🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
✡ مستند #برنامه_شیطان 🎯 قسمت نهم: سایبر تروریسم 📌پیشنهاد دانلود 👈ادامه دارد.... 👈 #کمپین_من_انق
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
✡ مستند #برنامه_شیطان
🎯 قسمت دهم: بیوتروریسم (1)
📌پیشنهاد دانلود
👈ادامه دارد....
👈 #کمپین_من_انقلابی_ام 👇
🏴 @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
✡ مستند #برنامه_شیطان 🎯 قسمت دهم: بیوتروریسم (1) 📌پیشنهاد دانلود 👈ادامه دارد.... 👈 #کمپین_من_ان
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
✡ مستند #برنامه_شیطان
🎯 قسمت یازدهم: بیوتروریسم (2)
📌پیشنهاد دانلود
👈ادامه دارد....
👈 #کمپین_من_انقلابی_ام 👇
🏴 @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
🌷بسم الله الهادی🌷 🔴 #یک_فنجان_چای_با_خدا قسمت 6⃣3⃣2⃣ عاشقش بودم و حالا عاشقانه تر دوستش داشتم.
🌷بسم الله الهادی🌷
🔴 #یک_فنجان_چای_با_خدا
قسمت 7⃣3⃣2⃣
لباسهایم را پوشیدم و خود را در آینه برانداز کردم.
یک مانتویِ تقریبا بلند وشالی قهوه ای رنگ که ساختمانِ کلیِ پوششم را تشکیل می داد.
این منِ در آینه، هیچ شباهتی به سارایِ بی دینِ دلبسته به آلمان نداشت و من چقدر دوستش داشتم.
به حیاط رفتم. با حسِ حضورم سر بلند کرد و لبخند زد.
این قنج رفتن هایِ دلی، یک نوع جوگیریِ عاشقانه و زود گذر بود؟؟ کاش نباشد..
در ماشین مدام حرف می زد و می خندید. گاهی جوک می گفت و گاه خاطره تعریف می کرد..
نمی دانستم دقیقا به کجا می رویم اما جهنم هم با حضور حسام آذین بند می شد برایم.
ماشین را مقابل یک گل فروشی متوقف کرد و پیاده شد. بعد از مدتی کوتاه با دسته گلی زیبا سوار شد و آن را به رویِ صندلی عقب گذاشت.
متعجب نگاهش کردم و مقصد را جویا شدم.
به یک جمله اکتفا کرد
" میریم دیدن یه عزیز.. بهش قول دادم که فردایِ عقد، با خانومم برم دیدنش.."
پرسیدم کیست؟؟ و او خواست تا کمی صبر کنم..
مدتی بعد در مکانی شبیه به قبرستان ایستاد و پیاده شدیم. وقتی کمربند ایمنی اش را باز می کرد با لبخند گفت: " اینجا اسمش بهشت زهراست.. خونه ی اول و آخر همه مون.. "
اینجا چه می کردیم. با ترس کنارش قدم می زدم و یک به یک قبرها را برانداز می کردم.
⏪ ادامه دارد...
🌹🌹🌹🌹🌹
✍ نویسنده:خانم زهرا اسعد بلند دوست
🌟🌟🌟🌟
منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
#پیشنهاد_میکنم_این_رمان_از_دستش_ندهید
‼️این داستان کاملا واقعی است
🌷بسم الله الهادی🌷
🔴 #یک_فنجان_چای_با_خدا
قسمت 8⃣3⃣2⃣
جلوی چند قبر توقف کرد.
شاخه ای گل بر روی هم کدامشان گذاشت و برایم توضیح داد که از رفقایِ مدافعش در سوریه و عراق بوده اند.
حزن خاصی در چهره اش می دویید و من او را هیچ وقت این گونه ندیده بودم.
دوباره به راه افتادیم. از چندین آرامگاه عبور کردیم که ناگهان با لبخندی خاص، نجوا کرد که رسیدیم.
