🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
📚 #معرفی_کتاب 📚 این هفته 📕کتاب #عباس_دست_طلا ✍️ اثر محبوبه معراجی پور 🔹انتشارات فاتحان ✍🏻 معرفی
گفتنی است حضرت آیت الله امام خامنه ای رهبر معظم انقلاب در دیدار جمعی از اصناف پشتیبان جنگ راجع به کتاب "عباس دست طلا" فرمودند:
"این کاری که اخیرا شروع شده که از شماها با این جزئیات و ریزه کاری ها خاطرات میگیرند، این هم کار خیلی خوبی است. ما دو جلد از این کتاب های شما را خواندیم، یکی کتاب آقای بنائی را خواندم یکی هم کتاب این حاج آقای عباس دست طلا را که مفصل و با جزئیات خواندم. خیلی خوب بود انصافا، مخصوصا کتاب ایشان. هم مطلب در آن زیاد بود هم آثار صفا و صداقت در آن کاملا محسوس بود و انسان میدید. خداوند ان شاءالله فرزند شهید ایشان را با پیغمبر محشور کند و خودشان را هم محفوظ بدارد".
خانم محبوبه معراجی پور درخصوص توجه مقام معظم رهبری نسبت به این کتاب گفت : من هرگز فکر نمیکردم کتاب "عباس دست طلا" مورد توجه مقام معظم رهبری قرار گیرد. هرگز فکر نمیکردم حضرت آقا کتاب من را بخوانند، چه برسد به این که درباره آن پیام هم بدهند. این برای من افتخار بزرگی و نشان رضایت رهبرم است. از اینکه با این کتاب ایشان را خوشحال کردم، بسیار خرسندم و تلاش میکنم تا کارهای بهتری ارائه دهم و از وقتم بیشتر استفاده کنم و بعد از تقریظ حضرت آقا تلاشم را در زمینه نویسندگی بیشتر کردم.
📕کتاب #عباس_دست_طلا
✍️ اثر محبوبه معراجی پور
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
۲۳ روزه نتونسته بچه شو و خانوادشو ببینه...😔
یکمی دلمون به حالشون بسوزه..
مدافعان سلامت را دعا کنیم...
#در_خانه_بمانیم
#توسل_کنیم
#کرونا_را_شکست_میدهیم
✅ @asheghaneruhollah
عشق به مردم بهای جان این دکتر جانباز شد
همسر دکتر«سید مظفر ربیعی»:
پای کرونا که به بابل باز شد دکتر عزم رفتن کرد.گفتم نرو! شما جانباز شیمیایی هستی
🔹شرایط بیمارستان که بحرانی شده بود سراسیمه به خانه آمد و پول برداشت. گفت کپسول اکسیژن کم داریم. شبانه ۲۰ کپسول اکسیژن تهیه کرد و به بیمارستان برد
🔹تستش که مثبت شد گفتم بیمارستان یحیی نژاد تخت ایزوله خالی دارد، گفت چرا یک تخت را اشغال کنم؟بگذار یک مریض بدحال روی تخت بیمارستان بخوابد.
🔹مظفر که جبهه بود دخترم فلج شد ولی این خبر هم نتوانست او را برگرداند.دو بار شیمیایی شد یکبار در مریوان و بار دوم در یک بیمارستان صحرایی در حلبچه
✅ @asheghaneruhollah
♦️آخرین آمار رسمی کرونا در ایران؛ بهبودی و ترخیص ۱۱۱۳۳ بیمار تا امروز
سخنگوی وزارت بهداشت:
🔺از ظهر دیروز تا امروز، ۲۹۲۶ بیمار جدید مبتلا به کووید۱۹ در کشور شناسایی شدند
🔺در مجموع، تعداد بیماران مبتلا شده به کووید۱۹ در کشور تا ۸ فروردین ۱۳۹۹ در کشور به ۳۲۳۳۲ مورد افزایش یافت
🔺خوشبختانه تا کنون ۱۱۱۳۳ نفر از بیماران مبتلا به این بیماری، بهبود یافته و ترخیص شده اند
🔺متاسفانه در طول ۲۴ ساعت گذشته ۱۴۴ نفر از بیماران مبتلا به کووید۱۹ جان خود را از دست دادند و تا امروز از وجود ۲۳۷۸ نفر در کشور محروم شده ایم.
🔺۲۸۹۳ نفر از بیماران در وضعیت شدید این بیماری قرار دارند.
