🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
#رفیق ، برا ظهور امام زمانمون چکار کرده ایم؟؟؟ ‼️ یک دم بنگر حال زار مرا بیقرار مرا ای تمام امیدم ت
#فکر_کردن_درد_دارد
#رفیق ‼️
در زمان غیبت امام زمانتان
برای #ظهورش چندشب نخوابیده اید؟
چقدر گریه و ناله کرده اید؟
چند ندبه و عهد خوانده اید؟
چقدر انفاق و نذر کرده اید؟
در کل....
برای #ظهورش چه کرده اید؟ 😔
#بحق_ام_المصائب_عجل_الولیک_الفرج
#شبتون_مهدوی
✅ @asheghaneruhollah
📸تصویری از زهراکیانی برنده مدال نقره ووشو تالو آسیادرکربلای معلی
پ ن:نکته عجیب اینجاست که همیشه عامل پیشرفت کشور،همین مذهبیون جامعه بودندچراکه به جای مشغولیت در فساد به فکر پیشرفت خود وکشور بودند اما بی دینان و غربگرایان همیشه مذهبیون رو عامل عدم پیشرفت می دانند
باید به این مفسدان گفت سکوت کنید که #تمام_مشکلات ما از امثال شماست
#حجاب
#دختران_انقلاب
👈 #کمپین_من_انقلابی_ام 👇
✅ @asheghaneruhollah
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
✳️ #سجده_شکر بانوان کبدی و خواندن "آیت الکرسی" پس از قهرمانی
آینده کشور از آن حزب الله و مذهبیون است...
👈 #کمپین_من_انقلابی_ام 👇
✅ @asheghaneruhollah
اورسجی رئیس فدراسیون کبدی:
خدا را شکر توانستیم بعد از سالها به سلطه هندیها در کبدی پایان بدهیم و این مدال خوشرنگ طلا را به #مقام_معظم_رهبری و تمام کسانی که از ما حمایت کردند، تقدیم میکنیم.
#دختران_انقلاب
#قدرت_برتر_ایران
#زیر_سایه_ولایت
👈 #کمپین_من_انقلابی_ام 👇
✅ @asheghaneruhollah
❌جفا نکنیم❌
🎊جشن بگیرید،
👥دسته شادی در خیابان راه بندازید❣. 📡طنین علیا ولی الله باید عالم را بلرزاند.
⛔️کم کاری نکنید، در حق امیرالمومنین علیه السلام و
اگر غدیر کم کاری کنیم، جفا کردیم⛔️❗️❗️❗️❗️❗️❗️
مانند ایام شعبانیه
❣ایستگاه صلواتی بر پا کنید.
✳️خیابان ها را آزین ببندید.
دست به دست هم دهید. از عید قربان تا مباهله جشن غدیریه بگیرید
❣. خطبه غدیریه را چاپ کنید پخش کنید. ستون اسلام و تشیع غدیر است، اما متاسفانه😒
برای این ستون و استحکامش کم کاری کردیم. غدیراز هر مناسبتی که داریم واجب تر و مهمتر است.
🗣 ولایت امیرالمومنین علیه السلام را جار بزنید، شور به پا کنید. هر کس هم که توان دیدن ندارد کور شود. برای غدیر کم گذاشتیم انکار شد، وقت بلند شدن است، رزق محرم در غدیر داده میشود، هر کس برای غدیر کم بگذارد،
🏴در محرم کمش میگذارند!
برای غدیر کاری کنید این مملکت بلرزد! این مملکت از عید قربان تا مباهله باید غوغا شود، صدای #علیا_ولی_الله گوش فلک را کَر کند. دسته به خیابان ها بیاورید،
🎂#ایستگاه_صلواتی بزنید، شهرهای خودتان را #چراغانی کنید. ان شاء الله امام عصر روحی فداه دعایی برای همه کند. روز عید غدیر، روزی است که خدا نعمتش را کامل کرده است، چرا شکر نعمت نکنیم❓❓❓❓❓
صد هزار برابر هر سال توان بگذارید، کاری کنید مرحم بر سینهء مجروح صدیقه طاهره سلام الله علیها شوید. تمام معصومین به شهادت رسیدند بخاطر غدیر، چرا ما ساکتیم؟
چرا ما بی تفاوتیم؟؟
کاری کنید که کسی جرات نکند خدشه بر غدیر وارد کند.
