🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
✍رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت 🔻 #قسمت_چهارم آسمان مشکی بندر عباس پر ستارهتر از شبهای گذشته بود
✍رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🔻 #قسمت_پنجم
شام حاضر شده بود که بلآخره پسرها برگشتند، اما از هیجان دقایقی پیش در صورتشان خبری نبود که عطیه با خنده سر به سرِ شوهرش گذاشت:
_«چی شد محمد جان؟ عملیاتتون شکست خورد؟»
و در میان خنده ما، محمد پاسخ داد:
_«نه، طرف اهل حال نبود.»
که عبدالله با شیطنت پرسید:😉😜
_«اهل حال نبود یا حالتون رو گرفت؟» ابراهیم سنگین سر جایش نشست و با لحنی گرفته آغاز کرد:
_«اول که رفتیم سر نماز بود. مثل ما نماز نمیخوند.»
سپس به سمت عبدالله صورت چرخاند و پرسید:😐
_«می دونستی مجید 🌸شیعه🌸 اس؟»
عبدالله لبخندی زد و پاسخ داد:
_«نمیدونستیم، ولی مگه تهران چندتا سنی داره؟ اکثریت شون شیعه هستن. تعجبی نداره این پسرم شیعه باشه.»
نگاه پدر ناراحت به زمین دوخته شد، شاید شیعه بودن این مستأجر تازه وارد، چندان خوشایندش نبود، اما مادر از جا بلند شد و همچنانکه به سمت آشپزخانه میرفت، در تأیید حرف عبدالله گفت:
_«حالا شیعه باشه، گناه که نکرده بنده خدا!»
و لعیا با نگاهی ملامتبار رو به ابراهیم کرد:
_«حالا میخوای چون شیعه اس، ازش کرایه بیشتر بگیریم؟!!!»
ابراهیم که در برابر چند پاسخ سرزنش آمیز درمانده شده بود، با صدایی گرفته گفت:
_«نه، ولی خب اگه سُنی بود، زندگی باهاش راحتتر بود»😕
خوب میدانستم که ابراهیم اصلاً در بند این حرفها نیست، اما شاید میخواست با این عیبجوییها از شور و شعف پدر کاسته و معاملهاش را لکهدار کند که عبدالله با خونسردی جواب داد:
_«آره، اگه سُنی بود کنار هم راحتتر بودیم. ولی ما که تو بندر کنار این همه شیعه داریم زندگی میکنیم، مجید هم یکی مثل بقیه.»
سپس نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
_«شاید مصلحت خدا اینه که این آدم بیاد اینجا و با ما زندگی کنه، شاید خدا کمکش کنه تا اونم به سمت مذهب اهل سنت هدایت شه!»
در برابر سخنان آرمانگرایانه عبدالله هیچ کس چیزی نگفت و عطیه از محمد پرسید:
_«خُب، دیگه چه آمار مهمی ازش دراُوردید؟»
و محمد که از این شیرین کاریاش لذت چندانی نبرده بود، ابرو در هم کشید و پاسخ داد:
_«خیلی ساکت و توداره! اصلاً پا نمیداد حرف بزنه!»
که مادر در درگاه آشپزخانه ایستاد و گفت:
_«ول کنید این حرفا رو مادرجون! چی کار به کار این جوون دارید؟ پاشید سفره رو پهن کنید، شام حاضره.»
سپس رو به محمد کرد و با حالتی دلسوزانه سؤال کرد:
_«مادر جون رفتید بالا، این بنده خدا غذا چیزی آماده داشت؟ بوی غذا تو خونه پیچیده، یه ظرف براش ببرید.»
که به جای محمد، ابراهیم با تندی جواب داد:😠
_«کوتاه بیا مادرِ من! نمیخواد این پسره رو انقدر حلوا حلواش کنی!»
اما مادر بیتوجه به غر و لُندهای ابراهیم، منتظر پاسخ محمد مانده بود که زیر لب جواب داد:
_«آره، یه ماهیتابه تخم مرغ رو گازش بود. تعارفمون هم کرد، ولی ما گفتیم شام پایین حاضره و اومدیم.»
و مادر با خیال راحت سر سفره نشست.
