فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#رقیه_جان
بر سینه میزنم که مبادا درون آن
غیر رقیه خانه کند عشق دیگری ❤️
#رفیق_شهید
#مدافع_حرم
#مجید_قربانخانی
✅ @asheghaneruhollah
‼️داشمجید!
ترک موتورت جا نداری؟!⁉️
دیروز
#شاهرخ_ضرغام
امروز
#مجید_قربانخانی
و خدایی که در کاخ فرعون
موسی را بزرگ کرد
در قهوهخانه هم کارش را بلد است
یافتآباد
چهارراه قهوهخانه
تشییع باشکوه پیکر داشمجید
این هم از حر عصر خامنهای
عصر خمینی
آوینی فهمید
که در کافهها خبری نیست
قبلترش طیب بود
که فهمید
لوطیتر از همه
خود امام بود
که در چهارراه تاریخ
از عربدهی لاتهای استکبار
هرگز نترسید
آسدروحالله اما خال نداشت
روی بازویش
بلکه
خالکوبیدهها را متحول کرد
داشمشتیها را
مجید سوزوکیها را
بیسوادها را
هنرنخواندهها را
هنرخواندهها را
باسوادها را
اگر پاتوقت کافه بود
و اگر قهوهخانه
اگر عاشق پیپ بودی
و اگر اهل قلیان
اگر خراب نیچه بودی
و اگر عشق موتورهزار
اگر با کتاب هربرت مارکوزه حال میکردی
و اگر با نانچیکوی بروسلی
هیچ سخت نبود برای خمینی
که متحولت کند
که از کافه
بکشاندت جبهه
و از قهوهخانه
بیاوردت جنگ
و مرحبا به خدا
هر تیپ شهیدی
که دیروز داشتیم
امروز هم داریم
از بس سیدعلی
همان روحالله است
با همان دم مسیحایی
چهارراه قهوهخانهی یافتآباد کجا
و رزم در بیخ گوش اسرائیل کجا
این هم عبور مجید سوزوکی نسل ما
از سیمخاردار نفس اماره
و مادر شهیدی با مقنعهی سفید
از تبار همان مادران شهدای دههی ۶۰
اگر خمینی
در روزگار بدون اینترنت
شاهرخ ضرغام را متحول کرد
کار خلف شایستهاش
مهمتر است
آری!
خامنهای
در این زمانهی سرشار از مجازستان
بدل به شمس مجید قربانخانی شد
به #مولانا
برسانید پیام مرا
اینک وقت #سماع است
و به #فردوسی بگویید
دیگر دنبال #آرش نگردد
بزن!
محکمتر مارش را بزن!
این فرجام حذف حسین فهمیده است
از کتب درسی
اصلاحطلبان
بیخود با خامنهای مچ میاندازند
خامنهای
فقط رهبر انقلاب نیست
رهبر اپوزیسیون این عالم است
و خودش اینکاره
بخوان؛ "ختم روزگار!"
هر تقریظ آقای ما
پای هر کتابی
خودش یک پا کتاب درسی است
که حتی
تا قهوهخانهی چهارراه قهوهخانهی یافتآباد هم برد دارد
خامنهای
تکرار خمینی است
تکرار آدمیت
نه تَکرار سیاست
محل درس خارجش
#بیت_رهبری است
لیکن معجزهی فقاهت این است؛
حتی گندهلاتهای یافتآباد هم
درست را بگیرند
و عوض شوند
و عاشق شوند
و بهجای کفتر
خودشان را پرواز دهند
چه اردیبهشت روسفیدی
حقا که دومین ماه فصل بهار
زیباترین ماه زمین است
اردیبهشت ۶۱
آنجور
اردیبهشت ۹۸
اینجور
و شهید به شهید
داریم به قدس نزدیکتر میشویم
دههی ۶۰
پیکر شهدا که برمیگشت
عطر #کربلا با خود داشت
و ما به کربلا رسیدیم
امروز اما
رایحهی مقدس #قدس داشت
تابوت مجید
داشمجید!