من کنت مولا فهذا علی مولا را بلند بگویید،
روز غدیر روز بیعت با امام عصر روحی فداه است. دست به دست هم بدهیم. احیایِ غدیر کنیم.
با پولمان، با وقتمان، با هیئتمان؛
با وسائلمان؛ با هر عملی که میتوانیم احیایِ غدیر کنیم.
لطفا رسانه باشید وبه اندازه ارادتتان نشر بدید👆
✅ @asheghaneruhollah
🌷بسم الله الهادی🌷
🔴 #یک_فنجان_چای_با_خدا
👈این داستان کاملا واقعی است
قسمت 5⃣8⃣
کاش آن دوست مسلمان هرگز از خیابانهای روزمره ی تنها خدای زندگیم نمی گذشت و آن را سهمی از تمام دنیا، برای من می گذاشت..
هر چه به ایران نزدیکتر می شدیم. تپشهای قلبم کوبنده تر می شد. هنوز تصویر آن زنهای چادر مشکی به سر و آن مردهای ریش دار را به خاطر دارم. اما.. حالا بیشتر از هر زمان دیگری از این کشور می ترسیدم. ایرانِ حال، قصاب تر از ایرانِ گذشته بود.. زشت تر و کریه تر..
ورود به مرزهای ایران از طریق بلندگوهای هواپیما اعلام شد. زنان بی حجاب یک به یک روسری و شال از کیفهایشان بیرون می آورند و علی رغم میل باطنی، با غُر زدنهای زیر لبی و صورتهایی پر اعتراض آن را سر می کردند.. چقدر عقب ماندگی بر این دیار حاکم بود..
به مادر نگاه کردم. مثل همیشه روسری به سر محکم کرده بود و در سکوت، تسبیح می انداخت محضه رضایِ خدایش..
حالا نوبت من بود.. بی میل، به اجبار و از فرط ترس.. روسری آبی رنگی که در آخرین لحظه ی خداحافظی از عثمان هدیه گرفتم را به دور سرم پیچیدم.. و الحق که دیزاینی زیبا داشت با آسمانیِ چشمانم..
ابلهانه بود.. القا تحکمانه ی افکار مذهبی، آن هم در عصرِ شکوفایی فکری انسان.. انگار ایرانی با فکر کردن میانه ایی نداشتند..
به ایران رسیدیم.. با ترس از هواپیما پیاده شدم.
مادر لبخند زد.. نفس گرفت، عمیق..
چشمانش حرف میزد.. اما زبانش نه.. گونه هایش پر شد از مروارید و من فقط نگاهش کردم. این زن چه چیزی برای دلبستن در این خاک داشت؟؟
⏪ ادامه دارد...
🌹🌹🌹🌹🌹
✍ نویسنده:خانم زهرا اسعد بلند دوست
🌟🌟🌟🌟
منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
#پیشنهاد_میکنم_این_رمان_از_دستش_ندهید
🌷بسم الله الهادی🌷
🔴 #یک_فنجان_چای_با_خدا
👈این داستان کاملا واقعی است
قسمت 6⃣8⃣
وارد سالن فرودگاه شدیم. کمی عجیب به نظر میرسد. تمیز بود و شیک.. بدون حضور شتر و اسب.. با تعجب به اطراف نگاه کردم. فرودگاهش که شباهتی به تصویر سازیِ اخبارهای مورده علاقه ی پدر نداشت. چشم چرخاندم، تا جایی که مردمک هایم یاری می کرد.. اینجا چقدر مدل و سوپر مدل حضور داشت.. شاید جشنواره ی بازیگران سینمایشان بود.. و شاید جشنی که ثروتمندان را در اینجا جمع میکرد.. آخر دکورِ چهره و لباسِ زنان و مردان گویایِ چیزی جز یک میهمانی عظیم نبود..