کنار یک مزار نشست. با گلاب، شستشویش داد و گلها را یک به یک رویِ آن چید.
من در تمام عمرم چنین منظره ای را ندیده بودم. حتی وقتی پدر را دفن می کردند هم به سراغش نرفتم. راستی آن مردِ شِبه پدر در کدام قبرستان دفن بود؟؟
حسام با محبت صدایم زد و خواست تا کنارش بنشینم.
" اینجا مزار پدرِ شهیدمه..
ایشون همون کسی هستن که بهش قول داده بودم دست خانومم رو بگیرم و بیارم تا بهش نشون بدم؟؟
هرچند که این آقایِ بابا از همون اول عروسشو دیده و پسندیده بود؟؟ "
امیرمهدی دیوانه شده بود؟؟
" مگه مرده ها ما رو می بینن؟؟ "
حسام ابرویی بالا انداخت
" مرده ها رو دقیقا نمی دونم.. اما شهدا بله، می بینن. "
نه انگار واقعا سرش به جایی خورده بود
" شهدا؟؟؟ خب اینام مردن دیگه.. "
خندید و با آهنگ خواند
" نشنیدی که میگن.. شهیدان زنده اند، الله اکبر.. به خون آغشته اند، الله اکبر.."
نه نشنیدم بود. گلها را پر پر می کرد
" شهدا عند ربهم یرزقونند.. یعنی نزد خدا روزی می خوردن..
یعنی جایگاه شون با من و امثالِ منِ بدبخت، زمین تا آُسمون فرق داره.. یعنی میان، میرن، می بینن، می شنون.. یعنی خلاصه که خدا یه حالِ اساسی بهشون میده دیگه.. "
⏪ ادامه دارد...
🌹🌹🌹🌹🌹
✍ نویسنده:خانم زهرا اسعد بلند دوست
🌟🌟🌟🌟
منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
#پیشنهاد_میکنم_این_رمان_از_دستش_ندهید
‼️این داستان کاملا واقعی است
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
🌷بسم الله الهادی🌷 🔴 #یک_فنجان_چای_با_خدا قسمت 8⃣3⃣2⃣ جلوی چند قبر توقف کرد. شاخه ای گل بر رو
🌷بسم الله الهادی🌷
🔴 #یک_فنجان_چای_با_خدا
قسمت 9⃣3⃣2⃣
حرف هایش همیشه پر از تازگی بود. نو و دست نخورده..
چشمانش کمی شیطنت داشت
" خب حالا وقتِ معارفه است..
معرفی می کنم.. بابا.. عروستون..
عروسِ بابام.. بابام
خدایی تمام اجدادمو آوردین جلو چشمم تا عروس بابام شدیناااا..
وقتی مامان گفت که شما جوابتون منفیه چسبیدم به بابام که من زن میخوام..
که زنمم باید چشماش آّبی باشه.. قبلا ساکن آلمان بوده باشه.. داداشش دانیال باشه.. اسمشم سارا باشه..
یک روز درمیونم میومدم اینجا و می گفتم اگه واسم نری خواستگاری؛ وقتی شهید شدم هر شب میرم خواب مامان و اسمِ حوریات رو یکی یکی بهش لو میدم.. "
قلبم انگار دیگر نمیزد.. مگر قرار بود شهید شود؟؟ در عقدنامه چیزی از شهادت قید نشده بود.
ناخوداگاه زبانم چرخید
" تو حق نداری شهید بشی.. "
لبخندش تلخ شد
" اگه شهید نشم.. میمیرم.. "
او حق نداشت.. من تازه پیدایش کرده بودم.. نه شهادت، نه مردن..
با جمله ی آخرش حسابی به هم ریختم. حال خوشی نداشتم. انگار سرطانِ فراموش شده، دوباره به معده ام سرک می کشید و چنگ می انداخت.
این سید زاده ی خوش طینت، همه اش مالِ من بود.. با هیچکس قسمتش نمی کردم.. هیچکس..
