📿وعده #نماز_شب 📿
🦋ان شاءالله همگی امشب #نماز_شب بخونیم🦋
#درددل
نیمه شب شد!
شب خودش هم...
مدتی خوابیده است!
من...
به یادت، کربلا...
گریان و بیدارم هنوز.....
▫️امشب فطرس بال شکسته اش را به گهواره ی سید الشهدا می کشد،
و من دخیل بسته ام بال و پر سوخته از معصیتم را به گوشه ی قبای وارث حسین علیهالسلام.
میدانم شفای مهربانیش در راه است...
🌺 #نماز_شب_امشب_هدیه_به
#امام_حسین_علیه_السلام 🌺
#دعا برای رفع بیماری و بلا از مردم عزیز❤️
✅ @asheghaneruhollah
✨🌷﷽🌷✨
💠 امام خمینی: کاش من هم یک پاسدار بودم...
سردار #شهید_مهدی_باکری میگفت:
"پاسدار یعنی کسی که کار کنه، بجنگه و خسته نشه.
کسی که نخوابه تا وقتی خود به خود خوابش ببره..."
یه بار توی جلسه فرماندهان داشت روی کالک شرایط منطقه رو توضیح می داد؛ یه دفعه وسط صحبت صداش قطع شد از خستگی خوابش برده بود دلمون نیومد بیدارش کنیم چند دقیقه بعد که خودش بیدار شد عذرخواهی کرد
گفت: سه چهار روز هستش که نخوابیده ام.
🌷💖مبارک باد روز پاسدار💖🌷
#من_هم_یک_سپاهی_ام
✅ @asheghaneruhollah
7.81M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#میلاد_حضرت_ارباب
🔸 امیرالمؤمنین(ع) هر وقت میخواستند حسین(ع) را صدا بزنند، اول از جا بلند میشدند، بعد هم با اسم صدا نمیزند بلکه میفرمودند «یا ابا عبدالله»
👈 ابیعبدالله(ع)، کسی که خدا هم او را زیارت میکند!
👈 فرشتگان چگونه به معراج میروند؟
🎤حجت الاسلام #انصاریان
👈 این جا صحبت از #عشق است ...❤️👇
✅ @asheghaneruhollah
@MAHMOUDKARIMMI_MILAD_EMAM_HOSSEIN.mp3
19.29M
🌺شادمانه ولادت حضرت عشق،ارباب دو عالم 💐
آب زنید راه را هین که نگار میرسد👏👏
مژده دهید دهید باغ را بوی بهار میرسد...
🎤حاج #محمود_کریمی
#سینه_چاک_میزنم_تاحرم_میپرم
👈 این جا صحبت از #عشق است ...❤️👇
✅ @asheghaneruhollah
S8_01.mp3
7.1M
🌺شادمانه ولادت حضرت عشق،ارباب دو عالم 💐
👏👏 خوشبختی یعنی
که تو را میخره #مادر حسین
👏👏خوشبختی یعنی
که میشهاسم تو #نوکر حسین
🎤حاج #حسین_سیب_سرخی
#بهشت_من_تماشای_حسین_است
👈 این جا صحبت از #عشق است ...❤️👇
✅ @asheghaneruhollah
01.mp3
8.05M
🌺شادمانه ولادت حضرت عشق،ارباب دو عالم 💐
👏👏یه قلب مبتلا با من
برات #کربلا با تو😍
🎤حاج #امیر_کرمانشاهی
#تاجون_دارم_پای_این_پرچم_میمونم_مولا_حسین
👈 این جا صحبت از #عشق است ...❤️👇
✅ @asheghaneruhollah
Fadaeian_Haftegi_980121_1.mp3
15.8M
🌺شادمانه ولادت حضرت عشق،ارباب دو عالم 💐
👏👏خوشبحالم که بین خلائق
میکشم من فقط #منت تو ❤️
🎤کربلایی #سید_رضا_نریمانی
#من_از_خلقتت_ازخدا_ممنونم
👈 این جا صحبت از #عشق است ...❤️👇
✅ @asheghaneruhollah
و من...
یقین دارم که آخر
روزی...
دوستداشتنِ #تُِ
عاقبت بهخیرم میکند!
#ارباب_مهربانم_روزت_مبارک ❤️
✅ @asheghaneruhollah
...
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
#بســـــم_اللّہ عشق خوب است اگر یار خدایی باشد... رمان عاشقانه مذهبی #مقتدا 🌺 #قسمت_بیستم🌺 تازه ف
#بســـــم_اللّہ
عشق خوب است اگر یار خدایی باشد...