با قدمهایی بهت زده از دیدنِ جوانانِ غرق در آرایش و وسواس در مدِل مو و پیچیده در لباسهای خوش دوخت، آرام آرام به سمت خروجی رفتم با چمدانی در دست و مادری حیران مانده در فضا..
نه… بیرون از در هم نه درشکه ایی بود و نه خرابه ایی.. همه چیز زیبا بود، درست مانند داخل..
ناگهان چشمم به چند زن و دختر چادر پوش افتاد.. اما اصلا شبیه خاطرات کودکی ام نبودند.. دو دختر جوان با روسری و کفشای رنگی که با کیفشان ستِ شده بود، سیاهی چادر را به رخ هر بیننده ایی می کشیدن و دو زن میانسالِ همراهشان که شیک و تیره پوشی را در زیر آن پارچه ی مشکی به هر عابری متذکر می شدند..
اینجا ایران بود؟ سرزمینِ زشتی و کشتار؟ شاید هواپیمایی در خاکی دیگر به زمین گیر شده بود..
سوار اولین تاکسی زرد رنگ شدیم.. نمیتوانستم درست فارسی صحبت کنم. مادر هم که روزه ی سکوتش را نمی شکست. آدرسِ خانه قدیمی مان در ایران را که سالها قبل روی تکه کاغذی توسط پدر حک شده بود و به کمک یان از میان اوراقش پیدا کرده بودم، به پیرمرد راننده دادم..
پیرمرد نگاهی به کاغذ کرد ( اوه.. اسم خیابونا خیلی وقته عوض شده.. این آدرسو از کجا آوردین؟) از درون آیینه نگاهش کردم. لغتی مناسب برای پاسخگویی نمی یافتم.
⏪ ادامه دارد...
🌹🌹🌹🌹🌹
✍ نویسنده:خانم زهرا اسعد بلند دوست
🌟🌟🌟🌟
منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
#پیشنهاد_میکنم_این_رمان_از_دستش_ندهید
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
🔵 #چله_نوکری | تا مُحرم هر شَب مهمانِ یک #شهید 🔸شهید شب بیست وپنجم :#شهید_علی_صیاد_شیرازی ⤴️ #رانت
#صیاد_دلها
اوایل جنگ بود ، در جلسه ای
#بنی_صدر بدون {بسم الله} شروع
ڪرد به حرف زدن
نوبت ڪه به #صیاد رسید به
نشانه ی #اعتراض به بنی صدر ڪه
آن زمان فرمانده ڪل قوا بود
گفت :
من در جلسه ای ڪه اولین
سخنرانش بی آنڪه نام از #خدا
ببرد حرف بزند، هیچ سخن
نمے گویم
#شهید_صیاد_شیرازے
✅ @asheghaneruhollah
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👆بسیار مهم👆
🌺 #ویژه_نامه_عید_غدیر 🌺
.
✔️همین طور که
به پیشواز مُحرم میریم
به پیشواز #عید_غدیر هم بریم..
.
🎤استاد #دارستانی
.
👈 #نشر_دهید
.