سر سفره همچنان در فکر این مرد غریبه بودم که حالا برایم غریبهتر هم شده بود. مردی که هنوز به درستی چهرهاش را ندیده بودم و جز چند سایه و تصویر گذرا و حالا یک اسم 🌸شیعه،🌸 برایم معنای دیگری نداشت. عبدالله راست میگفت؛ ما در بندرعباس با افراد زیادی رابطه داشتیم که همگی از اهل تشیع بودند،
اما حالا این اختلاف مذهبی، بیگانگی او را برایم بیشتر میکرد.هر چند پذیرفتن اینهمه محدودیت برایم سخت بود که بخاطر حرص و طمع پدر باید چنین وضعیت ویژهای به خانوادهمان تحمیل شود،
اما شاید همانطور که عبدالله میگفت در این قصه حکمتی نهفته بود که ما از آن بی خبر بودیم و خدا بهتر از هر کسی به آن آگاه بود
⏪ ادامه دارد...
رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀
🌹🌹🌹🌹🌹
✍ نویسنده:خانم #فاطمه_ولی_نژاد
🌟🌟🌟🌟
منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
✍رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🔻 #قسمت_ششم
صبح شنبه اول مهر ماه سال 91 فرصت مغتنمی بود تا عقده یک هفته دوری از حیاط زیبای خانهمان را خالی کنم. عبدالله به مدرسه رفته بود،
پدر برای تحویل محصولاتش راهی بازار شده
و مادر هم به خانه خاله فهیمه رفته بود تا از شوهر بیمارش حالی بپرسد.
آقای عادلی هم که هر روز از وقتی هوا گرگ و میش بود، به پالایشگاه میرفت و تا شب باز نمیگشت.
همان روزی که انتظارش را میکشیدم تا بار دیگر خلوت دلم را با حضوری لبریز احساس در پای 🌴نخلها🌴 پر کنم.
با هر تکانی که شاخههای نخلها در دل باد میخوردند، خیال میکردم به من لبخند میزنند که خرامان قدم به حیاط گذاشته و چرخی دور حوض لوزی شکلمان زدم.
هیچ صدایی به گوش نمیرسید جز کشیده شدن کف دمپایی من به سنگ فرش حیاط و خزیدن باد در خم شاخههای نخل!
لب حوض نشسته و دستی به آب زدم. آسمان آنقدر آبی بود که به نظرم شبیه آبی دریا میآمد.
نگاهی به پنجره اتاق طبقه بالا انداختم و از اینکه دیگر مزاحمی در خانه نبود، لبخند زدم.
وقتش رسیده بود آبی هم به تن حیاط بزنم که از لب حوض برخاسته و جارودستی بافته شده از نخل را از گوشه حیاط برداشتم. شلنگ پیچیده به دور شیر را با حوصله باز کردم و شیر آب را گشودم.
حالا بوی آب و خاک و صدای پای جارو هم به جمعمان اضافه شده و فضا را پر نشاط تر می کرد.
انگار آمدن مستأجر آنقدرها هم که فکر میکردم، وحشتناک نبود. هنوز هم لحظاتی پیدا میشد که بتوانم در دل نخلستان کوچکم، خوش باشم و محدودیت پیش آمده، قدر لحظات خرامیدن در حیاط را بیشتر به رخم میکشید که صدای چرخیدن کلید در قفل درِ حیاط، سرم را به عقب چرخاند. قفل به سرعت چرخید، اما نه به سرعتی که من خودم را پشت در رساندم.
در با نیرویی باز شد که محکم با دستم مانع شدم و دستپاچه پرسیدم:
_«کیه؟!!!»😧
لحظاتی سکوت و سپس صدایی آرام و البته آمیخته به تعجب:
_«عادلی هستم.»
چه کار میتوانستم بکنم؟ سر بدون حجاب و آستینهای بالا زده و نه کسی که صدایش کنم تا برایم چادری بیاورد. با کف دستم در را بستم و با صدایی که از ورود ناگهانی یک نامحرم به لرزه افتاده بود، گفتم:
_ «ببخشید... چند لحظه صبر کنید!»
شلنگ و جارو را رها کرده و با عجله به سمت اتاق دویدم، به گونهای که به گمانم صدای قدمهایم تا کوچه رفت. پردهها را کشیده و از گوشه پنجره سرک کشیدم تا ببینم چه میکند، اما خبری نشد. یعنی منتظر مانده بود تا کسی که مانع ورودش شده، اجازه ورود دهد؟ باز هم صبر کردم، اما داخل نمیشد....