✅ @asheghaneruhollah
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کعبه این بار در طواف آمد
حضرتِ عین و شین و قاف آمد...😍
🎤حاج #محمود_کریمی
🎶 #تو_مثل_بارون_و_من_مثل_پائیزم
👌پیشنهاد دانلود
👈 این جا صحبت از #عشق است ...❤️👇
✅ @asheghaneruhollah
📿وعده #نماز_شب 📿
🦋ان شاءالله همگی امشب #نماز_شب بخونیم🦋
#درددل
نیمه شب شد!
شب خودش هم...
مدتی خوابیده است!
من...
به یادت، کربلا...
گریان و بیدارم هنوز.....
▫️امشب فطرس بال شکسته اش را به گهواره ی سید الشهدا می کشد،
و من دخیل بسته ام بال و پر سوخته از معصیتم را به گوشه ی قبای وارث حسین علیهالسلام.
میدانم شفای مهربانیش در راه است...
🌺 #نماز_شب_امشب_هدیه_به
#امام_حسین_علیه_السلام 🌺
#دعا برای رفع بیماری و بلا از مردم عزیز❤️
✅ @asheghaneruhollah
✨🌷﷽🌷✨
💠 امام خمینی: کاش من هم یک پاسدار بودم...
سردار #شهید_مهدی_باکری میگفت:
"پاسدار یعنی کسی که کار کنه، بجنگه و خسته نشه.
کسی که نخوابه تا وقتی خود به خود خوابش ببره..."
یه بار توی جلسه فرماندهان داشت روی کالک شرایط منطقه رو توضیح می داد؛ یه دفعه وسط صحبت صداش قطع شد از خستگی خوابش برده بود دلمون نیومد بیدارش کنیم چند دقیقه بعد که خودش بیدار شد عذرخواهی کرد
گفت: سه چهار روز هستش که نخوابیده ام.
🌷💖مبارک باد روز پاسدار💖🌷
#من_هم_یک_سپاهی_ام
✅ @asheghaneruhollah
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#میلاد_حضرت_ارباب
🔸 امیرالمؤمنین(ع) هر وقت میخواستند حسین(ع) را صدا بزنند، اول از جا بلند میشدند، بعد هم با اسم صدا نمیزند بلکه میفرمودند «یا ابا عبدالله»
👈 ابیعبدالله(ع)، کسی که خدا هم او را زیارت میکند!
👈 فرشتگان چگونه به معراج میروند؟
🎤حجت الاسلام #انصاریان
👈 این جا صحبت از #عشق است ...❤️👇
✅ @asheghaneruhollah
@MAHMOUDKARIMMI_MILAD_EMAM_HOSSEIN.mp3
19.29M
🌺شادمانه ولادت حضرت عشق،ارباب دو عالم 💐
آب زنید راه را هین که نگار میرسد👏👏
مژده دهید دهید باغ را بوی بهار میرسد...
🎤حاج #محمود_کریمی
#سینه_چاک_میزنم_تاحرم_میپرم
👈 این جا صحبت از #عشق است ...❤️👇
✅ @asheghaneruhollah
S8_01.mp3
7.1M
🌺شادمانه ولادت حضرت عشق،ارباب دو عالم 💐
👏👏 خوشبختی یعنی
که تو را میخره #مادر حسین
👏👏خوشبختی یعنی
که میشهاسم تو #نوکر حسین
🎤حاج #حسین_سیب_سرخی
#بهشت_من_تماشای_حسین_است
👈 این جا صحبت از #عشق است ...❤️👇
✅ @asheghaneruhollah
01.mp3
8.05M
🌺شادمانه ولادت حضرت عشق،ارباب دو عالم 💐
👏👏یه قلب مبتلا با من
برات #کربلا با تو😍
🎤حاج #امیر_کرمانشاهی
#تاجون_دارم_پای_این_پرچم_میمونم_مولا_حسین
👈 این جا صحبت از #عشق است ...❤️👇
✅ @asheghaneruhollah
Fadaeian_Haftegi_980121_1.mp3
15.8M
🌺شادمانه ولادت حضرت عشق،ارباب دو عالم 💐
👏👏خوشبحالم که بین خلائق
میکشم من فقط #منت تو ❤️
🎤کربلایی #سید_رضا_نریمانی
#من_از_خلقتت_ازخدا_ممنونم
👈 این جا صحبت از #عشق است ...❤️👇
✅ @asheghaneruhollah
و من...
