🌸🍃
حجت الاسلام #فاطمی_نیا:
#غروب_جمعـه که میگـذرد
امام زمان نظـر میکند بر منتظرانش و
میفرمایـد: ممـنونم که بیادمن بودید.
اما نشـد، لحظـه ی دیـدارمان به وقت دیگریست...
براے فـرجـم دعـا کـنید...💔
بازم آقا نیومد......
#تقصیرماست_غیبت_طولانی_شما
#تعجیل_درفرج_ترک_یک_گناه
#اللهم_عجل_الولیک_الفرج
🌙شبتون مهدوی
🆔 @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
🌸🍃 حجت الاسلام #فاطمی_نیا: #غروب_جمعـه که میگـذرد امام زمان نظـر میکند بر منتظرانش و میفرمایـد: مم
1_11640783.mp3
3.58M
❌ درمان گناه ❌
👌پیشنهاد دانلود
🎤حجت الاسلام #محرابیان
👈تا نیمه ی عشق چیزی نمانده است....
دعا برای آمدنت!
یا
#گناه برای نیامدنت؟؟؟
سهم شما ترک یک گناه....
#تعجیل_در_فرج_ترک_یک_گناه
#اللهم_عجل_الولیک_الفرج
🆔 @asheghaneruhollah
📌چهره هفته | اسماعیل نجار
رئیس سازمان مدیریت بحران کشور
بارید
در حادثهها هیچ نلرزید به خود
بسیار مدیر زود جنبید به خود
ایندفعه که وضع همه بحرانی شد
بر وضع همه گریست، بارید به خود!
پطروس
قربان سرت! مدیر بحران! مَشتی!
ای پطروس مملکت زمانِ نشتی
سدها همه لبریز شده اسماعیل
نجار! بیا بساز لطفا کَشتی!
شیر
پر آب ترین بهار تقدیم تو باد
موجودی آبشار تقدیم تو باد
امسال که آب مثل چی آمده است!
یک شیر پر از فشار تقدیم تو باد
ولکن
ای خستگیات نشانهای از پیری
ای صاحب آن تیوپ های جیری
ولکن تو مدیریت بحرانی را
ای اسوهی بی بدیل غافلگیری!
✍مصطفی صاحبی
#طنزمطبوعاتی
🆔 @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
#روزشمار_نیمه_شعبان 📆8روز تا میلاد حضرت مهدی علیه السلام 🗣پیشنهادتبلیغی:هر فرد میتواند با ارسال پی
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹اسعد الله ایامکم🌹
" تو رگامون غیرت ایرانیه"
"سهم دشمن ایران، ویرانیه"
"سوریه و عراق و غزه تویه"
"دستای قاسم سلیمانیه"😍
"یا مهدی متی ترانا و نراک"
"شیعه را از یهود و آلش چه باک"
طبق قول رهبر اما میکنیم
تل آویو و حیفا را یکسان با خاک👊
🎤حاج #مسعود_پیرایش
🔴شور طوفانی فوق العاده با لباس سپاه
#مولا_صاحب_الزمان
#اللهم_عجل_الولیک_الفرج
#نابودی_اسرائیل
🔴پیشنهاد دانلود
🆔 @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
✍رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت 🔻 #قسمت_ششم صبح شنبه اول مهر ماه سال 91 فرصت مغتنمی بود تا عقده یک
✍رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🔻 #قسمت_هفتم
از صدای فریادهای 🗣ممتد پدر از خواب پریده و وحشتزده😨 از اتاق بیرون دویدم.
پوست آفتاب سوخته پدر زیر محاسن کوتاه و جو گندمیاش غرق چروک شده و همچنانکه گوشی موبایل در دستش میلرزید، پشت سر هم فریاد میکشید. لحظاتی خیره نگاهش کردم تا بلاخره موقعیت خودم را یافتم و متوجه شدم چه میگوید.
