هدایت شده از 🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
@karbobalair_حدیث کسا.mp3
5.38M
🌷 #حدیث_شریف_ڪسا 🌷
🎤بانوای گرم:
✨حاج مهدی سلحشور
📌 #_چــلہ_حدیث_کسا؛
✋نیت: تعجیل درظهور امام زمان_عج_
✋حاجت: نماز در کربلا به امامت #مهدی_فاطمه
🌹40 روز عاشقی🌹
#یا_زهرا بگو، شروع کن✋
🏴 @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
☔️رمان زیبای #فرار_ازجهنم 🔥☔️ قسمت #دهم کابوس های شبانه بعد از چند روز توی بیمارستان🏥 به هوش او
☔️ رمان زیبای #فرار_ازجهنم 🔥☔️
قسمت #یازدهم
اولین شب آرامش
من بی حال روی تخت دراز کشیده بودم ...
همه جا ساکت بود ...
🌸حنیف🌸 بعد از خوندن ✨نماز، ✨قرآن باز کرد و مشغول خوندن شد ... تا اون موقع قرآن ندیده بودم ...
ازش پرسیدم:
_از کتابخونه گرفتیش؟ ...
جا خورد ... این اولین جمله من بهش بود ...
_ نه، وقتی تو نبودی همسرم آورد ...😊
_موضوعش چیه؟ ...😟
_قرآنه ...👌
بلند بخون ...
مکث کوتاهی کرد و گفت:
_چیزی متوجه نمیشی. عربیه ...😊
_مهم نیست. زیادی ساکته ... .
همه جا آروم بود اما نه توی سرم ... می خواستم با یکی حرف بزنم اما حس حرف زدن نداشتم ...
شروع کرد به خوندن ... صدای قشنگی داشت ... حالت و سوز عجیبی توی صداش بود ...
نمی فهمیدم چی می خونه ... خوبه یا بد ... شاید اصلا فحش می داد ... اما حس می کردم از درون خالی می شدم ... .
گریه ام گرفته بود ...
بعد از یازده سال گریه می کردم😢 ... بعد از مرگ آدلر و ناتالی هرگز گریه نکرده بودم ...
اون بدون اینکه چیزی بگه فقط می خوند و من فقط گریه می کردم ...
تا اینکه یکی از نگهبان ها 👮با ضرب، باتوم رو کوبید به در ...
⏪ ادامه دارد...
🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀
🌹🌹🌹🌹🌹
✍ نویسنده:#شهید_مدافع_حرم_سید_طاها_ایمانی
🌟🌟🌟🌟
منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
‼️این داستان کاملا واقعی است
☔️ رمان زیبای #فرار_ازجهنم 🔥☔️
قسمت #دوازدهم
من و حنیف
صبح☀️ که بیدار شدم سرم درد می کرد و گیج بود ...
حنیف با خوشحالی گفت:
_دیشب حالت بد نشد ...😊
از خوشحالیش تعجب کردم ... به خاطر خوابیدن من خوشحال بود ... ناخودآگاه گفتم:
_احمق، مگه تو هر شب تا صبح مراقب من بودی؟ ...
نگاهش که کردم تازه فهمیدم سوال خنده داری نبود ...
و این آغاز دوستی 🌸من و حنیف🌸 بود ... .
اون هر شب برای من قرآن✨ می خوند ...
از خاطرات گذشته مون برای هم حرف می زدیم ...
اولین بار بود که به کسی احساس نزدیکی می کردم و مثل یه دوست باهاش حرف می زدم ...
توی زندان، کار زیادی جز حرف زدن نمی شد کرد ...
وقتی برام تعریف کرد چرا 😳متهم به قتل 😳شده بود؛
از خودم و افکارم درباره اش خجالت کشیدم ...
خیلی زود قضاوت کرده بودم ... .😓
حنیف یه مغازه لوازم الکتریکی 🔌💡داشت ...
اون شب که از مغازه به خونه برمی گشت متوجه میشه که یه مرد، چاقو به دست🔪👤 یه خانم👩 رو تهدید می کنه و مزاحمش شده ...
🌸حنیف هم با اون درگیر می شه ... .
توی درگیری اون مرد، حنیف رو با چاقو میزنه و حنیف هم توی اون حال با ضرب پرتش می کنه ...
اون که تعادلش رو از دست میده؛ پرت میشه توی زباله ها و شیشه شکسته یه بطری از پشت فرو میشه توی کمرش ... .
مثل اینکه یکی از رگ های اصلی خون رسان به کلیه پاره شده بوده ...
اون مرد نرسیده به بیمارستان میمیره ... و حنیف علی رغم تمام شواهد به حبس ابد محکوم میشه ...😐
⏪ ادامه دارد...
🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀
🌹🌹🌹🌹🌹
✍ نویسنده:#شهید_مدافع_حرم_سید_طاها_ایمانی
🌟🌟🌟🌟
منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
‼️این داستان کاملا واقعی است
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
⚫️ ایام، تعلق به گل یاس گرفته، افراشته بنگر همه جا پرچم زهرا.... ▪️سالروز شهادت فاطمه زهرا(س) تسلیت
Misaq-Haftegi971018[03].mp3
3.29M
🌹 #السلام_علیک_یا_فاطمه_الزهرا_س_ 🌹
افتادنت به روی #خاک 😭
ببین چه کرده با #علی 😔
🎤حاج #میثم_مطیعی
🔺روضه سوزناک
👌پیشنهاد دانلود
#ریشه_محبت
🌙هر شب یک ذکر توسل به حضرت❤️ مادر❤️
🏴 @asheghaneruhollah
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹 #السلام_علیک_یا_فاطمه_الزهرا_س_ 🌹
فاطمه جان...
