🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
🌷بسم الله الهادی🌷 🔴 #یک_فنجان_چای_با_خدا 👈این داستان کاملا واقعی است قسمت 8⃣9⃣ آنقدر بدتر که
🌷بسم الله الهادی🌷
🔴 #یک_فنجان_چای_با_خدا
👈این داستان کاملا واقعی است
قسمت 9⃣9⃣
یعنی حسام به خواستِ برادرم، محضه این کار تا به اینجا آمده؟؟
یان مرا به این کشور ِتروریست خیز هُل داد.. اما چرا؟؟
اصلا رابطه اش با این مرد چیست؟
و عثمان.. همان مسلمانِ ترسو مهربان.. نقش او در این ماجراها چه بود؟؟
اگر هدفش اهدای من به داعش بود که من با پای خودم عزم رفتن کردم و او جلویم را گرفت.. سرم قصدِ انفجار داشت و حسام بی خبر از حالم، خواند..
صدایش جادویی عجیب را به دوش می کشید..
این نسیم خنک از آیاتِ خدایش بود یا تارهایِ صوتی خودش؟ حالا دیگر تنها منبع آرامشم در اوجِ ناله هایِ خوابیده در شیمی درمانی و درد، صوتِ قرآنِ جوانی بود که روزی بزرگترین انتقام زندگیم را برایش تدارک دیده بودم.
صاحب این تارهای صوتی، نمی توانست یک جانی باشد.. اما بود.. همانطور که دانیالِ مهربان من شد.. این دنیا انباری بود از دروغ های ِ واقعی.
در آن لحظات فقط درد نبود که بی قرارم می کرد.. سوال هایی بود که لحظه به لحظه در ذهنم سلامی نظامی میداد و من بی توانتر از همیشه، نایی برایِ یافتنِ جوابش نداشتم. در این مدت فقط صدا بود و تصویری مه گرفته از حسام..
مدتی گذشت و در آن عصر، مانند تمام عصرهای پاییز زده ی ایران، جمع شده در خود با چشمانی بسته، صدایِ قدم هایِ حسام را در اتاقم شنیدم. نشست. روی صندلی همیشگی اش، درست در کنار تختم.. بسم اللهی گفت و با باز شدنِ کتاب، خواندن را آغاز کرد. آرام، آرام چشمهایم را گشودم. تار بود..
اما کمی بهتر از قبل. چند بار مژه بر مژه ساییدم. حالا خوب می دیدم.. خودش بود..
همان دوست..همان جوان پر انرژی و شوخ طبعِ عکس های دانیال.. با صورتی گندمگون.. ته ریشی مشکی.. و موهایی که آرایشِ مرتب و به روزش در رنگی از سیاهی خود نمایی می کرد. چهره اش ایرانی بود، شک نداشتم. و دیزاینِ رنگها در فرمِ لباسهایِ شیک و جذابِ تنش، شباهتی به مریدان و سربازان داعش نداشت..
این مرد به هر چیزی شبیه بود جز خونخواری داعش پسند.. کتاب به دست کنار پنجره ایستاد و به خواندنش ادامه داد.. قدش بلند بود و چهارشانه و به همت آیه آیه ایی که از دهانش بیرون می آمد انگار در این دنیا نبود..
⏪ ادامه دارد...
🌹🌹🌹🌹🌹
✍ نویسنده:خانم زهرا اسعد بلند دوست
🌟🌟🌟🌟
منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
#پیشنهاد_میکنم_این_رمان_از_دستش_ندهید
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
🌷بسم الله الهادی🌷 🔴 #یک_فنجان_چای_با_خدا 👈این داستان کاملا واقعی است قسمت 9⃣9⃣ یعنی حسام به خو
🌷بسم الله الهادی🌷
🔴 #یک_فنجان_چای_با_خدا
قسمت 0⃣0⃣1⃣
در بهبوهه ی غروب خورشید، نم نمِ باران رویِ شیشه می نشست و درختِ خرمالویِ پشتش به همت نسیم، میوه ی نارنجی نشانش را به رخ میکشید..
نوای اذان بلد شد.. حالا دیگر به آن هم عادت کرده بودم.. عادتی که اگر نبود روحِ پوسیده ام، پودر می شد محضه هدیه به مرگ.. حالا نفرت انگیز ترین های زندگی ام، مسکن می شدند برایِ رهایی ام از درد و ترس..
صدایش قطع شد. کتاب را بست و بوسید. به سمت میزِ کنار ِتختم آمد. ناگهان خیره به من خشکش زد..
" سا.. سارا خانوم.. "
ضعف و تهوع همخوابه های وجودم شده بودند. کتاب را روی میز گذاشت و به سرعت از اتاق خارج شد. چند ثانیه بعد چند پرستار وارد اتاق شدند. اما حسام نیامد..