داشت با محمد حرف میزد، از برگشت بار خرمایش به انبار میخروشید و به انباردار و راننده گرفته تا کارگر و مشتری بد و بیراه میگفت.
به قدری با حال بدی از خواب بیدار شده بودم، که قلبم به شدت میتپید و پاهایم سُست بود.😧 بیحال روی مبل کنار اتاق نشستم و نگاهی به ساعت روی دیوار انداختم که عقربههایش به عدد هشت🕗 نزدیک میشد.
ظاهراً صدای پدر تا حیاط هم رفته بود که مادر را سراسیمه از زیرزمین به اتاق کشاند. همزمان تلفن پدر هم تمام شد و مادر با ناراحتی اعتراض کرد:
_«چه خبره عبدالرحمن؟!!! صبح جمعه اس، مردم خوابن! ملاحظه آبروی خودتو نمیکنی، ملاحظه بچههاتو نمیکنی، ملاحظه این مستأجر رو بکن!»
پدر موبایلش را روی مبل کنار من پرت کرد و باز فریاد کشید:
_«کی ملاحظه منو میکنه؟!!! این پسرات که معلوم نیس دارن چه غلطی تو انبار میکنن، ملاحظه منو میکنن؟!!! یا اون بازاری مفت خور که خروس خون بار خرما رو پس میفرسته درِ انبار، ملاحظه منو میکنه؟!!!»😠
مادر چند قدم جلو آمد و میخواست پدر را آرام کند که با لحنی ملایم دلداریاش داد:😊
_«اصلاً حق با شماس! ولی من میگم ملاحظه مردم رو بکن! وگرنه همین مستأجری که انقدر واسش ذوق کردی، میذاره میره...»
پدر صورتش را در هم کشید و با لحنی زننده پاسخ داد:
_«تو که عقل تو سرت نیس! یه روز غُر میزنی مستأجر نیار، یه روز غُر میزنی که حالا نفس نکش که مستأجر داریم!» در چشمان مادر بغض تلخی ته نشین شد و باز با متانت پاسخ داد:😒
_«عقل من میگه مردمدار باش! یه کاری نکن که مردم ازت فراری باشن...»
کلام مادر به انتها نرسیده بود که عبدالله با یک بغل نان🍪 در چهارچوب در ظاهر شد و با چشمانی که از تعجب گرد شده بود، پرسید:
_«چی شده؟ اتفاقی افتاده؟»😳
و پدر که انگار گوش تازهای برای فریاد کشیدن یافته بود، دوباره شروع کرد:
_«چی میخواستی بشه؟!!! نصف انبار برگشت خورده، مالم داره تلف میشه، اونوقت مادر بیعقلت میگه داد نزن مردم بیدار میشن!»
عبدالله که تازه از نگرانی در آمده بود، لبخندی زد و در حالی که سعی میکرد به کمک پاشنه پای چپش کفش را از پای راستش درآورد، پاسخ داد:
_«صلوات بفرست بابا! طوری نشده! الآن صبحونه میخوریم من فوری میرم ببینم چه خبره.»
سپس نانها را روی اُپن آشپزخانه گذاشت و ادامه داد:
_«توکل به خدا! ان شاء الله درست میشه!»
اما نمیدانم چرا پدر با هر کلامی، هر چند آرام و متین، عصبانیتر میشد که دوباره فریاد کشید:😡
_«تو دیگه چی میگی؟!!! فکر کردی منم شاگردت هستم که درسم میدی؟!!! فکر کردی من بلد نیستم به خدا توکل کنم؟!!! چی درست میشه؟!!!»
نگاهش به قدری پُر غیظ و غضب بود که عبدالله دیگر جرأت نکرد چیزی بگوید. مادر هم حسابی دلخور شده بود که بغض کرد و کنج اتاق چمباته زد.
