eitaa logo
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
595 دنبال‌کننده
4.6هزار عکس
1.8هزار ویدیو
277 فایل
✅ ارتباط با مدیر کانال: @a_m_k_m_d جلسات هفتگی:شب های پنج شنبه،اصفهان،درچه،خیابان جانبازان،کوی سیدمرتضی،مسجد سید مرتضی رحمه الله علیه هیئت عاشقان روح الله تاسیس ۱۳۷۷
مشاهده در ایتا
دانلود
💢نظر آیت الله بهجت در مورد پیاده روی اربعین ✅آيت الله العظمی بهجت رضوان الله تعالی علیه در کلاس درس خارج فقه فرمودند: در اتومبيلي بوديم بين کربلا و نجف، يک جواني هم همراه ما بود. ✅ديد عده‌اي دارند پياده براي کربلا مي آيند،کوچک بود، نمي‌دانست که اصل پياده روي خودش فضيلت دارد و گفت، اگر اين‌ها ندارند ماشين کرايه کنند، چرا خودشان را اذيت مي‌کنند. ✅در صورتي که نمي‌دانست اصل پياده رفتن خودش فضيلت دارد، «أفضل الأعمال أحمزها»؛ برترين اعمال سخت ترين آنهاست، اينجاست قضيه امام مجتبي سلام الله عليه در مسير مدينه به مکه تداعي مي‌کند، که در روايت آمده است «يساق المحامل بين يديه»؛ درحالي‌که محمل‌ها به همراهش بود، اما پياده‌ به‌ سوي حج مشرف مي‌شد. 📚درس خارج فقه، کتاب جهاد، جلسه۲۸ 🏴 @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
👈کمپین بزرگ #منم_اربعین_کربلام 🚩هر که دارد هوس کرب و بلا بسم الله🚩 🔺پاس و ویزا و بلیط نجف و پیگیری
👈کمپین بزرگ #منم_اربعین_کربلام 🔺سلام میدهم از بام خانه سمت حرم 🔻چه میشود که بیایم منم قدم به قدم؟ 🔺یک اربعین طلبیدن برای تو سهل است 🔻حرم نرفته بمیرم برای من سخت است 🏴 @asheghaneruhollah
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👈دلتان شکست برای ما جاماندگان هم دعا کنید😭 در راه فرودگاه نجف تا حرم اميرالمؤمنين (ع) بـه درخـواسـت مـكــرّر راننده تاكســى عراقـى 🏴 @asheghaneruhollah
[WWW.MESBAH.INFO]Shab5-Moharam[05].mp3
5.65M
عاقبت بخیری یعنی باشی عاقبت بخیری بین دسته ی زائرها باشی عاقبت بخیری یعنی 😭اللهم الرزقنا حرررررررررم 🎤حاج 🔺زمینه احساسی 📌پیشنهاد دانلود 🏴 @asheghaneruhollah
1392-10-07.mp3
5.55M
توی روضه باز دلم پر زده برا حرم اگه یه وقت آقا نرم 😭 🎤کربلایی 🔺شور احساسی 📌پیشنهاد دانلود 🏴 @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
#خودباختگی 7⃣ 💠دختروپسری که روز و شب بیکاره و هیچ برنامه ای واسه زندگیش نداره چطور میتونه قوه ی تخی
8⃣ به نظرم یکی از دلایل خودباختگی بعضی از ماها نداشتن نگاه عمیق به مسائل زندگی هست😊 یعنی وسعت دیدمون کمه مثلا هرچیزی رو که می بینیم اونو واسه داشتن در عرض یک ماه یا یکسال یا 5سال تصور می کنیم نه 20سال و 40سال😊 🔴یک مثال واضح تر بگم دخترخانم پیام میده من به فلان پسر علاقه داشتم و بودم باهاش خوشبخت میشم و بعدم خدا رو نعوذبالله متهم میکنه که اگر خدا خوبیه منو میخواد چرا منو بهش نرسوند؟