چند روز گذشت و من لحظه به لحظه اش را با تنی بی حس، چشم به در، انتظارِ آوازه قرآنِ دشمنم را می کشیدم و یافتن پاسخی از زبانش برای سوالاتم. اما باز هم نیامد..
حالا حکم معتادی را داشتم که از فرط درد از خود می پیچید و نیازش را طلب می کرد و من جز سه وعده اذان از مسکن اصلی ام محروم بودم.
این جماعت ایدئولوژی شان محتاج کردن بود.
بعد از مدتی حکم آزادی ام از بیمارستان صادر شد. و من با تنی نحیف، بی خبر از همه جا و همه کس آویزان به پروین راهی خانه شدم.
او با قربان صدقه های مادرانه اش مرا به اتاقم برد. به محض جا گیری روی تخت و خروج پروین از اتاق با دستانی لرزان گوشی را از روی میز قرض گرفتم.
باید با یان یا عثمان حرف میزدم. تماس گرفتم اول با عثمان. یک بار.. دو بار.. سه بار.. جواب نمیداد و این موضوع عصبی ام میکرد..
⏪ ادامه دارد...
🌹🌹🌹🌹🌹
✍ نویسنده:خانم زهرا اسعد بلند دوست
🌟🌟🌟🌟
منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
#پیشنهاد_میکنم_این_رمان_از_دستش_ندهید
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
🔵 #چله_نوکری | تا مُحرم هر شَب مهمانِ یک #شهید 🔸شهید شب سی ودوم :#شهید_جاوید_الاثر مدافع حرم 🌺❤️ حا
4_6041756763303182561.mp3
349.9K
🔺 زشته نوکر ارباب #چله_نوکری بگیره ولی هنوز #نمازش #قضا بشه 😕
🎧 "نماز اول وقت" شهيد جاویدالامدافع حرم حاج حسين بادپا به روايت بغض آلود شهيد مدافع حرم مصطفى صدرزاده (سيدابراهيم)؛
✅ @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
🔵 #چله_نوکری | تا مُحرم هر شَب مهمانِ یک #شهید 🔸شهید شب سی ودوم :#شهید_جاوید_الاثر مدافع حرم 🌺❤️ حا
25.14M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
😔 خودمونی بگم ماهایی که اینقدر ادعا میکنیم که نوکر امام حسینیم و عمرمون رو گذاشتیم پای این دستگاه و فلان و ...،کدوممون اینطوری #رفتار میکنیم‼️
#چله_نوکری گرفتیم که بعد از این 40 روز حداقل یک نمره بیائیم بالا 🌹
لحظه هایی از مجروحیت شهید صدرزاده و شهادت حاج حسین بادپا
به روایت سید ابراهیم
😭😭😭😭
✅ @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
🔵 #چله_نوکری | تا مُحرم هر شَب مهمانِ یک #شهید 🔸شهید شب سی ودوم :#شهید_جاوید_الاثر مدافع حرم 🌺❤️ حا
22.1M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
😭ای کسی که که از عشق چیزی نمیفهمی،لحظه ای که #فاطمه بدون #بابا شد قیمتش چند؟؟؟
شهیدی که نخواست حاج_قاسم در غم و اندوه رود، همه پیکر ها بازگشت به جز شهید_حسین_بادپا ، چون شهید میدونست قاسم_سلیمانی خودش پیکر بچه های قدیمی جنگ را در آغوش خاک خواهد گذشت.
✅ @asheghaneruhollah
4005 (2).mp3
3.85M
🌺شادمانه ولایت امیرالمومنین
فتبارک الله ، عجب مولایی
فتبارک الله،عجب آقایی
🎤کربلایی #محمد_حسین_حدادیان
👈شور فوق العاده زیبا
🔷عید غدیر سه روز است
✅ @asheghaneruhollah
[WWW.FOTROS.IR]ma95122804.mp3
12.28M
🌺شادمانه ولایت امیرالمومنین
نیمه ی #فاطمه است پس
جان پیمبر است او
امام فاطمه ولی
#فاطمه_محور است او
🎤حاج #محمود_کریمی
👈شور مستانه حضرت حیدر
🔷عید غدیر سه روز است
✅ @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
🌷بسم الله الهادی🌷 🔴 #یک_فنجان_چای_با_خدا قسمت 0⃣0⃣1⃣ در بهبوهه ی غروب خورشید، نم نمِ باران رو
🌷بسم الله الهادی🌷
🔴 #یک_فنجان_چای_با_خدا
👈این داستان کاملا واقعی است
قسمت 1⃣0⃣1⃣
شماره ی یان را گرفتم.. بعد از چندین بار جواب داد :
" سلام دختر ایرانی.. "
صدایم ضعیف بود :
" بگو جریان چیه؟ تو کی هستی؟ "
لحنش عجیب شد
" من یانم.. دوست سارا.. "
دوست داشتم فریاد بزنم و زدم، هرچند کوتاه
" خفه شو.. من هیچ دوستی ندارم.. من اصلا کسی رو تو این دنیا ندارم... "
آرام بود : "داری.. تو دانیالو داری.."