من هم گوشه مبل خزیده و هیچ نمیگفتم و پدر همچنان داد و بیداد میکرد تا از اتاق خارج شد و خیال کردم رفته که باز صدای فریادش در خانه پیچید و اینبار نوبت من بود:
_«الهه! کجایی؟ بیا اینجا ببینم!»
با ترس خودم را به پدر رساندم که بیرون اتاق نشیمن در راهرو ایستاده بود.
⏪ ادامه دارد...
رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀
🌹🌹🌹🌹🌹
✍ نویسنده:خانم #فاطمه_ولی_نژاد
🌟🌟🌟🌟
منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
✍رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🔻 #قسمت_هشتم
بخاطر حضور مستأجری که راه پله اتاقش از همانجا شروع می شد، از اتاق بیرون نرفتم و همانجا در پاشنه در ایستادم.
پدر دمپایی لاانگشتیاش را مقابل صورتم گرفت و پرخاش کرد:😠🗣
«بهت نگفتم این بندش پاره شده؟!!! پس چرا ندوختی؟!!!»
بیاختیار با نگاهم پلهها را پاییدم. شاید خجالت میکشیدم که آقای عادلی صدای پدر را بشنود، سپس سرم را پایین انداختم و با صدایی گرفته پاسخ دادم:
_«دیشب داشتم میدوختمش، ولی سوزن شکست. دیگه سوزن بزرگ نداشتیم. گفتم امروز عبدالله رومیفرستم از خرازی بخره...»😒
که پدر با عصبانیت به میان حرفم آمد:
_«نمیخواد قصه سر هم کنی! فقط کارِت شده خوردن و خوابیدن تو این خونه!»😠
دمپایی را کف راهرو کوبید، دست به دیوار گرفت و با بیتعادلی دمپاییهایش را به پا کرد و وارد حیاط شد.
از تلخ زبانیاش دلم شکست و بغضی غریبانه گلویم را گرفت. خودش اجازه نداده بود درسم را ادامه داده و به دانشگاه بروم و حالا خانه نشینیام را به رخم میکشید 😞که حلقه گرم اشکی روی مژههایم نشست.😢
باز به راه پله نگاه کردم. از تصور اینکه آقای عادلی صدای پدر را شنیده باشد، احساس حقارت عجیبی میکردم.
صدای کوبیده شدن در حیاط آخرین صدایی بود که شنیده شد و بلافاصله خانه در سکوتی سنگین فرو رفت.
پدر همیشه تند و تلخ بود، ولی کمتر میشد که تا این حد بد رفتاری کند. به اتاق که بازگشتم،
دیدم عبدالله مقابل مادر روی زمین زانو زده و دلداریاش میدهد. با سر انگشتم، اشک را از حلقه چشمانم پاک کردم تا مادر نبیند و در عوض با لیوان آب به سمتش رفتم، ولی نه لیوان آب را از من می گرفت، نه به دلداریهای عبدالله دل میداد.
رنگ سبزه صورتش به زردی میزد و لبانش به سفیدی. دستانش را دور بازوانش حلقه زده و به گلهای سرخ فرش خیره مانده بود که دستانش را گرفتم و آهسته صدایش کردم:
_«مامان! تو رو خدا غصه نخور!»😒
و نمیدانم جملهام تا چه اندازه لبریز احساس بود که بلاخره چشمانش را تکان داد و نگاهم کرد. عبدالله از فرصت پیش آمده استفاده کرد و دنبال حرف من را گرفت:
_«بابا رو که میشناسی! تو دلش چیزی نیس. ولی وقتی یه گرهای تو کارش میافته، بدجوری عصبانی میشه... مامان! رنگت پریده! ضعف کردی، بیا یه چیزی بخور.»
ولی مادر بدون اینکه از پدر گلهای کند، سر شکمش را با مشت فشار داد و گفت:
_«نه مادر جون! چیزیم نیس، فقط سر دلم درد گرفته.»