حتی پدرشوهر شهیدی که داشتنِ حسام را مدیونش بودم..
بعد از بهشت زهرا کمی در اطراف تهران گردش کردیم و او تلاش کرد تا حالِ ویران شده ام را آباد کند. اما افکار من در دنیایی غیرقابل تصور غوطه ور بود و راه رسوخی وجود نداشت.
⏪ ادامه دارد...
🌹🌹🌹🌹🌹
✍ نویسنده:خانم زهرا اسعد بلند دوست
🌟🌟🌟🌟
منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
#پیشنهاد_میکنم_این_رمان_از_دستش_ندهید
‼️این داستان کاملا واقعی است
🌷بسم الله الهادی🌷
🔴 #یک_فنجان_چای_با_خدا
قسمت 0⃣4⃣2⃣
کنار یک بستنی فروشی ایستاد و با دو ظرف پر از فالوده برگشت.
مشغول خوردن بودیم که هر از گاهی نگاهی پرتشویش به ساقِ بیرون زده از آستین مانتوام می انداخت.
دلیلش را نمی فهمیدم. پس بی توجه از کنارش عبور کردم.
مدام شوخی می کرد و مهربانی حراج..
تا اینکه از مراسم عروسی پرسید. اینکه چه روزی مناسب تر است.
هول شدم.. یعنی حالا باید برایش توضیح می دادم که دوست ندارم عروسی کچل باشم؟؟
نفسم را با آه بیرون دادم. کاش اصلا مجلسی به نام عروسی به پا نمی کردیم.
انگار نگاهم را خواند
" سارا خانوم.. مادرم فقط منو داره و هزارتا آرزویِ مادرانه واسه عروسیم. پس نمی خوام دلشو بشکنم و تو حسرت بذارمش.
اما شرایط شما رو هم کاملا درک می کنم..
منتظر می مونم هر وقت آماده بودین، مجلس رو به پا کنم.. نگران هیچ چیز نباشین.. "
چقدر سخاوتمندانه به فریادِ نگاه و آهِ بلند شده از نهادم پاسخ داد و بزرگوارانه به رویم نیاورد که مانندِ تمام عروس هایِ دنیا نیستم..
نواده ی علی که آنقدر خوب باشد.. دیگر تکلیفِ حدِ اعلایِ خودش مشخص است.
⏪ ادامه دارد...
🌹🌹🌹🌹🌹
✍ نویسنده:خانم زهرا اسعد بلند دوست
🌟🌟🌟🌟
منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
#پیشنهاد_میکنم_این_رمان_از_دستش_ندهید
‼️این داستان کاملا واقعی است
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺تا کِی دشمنیِ با آمریکا؟
👈 #کمپین_من_انقلابی_ام 👇
🏴 @asheghaneruhollah
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥کلیپ سخنان پر از شور و غرور دانشجوی جوان نزد امام خامنه ای
🔴مسئولین کم نیاوردند و شانه خالی نکنند!
این ملت ایستاده است...💪
👈 #کمپین_من_انقلابی_ام 👇
🏴 @asheghaneruhollah
🔴 حواسمان باشد❗️
🔸حواسمان باشد!!!
شمشیر ها حقیر تر از آن بودند که علی (علیه السلام) را گوشه نشین یا شهید کنند. #بی_بصیرتی مردم زمانش بود که ریسمان دور دستش شد، کلامش را کشت و فرقش را شکافت.
🔹حواسمان باشد!!!
قاتل او و فرزندانش، مسلمانانی (منافقین) بودند از بین "بچه های جنگ" ، "دانشگاه" یا "حوزه های علمیه " یا "کارگزاران" نظام اسلامی. بر خلاف فیلم ها نه زشت بودند و نه احمق. با ظاهری شبیه مومنین و انقلابی های واقعی
🔸حواسمان باشد !!!
تمدن غرب و جاهلیت از انقلابی های کنار رسول الله که جاهل، دنیا طلب و بی بصیرت هستند یار گیری می کند و شمشیر را همین ها بر سر انقلابی واقعی فرود می آورند.