☹️ من بهش میگم مشکل من و شما اینه که فقط یکسال آینده رو می بینیم که آره دیگه باهاش عقد کردین و رفتین بیرون و دوران عقد رو فرض می کنین اما 10سال یا 20سال آینده رو ندیدین شاید20سال آینده این شخص کافر شد شاید یک آدم معتادی شد شاید یک آدم بددهن و دست بزن دار شد و.... شما اینو نمی بینی اما خدا کاملا می بینه😊👌 خدا برنامه هاش واسه از همین الآن تا آخر زندگیمون هست اما ماها نگاهمون یکماهه و یکی دوساله س😊 لذا کسیکه واسه آینده با وسعت دید بالا برنامه نداره و فقط جلوپاشو می بینه و دنبال رفع نیازهای سطحی و یکماهه و یک سالش هست وقتی یک دهه از زندگیش گذشت می بینه عه خطا کرده و چیزی تو دستش نیست دستش خالی چون نگاهش سطحی بود به زندگی و همین باعث میشه خودشو بازنده بدونه😊 ‼️ ادامه دارد.........↙️ 👈عضویت در 👇 🏴 @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
🌷بسم الله الهادی🌷 🔴 #یک_فنجان_چای_با_خدا قسمت 0⃣0⃣2⃣ زیر لب زمزمه کرد " علی.. اسمی که لرزه به
🌷بسم الله الهادی🌷 🔴 قسمت 1⃣0⃣2⃣ شاید هم دندانِ طمع از دخترانه هایم کنده بود. چند ساعتی از ملاقات مادر و پسر می گذشت.. و جز تکرار گه گاهِ اسم دانیال و بوسیدنش تغییری در این زنِ افسرده رخ نداد.. باز هم خیره می شد و حرف نمی زد.. زبان می بست و روزه ی سکوت می گرفت.. اما وقتی خیالم راحت شد که دانیال برایم توضیح داد از همه چیز به واسطه ی حسام باخبر بوده. مدتی از آن روز می گذشت و دانیال مردانه هایش را خرج خانه می کرد . صبح به محل کار نظامی اش میرفت، و نخبه گی اش در کامپیوتر را صرفِ حفظ خاکِ مملکتش می کرد و عصرها در خانه با شیطنت ها و شوخی هایش علاوه بر من و پروین، حتی مادر را هم به وجد می آورد. با همان جوکهای بی مزه و آواز خواندن هایِ گوش خراشش.. حالا در کنار من، پروینی مهربان و بامزه قرار داشت که دانیال حتی یک ثانیه از سر به سر گذاشتنش غافل نمی شد. چه کسی میگوید نظامی گری، یعنی خشونتِ رضاخانی..؟؟ حسام همیشه می خندید.. و دانیال خوش خنده تر از سابق شده بود .. اما هنوز هم چیزی از نگرانی ام برایِ حسامِ امیر مهدی نام کم نمی شد. و به لطف تماس هایِ دانیال علاه بر خبرهایِ فاطمه خانم از پسرش، بیشتر از حالِ حسام مطلع می شدم. زمان می دوید و من هر لحظه ترسم بیشتر می شد از جا ماندن در دیدار دوباره ی تنها ناجیِ زندگی ام. سرطان چیز کمی نبود که دل خوش به نفس کشیدن باشم. ⏪ ادامه دارد... 🌹🌹🌹🌹🌹 ✍ نویسنده:خانم زهرا اسعد بلند دوست 🌟🌟🌟🌟 منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 🔶 @asheghaneruhollah 🔷 ‼️این داستان کاملا واقعی است