رمان عاشقانه مذهبی #مقتدا
🌺 #قسمت_بیست_و_یکم🌺
…نمازم که تمام شد، دیدم یک کاغذ تاشده روی جانمازم است. پشت سرم را نگاه کردم، آقاسید دم در ایستاده و سرش را پایین انداخته بود.فهمید نمازم تمام شده، گفت: هرچی باید میگفتم رو تو اون نامه گفتم. شاید از اولم باید همین کار رو میکردم. الان هم عازم مشهد هستم. حلال بفرمایید. یاعلی.
صدای قدمهایش را شمردم. به بالای پله ها که رسید زدم زیر گریه. نمیدانم چرا؟ نامه را برداشتم و باز کردم:
بسم رب المهدی
خانم صبوری باور کنید من آنچه شما فکر میکنید نیستم. شما اولین و آخرین کسی بودید که به او علاقه داشتم. نه بخاطر ظاهر، که بخاطر اندیشه و ایمان و قلب پاکتان. بله شهید تورجی زاده شما را به من معرفی کرد چون مدتی بود مادرم بحث ازدواج را مطرح میکردند و دوست داشتم شهدا کمکم کنند. خودم هم باورم نمیشد شهدا یک دختر کم سن و سال را معرفی کنند. گرچه میدانم شما از شناسنامه تان بزرگترید…
نامه را بستم. آقاسید باید به من حق میداد. نمیخواستم با احساسات نوجوانی تصمیم بگیرم. از آن گذشته حتما خانواده ام قبول نمیکردند. چیزی که اومیخواست ناممکن بود. اما…. سید خوب بود، با ایمان بود، عفیف بود… من هنوز آماده نبودم….
از آن روز به بعد دیگر حتی اسمش راهم نیاوردم. نامه را هم لای قرآن جیبی ام گذاشتم. اما نتوانستم فراموشش کنم. سعی میکردم به یادش نباشم اما نمیشد…
#عشق_مثل_آب_ماهی_یا_هوای_آدم_است
#میتوان_ای_دوست_بی_آب_و_هوا_یک_عمر_زیست؟
⏪ ادامه دارد...
رمان📚 #مقتدا
🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀
🌹🌹🌹🌹🌹
🌟🌟🌟🌟
منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
👈 این جا صحبت از #عشق است ...❤️👇
✅ @asheghaneruhollah
#بســـــم_اللّہ
عشق خوب است اگر یار خدایی باشد...
رمان عاشقانه مذهبی #مقتدا
🌺 #قسمت_بیست_و_دوم🌺
آخرین امتحان که تمام شد، از دانشگاه بیرون زدم. خیلی وقت بود منتظر چنین فرصتی بودم. سوار اتوبوس شدم؛ به طرف گلستان شهدا. یادش بخیر! ۵سال پیش من و زهرا سوار همین اتوبوس ها به گلستان شهدا میرفتیم و آن روز بود که طیبه متولد شد. درفککر گذشته بودم که یاد آقاسید افتادم.
اتوبوس جلوی در گلستان ایستاد. با پل هوایی از خیابان رد شدم. وقتی رسیدم به در گلستان شهدا هول عجیبی در دلم افتاد. یاد روز اولی افتادم که آمدم اینجا… همان بدو ورود شروع کردم به گریه کردن. همان احساس روز اول را داشتم؛ کسی مرا صدا میزد. زیارتنامه شهدا را خواندم و یکراست رفتم سراغ دوست شهیدم – شهید تورجی زاده-. چون وسط هفته بودیم گلستان خیلی شلوغ نبود اما مثل همیشه آقا محمدرضا مشتری داشت! برای اینکه بتوانی کنار شهید تورجی زاده یک خلوت حسابی بکنی باید صبح خیلی زود وسط هفته بیایی. ده دقیقه ای کنار مزار نشستم و بعد بلند شدم به بقیه شهدا سربزنم. رسیدم به قطعه مدافعان حرم. دلشوره رهایم نمیکرد. برای شهید خیزاب فاتحه ای خواندم و مثل همیشه ام نشستم کنار مزار یکی از شهدای فاطمیون. قلبم تند می زد. درحال و هوای خودم بودم که متوجه شدم مردی وارد قطعه شد. کمی خودم را جمع کردم. نشست روبروی شهید کنار من. پنج دقیقه ای که گذشت، خواستم بروم. درحالیکه در کیفم دنبال دستمال می گشتم تا اشک هایم را پاک کنم، او هم بلند شد. یک لحظه قلبم ایستاد؛ سید روبرویم ایستاده بود! سخت بود بدون لباس روحانیت بشناسمش. اما او مرا زودتر شناخت. چند ثانیه هردو مبهوت به هم نگاه میکردیم. سید با تعجب گفت: خ… خانم… صبوری…!
⏪ ادامه دارد...
رمان📚 #مقتدا
🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀
🌹🌹🌹🌹🌹
🌟🌟🌟🌟
منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
👈 این جا صحبت از #عشق است ...❤️👇
✅ @asheghaneruhollah