#نحن_صامدون
#ما_ایستاده_ایم
👈 #کمپین_من_انقلابی_ام 👇
🏴 @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
🌷بسم الله الهادی🌷 🔴 #یک_فنجان_چای_با_خدا قسمت 0⃣4⃣2⃣ کنار یک بستنی فروشی ایستاد و با دو ظرف پ
🌷بسم الله الهادی🌷
🔴 #یک_فنجان_چای_با_خدا
قسمت 1⃣4⃣2⃣
با ماشین در حال حرکت بودیم که ناگهان توقف کرد و با گفتنِ
" چند لحظه صبر کنید الان میام "
به سرعت پیاده شد.
با چشم دنبالش کردم، وارد یک مغازه شد و چند دقیقه بعد با بسته ای در دست برگشت.
بسته را باز کرد و دو تکه پارچه ی مشکی اما نگین کاری شده را از آن بیرون کشید.
با تعجب پرسیدم که اینها چیست؟؟ و او با لبخند پاسخ داد
" اگه دستتون رو بدین، متوجه میشین.."
از رفتارش سر در نمی آوردم. دستم را به سمتش دراز کردم. مچم را به نرمی گرفت و پارچه را به آرامی رویِ ساقِ دستم پوشاند..
این اولین برخورده فیزیکی مان بود و چقدر مردانگی انگشتانش دلچسب، سنجاق میشد به گوشِ حسِ لامسه ام..
با تعجب به ساقِ دستم خیره شدم. حالا چیزی شبیهِ یک آستینِ کشی رویِ آن را پوشانده بود.
این کار را در مورد دست دیگر هم تکرار کرد.
به دستانم که حالا توسط این آستین هایِ اضافه و نگین کاری شده؛ فقط تا مچشان مشخص بود، نگاه کردم.
" اینا چیه؟؟ "
کمی سرش را خاراند
" والا اسم دقیقشو نمیدونم.. اما فکر کنم بهش میگن ساق دست.. "
آستین مانتوام را رویشان کشید و مرتب کرد. اما دلیل اینکار چه بود؟؟
" خب به چه درد میخورن؟؟ واسه چی اینارو دستم کردین؟؟ "
لبخند بامزه ای روی صورتش نشاند و ابرویی بالا داد
" آخه آستین های مانتوتون کوتاه بود..
تا دستاتون رو یه کوچولو تکون میدادین، ساق تون کاملا مشخص میشد.. "
متوجه منظورش نمی شدم
" خب مگه چیه؟؟ "
⏪ ادامه دارد...
🌹🌹🌹🌹🌹
✍ نویسنده:خانم زهرا اسعد بلند دوست
🌟🌟🌟🌟
منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
#پیشنهاد_میکنم_این_رمان_از_دستش_ندهید
‼️این داستان کاملا واقعی است
🌷بسم الله الهادی🌷
🔴 #یک_فنجان_چای_با_خدا
قسمت 2⃣4⃣2⃣
مهربانتر از همیشه پاسخ داد
" بانوی زیبا.. حد حجاب گردی صورت و دستها تا مچِ..
حیفِ که چشمِ هر رهگذری به طلایِ وجودتون بیوفته..
شما نابی.. تاج سری..
کدوم پادشاهی تاجشو وسط بازار رها میکنه تا هر کس و ناکسی حظ ببره و کیف کنه؟؟؟ "
حالا دلیل آن نگاه هایِ پر تشویش را می فهمیدم.
شاید اگر یک سال پیش کسی از حجاب و حدودش می گفت، سر به تنش نمی گذاشتم. اما حالا با عشق، سر به اطاعت خدا فرود می آوردم.
راست می گفت. من ارزان نبودم که ارزان حراج شوم..
وقتی لبخندم را دید بسته ای دیگر را به سمتم گرفت.
" اینم جائزه ی خنده هایِ دلبرونه تون.."
