eitaa logo
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
596 دنبال‌کننده
4.5هزار عکس
1.8هزار ویدیو
277 فایل
✅ ارتباط با مدیر کانال: @a_m_k_m_d جلسات هفتگی:شب های پنج شنبه،اصفهان،درچه،خیابان جانبازان،کوی سیدمرتضی،مسجد سید مرتضی رحمه الله علیه هیئت عاشقان روح الله تاسیس ۱۳۷۷
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
4_219221251116237484.mp3
6.05M
🌹 غدیر را احیاء کنیم 🌺 ای اهل عشیره این حرف هرکس که علی،علی نگه بره بمیره 👌 ز باده نادعلی مستیم دلامون رو به این علم بستیم بانغمه ی علی ولی الله هستیم 😍 🎤کربلایی 🔷شور مستانه حضرت علی ✋من غدیری ام 👇 ✅ @asheghaneruhollah
960618-10.mp3
6.42M
‼️ از دستش ندهید..بسیار زیبا 👌 ✅ داستان بسیار زیبای و قطع کردن چهار انگشت دزد 🎤حاج ✋من غدیری ام 👇 ✅ @asheghaneruhollah
📛 #سرباز_خط_مقدم مقام معظم رهبری: #خانمها، سربازان خط مقدم انقلاب بودند و این به معنای واقعی کلمه است و من به عنوان یک مبالغه نمیگویم؛ اگر زنها با انقلاب سازگار نبودند و به آن باور نداشتند، مطمئناً این انقلاب واقع نمیشد... #دختران_انقلاب 👈 #کمپین_من_انقلابی_ام 👇 ✅ @asheghaneruhollah
🔷🔷🔹 🔷 #استوری کنید 🔹ارزشش رو وقتی فهمیدم که #مادرم .... #حجاب_مهدوی 👈 #کمپین_من_انقلابی_ام 👇 ✅ @asheghaneruhollah
🔷 شعر خوش به حالش آن که یک عمر است آقازاده است حضرت حق، با سر او را در عسل بنهاده است چون ژن ایشان کمی با ما غریبی می‌کند از همین رو عده‌ای گفتند عقب‌افتاده است زشت هم باشد به چشم کل عالم خوشگل است مُهره‌ی مار است؟ نه! باباش فوق‌العاده است ‌ فست فودش را سفارش می‌دهد از مک‌دونالد فست فود ما نهایت ذرت بوداده است ما که خرکاریم و جان دادیم زیر بار قرض او ولی در زیر باد اسپیلت افتاده است صبح‌ ژل، شب لوسیون، بعداز شنا ماسک و کِرِم آرزوی پوست ماها، یک پماد آدِ است شاد و خندان، مست و رقصان! جمعه خواهد زد به چاک شادی ما جوجه و چالوس و چاک جاده است گفته: "من هم مثل مردم، ساده‌ می‌زیّم!" زرشک!!! از لُپ سرخش که معلوم است خععععلی ساده است!! از خدای مهربان مچّکرم، چون این بشر هرچه در ذهنش تصور کرده، فِرتی داده است لیک "آقازاده" نامیدن کمی حیف است چون بس‌که باباجان سفارش کرده، "بابازاده" است ‌ 👈 👇 ✅ @asheghaneruhollah
🌷بسم الله الهادی🌷 🔴 👈این داستان کاملا واقعی است قسمت 7⃣8⃣ پیرمرد که گنگی ام را دید لبخند زد : " پس شانس آوردین که گیر یه پیرمرد افتادین.. آخه جوونا که اسم قدیمی خیابونارو بلد نیستن.. اما نگران نباشین من میرسونمتون... " یعنی خیابانهای اینجا چند اسم داشت؟ و این آدرس، خاطره ایی خاک خورده از گذشته بود؟ هر چه بیشتر در خیابانها دور میزدیم، تعجب من بیشتر می شد. انگار تمام شهر میزبانِ میهمانانِ جشن پوش بود. پدر برای آزادیِ همین خلق شعار میداد و فریاد می کشید؟ خیابانهای زیبا اما شلوغ و پر ترافیک.. زنان و مردانی عجیب که ظاهرشان از آمادگی برای حضور در میهمانی خبر میداد و گاه چادرپوشان و ریش مسلکانِ ساده در بینشان چشم را آگاه می کردند از وجب کردنِ خیابان.. فرقی عظیم بود بین خاطراتِ حک شده در کودکی ام و چیزی که قرار بود خاطره شود.. صدای پیرمرد بلند شد: " تا حالا ایران نیومدی دخترم؟؟ " آمده بودم اما انگار نیامده بودم.. پیرمرد سری پر لبخند تکان داد : " ظاهرا فارسی بلد نیستی.. اشکال نداره، من مسافرایی مثه شما زیاد دیدم. یه مدت که بگذره از منم بهتر فارسی حرف میزنید.. غصه ات نباشه بابا جان.. " بابا؟؟ چه مهربانی عجیبی در بابا گفتنش موج میزد.. حسی غریب که هیچ وقت تجربه اش نکردم. چشمم به مادر افتاد. صورتش برق میزد و چشمانش اپرایی پر شور اجرا می کردند.. نشستن در یک تاکسی زرد آن هم در کشوری که کابوسِ حاکمیتش تیشه شد بر ریشه ی زندگیمان، ناباورانه ترین، ممکنِ دنیا بود .. بیچاره پدر که عمرش به مستی و سلامِ بی جوابِ هیلتری در دنیایِ سازمانی اش گذشت.. و نفهمید که خلق ایران در گیر و دار ِ روزمرگی فراموششان کرده اند.. خیابان ها هر چند پر از دست اندازهای ماشین افکن اما زیبا بود.. پر از هجوم زندگی.. ریتمی ِاز هالیوود زده گی و سنت گرایی.. که در ظاهرِ عجیبِ مردم و صفِ غریبِ نانوایی هایشان کاملا مشهود بود.. ⏪ ادامه دارد... 🌹🌹🌹🌹🌹 ✍ نویسنده:خانم زهرا اسعد بلند دوست 🌟🌟🌟🌟 منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 🔶 @asheghaneruhollah 🔷
🌷بسم الله الهادی🌷 🔴 👈این داستان کاملا واقعی است قسمت 8⃣8⃣ حکایتی از کلاغ و تلاش بی فرجام برای طاووس شدن.. چقدر تاسف داشت، حال این مردم.. در ترافیکی بی انتها زندانی شدیم.. دلهره ایی مَلَس به وجودم چنگ میزد. پیرمردِ راننده سری تکان داد : " هی.. یادش بخیر..این آدرستون خیلی از خاطرات گذشته رو برام زنده کرد.. چه روزایی بود.. الانمو نبین.. تو جوونی یه یلی بودم واسه خودم.. اعلامیه می ذاشتیم زیر لباسامو ده برو که رفتیم.. مامورای ساواک خودشونو می کشتن هم به گردِ پامم نمیرسیدن.." آه کشید، بلند و پر حزن " داداشم واسه این انقلاب شهید شد.. خیلی از رفیقام جون دادن زیر دست و پای اون ساواکی های از خدا بی خبر.. به قول نوری گفتنی: ما برای آنکه ایران.. خانه ی خوبان شود.. رنج دوران برده ایم.. اما آخرش از کل انقلاب سهممون شد همین یه ماشین و کرایه اش که نون زن و بچه مونو باهاش میدیم.. اما بازم خدارو شکر.. راضیم.. امنیت باشه، ما به نونِ خشکم راضی هستیم.." خدا.. خدا.. خدا.. بختکی که برای تمام زندگیم نقشه داشت.. و حالا از زبان این پیرمرد آتش می شد و سینه ام را می سوزاند.. باید عادت می کردم.. خدا وِردِ زبانِ این جماعت ایرانی بود.. بالاخره بعد از ساعتها ترافیکِ سرسام آور اما پر از مردم شناسی به خانه رسیدیم.. چشمان مادر دو دو میزد. پیرمرد چمدان ها را جلوی پایم گذاشت و آدرس خانه را با اسمهای جدیدش روی تکه کاغذی نوشت و به دستم داد " اینو داشته باش که یه وقت به مشکل نخوری.. راستی، به ایرون هم خوشی اومدی باباجان.. ان شالله کنگر بخوری و لنگر بندازی.. اینجا یه تیکه نون بربریش می ارزه به کل فرنگستون و آدماش. " چشمها و لبخنده کنج لبش زیادی مهربان بود درست مثله تمام مسلمانان ترسو.. در کنار مادر، رو به روی خانه ایستادم.. درش بزرگ بود و تیره رنگ.. کلید را به طرف در برم.. اما نه.. این گشایش، حق مادر بود.. کلید را به دستش دادم.. در را باز کرد با صورتی خیس از اشک.. و زبانی که قصد شکستنِ طلسمش نبود.. ⏪ ادامه دارد... 🌹🌹🌹🌹🌹 ✍ نویسنده:خانم زهرا اسعد بلند دوست 🌟🌟🌟🌟 منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 🔶 @asheghaneruhollah 🔷