🌷بسم الله الهادی🌷 🔴 قسمت 2⃣0⃣2⃣ آن روز بر عکس همیشه دانیال کلافه و عصبی بود. دلیلش را نمی دانستم اما از پرسیدنش هم باک داشتم. پشتِ پنجره ایستاده بودم و قدم زدن هایِ پریشانش در باغ و مکالمه ی پر اضطرابش با گوشی را تماشا می کردم. کنجکاوی امانم را بریده بود. به سراغش رفتم و دلیل خواستم و او سکوت کردم. دوباره پرسیدم و او از مشکل کاری اش گفت. اما امکان نداشت، چشم هایِ برادر رسم دروغگویی به جا نمی آورد. باز کنکاش کردم و او با نفسی عمیق و پر آشوب جواب داد " حسام گم شده.. " نفسم یخ زد. و او ادامه داد " دو روزه هیچ خبری ازش نیست.. دارم دیوونه می شم سارا.. " یعنی فاطمه خانم میدانست؟ " یعنی چی که گم شد؟؟ معنیش چیه ؟" دستی به صورتش کشید " یعنی یا شهید شده.. یا گیر اون حرومزاده هایِ داعشی افتاده.. " و من با چشمانی شیشه شده در اشک، از ته دل برایِ شهادتش دعا کردم.. کاش شهید شده باشد.. آرزوی مرگ برایِ جوانی که به غارِ مخفوفِ قلبم رسوخ و خفاش هایش را فراری داده بود، سخت تر از مردن، گریبانم را می درید اما مگر چاره ی دیگری هم وجود داشت؟؟ مرگ صد شرف داشت به اسارت در دستانِ آن حرامزادگانِ داعش نام.. ⏪ ادامه دارد... 🌹🌹🌹🌹🌹 ✍ نویسنده:خانم زهرا اسعد بلند دوست 🌟🌟🌟🌟 منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 🔶 @asheghaneruhollah 🔷 ‼️این داستان کاملا واقعی است
✅۸ روز تا اربعین 🚩حسن حسن به لبم از نجف به کرببلا 🚩اگر که قسمت من اربعین حرم بشود #دوشنبه_ها_امام_حسنی_ام 🏴 @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
🌷بسم الله الهادی🌷 🔴 #یک_فنجان_چای_با_خدا قسمت 2⃣0⃣2⃣ آن روز بر عکس همیشه دانیال کلافه و عصبی ب
🌷بسم الله الهادی🌷 🔴 قسمت 3⃣0⃣2⃣ کسانی که عرق شرم بر پیشانیِ یاجوج و ماجوج نشاندند و مقام استادی به جای آوردند. هر ثانیه که می گذشت پریشانی ام هزار برابر می شد و دانیال کلافه طول و عرضِ حیاط را متر می کرد. مدام آن چشمانِ میخ به زمین و لبخندِ مزین شده به ته ریشِ مشکی اش در مقابلِ دیدگانم هجی می شد. اگر دست آن درنده مسلکان افتاده باشد، چه بر سرِ مهربانی اش می آورند..؟؟ اصلا هنوز سری برایِ آن قامتِ بلند و چهارشانه باقی گذاشته اند؟؟ هر چه بیشتر فکر می کردم، حالم بدتر و بدتر می شد.. تصاویری که از شکنجه ها و کشتار این قوم در اینترنت دیده بود، لحظه ای راحتم نمی گذاشتم.. تکه تکه کردن ِیک مردِ زنده با اره برقی و التماس ها و ضجه هایش.. سنگسارِ سرباز سوری از فاصله ی یک قدمی آن هم با قلوه سنگ هایی بزرگتر از آجر.. زنده زنده آتش زدنِ خلبانِ اردنی در قفسی آهنی .. بستنِ مرد عراقی به دو ماشین و حرکت در خلاف جهت.. حسام.. قهرمانِ زندگی ام در چه حال بود؟؟ نفس به نفس قلبم فشرده تر می شد.. احساس خفگی گلویم را چنگ می زد و من بی سلاح فقط دعا می کردم. و بیچاره پروین که بی خبر از همه جا، این آشفته حالی را به پایِ شکرآب شدن بین خواهر و برادریمان می گذاشت و دانیالی تاکید کرده بود که نباید از اصل ماجرا بویی ببرد. ⏪ ادامه دارد... 🌹🌹🌹🌹🌹 ✍ نویسنده:خانم زهرا اسعد بلند دوست 🌟🌟🌟🌟 منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 🔶 @asheghaneruhollah 🔷 ‼️این داستان کاملا واقعی است