ترک موتورت جا نداری؟!
#حسین_قدیانی
#رفیق_شهید
#مدافع_حرم
#مجید_قربانخانی
✅ @asheghaneruhollah
‼️داستان مجید را بسیاری با «مجید سوزوکی» اخراجیها مقایسه کردهاند.‼️
پسر لات مسلکی که پایش را به جبهه میگذارد و بهیکباره متحول میشود؛
اما خواهر مجید میگوید مجید قربانخانی، مجید سوزوکی نیست: «بااینکه خودش از مجید اخراجیها خوشش میآمد؛ اما نمیشود مجید ما را به مجید اخراجیها نسبت داد؛
برای اینکه مجید سوزوکی به خاطر علاقه به یک دختر به جبهه رفت؛ اما مجید به عشق بیبی زینب همهچیز را کار و ماشین تا محلهای که روی حرف مجید حرف نمیزد را رها کرد و رفت...
مجید سوزوکی اخراجیها مقبولیت نداشت؛ اما مجید ما خیلی محبوب بود. ماشین مجید همیشه بدون هیچ قفل و دزدگیری دم در پارک بود. هیچکس جرات این را نداشت که به ماشین او دست بزند... همه میدانستند ماشین مجید است.
برای مجید همه احترام قائل بودند؛ اما او با همه اینها همهچیز را رها کرد و رفت.»
حالا همین مجید آقای بربری که توی محل از دستش آسایش نداشتن، تک پسر خانواده ای مرفه، شهید ناموس اهل بیت شده و باید باور کنن اونهایی که قدرت درک ایمان این مردم رو ندارن...
چرا با وجود این همه سرمایه گذاری از ماهواره گرفته تا فضای مجازی و... جوانان دهه هفتادی حاضر میشن از همه لذتها و شهوتهای حلال خودشون بگذرن تا یک گلوله هم سمت آجرهای حرم خواهر امام حسین(ع) شلیک نشه!
پس این همه سال آمریکا چه #غلطی میکرد که هنوز این مملکت پر از این جنس جوان باغیرت هست؟!
به نسل جدید اعتماد کنیم.
#رفیق_شهید
#مدافع_حرم
#مجید_قربانخانی
✅ @asheghaneruhollah
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 اگه ۱۰ نفر مثِ #مجید_قربانخانی دَرِ خونه فاطمه (س) بودن، فاطمه کتک نمیخورد! 💔😭
🎤حاج #محمد_نوروزی
داش مشتی یافت آباد،
شهید #مدافع_حرم
#شهید_مجید_قربانخانی ❣
✅ @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
✍رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت 🔻 #قسمت_سی به خانه که رسیدیم، مادر از میوههای رنگارنگی که خریده ب
✍رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🔻 #قسمت_سی_ویک
از صدای ضعیفی که از بیرون اتاق خواب در گوشم می پیچید، چشمانم را گشودم. پنجره اتاق باز بود و نسیم خنکی که به همراه درخشش آفتابِ صبح، ☀️به صورتم دست میکشید، مژده آغاز یک روزِ خوب را میداد!
طعم خوش میهمانی دیشب با آن همه صفا و صمیمیت، هنوز در مذاق جانم مانده بود که سبک و سرِ حال از روی تختخواب بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم که دیدم صدای بیدار باشِ من، صدای چرخ خیاطی بوده است.
مادر گوشه اتاق نشیمن، پشت چرخ خیاطی نشسته بود و میان مُشتی تکه پارچه های سفید، حاشیه ملحفه ها را با ظرافتی هنرمندانه دوخت می گرفت.