و من بلافاصله با مهربانی دخترانهام پاسخ دادم:
_«حتماً دلت خالی مونده. عبدالله نون داغ گرفته. پاشو صبحونه بخوریم.»
که نفس عمیقی کشید و با صدای ضعیفش ناله زد:
_«الآن حالم خوب نیس. شماها برید بخورید، من بعداً میخورم.»
عبدالله به من اشاره کرد که چیزی نمیخورد. خودم هم نه اشتهایی به خوردن صبحانه داشتم و نه با این حال مادر چیزی از گلویم پایین میرفت که بلند شدم و نانها را در سفره پیچیدم.
هر کدام ساکت و غمگین در خود فرو رفته بودیم که پدر تا جایی که میتوانست، جام زهرش را در پیمانه جانمان خالی کرده بود.
خانه ما بیشتر اوقات شرایط نسبتاً خوبی داشت، اما روزهایی هم میرسید که مثل هوای بهاری در هم پیچیده و برای همه تیره و تار میشد.
مادر از حال غمزدهاش خارج نمیشد و این سکوت تلخ او، من و عبدالله را هم غصهدارتر میکرد. میدانستم دلش به قدری از دست پدر شکسته که لب فرو بسته و هیچ نمیگوید تا سرانجام صدای سر انگشتی که به در اتاق نشیمن میخورد، پایههای سکوت اتاق را لرزاند.
⏪ ادامه دارد...
رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀
🌹🌹🌹🌹🌹
✍ نویسنده:خانم #فاطمه_ولی_نژاد
🌟🌟🌟🌟
منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
#روزشمار_نیمه_شعبان
📆7 روز تا میلاد حضرت مهدی علیه السلام
🗣پیشنهادتبلیغی:هر فرد می تواند با پذیرایی از نمازگزاران در مسجد محل، میلاد مهربان ترین پدر را یادآوری کند..
#اللهم_عجل_الولیک_الفرج
🆔 @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
#روزشمار_نیمه_شعبان 📆7 روز تا میلاد حضرت مهدی علیه السلام 🗣پیشنهادتبلیغی:هر فرد می تواند با پذیرای
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 #کلیپ
❓سوال مهم
این همه دعا برا امام زمان میکنیم، پس چرا آقامون نمیاد؟؟
‼️ انتظار فرج یعنی چی؟؟؟؟
#اللهم_عجل_الولیک_الفرج
🆔 @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
#غریب_مادر_حسن 💚 دوشنبه ها حَسَنیّه بپاست در قلبم سلام میدهم از عمق جان به سمت بقیع #حسین_مرادی #
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺اسعد الله ایامکم🌺
👆امام حسنی ها ببینند...👌
آمدم با رخصت از ساقی کوثر در حرم
من سه آیه نذر کردم جای مادر در حرم
خادمان سبز پوشت فرش میکردن پهن 💚
جا نبود از ازدحام شیعه دیگر در حرم
به عجب صحن و سرایی یا #کریم_اهلبیت
نغمه ی #جانم_حسن پیچیده یک سر در حرم😍
🎤حاج #محمد_یزد_خواستی
✍شعر خوانی فوق العاده رویای حرم امام حســــ💚ـــن
#امام_حسنی_ام_الحمد_الله 👇
✅ @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
✍رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت 🔻 #قسمت_هشتم بخاطر حضور مستأجری که راه پله اتاقش از همانجا شروع می
✍رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🔻 #قسمت_نهم
نگاه متعجب😟😳 ما به هم گره خورد و مادر با گفتن
_«حتماً آقا مجیده!»😊
به عبدالله اشاره کرد تا در را باز کند. عبدالله از جا بلند شد و در را باز کرد. صدای آقای عادلی را به درستی نمیشنیدم و فقط صدای عبدالله میآمد که تشکر میکرد.