🌷بسم الله الهادی🌷 🔴 قسمت 4⃣0⃣2⃣ که اگر بفهمد، گوش هایِ فاطمه خانم پر می شود از گم شدنِ تک فرزندِ به یادگار مانده از همسر شهیدش.. باید نفس می گرفتم.. فراموش شده ی روزهایِ دیدار برادر، برق شد در وجودم. نماز.. من باید نماز میخواندم.. نمازی که شوقِ وجودِ دانیال از حافظه ام محوش کرده بود. بی پناه به سمت حیاط دویدم. دانیال کنارحوض نشسته و با کف دو دست، سرش را قاب گرفته بود. " یادم بده چجوری نماز بخوونم.. " با تعجب نگاهم کرد و من بی تامل دستش را کشیدم. وقتی برایِ تلف کردنِ وجود نداشت، دو روز از گم شدنِ حسام در میدان جنگ می گذشت و من باید خدا را به سبک امیر مهدی صدا می زدم. در اتاق ایستادم و چادرِ سفید پروین با آن گلهایِ ریز و آبی رنگش را بر سرم گذاشتم. مهرِ به یادگار مانده از حسام را مقابلم قرار دادم و منتظر به صورتِ بهت زده ی برادر چشم دوختم. سکوت را شکست " منظورت از این مهر اینکه میخوای مثه شیعه ها نماز بخوونی؟؟ " و انگار تعصبی هر چند بندِ انگشتی، از پدر به ارث به برده بود.. محکم جواب دادم که " آری.. که من شیعه ام و شک ندارم.. که اسلام بی علی، اصلا مگر اسلام می شود..؟؟ " و در چهره اش دیدم، گره ایی که از ابروانش باز و لبخندی که هر چند کوچک، میخِ لبهاش شد. " فکر نکنم زیاد فرقی وجود داشته باشه..صبر کن الان پروین رو صدا می زنم بیاد بهت بگه دقیقا چیکار کنی.." پروین آمد و دانیال تک تک سوال هایم را از او پرسید و من تکرار کردم آیه به آیه، سجده به سجده، قنوت به قنوت، شیعه گی را.. آن شب تا اذان صبح، شیعه وار نماز خواندم و عاشقی کردم. ⏪ ادامه دارد... 🌹🌹🌹🌹🌹 ✍ نویسنده:خانم زهرا اسعد بلند دوست 🌟🌟🌟🌟 منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 🔶 @asheghaneruhollah 🔷 ‼️این داستان کاملا واقعی است
«اربعین بهترین تعطیلات بچه هیاتی هاست.» با بهم ریختن همه ی قواعد دنیاے امروز. زدن به دریاے در عصر عافیت طلبی... یڪ بدون حساب و ڪتاب در دوران عقل حسابگر... چشیدن نیم خورده‌ے دیگران در زمانه‌ے وسواس هاے مالیخولیایی ... خوابیدن در همسایگی در روزگار ترور و وحشت... دوست داشتن بی دلیل دیگران در عصر و اضطراب... گویا این چند روز تمرینی برای شیوه‌ے در دوران حڪومت (عج) است. 🏴 @asheghaneruhollah
سهم ما بدها نشد این می روم سمتی که بغضم بشکند 🚩 👈به کلام:حجت الاسلام 🎤به نفس:کربلایی سعید 📆چهارشنبه2 آبان ماه ازساعت 20 📌اصفهان،درچه،بلوارشهدا (اسلام آباد)،کوی شهید بهشتی،پرچم هیئت 👌دوستان اطلاع رسانی شود ❌دوستان به زمان توجه فرمائید
تا می توانی در جوانی "پیر" شو، و خود را پیر کن قبل آنکه این روزگار با جاذبه های رنگارنگش پیــرت کند. و پیری بی رنگی است، و مقدمه ای برای "موتوا قَبل اَن تَموتوا" چرا که اگر مرگ فرا رسد دیگر مجال نیست. دیگر مجالی برای بال گشودن نیست. مجالی برای پرواز، پروازی به سرخی "شهـادت"، آنهم در مسلخ خونین حسینی که رنگ بوی کـربلا را دارد. و داد از این خسـران که ترا از کربلا بگیرد و کربلا را از تو....