که چادر سورمهای رنگم را به سر انداخته و دوباره به حیاط بازگشتم. در را آهسته گشودم که دیدم مردد پشت در ایستاده است. کلید در دستش مانده و نگاهش خیره به دری بود که به رویش بسته بودم.
برای نخستین بار بود که 👀نگاهم بر چشمانش👀 میافتاد،
چشمانی کشیده و پُر احساس که به سرعت نگاهش را از من برداشت. صورتی گندمگون داشت که زیر بارش آفتاب تیز جنوب کمی سوخته و حالا بیش از تابش آفتاب، از شرم و حیا گل انداخته بود. بدون اینکه چیزی بگویم، از پشت در کنار رفته و او با گفتن _«ببخشید!» وارد شد. از کنارم گذشت و حیاط نیمه خیس را با گامهایی بلند طی کرد.
تازه متوجه شدم شیر آب هنوز باز است و سر شلنگ درست در مسیرش افتاده بود، همانجایی که من رهایش کرده و به سمت اتاق دویده بودم. به درِ ساختمان رسید، ضربهای به در شیشهای زد و گفت:
_«یا الله...»
کمی صبر کرد، در را گشود و داخل شد.
به نظرم از سکوت خانه فهمیده بود کسی داخل نیست که کارش را به سرعت انجام داد و بازگشت و شاید به خاطر همین خانه خالی بود که من هم از پشت در تکان نخوردم تا بازگردد.
💎نگاهم را به زمین دوختم💎و منتظر شدم تا خارج شود. به کنارم که رسید، باز زیر لب زمزمه کرد:
_«ببخشید!»
و بدون آنکه منتظر پاسخ من بماند، از در بیرون رفت و من همچنانکه در را میبستم، جواب دادم:
_«خواهش میکنم.»
در با صدای کوتاهی بسته شد و باز من در خلوت خانه فرو رفتم، اما حالِ لحظاتی پیش را نداشتم. صدای باد و بوی آب و خاک و طنازی نخلها، پیش چشمانم رنگ باخته و تنها یک اضطراب عمیق بر جانم مانده بود. #اضطراب_ازنگاه_نامحرم که اگر خدا کمکم نکرده بود و لحظهای دیرتر پشت در رسیده بودم، او داخل میشد. حتی از تصور این صحنه که مردی نامحرم سرم را بیحجاب ببیند، تنم لرزید و باز خدا را شکر کردم که از حیا وحجابم محافظت کرده است.
با بیحوصلگی شستن حیاط را تمام کردم و به اتاق بازگشتم. حالا میفهمیدم تصوراتی که دقایقی پیش از ذهنم گذشت، اشتباه بود.
آمدن مستأجر همانقدر که فکر میکردم وحشتناک بود. دیگر هیچ لحظهای پیدا نمیشد که بتوانم در دل نخلستان کوچکم، خوش باشم. دیگر باید حتی اندیشه خرامیدن در حیاط را هم از ذهنم بیرون میکردم.
⏪ ادامه دارد...
رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
🌸🍃
حجت الاسلام #فاطمی_نیا:
#غروب_جمعـه که میگـذرد
امام زمان نظـر میکند بر منتظرانش و
میفرمایـد: ممـنونم که بیادمن بودید.
اما نشـد، لحظـه ی دیـدارمان به وقت دیگریست...
براے فـرجـم دعـا کـنید...💔
بازم آقا نیومد......
#تقصیرماست_غیبت_طولانی_شما
#تعجیل_درفرج_ترک_یک_گناه
#اللهم_عجل_الولیک_الفرج
🌙شبتون مهدوی
🆔 @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
🌸🍃 حجت الاسلام #فاطمی_نیا: #غروب_جمعـه که میگـذرد امام زمان نظـر میکند بر منتظرانش و میفرمایـد: مم
1_11640783.mp3
3.58M
❌ درمان گناه ❌
👌پیشنهاد دانلود
🎤حجت الاسلام #محرابیان
👈تا نیمه ی عشق چیزی نمانده است....
دعا برای آمدنت!
یا
#گناه برای نیامدنت؟؟؟
سهم شما ترک یک گناه....