این غسل چندم است که آغاز میکنم
هر بار زخم های تو سر باز میکند.....😭
🎤حاج #حسن_خلج
🔺روضه سوزناک
👌پیشنهاد دانلود
#ریشه_محبت
🌙هر شب یک ذکر توسل به حضرت❤️ مادر❤️
🏴 @asheghaneruhollah
༻﷽༺
#مرثیه_حضرت_زهرا
از ما جدا شد عاقبت زهرای خسته
چشمان خود را از علی امروز بسته
آب از پس جسم کبودش بر می آید؟!
اسماء مراقب باش پهلویش شکسته
✍ #چله_حدیث_کسا
روز3⃣
نیت: تعجیل درظهور امام زمان_عج_
حاجت: نماز در کربلا به امامت #مهدی_فاطمه
#یا_زهرا بگو، شروع کن✋
🏴 @asheghaneruhollah
هدایت شده از 🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
@karbobalair_حدیث کسا.mp3
5.38M
🌷 #حدیث_شریف_ڪسا 🌷
🎤بانوای گرم:
✨حاج مهدی سلحشور
📌 #_چــلہ_حدیث_کسا؛
✋نیت: تعجیل درظهور امام زمان_عج_
✋حاجت: نماز در کربلا به امامت #مهدی_فاطمه
🌹40 روز عاشقی🌹
#یا_زهرا بگو، شروع کن✋
🏴 @asheghaneruhollah
یادت باشد ✨
کہ تو
نہ املے و نہ متحجر بانو..
تو "هنرمندی"🌈
هنر تو این است کہ
میتوانے متفاوت باشے🌱
همرنگ جماعت شدن
را کہ همہ بلدند.🙂
|•صد شکر که از تبار زهراییم•|
#حجاب_یادگار_مادرم_زهرا_س_
🏴 @asheghaneruhollah
تو #کوچه ها،یه صدا شنیده شد
#چادری که رو زمین کشیده شد😭
#اعلام_مراسم_هیئت_عاشقان_روح_الله
🏴مراسم عزاداری شهادت حضرت زهرا(س)
👈به کلام خطیب توانا:
حجت الاسلام #سلیمانی
🎤به نفس گرم:
کربلایی #قاسمعلی_محسنی
📆چهارشنبه 3 بهمن ماه1397
🕖راس ساعت 20
🚩اصفهان،درچه،بلوارشهدا(اسلام اباد)کوی شهید بهشتی
#پرچم_هیئت
#ویژه_خواهران_و_برادران
❤️دوستان اطلاع رسانی شود
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
☔️ رمان زیبای #فرار_ازجهنم 🔥☔️ قسمت #دوازدهم من و حنیف صبح☀️ که بیدار شدم سرم درد می کرد و گیج ب
☔️ رمان زیبای #فرار_ازجهنم 🔥☔️
قسمت #سیزدهم
چطور تشکر کنم؟
اون روز من و حنیف رو با هم صدا کردن ... ملاقاتی داشتیم ...
ملاقاتی داشتن حنیف چیز جدیدی نبود ... اما من؟ ...😳
من کسی رو نداشتم که بیاد ملاقاتم ... در واقع توی 8 سال گذشته هم کسی برای ملاقاتم نیومده بود ... تا سالن ملاقات فقط به این فکر می کردم که کی ممکنه باشه؟ ... .
برای اولین بار وارد سالن ملاقات شدم ... میز و صندلی های منظم با فاصله از هم چیده شده بودن و پای هر میز یه نگهبان ایستاده بود ...
شماره میز من و حنیف با هم یکی بود ... خیلی تعجب کردم ... .😳😳
همسرش بود ... با دیدن ما از جاش بلند شد و با محبت بهش سلام کرد ...
حنیف، من رو به همسرش معرفی کرد ... اون هم با حالت خاصی گفت:
_پس شما استنلی هستید؟ حنیف خیلی از شما برام تعریف کرده بود ولی اصلا فکر نمی کردم اینقدر جوان باشید ...
اینو که گفت ناخودآگاه و سریع گفتم:
_25 سالمه ...
از حالت من خنده اش گرفت ... 😊دست کرد توی یه پاکت و یه تی شرت رو گذاشت جلوی من ... .👕
_واقعا معذرت می خوام ... من بسته بندیش کرده بودم اما اینجا بازش کردن ... خیلی دلم می خواست دوست شوهرم رو ببینم و ازش تشکر کنم که حنیف اینجا تنها نیست ... امیدوارم اندازه تون باشه ... .😊
اون پشت سر هم و با وجد خاصی صحبت می کرد ...
من خشکم زده بود ...😳😧 نمی تونستم چشم از اون تی شرت بردارم ...
اولین بار بود که کسی به من هدیه می داد ...
اصلا نمی دونستم چی باید بگم یا چطور باید تشکر کنم ... .
توی فیلم ها دیده بودم وقتی کسی هدیه می گرفت ...
اگر شخص مقابل خانم بود، اونو بغل می کرد و تشکر می کرد ... و اگر مرد بود، بستگی به نزدیکی رابطه شون داشت ... .
مثل فنر از جا پریدم ...
یه قدم که رفتم جلو تازه حواسم جمع شد اونها مسلمانن😅 ... رفتم سمت حنیف و همین طور که نشسته بود بغلش کردم و زدم روی شونه اش ... .
بغض😢 چنان مسیر گلوم رو پر کرده بود که نمی تونستم حرفی بزنم ...
نگهبان هم با حالت خاصی زل زده بود توی چشمم ...
⏪ ادامه دارد...
🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀
🌹🌹🌹🌹🌹
✍ نویسنده:#شهید_مدافع_حرم_سید_طاها_ایمانی
🌟🌟🌟🌟
منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
‼️این داستان کاملا واقعی است