نگاه پرسشگر من و مادر به انتظار آمدن عبدالله به سمت در مانده بود تا چند لحظه بعد که عبدالله با یک ظرف کوچک شیرینی در دست و صورتی گشاده بازگشت.😄😋
دیدن چهره خندان عبدالله، زبان مادر را گشود:
_«چه خبره؟»
عبدالله ظرف بلورین شیرینی🍰 را مقابل ما روی فرش گذاشت و با خنده پاسخ داد:
_«هیچی، سلام علیک کرد، اینو داد دستم و گفت عیدتون مبارک!»
که همزمان من و مادر پرسیدیم:
_«چه عیدی؟!!!»
و او ادامه داد:
_«منم همینو ازش پرسیدم. بنده خدا خیلی جا خورد. نمیدونست ما سُنی هستیم. گفت تولد امام رضا(علیهالسلام)! منم دیدم خیلی تعجب کرده، گفتم:
_ «ببخشید، ما اهل سنت هستیم، اطلاع نداشتم. تشکر کردم و اونم رفت.»
مادر لبخندی زد و همچنانکه دستش را به سمت ظرف شیرینی میبُرد، برایش دعای خیر کرد:😊🙏
_«ان شاء الله همیشه به شادی!»
و با صلواتی که فرستاد، شیرینی را در دهانش گذاشت.
شاید احساس بهجتی که به همراه این ظرف شیرینی به جمع افسرده ما وارد شده بود، طعم تلخ بدخلقی پدر را از مذاق مادر بُرد که بلآخره چیزی به دهان گذاشت و شاید قدری از ضعف بدنش با طعم گرم این شیرینی گرفته شد که لبخندی زد و گفت:
_«دستش درد نکنه! چه شیرینی خوشمزهایه! ان شاء الله همیشه دلش شاد باشه!»
کلام مادر که خبر از عبور آرام غم از دلش میداد، آنچنان خوشحالم کرد که خنده بر لبانم نشست.😀 با دو انگشت یکی از شیرینیها را برداشته و در دهانم گذاشتم.
حق با مادر بود؛ آنچنان حلاوتی داشت که گویی تا عمق جانم نفوذ کرد. عبدالله خندید و با لحنی لبریز شیطنت گفت:
_«این پسره میخواست یه جوری از خجالت غذاهایی که مامان براش میده دربیاد، ولی بدجوری حالش گرفته شد! وقتی گفتم ما سُنی هستیم، خیلی تعجب کرد. ولی من حسابی ازش تشکر کردم که ناراحت نشه.»
مادر جواب داد:
_«خوب کاری کردی مادر! دستش درد نکنه! حالا این شیرینی رو به فال نیک بگیرید!»
و در مقابل نگاه منتظر من و عبدالله، ادامه داد:
_«دیگه اخمهاتون رو باز کنید. هر چی بود تموم شد. منم حالم خوبه.»
سپس رو به من کرد و گفت:
_«الهه جان! پاشو سفره رو پهن کن، صبحونه بخوریم!»
انگار حال و هوای خانه به کلی تغییر کرده بود که حس شیرین تعارفی همسایه، تلخی غم دلمان را شسته و حال خوشی با خودش آورده بود!😇 ظرف کوچکی که نه خودش چندان شیک بود و نه شیرینیهایش آنچنان مجلسی، اما باید میپذیرفتم که زندگی به ظاهر سرد و بیروح این مرد شیعه غریبه توانسته بود امروز خانه ما را بار دیگر زنده کند!
⏪ ادامه دارد...
رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀
🌹🌹🌹🌹🌹
✍ نویسنده:خانم #فاطمه_ولی_نژاد
🌟🌟🌟🌟
منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
✍رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🔻 #قسمت_دهم
صبح جمعه پنجم آبان ماه سال 91 در خانه ما و اکثر خانههای بندر، با حال و هوای 🎊عید قربان،🎊شور و نشاط دیگری بر پا بود.