#تعجیل_در_فرج_ترک_یک_گناه
#اللهم_عجل_الولیک_الفرج
🆔 @asheghaneruhollah
📌چهره هفته | اسماعیل نجار
رئیس سازمان مدیریت بحران کشور
بارید
در حادثهها هیچ نلرزید به خود
بسیار مدیر زود جنبید به خود
ایندفعه که وضع همه بحرانی شد
بر وضع همه گریست، بارید به خود!
پطروس
قربان سرت! مدیر بحران! مَشتی!
ای پطروس مملکت زمانِ نشتی
سدها همه لبریز شده اسماعیل
نجار! بیا بساز لطفا کَشتی!
شیر
پر آب ترین بهار تقدیم تو باد
موجودی آبشار تقدیم تو باد
امسال که آب مثل چی آمده است!
یک شیر پر از فشار تقدیم تو باد
ولکن
ای خستگیات نشانهای از پیری
ای صاحب آن تیوپ های جیری
ولکن تو مدیریت بحرانی را
ای اسوهی بی بدیل غافلگیری!
✍مصطفی صاحبی
#طنزمطبوعاتی
🆔 @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
#روزشمار_نیمه_شعبان 📆8روز تا میلاد حضرت مهدی علیه السلام 🗣پیشنهادتبلیغی:هر فرد میتواند با ارسال پی
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹اسعد الله ایامکم🌹
" تو رگامون غیرت ایرانیه"
"سهم دشمن ایران، ویرانیه"
"سوریه و عراق و غزه تویه"
"دستای قاسم سلیمانیه"😍
"یا مهدی متی ترانا و نراک"
"شیعه را از یهود و آلش چه باک"
طبق قول رهبر اما میکنیم
تل آویو و حیفا را یکسان با خاک👊
🎤حاج #مسعود_پیرایش
🔴شور طوفانی فوق العاده با لباس سپاه
#مولا_صاحب_الزمان
#اللهم_عجل_الولیک_الفرج
#نابودی_اسرائیل
🔴پیشنهاد دانلود
🆔 @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
✍رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت 🔻 #قسمت_ششم صبح شنبه اول مهر ماه سال 91 فرصت مغتنمی بود تا عقده یک
✍رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🔻 #قسمت_هفتم
از صدای فریادهای 🗣ممتد پدر از خواب پریده و وحشتزده😨 از اتاق بیرون دویدم.
پوست آفتاب سوخته پدر زیر محاسن کوتاه و جو گندمیاش غرق چروک شده و همچنانکه گوشی موبایل در دستش میلرزید، پشت سر هم فریاد میکشید. لحظاتی خیره نگاهش کردم تا بلاخره موقعیت خودم را یافتم و متوجه شدم چه میگوید.
داشت با محمد حرف میزد، از برگشت بار خرمایش به انبار میخروشید و به انباردار و راننده گرفته تا کارگر و مشتری بد و بیراه میگفت.
به قدری با حال بدی از خواب بیدار شده بودم، که قلبم به شدت میتپید و پاهایم سُست بود.😧 بیحال روی مبل کنار اتاق نشستم و نگاهی به ساعت روی دیوار انداختم که عقربههایش به عدد هشت🕗 نزدیک میشد.
ظاهراً صدای پدر تا حیاط هم رفته بود که مادر را سراسیمه از زیرزمین به اتاق کشاند. همزمان تلفن پدر هم تمام شد و مادر با ناراحتی اعتراض کرد:
_«چه خبره عبدالرحمن؟!!! صبح جمعه اس، مردم خوابن! ملاحظه آبروی خودتو نمیکنی، ملاحظه بچههاتو نمیکنی، ملاحظه این مستأجر رو بکن!»
پدر موبایلش را روی مبل کنار من پرت کرد و باز فریاد کشید:
_«کی ملاحظه منو میکنه؟!!! این پسرات که معلوم نیس دارن چه غلطی تو انبار میکنن، ملاحظه منو میکنن؟!!! یا اون بازاری مفت خور که خروس خون بار خرما رو پس میفرسته درِ انبار، ملاحظه منو میکنه؟!!!»😠
مادر چند قدم جلو آمد و میخواست پدر را آرام کند که با لحنی ملایم دلداریاش داد:😊
_«اصلاً حق با شماس! ولی من میگم ملاحظه مردم رو بکن! وگرنه همین مستأجری که انقدر واسش ذوق کردی، میذاره میره...»