نگاهی به ساعت انداختم و با دیدن ساعت نه صبح،🕘 حسابی جا خوردم:
_«سلام مامان! چرا زودتر بیدارم نکردی؟»
از صدای من تازه متوجه حضورم شد و با لبخندی مهربان جوابم را داد:
_«سلام مادرجون! آخه دیشب که تا دوازده داشتی ظرف میشستی و خونه رو مرتب میکردی. گفتم لااقل صبح بخوابی.»😊
از همدردی اش استفاده کردم و خواستم خودم را برایش لوس کنم که با لحنی کودکانه شکایت کردم:
_«تازه بعد از نماز صبح هم انقدر عبدالله سر و صدا کرد که تا کلی وقت خوابم نبرد.»☹️
مادر با قیچی نخ های اضافی خیاطی اش را از پارچه برید و گفت:
_«آخه امروز باید میرفت اداره آموزش و پرورش. دنبال پرونده هاش میگشت.»
کنارش نشستم و با نگاهی به اینهمه پارچه سفید، پرسیدم:
_«مامان! اینا چیه داری میدوزی؟»
به پردههای جدید اتاق پذیرایی اشاره کرد و گفت:
_«برای زیر پردهها میدوزم. آخه زیر پردههای قبلی خیلی کهنه شده. گفتم حالا که پردهها رو عوض کردیم، زیر پردهها رو هم عوض کنیم.»😊
سپس نگاهم کرد و با مهربانی ادامه داد:
_«مادر جون! من صبحونه خوردم. تو هم برو بخور. عبدالله صبح نون گرفته تو سفرهاس.»
از جا بلند شدم و برای خوردن صبحانه به آشپزخانه رفتم. نان🍪 و پنیر و خرما،🍠 صبحانه مورد علاقهام بود که بیشتر صبحها میخوردم.😋
صبحانهام را خوردم و مشغول مرتب کردن آشپزخانه شدم که کسی به درِ اتاق زد. به چهارچوب در آشپزخانه رسیدم که دیدم مادر چادرش را سر کرده تا در را باز کند و با دیدن من با صدایی آهسته گفت:
_«آقا مجید که صبح موقع نماز رفت سرِ کار، کیه؟»😟
و بی آنکه منتظر پاسخی از من بماند، در را گشود و پس از چند ثانیه با مریم خانم به اتاق بازگشت.
از دیدن کسی که انتظارش را نداشتم، حسابی دستپاچه شدم. دلم میخواست او مرا با لباسهای مرتبتر و سر و وضع آراستهتری ببیند،
ولی دیگر فرصتی نبود که با اکراه از آشپزخانه خارج شدم و سلام کردم. با رویی خوش جوابم را داد و در برابر عذرخواهیهای مادر به خاطر پهن بودن بساط خیاطی، لبخندی زد و گفت:
_«شما ببخشید که من سرِ صبحی مزاحمتون شدم.»😊
و مادر با گفتن
_«اختیار دارید! خیلی خوش اومدید!»
به من اشاره کرد تا برایشان چای☕️ بریزم و خودش کنار مریم خانم روی مبل نشست.
با سینی چای که به اتاق بازگشتم، دیدم صحبتشان همچنان درمورد میهمانی دیشب است و ستایشهای مریم خانم و پاسخهای متواضعانه مادر. مقابل مریم خانم خم شدم و با گفتن «بفرمایید!» سینی چای را با احترام تعارفش کردم که به رویم خندید و گفت:
_«قربون دستت عزیزم! بیا بشین کارِت دادم!»
با شنیدن این جمله، کاسه قلبم 💓 از اضطراب سرریز شد و سعی کردم پنهانش کنم که سینی خالی را روی میز گذاشتم و مقابلش نشستم.
⏪ ادامه دارد...
رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀
🌹🌹🌹🌹🌹
✍ نویسنده:خانم #فاطمه_ولی_نژاد
🌟🌟🌟🌟
منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
✍رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🔻 #قسمت_سی_ودو
از نگاه مادر هم میخواندم که کنجکاو و منتظر، چشم به دهان مریم خانم دوخته تا ببیند چه میگوید و او با لبخندی که همیشه بر صورتش نقش بسته بود، شروع کرد:
_«راستش ما به خواست مجید اومدیم بندر عباس تا جای پدر و مادرش که نه، به جای خواهر و برادر بزرگترش باشیم.» سپس نگاهی به مادر کرد و پرسید:
_«حتماً اطلاع دارید که پدر و مادر مجید، به رحمت خدا رفتن؟»
و مادر با گفتن «بله، خدا رحمتشون کنه!» او را وادار کرد تا ادامه دهد:
_«خُب تا اون موقع که عزیز جون زنده بودن، جای مادرش بودن و بعد از فوت ایشون، جواد غیر از عمو، مثل برادر بزرگترش بود. حالا هم روی همون احساسی که مجید به جواد داشت از ما خواست که بیایم اینجا و مزاحم شما بشیم.»😊
از انتظار شنیدن چیزی که برایش این همه مقدمه چینی میکرد، قلبم سخت به تپش افتاده 💗و او همچنان با چشمانی آرام و چهرهای خندان میگفت:
_«ان شاء الله که جسارت ما رو میبخشید، ولی خُب سنت اسلامه و ما بزرگترها باید کمک کنیم.» ☺️
مادر مثل اینکه متوجه منظور مریم خانم شده باشد، با لبخندی ملیح صحبتهای او را دنبال میکرد و من که انگار نمیخواستم باور کنم، با دلی که در سینهام پَر پَر میزد، سر به زیر انداخته 🙈و انگشتان سردم را میان دستان لرزانم، فشار میدادم که سرانجام حرف آخرش را زد:
_«راستش ما مزاحم شدیم تا الهه خانم رو برای مجید خواستگاری کنیم.»😍
لحظاتی جز صدای سکوت، چیزی نمیشنیدم که احساس میکردم گونههایم آتش گرفته و تمام ذرات بدنم میلرزد.
بیآنکه بخواهم تمام صحنههای دیدار او، شبیه کتابی پُر خاطره مقابل چشمانم ورق میخورد و وجودم را لبریز از خیالش میکرد که ادامه صحبت مریم خانم، سرم را بالا آورد:
_«ما میدونیم که شما اهل سنت هستید و ما شیعه. قبل از اینم که بیایم بندرعباس، جواد خیلی با مجید تلفنی صحبت کرد. اما نظر مجید یه چیز دیگهاس.»😇
و من همه وجودم گوش شده بود تا نظر او را با همه وجودم بشنوم:
_«مجید میگه همه ما مسلمونیم! البته من و جواد هم به این معتقدیم که همه مسلمونا مثل برادر میمونن، ولی خُب اختلافات مذهبی رو هم باید در نظر گرفت. حتی دیشب هم تا نصفه شب، مجید و جواد با هم حرف میزدن. ولی مجید فکراشو کرده و میگه مهم #خدا و #قبله و #قرآنه که همهمون بهش معتقدیم!»
سپس به چشمان مادر نگاه کرد و قاطعانه ادامه داد:
_«حاج خانم! مجید تمام عمر روی پای خودش بزرگ شده و به تمام معنا مثل یه مرد زندگی کرده! وقتی حرفی میزنه، روی حرفش میمونه! 👌یعنی وقتی میگه اختلافات جزئیِ مذهبی تو زندگی با همسرش تأثیری نداره، واقعاً تأثیری نداره!»✌
مادر با چمشانی غرق نگرانی، به صورت مریم خانم خیره مانده و کلامی حرف نمیزد. اما نگاه من زیرِ بار احساس، کمر خم کرده و بیرمق به زیر افتاده بود که مریم خانم به نگاه ثابت مادر، لبخند مهربانی زد و گفت:
_«البته از خدا پنهون نیس، از شما چه پنهون، از دیشب که ما اومدیم و شما رو دیدیم، به این وصلت هزار بار مشتاقتر از قبل شدیم. بخصوص دختر نازنین تون که دل منو بُرده!»☺️😌
و با شیطنتی محبتآمیز ادامه داد:😉
_«حیف که پسر خودم کوچیکه! وگرنه به جای مجید، الهه جون رو برای پسر خودم خواستگاری میکردم!»
⏪ ادامه دارد...
رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀
🌹🌹🌹🌹🌹
✍ نویسنده:خانم #فاطمه_ولی_نژاد
🌟🌟🌟🌟
منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
بابایی ترین دختر دنیا تولدت مبارک🎈🎊🎉
#ایام_ولادت_حضرت_زهرای_سه_ساله_مبارک
✅ @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
بابایی ترین دختر دنیا تولدت مبارک🎈🎊🎉 #ایام_ولادت_حضرت_زهرای_سه_ساله_مبارک ✅ @asheghaneruhollah
سرود , سوگلی ارباب قبله ی حاجاته .mp3
3.79M
🌺شادمانه ایام ولادت نازدانه ارباب👏👏
سوگولی ارباب،قبله حاجاته
#رقیه خانومه ، عمه ساداته 😍
🎤حاج #امیر_کرمانشاهی
❤️به عشق #شهید_مدافع_حرم_مجید_قربانخانی
👈 این جا صحبت از #عشق است ...❤️👇
🆔 @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
بابایی ترین دختر دنیا تولدت مبارک🎈🎊🎉 #ایام_ولادت_حضرت_زهرای_سه_ساله_مبارک ✅ @asheghaneruhollah
شور , کار من امشب به جنون رسیده .mp3
4.12M
🌺شادمانه ایام ولادت نازدانه ارباب
مثل عموش #امام_حسن کریمه😍
🎤حاج #امیر_کرمانشاهی
❤️به عشق #شهید_مدافع_حرم_مجید_قربانخانی
👈 این جا صحبت از #عشق است ...❤️👇
🆔 @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
✍رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت 🔻 #قسمت_سی_ودو از نگاه مادر هم میخواندم که کنجکاو و منتظر، چشم ب
✍رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🔻 #قسمت_سی_وسوم
از حرفش لبخند کمرنگی بر لبان مادر نشست و در برابر چشمان پُر از تردیدش، مریم خانم برای معرفی هر چه بیشتر آقای عادلی ادامه داد:
_«حاج خانم! من هر چی از مجید بگم، خُب شاید فکر کنید من فامیلش هستم. ولی شاید تو این چند ماهی که اینجا بوده تا یه حدودی باهاش آشنا شده باشین. شاید ساکت و کم حرف باشه، ولی مرد کار و زندگیه!😎💪خب از یه سالگی پیش عزیز بود، ولی همین که از آب و گل در اومد، کسی که مواظبش نبود، هیچ، تازه مرد خونه عزیز هم بود و همه جوره هوای عزیز رو داشت. بعدش هم که عزیز عمرش رو داد به شما، شد مرد زندگی خودش! نمیگم خیلی اهل مستحبات و نماز شب و ختم قرآنه، نه! ولی رو سرش قسم میخورم، چون از بچگی یاد گرفته به حرامِ خدا حتی نزدیک هم نشه!»😌
مادر که تازه از لاک سکوتش در آمده بود، به نشانه تأیید صحبتهای مریم خانم، سر تکان داد و گفت:
_«حق با شماس! این چند ماهه ما از آقا مجید غیر از سر به زیری و آقایی هیچ چی ندیدیم.»😊
و باز ساکت شد تا مریم خانم ادامه دهد:
_«از نظر مالی هم شاید وضع آنچنانی نداشته باشه، ولی تا دلتون بخواد اهل کاره. وقتی لیسانسش رو گرفت، تو تهران تو یه شرکت کار میکرد که خب کفاف خرج زندگی خودش و عزیز رو میداد. بعد از فوت عزیز هم با پولی که جمع کرده بود، تونست یه جایی رو تو تهران اجاره کنه. بعد هم با همون پول اومد اینجا خدمت شما.☺️ الان سرمایه چندانی نداره، مگه همین پساندازی که این مدت کنار گذاشته. ولی خُب خدا بزرگه. ان شاء الله به زندگی شون برکت میده.»