از نماز عید بازگشته و هر کسی مشغول کاری برای برگزاری جشنهای عید بود. عبدالله مقابل آینه روشویی ایستاده و محاسنش را اصلاح میکرد.
من مردد در انتخاب رنگ چادر بندریام برای رفتن به خانه مادر بزرگ، بین چوب لباسیهای کمد همچنان میگشتم که قرار بود ابراهیم و محمد و همسرانشان برای نهار میهمان ما باشند تا بعدازظهر به اتفاق هم به خانه مادر بزرگ برویم.
مادر چند تراول پنجاه هزار تومانی میان صفحات قرآن قرار داد و رو به پدر خبر داد:
_«عبدالرحمن! همون قدری که گفتی برای بچهها لای قرآن گذاشتم.»
پدر همچنانکه تکیه به پشتی، به اخبار جنایات تروریستها در سوریه توجه کرده و چشم از تلویزیون👀📺 برنمیداشت، با تکان سر حرف مادر را تأیید کرد که مادر با نگاهی به ساعت دیواری اتاق، با نگرانی پدر را صدا زد:
_«عبدالرحمن! دیر شد! پس چرا حاج رسول گوسفند🐏 رو نیاورد؟ باید برسم تا ظهر برای بچهها غذا درست کنم.»
پدر دستی به موهای کوتاهش کشید و گفت:
_«زنگ زده، تو راهه.»
که پاسخ پدر با صدای زنگ همراه شد و خبر آمدن گوسفند قربانی را داد. پدر هنوز گوشش به اخبار بود و چارهای جز رفتن نداشت که از جا بلند شد و به حیاط رفت.
عبدالله هم سیم ماشین اصلاح را به سرعت پیچید و به دنبال پدر روانه حیاط شد.
از چند سال پیش که پدر و مادر مشرف به حج تمتع شده بودند، هر سال در عید قربان، قربانی کردن گوسفند،🐏 جزئی جدایی ناپذیر از رسومات این عید در خانه ما شده بود.
از آنجایی که به هیچ عنوان دل دیدن صحنه قربانی را نداشتم، حتی از پنجره هم نگاهی به حیاط نیانداختم.
گوشت گوسفندِ قربانی شده، در حیاط تقسیم شد و عبدالله مشغول شستن حیاط بود که حاج رسول بهای گوسفند و دستمزدش را گرفت و رفت. با رفتن او، من و مادر برای بسته بندی گوشتهای نذری به حیاط رفتیم.
امسال کار سختتر شده بود که بایستی با چادری که به سر داشتیم، گوشتها را بستهبندی میکردیم که مردی غریبه در طبقه بالای خانهمان حضور داشت.
کله پاچه و دل و جگر و قلوه گوسفندِ قربانی، سهم خانواده خودمان برای نهار امروز بود که در چند سینی به یخچال منتقل شد.
سهم هر کدام از اقوام و همسایهها هم در بستهای قرار میگرفت و برچسب میخورد که در حیاط با صدای کوتاهی باز شد.
همهی ما با دیدن آقای عادلی در چهارچوب در تعجب کردیم که تا آن لحظه خیال میکردیم در طبقه بالا حضور دارد. او هم از منظرهای که مقابلش بود، جا خورد و دستپاچه سلام و احوالپرسی کرد و عید را تبریک گفت و از آنجایی که احساس کرد مزاحم کار ماست، خواست به سرعت از کنارمان عبور کند که سؤال عبدالله او را سر جایش نگه داشت:
_«آقا مجید! ما فکر کردیم شما خونهاید، میخواستیم براتون گوشت بیاریم.» لبخندی زد و پاسخ داد:
_«یکی از همکارام دیشب براش مشکلی پیش اومده بود، مجبور شدم شیفت دیشب رو به جاش بمونم.»
که مادر به آرامی خندید و گفت:
_«ما دیشب سرمون به کارای عید گرم بود، متوجه نشدیم شما نیومدید.»