پدر صورتش را در هم کشید و با لحنی زننده پاسخ داد:
_«تو که عقل تو سرت نیس! یه روز غُر میزنی مستأجر نیار، یه روز غُر میزنی که حالا نفس نکش که مستأجر داریم!» در چشمان مادر بغض تلخی ته نشین شد و باز با متانت پاسخ داد:😒
_«عقل من میگه مردمدار باش! یه کاری نکن که مردم ازت فراری باشن...»
کلام مادر به انتها نرسیده بود که عبدالله با یک بغل نان🍪 در چهارچوب در ظاهر شد و با چشمانی که از تعجب گرد شده بود، پرسید:
_«چی شده؟ اتفاقی افتاده؟»😳
و پدر که انگار گوش تازهای برای فریاد کشیدن یافته بود، دوباره شروع کرد:
_«چی میخواستی بشه؟!!! نصف انبار برگشت خورده، مالم داره تلف میشه، اونوقت مادر بیعقلت میگه داد نزن مردم بیدار میشن!»
عبدالله که تازه از نگرانی در آمده بود، لبخندی زد و در حالی که سعی میکرد به کمک پاشنه پای چپش کفش را از پای راستش درآورد، پاسخ داد:
_«صلوات بفرست بابا! طوری نشده! الآن صبحونه میخوریم من فوری میرم ببینم چه خبره.»
سپس نانها را روی اُپن آشپزخانه گذاشت و ادامه داد:
_«توکل به خدا! ان شاء الله درست میشه!»
اما نمیدانم چرا پدر با هر کلامی، هر چند آرام و متین، عصبانیتر میشد که دوباره فریاد کشید:😡
_«تو دیگه چی میگی؟!!! فکر کردی منم شاگردت هستم که درسم میدی؟!!! فکر کردی من بلد نیستم به خدا توکل کنم؟!!! چی درست میشه؟!!!»
نگاهش به قدری پُر غیظ و غضب بود که عبدالله دیگر جرأت نکرد چیزی بگوید. مادر هم حسابی دلخور شده بود که بغض کرد و کنج اتاق چمباته زد.
من هم گوشه مبل خزیده و هیچ نمیگفتم و پدر همچنان داد و بیداد میکرد تا از اتاق خارج شد و خیال کردم رفته که باز صدای فریادش در خانه پیچید و اینبار نوبت من بود:
_«الهه! کجایی؟ بیا اینجا ببینم!»
با ترس خودم را به پدر رساندم که بیرون اتاق نشیمن در راهرو ایستاده بود.
⏪ ادامه دارد...
رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀
🌹🌹🌹🌹🌹
✍ نویسنده:خانم #فاطمه_ولی_نژاد
🌟🌟🌟🌟
منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
✍رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🔻 #قسمت_هشتم
بخاطر حضور مستأجری که راه پله اتاقش از همانجا شروع می شد، از اتاق بیرون نرفتم و همانجا در پاشنه در ایستادم.
پدر دمپایی لاانگشتیاش را مقابل صورتم گرفت و پرخاش کرد:😠🗣
«بهت نگفتم این بندش پاره شده؟!!! پس چرا ندوختی؟!!!»
بیاختیار با نگاهم پلهها را پاییدم. شاید خجالت میکشیدم که آقای عادلی صدای پدر را بشنود، سپس سرم را پایین انداختم و با صدایی گرفته پاسخ دادم:
_«دیشب داشتم میدوختمش، ولی سوزن شکست. دیگه سوزن بزرگ نداشتیم. گفتم امروز عبدالله رومیفرستم از خرازی بخره...»😒
که پدر با عصبانیت به میان حرفم آمد:
_«نمیخواد قصه سر هم کنی! فقط کارِت شده خوردن و خوابیدن تو این خونه!»😠
دمپایی را کف راهرو کوبید، دست به دیوار گرفت و با بیتعادلی دمپاییهایش را به پا کرد و وارد حیاط شد.