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
✡ مستند 🎯 قسمت هفتم: پروتکل‌های صهیون 📌پیشنهاد دانلود 👈ادامه دارد.... 👈 👇 🏴 @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
#خودباختگی 8⃣ به نظرم یکی از دلایل خودباختگی بعضی از ماها نداشتن نگاه عمیق به مسائل زندگی هست😊 یعنی
9⃣ امروز با مادرم داشتیم تو خیابون با ماشین می رفتیم سمت راستمون یک پیاده رو بزرگ بود که آسفالتی بود ک حتی ماشین هم رد میشد😁 یهو دیدم یک پژوپارس سفید گرفت روی دوتا دختر و بدجور ترسوندشون توی پژو هم دوتا پسر بودن و دوتا دختر☹️ یکم رفتیم جلوتر دیدم بله علت این حرکت این پسر با این ماشین ظاهر خراب این دختربود که نزدیک بود به قیمت جونش تموم شه😏 رفتیم جلوتر وایستادم گفتم اگر پژو بخواد غلطی کنه پیاده شم😐 یکم وایستادم اون رفت باز یک پراید دیگه اومد شروع به حرف زدن با اون دوتا خانم خلاصه به مادرم گفتم بریم بهشون تذکر بدیم (چون طبق نظر رهبری احتمال تاثیر_که یکی از شرایط امر به معروف و نهی از منکر است_در همه جا هست) 💠خلاصه دنده عقب گرفتم و مادرم تذکر رو دادن و اونم گفت باشه از این به بعد بیشتر مراقبم ✅این بخش صحبتم رو نمیخوام به همه نسبت بدم اما نسبت به اون افرادی که اینطور ظاهری رو انتخاب میکنن تا بتونن خودشون رو نشون بدن که حتی جانشون در خطر باشه افسوس میخورم☹️ اگر امروز اون ماشین زده بود به اون دختره الآن باید روی تخت بیمارستان می بود اون ماشینه هم پا به فرار و اون خانم هم باید درد می کشید هم باید از مالش میداد چرا؟ چون نتونست خودش رو جای دیگه ای پیدا کنه اومده با ظاهرنمایی و حجاب نادرست خود غیرواقعیش رو نشون بده👌 💠اینکه میگم برین استعدادهاتونو شکوفا کنین واسه اینه که درگیر اینطور کارهای سطحی نشین😊 ‼️ ادامه دارد.........↙️ 👈عضویت در 👇 🏴 @asheghaneruhollah
🏴 #توئیت_گردی / بی‌تدبیری مسئولان و سرگردانی زائران اربعین حسینی #اربعین 👈 #کمپین_من_انقلابی_ام 👇 🏴 @asheghaneruhollah
سهم ما بدها نشد این می روم سمتی که بغضم بشکند 🚩 👈به کلام:حجت الاسلام 🎤به نفس:کربلایی سعید 📆چهارشنبه2 آبان ماه ازساعت 20 📌اصفهان،درچه،بلوارشهدا (اسلام آباد)،کوی شهید بهشتی،پرچم هیئت 👌دوستان اطلاع رسانی شود ❌دوستان به زمان توجه فرمائید
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
🌷بسم الله الهادی🌷 🔴 #یک_فنجان_چای_با_خدا قسمت 4⃣0⃣2⃣ که اگر بفهمد، گوش هایِ فاطمه خانم پر می ش