مذهبی ها عاشقانه هایشان بویِ هوس نمی داد..
عطرشِ مثل نسیمِ دریا خنک بود.. خنکه خنک..
بسته را باز کردم. یک روسریِ زیبا و پر نقش و نگار..
دست در جیبش کرد و سنجاقی زیبا و آویز از آن در آورد
" اینم سنجاقش.. که وقتی لبنانی می بندین، با این محکمش کنید تا یه وقت باز نشه.."
و این یعنی روسری ات را زیبا سر کن..شبیه به دخترکانِ عروسِ خاورمیانه..
حالا دیگر روزهایِ زندگی ام، معمولی و روتین نمی گذشت.
پر بود از شبیه به هیچ کس نبودن.
مدام حسرت می خوردم که ای کاش سرطان و مرگ، فرصتِ بیشتریِ برایِ ماندن کنار این مرد جنگ ارزانی ام کند. مردی که لباسش از زره بود و قلبش از طلا..
به کمر سلاح می بست و با دست باغی از عشق می کاشت..
این بود اعجازِ شیعه، و پدر در گرمابه و گلستانش، رفاقت می کرد با ابلیس..
⏪ ادامه دارد...
🌹🌹🌹🌹🌹
✍ نویسنده:خانم زهرا اسعد بلند دوست
🌟🌟🌟🌟
منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
#پیشنهاد_میکنم_این_رمان_از_دستش_ندهید
‼️این داستان کاملا واقعی است
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
السَّلامُ عَلَیْکَ یا الْحَسَنَ بْنَ عَلی💚 با هر سلام صبح به اربابمان حسن مشمول لطف مادر پهلو شكسته
Fadaeian_Sh_Imam_Hassan_97_08.mp3
12.83M
بنازم به شکوه نام #حسن
بنازم به دم اسلام #حسن
بنازم به همه #عشاق_بقیع
بنازم به همه #خدام_حسن 😍
🎤کربلایی #سید_رضا_نریمانی
#السلام_شــاه_بی_حرم✋
#دوشنبه_های_امام_حسنی❤️
#امام_حسنی_ام_الحمد_الله 👇
✅ @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
السَّلامُ عَلَیْکَ یا الْحَسَنَ بْنَ عَلی💚 با هر سلام صبح به اربابمان حسن مشمول لطف مادر پهلو شكسته
Untitled 4.mp3
5.15M
کشته دنیا رو با این اسم دلربا
میشناسن ما رو با #حسن_ابن_حیدر ❤️
دلداره ، روی سرم جا داره
بخدا که سالاره #عزیز_زهرا ❤️
🎤کربلایی #علی_سلمانی
🌙 #شبتون_امام_حسنی
✅ @asheghaneruhollah
✍آیت الله بهجت(ره) :
✅نمـاز مانند لیمـو شیرین است...
هر چه از اول وقت، دورتر شود، تلخ میشود
👈هر که عادت به تاخیـر نماز کرد ،
خود را برای تاخیر در امور زندگی آماده کند...
تاخیر در اشتغـال، تاخیر در ازدواج ، تاخیر در سلامتـی...
🔺 هر قدر امـور نمازت منظم باشد ، امور زندگیت هم تنظیـم خواهد شد...
✅ @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
✡ مستند #برنامه_شیطان 🎯 قسمت یازدهم: بیوتروریسم (2) 📌پیشنهاد دانلود 👈ادامه دارد.... 👈 #کمپین_من
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
✡ مستند #برنامه_شیطان
🎯 قسمت دوازدهم: آگروتروریسم (1)
📌پیشنهاد دانلود
👈ادامه دارد....
👈 #کمپین_من_انقلابی_ام 👇
🏴 @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
✡ مستند #برنامه_شیطان 🎯 قسمت دوازدهم: آگروتروریسم (1) 📌پیشنهاد دانلود 👈ادامه دارد.... 👈 #کمپین_
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
✡ مستند #برنامه_شیطان
🎯 قسمت سیزدهم: آگروتروریسم (2)
📌پیشنهاد دانلود
👈ادامه دارد....