یقین دارم که آخر
روزی...
دوستداشتنِ #تُِ
عاقبت بهخیرم میکند!
#ارباب_مهربانم_روزت_مبارک ❤️
✅ @asheghaneruhollah
...
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
#بســـــم_اللّہ عشق خوب است اگر یار خدایی باشد... رمان عاشقانه مذهبی #مقتدا 🌺 #قسمت_بیستم🌺 تازه ف
#بســـــم_اللّہ
عشق خوب است اگر یار خدایی باشد...
رمان عاشقانه مذهبی #مقتدا
🌺 #قسمت_بیست_و_یکم🌺
…نمازم که تمام شد، دیدم یک کاغذ تاشده روی جانمازم است. پشت سرم را نگاه کردم، آقاسید دم در ایستاده و سرش را پایین انداخته بود.فهمید نمازم تمام شده، گفت: هرچی باید میگفتم رو تو اون نامه گفتم. شاید از اولم باید همین کار رو میکردم. الان هم عازم مشهد هستم. حلال بفرمایید. یاعلی.
صدای قدمهایش را شمردم. به بالای پله ها که رسید زدم زیر گریه. نمیدانم چرا؟ نامه را برداشتم و باز کردم:
بسم رب المهدی
خانم صبوری باور کنید من آنچه شما فکر میکنید نیستم. شما اولین و آخرین کسی بودید که به او علاقه داشتم. نه بخاطر ظاهر، که بخاطر اندیشه و ایمان و قلب پاکتان. بله شهید تورجی زاده شما را به من معرفی کرد چون مدتی بود مادرم بحث ازدواج را مطرح میکردند و دوست داشتم شهدا کمکم کنند. خودم هم باورم نمیشد شهدا یک دختر کم سن و سال را معرفی کنند. گرچه میدانم شما از شناسنامه تان بزرگترید…
نامه را بستم. آقاسید باید به من حق میداد. نمیخواستم با احساسات نوجوانی تصمیم بگیرم. از آن گذشته حتما خانواده ام قبول نمیکردند. چیزی که اومیخواست ناممکن بود. اما…. سید خوب بود، با ایمان بود، عفیف بود… من هنوز آماده نبودم….
از آن روز به بعد دیگر حتی اسمش راهم نیاوردم. نامه را هم لای قرآن جیبی ام گذاشتم. اما نتوانستم فراموشش کنم. سعی میکردم به یادش نباشم اما نمیشد…
#عشق_مثل_آب_ماهی_یا_هوای_آدم_است
#میتوان_ای_دوست_بی_آب_و_هوا_یک_عمر_زیست؟
⏪ ادامه دارد...
رمان📚 #مقتدا
🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀
🌹🌹🌹🌹🌹
🌟🌟🌟🌟
منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
👈 این جا صحبت از #عشق است ...❤️👇
✅ @asheghaneruhollah
#بســـــم_اللّہ
عشق خوب است اگر یار خدایی باشد...
رمان عاشقانه مذهبی #مقتدا
🌺 #قسمت_بیست_و_دوم🌺
آخرین امتحان که تمام شد، از دانشگاه بیرون زدم. خیلی وقت بود منتظر چنین فرصتی بودم. سوار اتوبوس شدم؛ به طرف گلستان شهدا. یادش بخیر! ۵سال پیش من و زهرا سوار همین اتوبوس ها به گلستان شهدا میرفتیم و آن روز بود که طیبه متولد شد. درفککر گذشته بودم که یاد آقاسید افتادم.