🔵 | تا مُحرم هر شَب مهمانِ یک 🔸شهید شب بیست وششم : 👈شهیدی که جلوتر از زمان خود بود ⤴️جمله ی بسیار زیبا برای امروز ما و مسولین 😏ما 🔻16 روز مانده به @asheghaneruhollah
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
154-استاد انصاریان.mp3
5.34M
🌺ولادت امام هادی_ع_ مبارک باد 🔹 ویژگیهای اهل بیت از منظر امام هادی علیه السلام 🎤استاد شیخ حسین انصاریان ✅پیشنهاد دانلود 🌕 برا امام هادی کم نگذاریم @asheghaneruhollah
#کوری_چشم_دشمنان_امام_هادی قربان اسمت بشوم یا #علی_النقی_ع_ ✅ @asheghaneruhollah
Hosein Taheri_Dahe velayat_Track04_1395.mp3
4.81M
🌺 شادمانه ولادت امام هادی_ع_ 💐پر از عشقم و پر از شادی ام گدای قدیمی 😍 🎤کربلایی 🔷سرود 🌕 برا امام هادی کم نگذاریم @asheghaneruhollah
سرود‌امام‌هادی_تا_هستم_من_اسیر_تو.mp3
14.8M
🌺 شادمانه ولادت امام هادی_ع_ 💐تا هستم من اسیر تو ندارم میل آزادی نوشته روی قلب من مدد ❤️ 🎤کربلایی 🔷شور 🌕 برا امام هادی کم نگذاریم @asheghaneruhollah
🌷بسم الله الهادی🌷 🔴 قسمت 9⃣8⃣ با باز شدن در، عطری از گذشته بر مشام خزید.. کهنه گی در برگهای مرده ی زیر پایمان هویتشان را فریاد میزدند.. خانه ایی عجیب.. درست شبیه همان فیلمهایِ ایرانی که گاه مادر در نبود پدر میدید.. با حیاتی بزرگ و مدفون در برگهای چندین ساله که محصولِ درختان بلند و تنومندِ باغچه ی حاشیه نشینِ دیوارش بود و حوضی بزرگ که از علائم حیاتی اش آبی لجن بسته به چشم میخورد.. و خانه ایی بزرگ که بی شبهات به محل تجمع ارواح نبود و میلی برای بازدیدِ داخلش سراغت را نمیگرفت‌.. نمیدانستم حسم چیست؟؟ نفرت یا علاقه..؟؟ اما هر چه بود، عقل ماندن را تایید نمی کرد.. پس بی ورود از در خارج شدم.. پیرمرد کنار ماشین اش ایستاده بود و با دستمالی قرمز رنگ شیشه هایش را تمیز میکرد. " هتل ".. پیرمرد ایستاد " میخواین برین هتل باباجان.." با سر تایید کردم.. مادر قصد دل کندن نداشت اما من هم قصدی برای ماندن نداشتم. با گامهایی تند به سراغش رفتم. دستش را کشیدم. تکان نمیخورد. درست مانند کودکی لج باز. کنار گوشش زمزمه کردم: " بیا بریم هتل. این خونه الان قابل سکونت نیست" مسرانه سرجایش ایستاد. کلافه شدم. " اگه بیای بریم هتل. قول میدم خیلی زود کسی رو بیارم تا اینجا رو تمیز کنه.. بعد میتونیم اینجا بمونیم.." انگار راضی شد و با قدمهایی سست به سمت ماشین رفت... در همهمه ی فکری خودم و مادر، ‌راهی هتل شدیم. ذهنم،‌ میدانی جنگ زده بود برای بافتن و رشته کردن. اینجا هتلهایش هم زیبا بود و من گیج ماندم از آن همه تلاشِ‌ غولهای قدرت برایِ سیاه نمایی.. پیرمرد راننده لبخند زد.. دربان هتل لبخند زد.. مسئول رزرو لبخند زد.. کاگر ساده که حامل چمدانها بود لبخند زد.. اینجا جنس لبخند آدمهایش فرق داشت.. اینجا لبریز بود از مسلمانان ترسو.. ⏪ ادامه دارد... 🌹🌹🌹🌹🌹 ✍ نویسنده:خانم زهرا اسعد بلند دوست 🌟🌟🌟🌟 منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 🔶 @asheghaneruhollah 🔷