از تلخ زبانیاش دلم شکست و بغضی غریبانه گلویم را گرفت. خودش اجازه نداده بود درسم را ادامه داده و به دانشگاه بروم و حالا خانه نشینیام را به رخم میکشید 😞که حلقه گرم اشکی روی مژههایم نشست.😢
باز به راه پله نگاه کردم. از تصور اینکه آقای عادلی صدای پدر را شنیده باشد، احساس حقارت عجیبی میکردم.
صدای کوبیده شدن در حیاط آخرین صدایی بود که شنیده شد و بلافاصله خانه در سکوتی سنگین فرو رفت.
پدر همیشه تند و تلخ بود، ولی کمتر میشد که تا این حد بد رفتاری کند. به اتاق که بازگشتم،
دیدم عبدالله مقابل مادر روی زمین زانو زده و دلداریاش میدهد. با سر انگشتم، اشک را از حلقه چشمانم پاک کردم تا مادر نبیند و در عوض با لیوان آب به سمتش رفتم، ولی نه لیوان آب را از من می گرفت، نه به دلداریهای عبدالله دل میداد.
رنگ سبزه صورتش به زردی میزد و لبانش به سفیدی. دستانش را دور بازوانش حلقه زده و به گلهای سرخ فرش خیره مانده بود که دستانش را گرفتم و آهسته صدایش کردم:
_«مامان! تو رو خدا غصه نخور!»😒
و نمیدانم جملهام تا چه اندازه لبریز احساس بود که بلاخره چشمانش را تکان داد و نگاهم کرد. عبدالله از فرصت پیش آمده استفاده کرد و دنبال حرف من را گرفت:
_«بابا رو که میشناسی! تو دلش چیزی نیس. ولی وقتی یه گرهای تو کارش میافته، بدجوری عصبانی میشه... مامان! رنگت پریده! ضعف کردی، بیا یه چیزی بخور.»
ولی مادر بدون اینکه از پدر گلهای کند، سر شکمش را با مشت فشار داد و گفت:
_«نه مادر جون! چیزیم نیس، فقط سر دلم درد گرفته.»
و من بلافاصله با مهربانی دخترانهام پاسخ دادم:
_«حتماً دلت خالی مونده. عبدالله نون داغ گرفته. پاشو صبحونه بخوریم.»
که نفس عمیقی کشید و با صدای ضعیفش ناله زد:
_«الآن حالم خوب نیس. شماها برید بخورید، من بعداً میخورم.»
عبدالله به من اشاره کرد که چیزی نمیخورد. خودم هم نه اشتهایی به خوردن صبحانه داشتم و نه با این حال مادر چیزی از گلویم پایین میرفت که بلند شدم و نانها را در سفره پیچیدم.
هر کدام ساکت و غمگین در خود فرو رفته بودیم که پدر تا جایی که میتوانست، جام زهرش را در پیمانه جانمان خالی کرده بود.
خانه ما بیشتر اوقات شرایط نسبتاً خوبی داشت، اما روزهایی هم میرسید که مثل هوای بهاری در هم پیچیده و برای همه تیره و تار میشد.
مادر از حال غمزدهاش خارج نمیشد و این سکوت تلخ او، من و عبدالله را هم غصهدارتر میکرد. میدانستم دلش به قدری از دست پدر شکسته که لب فرو بسته و هیچ نمیگوید تا سرانجام صدای سر انگشتی که به در اتاق نشیمن میخورد، پایههای سکوت اتاق را لرزاند.
⏪ ادامه دارد...
رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀
🌹🌹🌹🌹🌹
✍ نویسنده:خانم #فاطمه_ولی_نژاد
🌟🌟🌟🌟
منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
#روزشمار_نیمه_شعبان
📆7 روز تا میلاد حضرت مهدی علیه السلام
🗣پیشنهادتبلیغی:هر فرد می تواند با پذیرایی از نمازگزاران در مسجد محل، میلاد مهربان ترین پدر را یادآوری کند..
#اللهم_عجل_الولیک_الفرج
🆔 @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
#روزشمار_نیمه_شعبان 📆7 روز تا میلاد حضرت مهدی علیه السلام 🗣پیشنهادتبلیغی:هر فرد می تواند با پذیرای
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 #کلیپ
❓سوال مهم
این همه دعا برا امام زمان میکنیم، پس چرا آقامون نمیاد؟؟
‼️ انتظار فرج یعنی چی؟؟؟؟
#اللهم_عجل_الولیک_الفرج
🆔 @asheghaneruhollah