در جواب مادر تنها لبخندی زد و مادر با خوش زبانی ادامه داد:
_«پسرم! امروز نهار بچهها میان اینجا. شما هم که غریبه نیستید، تشریف بیارید!»😊
⏪ ادامه دارد...
رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀
🌹🌹🌹🌹🌹
✍ نویسنده:خانم #فاطمه_ولی_نژاد
🌟🌟🌟🌟
منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
#شاهزاده_علےاڪبر_ع 💗
💛پسرے آمده از ایل و تبار علوے
🌺قمرے باوَجناٺ و حرڪات نبوے
💛گل تڪبیر حرم سوے حرم مےآید
🌺پسر ارشد ارباب ڪرم مےآید
#میلاد_سرو_قامٺ_آلیاسین 💗
#مبارڪ_باد 🎊
🆔 @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
#شاهزاده_علےاڪبر_ع 💗 💛پسرے آمده از ایل و تبار علوے 🌺قمرے باوَجناٺ و حرڪات نبوے 💛گل تڪبیر حرم سوے ح
6.mp3
19.34M
🌺شادمانه ولادت حضرت علی اکبر_ع_
آمدم با حضرت قنبر قراری داشتم
ور نه من با مردم دنیا چکاری داشتم؟؟؟؟!!!
این جوان اینجا جهان گیر است
تعبیرش #علی است
یک تبسم میکند
#ارباب حیرت می کند🌹
🎤حاج #محمود_کریمی
👏پیشنهاد دانلود
🆔 @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
#روزشمار_نیمه_شعبان 📆5 روز تا میلاد حضرت مهدی علیه السلام 🗣پیشنهادتبلیغی: جوانان ميتوانند با مراجعه
1_4740760(1).mp3
2.56M
○ زمینه سازی ظهور امام زمان عجل الله تعالی فرجه ○
🎤: حجت الاسلام #عالی
#اللهم_عجل_الولیک_الفرج
🆔 @asheghaneruhollah
#اعلام_مراسم_هیئت_عاشقان_روح_الله
💐جشن باشکوه ولادت حضرت علی اکبر(علیه السلام)
👈به کلام خطیب توانا:
حجت الاسلام #مهرابی
🎤به نفس گرم:
حاج #میثم_جهدی
📆چهارشنبه 28فروردین1398
🕖راس ساعت 21
🚩اصفهان،درچه،خیابان شریعتی،کوی قلعه
#پرچم_هیئت
#ویژه_خواهران_و_برادران
❤️دوستان اطلاع رسانی شود
✔️به آدرس جلسه توجه شود✔️
#خنده_هایشان را ببینید
در همه سختی #جبهه_ها، چنان شادمانند که گویی از همه غم ها فارغ اند.
نقطه اتصال دلهایشان #حب_الله و #بغض دشمن است.
خدایا ما را در مسیر #شهیدان ثابت قدم نگه دار...
روزی عده ای جوانی خود را دادند تا ما بتوانیم امروز جوانی کنیم
روز جوان بر تمام جوونای سرزمینمون مبارک باد❤️
🆔 @asheghaneruhollah
[WWW.FOTROS.IR]ma97020703.mp3
7.03M
🌺شادمانه ولادت شاهزاده حضرت علی اکبر_ع_
صدای ترانه ی مهتاب میشنوم
صدای ملک شرف یاب میشنوم
صدای تب و تاب لیلا را میشنوم
صدای لالایی ارباب میشنوم👏
🎤کربلایی #حسین_طاهری
#سرود_شنیدنی
👏پیشنهاد دانلود
🆔 @asheghaneruhollah
[WWW.FOTROS.IR]ma97020704.mp3
12.74M
🌺شادمانه ولادت شاهزاده حضرت علی اکبر_ع_
علی ابن حیدری
دل ما رو میبری
🎤کربلایی #حسین_طاهری
#شور
👏پیشنهاد دانلود
🆔 @asheghaneruhollah