✅ @asheghaneruhollah
4_219221251116237484.mp3
6.05M
🌹 غدیر را احیاء کنیم 🌺
ای اهل عشیره
این حرف #غدیره
هرکس که علی،علی
نگه بره بمیره 👌
ز باده نادعلی مستیم
دلامون رو به این علم بستیم
بانغمه ی علی ولی الله
#مدافع_زینبیه هستیم 😍
🎤کربلایی #مهدی_رعنایی
🔷شور مستانه حضرت علی
✋من غدیری ام 👇
✅ @asheghaneruhollah
960618-10.mp3
6.42M
‼️ از دستش ندهید..بسیار زیبا 👌
✅ داستان بسیار زیبای #امیرالمومنین و قطع کردن چهار انگشت دزد
🎤حاج #سعید_حدادیان
#کوری_چشم_دشمنان_مرتضی_علی_نشر_دهید
✋من غدیری ام 👇
✅ @asheghaneruhollah
🔷 شعر #طنز_آقازاده
خوش به حالش آن که یک عمر است آقازاده است
حضرت حق، با سر او را در عسل بنهاده است
چون ژن ایشان کمی با ما غریبی میکند
از همین رو عدهای گفتند عقبافتاده است
زشت هم باشد به چشم کل عالم خوشگل است
مُهرهی مار است؟ نه! باباش فوقالعاده است
فست فودش را سفارش میدهد از مکدونالد
فست فود ما نهایت ذرت بوداده است
ما که خرکاریم و جان دادیم زیر بار قرض
او ولی در زیر باد اسپیلت افتاده است
صبح ژل، شب لوسیون، بعداز شنا ماسک و کِرِم
آرزوی پوست ماها، یک پماد آدِ است
شاد و خندان، مست و رقصان! جمعه خواهد زد به چاک
شادی ما جوجه و چالوس و چاک جاده است
گفته: "من هم مثل مردم، ساده میزیّم!" زرشک!!!
از لُپ سرخش که معلوم است خععععلی ساده است!!
از خدای مهربان مچّکرم، چون این بشر
هرچه در ذهنش تصور کرده، فِرتی داده است
لیک "آقازاده" نامیدن کمی حیف است چون
بسکه باباجان سفارش کرده، "بابازاده" است
👈 #کمپین_من_انقلابی_ام 👇
✅ @asheghaneruhollah
🌷بسم الله الهادی🌷
🔴 #یک_فنجان_چای_با_خدا
👈این داستان کاملا واقعی است
قسمت 7⃣8⃣
پیرمرد که گنگی ام را دید لبخند زد :
" پس شانس آوردین که گیر یه پیرمرد افتادین.. آخه جوونا که اسم قدیمی خیابونارو بلد نیستن.. اما نگران نباشین من میرسونمتون... "
یعنی خیابانهای اینجا چند اسم داشت؟ و این آدرس، خاطره ایی خاک خورده از گذشته بود؟
هر چه بیشتر در خیابانها دور میزدیم، تعجب من بیشتر می شد. انگار تمام شهر میزبانِ میهمانانِ جشن پوش بود. پدر برای آزادیِ همین خلق شعار میداد و فریاد می کشید؟
خیابانهای زیبا اما شلوغ و پر ترافیک..
زنان و مردانی عجیب که ظاهرشان از آمادگی برای حضور در میهمانی خبر میداد و گاه چادرپوشان و ریش مسلکانِ ساده در بینشان چشم را آگاه می کردند از وجب کردنِ خیابان..
فرقی عظیم بود بین خاطراتِ حک شده در کودکی ام و چیزی که قرار بود خاطره شود..
صدای پیرمرد بلند شد:
" تا حالا ایران نیومدی دخترم؟؟ "
آمده بودم اما انگار نیامده بودم..
پیرمرد سری پر لبخند تکان داد :
" ظاهرا فارسی بلد نیستی.. اشکال نداره، من مسافرایی مثه شما زیاد دیدم. یه مدت که بگذره از منم بهتر فارسی حرف میزنید.. غصه ات نباشه بابا جان.. "
بابا؟؟ چه مهربانی عجیبی در بابا گفتنش موج میزد.. حسی غریب که هیچ
وقت تجربه اش نکردم.
چشمم به مادر افتاد. صورتش برق میزد و چشمانش اپرایی پر شور اجرا می کردند..
نشستن در یک تاکسی زرد آن هم در کشوری که کابوسِ حاکمیتش تیشه شد بر ریشه ی زندگیمان، ناباورانه ترین، ممکنِ دنیا بود ..
بیچاره پدر که عمرش به مستی و سلامِ بی جوابِ هیلتری در دنیایِ سازمانی اش گذشت.. و نفهمید که خلق ایران در گیر و دار ِ روزمرگی فراموششان کرده اند..