👈 #کمپین_من_انقلابی_ام 👇
🏴 @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
🌷بسم الله الهادی🌷 🔴 #یک_فنجان_چای_با_خدا قسمت 2⃣4⃣2⃣ مهربانتر از همیشه پاسخ داد " بانوی زیبا.
🌷بسم الله الهادی🌷
🔴 #یک_فنجان_چای_با_خدا
قسمت 3⃣4⃣2⃣
اسلام چیزی جز انسانیت نبود و شیعه شاهی جز علی..
علی خط به خطِ نفس هایش انسان نوازی می کرد.. چه بر پیشانیِ دوست، چه بر قلبِ دشمن.
بیچاره پدر که بوته ی احساسش را سوزاند و کینه ی پر حماقت به جایش نشاند.
اصلا مگر می شود علی را شناخت و دوست نداشت؟؟
و چیزی که در این بین سوال می شد بر لوحِ افکار، مطالبی بود که از بعضی شیعیان در مورد عدم برادری و وحدت بینِ شیعه و سنی، در شبکه هایِ اینترنتی می خواندم و تعجب، آفت می شد در جانم.
مگر می شد پیرو علی باشی و رسمِ بد دهانی و آزردن بدانی؟؟
مگر می شد شیعه ی امیر بود و دل خنک کرد به کشتارِ مظلومانِ سنی در یمن و فلسطین و سوریه؟؟
اصلا مگر امکان دارد که سنگ مولا را به سینه زد و دهان باز کرد به زنازاده خواندنِ هر چه پیروِ اهل سنت است؟؟
دلی که علی پادشاهش باشد، زبان قلاف می کند و پنجه مشت..
علی، ابن ملجم را دایه گی کرد. پیرو اهل سنت که دیگر جای خود دارد.
اگر حرامزاده ای هم باشد از قبیله ی وهابیت است. نه مادر و برادرِ سنی من، که حب علی لقمه به لقمه در کام جانشان نشسته بود.
⏪ ادامه دارد...
🌹🌹🌹🌹🌹
✍ نویسنده:خانم زهرا اسعد بلند دوست
🌟🌟🌟🌟
منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
#پیشنهاد_میکنم_این_رمان_از_دستش_ندهید
‼️این داستان کاملا واقعی است
🌷بسم الله الهادی🌷
🔴 #یک_فنجان_چای_با_خدا
قسمت 4⃣4⃣2⃣
من معنی برادری را بینِ پنجه هایِ گره خورده ی حسام پیرو علی، در انگشتانِ دانیالِ سنی دیدم.
در بند پوتینی که هر دو گره زدند و عزم ایستادن کردن در مقابل حیوان صفتانِ داعشی.
در زندگیِ من که حسامِ شیعه نجاتش داد و عملیاتی که دانیالِ سنی انجامش..
این بود رسمِ برادریِ شیعه و اهل سنت...
روزها می دویید و کام عمرم ملس می شد به شیرینیِ محبت هایِ حسام و تلخ از مرگی که عطرِ کافورش را در چند قدمی ام حس می کردم..
حسام یک روز درمیان بعد از کار، قبل از رفتن به خانه خودشان، به دیدنم می آمد و چشمه ای جدید از محبتش را ارزانی ام می داشت.
و صبورانه، صبر به خرج میداد محضِ تحملِ کج خلقی هایِ منوط به روزهایِ بی حالی و دردم.
هربار که بی قراری ام را میدید، صوتِ قرآنش را مسکنی می کرد بر بی تابی ام..
و من قطره می شدم از فرطِ خجالت که او سالم است و جوانی هدر میدهد به پایِ نفس هایِ یکی در میانم.
" مردهایِ مذهبی عاشقترند اما فقط
مهربانی شان گره خورده است با حجب و حیا.."