نشسته رویِ تخت با پنجه ی پایم گلِ قرمز رنگ قالی را هدف گرفتم :
" داشتم.. دیگه ندارم.. یه آشغال مثه عثمان ، اونو ازم گرفت.. توام یه عوضی هستی مثه دوستت و همه ی هم کیشاش.. اصلا نکنه توام مسلمونی؟ . "
جدی بود :
" سارا آرام باش.. هیچ چیز اونی که تو فکر میکنی نیست.. از وضعیت لحظه به لحظه ات باخبرم. میدونم چه شرایطی رو از سر گذروندی. پس فعلا یه کم استراحت کن. "
از کوره در رفتم
" با خبری؟؟ چجوری؟؟ یان بیشتر از این دیوونم نکن.. این دوستی که تو ایران داری کیه؟ کسی که منو به اون آموزشگاه معرفی کرد کیه؟؟ کسی که پروین رو آورد تو این خونه کیه؟؟ اسمش چیه؟؟ حسام؟؟ یان دارین باهام بازی میکنید.. اما چرا؟؟ "
گرمم بود زیاد.. به سمت پنجره رفتم تا بازش کنم.. چشمم که به تصویر خودم در شیشه افتاد، میخکوبِ زمین شدم.. ؟
همان دختر مو بور با چشمان رنگی.. این مرده ی متحرک شباهتی به من نداشت.. صدای الو الو گفتن های یان را می شنیدم.. اما زبانم نمی چرخید.. گوشی از دستم افتاد. به سمت آینه رفتم.. دیگر چیزی از آن دختر چند ماه پیش باقی نمانده بود جز چشمانی آبی رنگ. وحشت کردم..
⏪ ادامه دارد...
🌹🌹🌹🌹🌹
✍ نویسنده:خانم زهرا اسعد بلند دوست
🌟🌟🌟🌟
منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
#پیشنهاد_میکنم_این_رمان_از_دستش_ندهید
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
🌷بسم الله الهادی🌷 🔴 #یک_فنجان_چای_با_خدا 👈این داستان کاملا واقعی است قسمت 1⃣0⃣1⃣ شماره ی یان ر
🌷بسم الله الهادی🌷
🔴 #یک_فنجان_چای_با_خدا
👈این داستان کاملا واقعی است
قسمت 2⃣0⃣1⃣
سری بی مو.. چشمی بی مژه.. صورتی بی ابرو.. جیغ زدم.. بلند.. دوست نداشتم خودم را ببینم.. پس آینه محکوم شد به شکستن..
پروین هراسان به اتاقم آمد. با فریاد، این زنِ تپل و مهربان را به بیرون هُل دادم. تا جایی که از دستم برمی آمد شکستم و پاره کردم و در این بین، در زدن های گریان پروین پشت در اتاق قصد قطع شدن نداشت. صدایش را می شنیدم.
" حسام، مادر.. تو رو خدا خودتو زود برسون.. این دختره دیوونه شده..
در اتاقم بسته.. می ترسم یه بلایی سر خودش بیاره.. من که زبون این بچه رو نمی فهمم.. "
مدتی گذشت.. تتمه ی توانم را صرفِ خانه خرابی ام کرده بودم و حالی برایِ ادامه نبود.. روی زمین، تکیه زده به کمد نشستم.. دیگر چه چیزی از همه ی نداشته هایم، داشتم تا برایش زندگی کنم..؟؟ با ضعفی عجیب تکه ی خورد شده ای از آیینه را برداشتم..
تمام لحظه های نفس کشیدنم را مرور کردم.. معدود خنده هایم با دانیال.. شوخی هایش.. جوک های بی مزه اش.. سر به سر گذاشتن های بچه گانه اش.. کل عمرم خلاصه می شد در دانیال. تکه ی تیزِ آیینه را روی مچ دستم قرار دادم.. مردن هم جرات می خواست و من یکبار نخواسته تجربه اش کرده بودم. چشمانم را بستم. که ناگهان ضربه ایی آرام به در خورد
" سارا خانووم.. لطفا درو باز کنید.. "
خودش بود.. قاتل خوش صدای تنها برادرم..
صدایش را شنیدم. درست مانند وقتی که قرآن میخواند نرم و خوش آهنگ.. اما من متنفر بودم، نه از صدا، که از صاحبش..
دوباره ضربه ای به در زد
" سارا خانووم.. خواهش میکنم درو باز کنید.. "
⏪ ادامه دارد...
🌹🌹🌹🌹🌹
✍ نویسنده:خانم زهرا اسعد بلند دوست
🌟🌟🌟🌟
منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
#پیشنهاد_میکنم_این_رمان_از_دستش_ندهید