🌷بسم الله الهادی🌷 🔴 قسمت 5⃣0⃣2⃣ اشک ریختم و خنجر به قلب، دراولین مکالمه ی رسمی ام با خدا، شهادت طلب کردم برایِ مردی که حالا به جرات می دانستم ، دچارش شده ام. صدای الله اکبر که از گلدسته ی مسجد، نرم به پنجره ی اتاقم انگشت کوبید، دانیال با گامهایی تند وارد شد و گوشی به دست کنارِ سجاده ام نشست. رنگِ پریده اش، درد و تهوع را ناجوانمردانه سیل کرد در تارو پودِ وجودم.. بی وزن شدم و خیره، گوش سپردم به خبری از شهادت و یا... اسارت. و دانیال نفسش را با صدا بیرون داد. " پیدا شد... دیوونه ی بی عقل پیدا شد. " پس شهادت، نجاتش داد. تبسم، صورتِ برادرم را درگیر کرد " سالمه.. و جز چندتا زخم سطحی، گرسنگی و تشنگی، هیچ مشکلی نداره.. " گیج و حیران، زبان به کام چسبیده جملاتش را چند بار از دروازه ی شنوایی ام گذراندم . درست شنیده بودم؟؟ حسام زنده بود؟؟ خدا بیشتر از انتظار در حقم خدایی کرده بود. دانیال گفت که در تماس تلفنی با یکی از دوستان، برایش توضیح داده اند که حسام دو روز قبل برایِ انجام ماموریت وارد منطقه ای می شود که با پیشروی داعش تحت محاصره ی آنها قرار می گیرد. و او وقتی از شرایطش آگاه می شود، خود را به امید نجات در خرابه ها مخفی میکند که خوشبختانه، نیروهایِ خودی دوباره منطقه را پس می گیرند و حسام نجات پیدا می کند و فعلا به دلیل ضعف بستریست.. من اشک دواندم در کاسه ی چشمانم از فرطِ ذوق.. پس می توانستم رویِ دوباره دیدنش حساب باز کنم.. سر به سجده در اوج شرم زده گی، خدا را شکر کردم.. این مرد تمامِ ناهنجاریِ زندگی ام را تبدیل به هنجار کرد.. و من تجربه کردم همه ی اولین هایِ دنیایِ اسلامی ام را با او.. قرانی که صدایش بود.. حجابی که به احترامش بود.. نمازی که نذر شهادت بود.. او مرد تمامِ نا تمامی هایم بود.. و عاشقی جز این هم هست..؟؟ ⏪ ادامه دارد... 🌹🌹🌹🌹🌹 ✍ نویسنده:خانم زهرا اسعد بلند دوست 🌟🌟🌟🌟 منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 🔶 @asheghaneruhollah 🔷 ‼️این داستان کاملا واقعی است
🌷بسم الله الهادی🌷 🔴 قسمت 6⃣0⃣2⃣ چقدر خدا را شکر کردم که مادرِ فاطمه نامش، چیزی متوجه نشد و حسام بی سرو صدا، جان سالم به در برد. مدت کوتاهی از آن جریان گذشت و منِ تازه نماز خوان، جرعه جرعه عشق می نوشیدم و سجده سجده حض می بردم از مهری که نه "به" آن، بلکه "روی" اش تمرینِ بندگی می کردم. مُهری که امیرمهدی، دست و دلبازانه هدیه داد و من غنیمت گرفتمش از دالانِ تنهایی هایم. روزها دوید و فاطمه خانم لحظه شماری کرد دیدار پسرش را. روزها لِی لِی کرد و دانیال خبر آورد بازگشتِ حسامِ شوالیه شده در مردمکِ خاطراتم را.. و چقدر هوای زمستان، گرم می شود وقتی که آن مرد در شهر قدم بزند. دیگر می دانستم که حسام به خانه برگشته و گواهش تماس هایِ تلفنی دانیال و تاخیر چند روزه ی فاطمه خانم برایِ سر زدن به پروین و مادر بود. حالا بهار، سراغی هم از من گرفته بود. و چشمک میزد ابروهای کم رنگ و تارهای به سانت نرسیده ی سرم، در آینه هایِ اتراق کرده در گوشه ی اتاقم. کاش حسام برایِ دیدنِ برادرم به خانه مان می آمد و دیده تازه می کردم. ⏪ ادامه دارد... 🌹🌹🌹🌹🌹 ✍ نویسنده:خانم زهرا اسعد بلند دوست 🌟🌟🌟🌟 منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 🔶 @asheghaneruhollah 🔷 ‼️این داستان کاملا واقعی است