مدتی به همین منوال گذشت و از نبض نبضِ احساسم، آذین بستم خاطراتم را.
تا اینکه به ایام محرم نزدیک می شدیم و به واسطه ی حضورِ پروین در خانه، مدام تلویزیون روشن بود و نوایِ عزاداری در فضا می پیچید.
⏪ ادامه دارد...
🌹🌹🌹🌹🌹
✍ نویسنده:خانم زهرا اسعد بلند دوست
🌟🌟🌟🌟
منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
#پیشنهاد_میکنم_این_رمان_از_دستش_ندهید
‼️این داستان کاملا واقعی است
🌷بسم الله الهادی🌷
🔴 #یک_فنجان_چای_با_خدا
قسمت 5⃣4⃣2⃣
حالا من هم شیعه بودم اما مریدی که غریبی می کرد و گنگ، تماشا..
گاهی پای تلویزیون می نشستم و به پیاده روی مردم خیره می شدم.
اینها به کجا می رفتند.. ؟؟ این همه عشق دقیقا از کدام منبع انرژی ساطع می شد که دل، پا خسته کند برایِ رسیدن به معشوق..
امیرمهدی و دانیال گوشه ای از سالن به بحث در مورد مسائل کاری مشغول بودند و من هر ازگاه گوش تیز می کردم که حرف از رفتن به ماموریت نباشد، که اگر باشد ریه تنگ می کنم، محضه مردن.
تلویزیون مستندی از پیاده روی میلیونی به سویِ کربلا را پخش می کرد.
به طرز عجیبی دلم پرنده شد، بال گشود و میل پریدن کرد.
چقدر تا مرگ فاصله داشتم؟؟ یعنی می توانستم برایِ یکبار هم که شده قدم زدن در آن مسیر را امتحان کنم؟؟
با افکاری پیچیده و درگیر به اتاقم رفتم.
در اینترنت پیاده روی عاشقان حسینی را سرچ کردم.
عکسها هوایی ات می کرد. این همه یک رنگی از کدام جعبه ی مداد رنگی به عاریت گرفته شده بود؟
چند ضربه به در خورد و حسام وارد شد.
لبخند زد و کنارم نشست.
" خانوم اینجوری شوهر داری نمیکننا.. منو با اون برادرِ اژده هات تنها گذاشتی اومدی اینجا... "
لب تاپ را به سمتش چرخاندم
" اینا رو ببین.. خیلی خوبه.. نمیشه ما هم بریم؟؟ "
نگاهش که به عکس ها افتاد، مردمک چشمانش سراسر برق شد.
" دعوت نامه ات که امضا بشه رفتی. "
⏪ ادامه دارد...
🌹🌹🌹🌹🌹
✍ نویسنده:خانم زهرا اسعد بلند دوست
🌟🌟🌟🌟
منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
#پیشنهاد_میکنم_این_رمان_از_دستش_ندهید
‼️این داستان کاملا واقعی است
✋ما زیر پرچم دو #حسن سینه می زنیم...❤️
#اعلام_مراسم_هیئت_عاشقان_روح_الله
مراسم_عزاداری به مناسبت
شهادت امام حسن عسکری_ع_
🌹یادبود شهید حاج حسن صمدی🌹
👈به کلام:استاد #انتظاری
🎤به نفس:
حاج #میثم_جهدی
کربلایی #سعید_سلیمانی
📆چهارشنبه 23آبانماه
🕖ساعت 20
🚩اصفهان،درچه،بلوارشهدا(اسلام اباد)کوی شهید بهشتی
#پرچم_هیئت
#ویژه_خواهران_و_برادران
🚩دوستان اطلاع رسانی شود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 در ایام سالروز وفات بانوی فضیلت حضرت سکینه(س)، شنیدن این توضیحات کوتاه از آیت الله جوادی آملی در مقام و منزلت عرفانی دخت حضرت اباعبدالله الحسین (ع) خالی از لطف نیست.
✅ @asheghaneruhollah