اتوبوس جلوی در گلستان ایستاد. با پل هوایی از خیابان رد شدم. وقتی رسیدم به در گلستان شهدا هول عجیبی در دلم افتاد. یاد روز اولی افتادم که آمدم اینجا… همان بدو ورود شروع کردم به گریه کردن. همان احساس روز اول را داشتم؛ کسی مرا صدا میزد. زیارتنامه شهدا را خواندم و یکراست رفتم سراغ دوست شهیدم – شهید تورجی زاده-. چون وسط هفته بودیم گلستان خیلی شلوغ نبود اما مثل همیشه آقا محمدرضا مشتری داشت! برای اینکه بتوانی کنار شهید تورجی زاده یک خلوت حسابی بکنی باید صبح خیلی زود وسط هفته بیایی. ده دقیقه ای کنار مزار نشستم و بعد بلند شدم به بقیه شهدا سربزنم. رسیدم به قطعه مدافعان حرم. دلشوره رهایم نمیکرد. برای شهید خیزاب فاتحه ای خواندم و مثل همیشه ام نشستم کنار مزار یکی از شهدای فاطمیون. قلبم تند می زد. درحال و هوای خودم بودم که متوجه شدم مردی وارد قطعه شد. کمی خودم را جمع کردم. نشست روبروی شهید کنار من. پنج دقیقه ای که گذشت، خواستم بروم. درحالیکه در کیفم دنبال دستمال می گشتم تا اشک هایم را پاک کنم، او هم بلند شد. یک لحظه قلبم ایستاد؛ سید روبرویم ایستاده بود! سخت بود بدون لباس روحانیت بشناسمش. اما او مرا زودتر شناخت. چند ثانیه هردو مبهوت به هم نگاه میکردیم. سید با تعجب گفت: خ… خانم… صبوری…!
⏪ ادامه دارد...
رمان📚 #مقتدا
🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀
🌹🌹🌹🌹🌹
🌟🌟🌟🌟
منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
👈 این جا صحبت از #عشق است ...❤️👇
✅ @asheghaneruhollah
#بســـــم_اللّہ
عشق خوب است اگر یار خدایی باشد...
رمان عاشقانه مذهبی #مقتدا
🌺 #قسمت_بیست_و_سوم🌺
…کمی بر خودش مسلط شد، سرش را پایین انداخت و گفت: سلام!
مقنعه ام را کمی جلوتر کشیدم و گفتم: علیکم السلام!
و راه افتادم که بروم. قدمهایم را تند کردم. سید دستپاچه شد و دنبالم دوید : خانم صبوری! یه لحظه…صبر کنید!
اما من ناخواسته ادامه میدادم. اصلا نمیدانستم کجا میروم. سید پشت سرم میامد و التماس میکرد به حرفش گوش بدهم. برگشتم و ایستادم. اوهم ایستاد. گفتم : آقای محترم! من قبلا هم گفتم حرفامو.
و به راهم ادامه دادم. بازهم پشت سرم آمد و صدایم زد : خانم صبوری یه لحظه وایسین! بذارین حرفمو بزنم بعد…
دوباره برگشتم : خواهش میکنم بس کنین! اینجا این کارتون صورت خوشی نداره!
به خودم که آمدم دیدم ایستادم جلوی مزار شهدای گمنام. بی اختیار لب سکو نشستم. سید ایستاد، نفس نفس میزد. اشکم درآمد. گفت : الان پنج ساله میام سر همین شهید تورجی زاده که گره کارم بازشه! پنج ساله بعد جواب منفی شما فکر ازدواج رو از سرم بیرون کردم. آخه خودتون بگید من چه دسترسی به خانوادتون داشتم؟ میخواستم ازتون اجازه بخوام که بیام رسما خدمت پدر ولی…
نشست و ادامه داد: شایدم اصلا نباید حرفی میزدم! اینم قسمت ما بود! یعنی واقعا دوطرفه نیست؟
بلند شدم و گریه کنان گفتم : اگه نبود بدون لباس روحانیت نمی شناختمتون!
و راه افتادم به سمت در، سید همانجا نشسته بود، دیگر دنبالم نیامد. داخل اتوبوس نشستم و نامه سید را از لای قرآن جیبی ام در آوردم. پنج سال بود که نخوانده بودمش. وقتی رسیدم خانه دیدم نامه خیس خیس است…
#جانم_بسوختی_و_به_دل_دوست_دارمت…
⏪ ادامه دارد...
رمان📚 #مقتدا
🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀
🌹🌹🌹🌹🌹
🌟🌟🌟🌟
منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
👈 این جا صحبت از #عشق است ...❤️👇
✅ @asheghaneruhollah
#بســـــم_اللّہ
عشق خوب است اگر یار خدایی باشد...
رمان عاشقانه مذهبی #مقتدا
🌺 #قسمت_بیست_و_چهارم🌺
پریدم بالای اتوبوس خواهران و لیست حضور و غیاب را چک کردم. آقای صارمی صدایم زد: خانم صبوری! یه لحظه بیاین!