🌷بسم الله الهادی🌷 🔴 👈این داستان کاملا واقعی است قسمت 0⃣9⃣ در اتاقم را محکم بستم و برای اطمینان بیشتر یک صندلی پشت آن قرار دادم. من حتی از لبخند مسلمان ترسو هم می ترسیدم. دانیال همیشه می خندید.. بعد از چند ساعت استراحتِ نافرجام به سراغ متصدی هتل رفتم. باید چند کارگر برایم پیدا میکرد تا آن خانه ارواح، بازیافت می شد. چند لغت فارسی را کنار یکدیگر چیدم.. نمیداستم میتوانم منظورم را برسانم یا نه.. اما باید تلاشم را میکردم. متصدی جوانی خوش چهره بود با رنگی آسیایی. مقابلش ایستادم. با مهربانی نگاهم کردم. جملاتِ از پیش تعیین شده را گفتم.. لبخندش پر رنگتر شد. احتمالا نوعی تمسخر.. مطمئنا کلماتم معنیِ خاصی را انتقال نداد. پرسید : " ‌میتوانم انگلیسی صحبت کنم؟ " و من میتوانستم.. این ملت با زبان بین الملل هم آشنا بودند؟ یعنی اسلام جلویشان را نمی گرفت؟ کمی عجیب به نظر می رسید.. ماجرای خانه را برایش توضیح دادم و او قول داد تا چند نفر را برای این کار پیدا کند. فردای آن روز آدرس را به کارگران دادم و به همراه مادر راهی خانه شدم. این خانه و حیاطش اگر زیرِ‌خروارها خاک و برگ هم دفن میشد،‌جای تعجب نبود. دوریِ چندین ساله این تبعات را هم داشت. دو کارگر نظافت حیاط و دو کارگر نظافت داخل خانه را به عهده گرفتند. وقتی درِ‌ چفت شده را به سختی باز کردم مقداری خاک به سمتم هجوم آورد و من ترسیدم.. زنده به گوری کمترینِ‌ لطفِ‌ این دیار و مردمانش است. خاطراتِ کودکی زنده شد.. درست در لابه لای مبل های تار بسته از عنکبوت و زیر سیگاریِ دفن شده در غبارِ‌پدر.. اینجا فقط دانیال میخندید.. و من می دویدم.. او به حماقتم در دلبستگی و من در پی فرار از وابستگی.. مادر با احتیاطی خاص وسایل را زیرو رو میکرد.. گاه لبخند میزد .. گاه می گریست.. با یان تماس گرفتم.. آرامشِ‌ چهره اش را از اینجا هم میتوانستم ببینم.. " کجایی دختر ایرونی ؟؟" جمله اش کامل نشده بود که صدای عصبی عثمان گوشم را آزار داد " ‌هیچ معلومه کدوم گوری هستی؟ آخه تو کی میخوای مثه بقیه آدما زندگی کنی؟ " ⏪ ادامه دارد... 🌹🌹🌹🌹🌹 ✍ نویسنده:خانم زهرا اسعد بلند دوست 🌟🌟🌟🌟 منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 🔶 @asheghaneruhollah 🔷
🔵 #چله_نوکری | تا مُحرم هر شَب مهمانِ یک #شهید 🔸شهید شب بیست وهفتم :#مسیح_بلوچستان #شهید_نور_علی_شوشتری 👈امروز برای شهادت از هر روزی آماده ترهستیم. ⤴️اگر امروز هر ابلهی دستش به این کشور دراز شود قطع میکنیم 👊 🔻15 روز مانده به #محرم ✅ @asheghaneruhollah
امشب بیست و هفتمین شب از چله مون هست😊 احسنت به اونایی که با تموم سختی ها و رنج ها عقب نکشیدن و این واقعیت رو که رنج واسه همه هست رو درک کردن✅ و سختی ها رو به جان میخرن و روز به روز بهتر میشن👌 و باز احسنت به اونایی که اگرم شکست خوردن کلا عقب نکشیدن و چله رو قهرمانانه ادامه دادن 😊 آخرای چله قراره نسبت به قبل کلا پاک بشیم یا هم حداقل بخشی از اشتباهات قبل رو جبران کرده باشیم و بعدم وارد ماه عشق ماه محرم بشیم😍 ✅ @asheghaneruhollah