خیابان ها هر چند پر از دست اندازهای ماشین افکن اما زیبا بود.. پر از هجوم زندگی.. ریتمی ِاز هالیوود زده گی و سنت گرایی.. که در ظاهرِ عجیبِ مردم و صفِ غریبِ نانوایی هایشان کاملا مشهود بود..
⏪ ادامه دارد...
🌹🌹🌹🌹🌹
✍ نویسنده:خانم زهرا اسعد بلند دوست
🌟🌟🌟🌟
منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
#پیشنهاد_میکنم_این_رمان_از_دستش_ندهید
🌷بسم الله الهادی🌷
🔴 #یک_فنجان_چای_با_خدا
👈این داستان کاملا واقعی است
قسمت 8⃣8⃣
حکایتی از کلاغ و تلاش بی فرجام برای طاووس شدن..
چقدر تاسف داشت، حال این مردم..
در ترافیکی بی انتها زندانی شدیم.. دلهره ایی مَلَس به وجودم چنگ میزد. پیرمردِ راننده سری تکان داد :
" هی.. یادش بخیر..این آدرستون خیلی از خاطرات گذشته رو برام زنده کرد.. چه روزایی بود.. الانمو نبین.. تو جوونی یه یلی بودم واسه خودم.. اعلامیه می ذاشتیم زیر لباسامو ده برو که رفتیم.. مامورای ساواک خودشونو می کشتن هم به گردِ پامم نمیرسیدن.."
آه کشید، بلند و پر حزن
" داداشم واسه این انقلاب شهید شد.. خیلی از رفیقام جون دادن زیر دست و پای اون ساواکی های از خدا بی خبر.. به قول نوری گفتنی: ما برای آنکه ایران.. خانه ی خوبان شود.. رنج دوران برده ایم.. اما آخرش از کل انقلاب سهممون شد همین یه ماشین و کرایه اش که نون زن و بچه مونو باهاش میدیم..
اما بازم خدارو شکر.. راضیم.. امنیت باشه، ما به نونِ خشکم راضی هستیم.."
خدا.. خدا.. خدا.. بختکی که برای تمام زندگیم نقشه داشت.. و حالا از زبان این پیرمرد آتش می شد و سینه ام را می سوزاند.. باید عادت می کردم.. خدا وِردِ زبانِ این جماعت ایرانی بود..
بالاخره بعد از ساعتها ترافیکِ سرسام آور اما پر از مردم شناسی به خانه رسیدیم..
چشمان مادر دو دو میزد. پیرمرد چمدان ها را جلوی پایم گذاشت و آدرس خانه را با اسمهای جدیدش روی تکه کاغذی نوشت و به دستم داد
" اینو داشته باش که یه وقت به مشکل نخوری.. راستی، به ایرون هم خوشی اومدی باباجان.. ان شالله کنگر بخوری و لنگر بندازی.. اینجا یه تیکه نون بربریش می ارزه به کل فرنگستون و آدماش. "
چشمها و لبخنده کنج لبش زیادی مهربان بود درست مثله تمام مسلمانان ترسو..
در کنار مادر، رو به روی خانه ایستادم..
درش بزرگ بود و تیره رنگ..
کلید را به طرف در برم.. اما نه.. این گشایش، حق مادر بود..
کلید را به دستش دادم..
در را باز کرد با صورتی خیس از اشک..
و زبانی که قصد شکستنِ طلسمش نبود..
⏪ ادامه دارد...
🌹🌹🌹🌹🌹
✍ نویسنده:خانم زهرا اسعد بلند دوست
🌟🌟🌟🌟
منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
#پیشنهاد_میکنم_این_رمان_از_دستش_ندهید
🔵 #چله_نوکری | تا مُحرم هر شَب مهمانِ یک #شهید
🔸شهید شب بیست وششم :#شهید_بصیرت
#دکتر_عبد_الحمید_دیالمه
👈شهیدی که جلوتر از زمان خود بود
⤴️جمله ی بسیار زیبا برای امروز ما و مسولین 😏ما
🔻16 روز مانده به #محرم
✅ @asheghaneruhollah