با زهرا رفتیم پایین. آقای صارمی کنار ماشین تدارکات ایستاده بود. گفت: ما با ماشین تدارکات میایم، ولی شما مسئول برادرا رو بشناسید که اگه کاری داشتید بهش بگید.
بعد صدا زد: آقای حقیقی… آقای نساج… بیاین…
وقتی گفت حقیقی سرجایم خشکم زد. سید و یک جوان دیگر جلو آمدند: بله؟
هردو از دیدن هم شوکه شده بودیم. نمیدانم چرا لباس روحانیت نپوشیده بود. به روی خودم نیاوردم. آقای صارمی گفت : خانم صبوری و خانم شمس مسئول خواهرا هستن. خواهرا شمام مسئول برادرا رو بشناسید که مشکل پیش نیاد.
بعد از سید پرسید: تغذیه برادرا رو توزیع کردید؟
– بله فقط اتوبوس خواهرا مونده.
گفتم : ما خودمون توزیع میکنیم.
اما آقای صارمی گفت : جعبه ها سنگینه، آقای حقیقی و نساج میان کمک.
سید هم از خدا خواسته گفت : چشم!
برادرها جعبه ها را برداشتند و آمدند طرف اتوبوس. سید جعبه را گرفته بود و من و زهرا یکی یکی تغذیه را به بچه ها میدادیم. کار توزیع تغذیه که تمام شد، سید پایین رفت. همانجا پایین پله ها ایستاد و به زمین خیره شد: اگه کاری داشتید به بنده بگید، با راننده هم هرکاری داشتید بگید من بهش میگم!
با صدای گرفته ای گفتم ” چشم” و در اتوبوس را بستم و راه افتادیم. تمام راه به این فکر میکردم که چرا من و سید باید در یک اردو باشیم؟
⏪ ادامه دارد...
رمان📚 #مقتدا
🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀
🌹🌹🌹🌹🌹
🌟🌟🌟🌟
منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
👈 این جا صحبت از #عشق است ...❤️👇
✅ @asheghaneruhollah
#بســـــم_اللّہ
عشق خوب است اگر یار خدایی باشد...
رمان عاشقانه مذهبی #مقتدا
🌺 #قسمت_بیست_و_پنجم🌺
دو، سه ساعت از شروع حرکتمان نگذشته بود که اتوبوس خراب شد و راننده زد کنار. دود از جلوی اتوبوس بلند میشد! زهرا زیر لب گفت: اوه اوه! گاومون زایید!
راننده و کمک راننده پیاده شدند. با توقف ما، ماشین تدارکات و اتوبوس برادران هم توقف کرد. همه از پشت شیشه به راننده نگاه میکردیم که با پریشانی با آقای صارمی صحبت میکرد. آقاسید با تلفن حرف میزد. اعصاب من هم مثل راننده خورد بود، اما زهرا انگار نه انگار! با لهجه اصفهانی اش مزه می پراند و حرص مرا درمیاورد: آی اوتوبوسا بسیجا برم من! یکی از یکی خب تر آ سالم تر!… از شواهد و قرائن مشخصس که حالا حالا ول معطلیم!
با عصبانیت گفتم: میذاری بفهمم چه خبره یا نه؟
همان موقع سید از پله ها بالا آمد و گفت: خانم صبوری! یه لحظه اگه ممکنه!
بلند شدم. زهرا هم پشت سرم آمد. سرش را پایین انداخت و گفت : قرار شد خواهرا جاشونو با برادرا عوض کنن. زنگ زدیم امداد خودرو الان میرسن ولی گفتیم خواهرا رو با اتوبوس سالم تا یه جایی برسونیم که شب تو بیابون نمونن. تا یه جایی میرسوننتون که این اتوبوس تعمیر بشه.
– یعنی الان پیاده شون کنم؟
– بله اگه ممکنه. چون برادرا پیاده شدن منتظرن
⏪ ادامه دارد...
رمان📚 #مقتدا
🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀
🌹🌹🌹🌹🌹
🌟🌟🌟🌟
منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
👈 این جا صحبت از #عشق است ...❤️👇
✅ @asheghaneruhollah
33.19M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#عباس به مقام خودت افتخار کن
#زینب برای گفتن لالایی آمده...😍
تو آمدی و... ماه شبِ مادرت شدی
#شاگرد اولِ... ادبِ... مادرت شدی
🎤 #صابر_خراسانی
👈 این جا صحبت از #عشق است ...❤️👇
✅ @asheghaneruhollah