که مادر لبخندی زد و با فروتنی پاسخ داد:
_«این حرفا چیه مریم خانم! خدا روزی رسونه! خدا هیچ بندهای رو بدون روزی نمیذاره! ولی... راستش من غافلگیر شدم. اجازه بدید با باباش هم صحبت
کنم.»☺️😅
مریم خانم که با شنیدن این جمله، قدری خیالش راحت شده بود، با لبخندی شیرین جواب داد:
_«خواهش میکنم. شما با حاج آقا صحبت کنید. من فردا صبح خدمت میرسم ازتون جواب میگیرم.»😊
سپس در حالیکه چادرش را مرتب میکرد تا بلند شود، رو به مادر کرد و حرف آخرش را با قاطعیت زد:
_«حاج خانم، این تفاوت مذهبی برای مجید اصلاً مطرح نیس! 👉👌چیزی که مجیدِ ما رو شیفته دخترِ گلِ شما کرده، #خانمی و #نجابت الهه جونه!»
سپس به رویم خندید😍☺️ و همچنانکه بلند میشد، گفت:
_«که البته حق داره!»
هرچند در دریای دلم طوفانی💓🌊 به پا شده و در و دیوار جانم را به هم میکوبید، اما در برابر تمجید بیریایش، به زحمت لبخندی زدم😊 و به احترامش از جا بلند شدم.
مادر هم همانطور که از روی مبل بلند میشد، جواب داد :
_«خوبی و خانمی از خودتونه!»
سپس به چای☕️ دست نخوردهاش اشارهای کرد و گفت:
_«چیزی هم که نخوردید! لااقل میموندید براتون میوه بیارم.»
به نشانه احترام دست به سینه گذاشت و با خوشرویی جواب داد:
_«قربون دستتون! به اندازه کافی دیشب زحمت دادیم!»☺️✋
سپس دست مادر را گرفت و با صدایی لبریز از اشتیاق ادامه داد:
«ان شاء الله به زودی خدمت میرسیم و حسابی مزاحمتون میشیم!»😊
و با بدرقه گرم مادر از اتاق بیرون رفت.
⏪ ادامه دارد...
رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀
🌹🌹🌹🌹🌹
✍ نویسنده:خانم #فاطمه_ولی_نژاد
🌟🌟🌟🌟
منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
✍رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🔻 #قسمت_سی_وچهارم
با رفتن او، پاهایم سست شد و دوباره روی مبل نشستم. مادر با گامهایی کُند و سنگین بازگشت و مثل من، سر جایش نشست.
برای لحظاتی هر دو ساکت به نقطهای نامعلوم خیره بودیم تا سرانجام این سکوت را مادر شکست:
_«اصلاً فکر نمیکردم به تو نظری داشته باشه!»😟
نگاهش کردم و دیدم با نگاهی مات به دیوار روبرویش خیره مانده و پلکی هم نمیزند. در جواب جملهای که حرف دلِ خودم بود، هیچ نگفتم که مادر به چشمانم خیره شد و پرسید:
_«تو خودت چیزی حس کرده بودی؟!!!»
در مقابل سؤال صادقانه مادر چه میتوانستم بگویم؟ من از روزی که او به این خانه قدم گذاشت، پای دلم را در ساحل نمناک احساسش به آب زدم و تا امروز بارها در برابر امواج سهمگین احساسی مبهم، #مقاومت کرده بودم تا #عنان_دلم_رابه_دست_شیطان_ندهم! بارها #ندای_نگاهش تا #پشت خانه #قلبم آمد و من #برای_رضای_خدا، درهای خانه را بستم! بارها نغمه نفسهایش را از پشت پنجرههای جانم شنیدم و به #نیت_خشنودی_پروردگار، پردههای دلم را کشیدم تا حتی نگاهم به نگاهش نیفتد! 🙈💖هرچند در این مدت، قلبم خالی از لغزش نبود
و گاهی بیاختیار به تماشای خیالش مینشستم، اما خدا شاهد بود که هرگز نگاهش آنقدر بیحیا نبود که در آیینه چشمانش نقشی را به وضوح بخوانم و به راز درونش پِی ببرم که سکوتم طولانی شد و مادر جواب سؤال خودش را داد:
_«اگه نظر منو بخوای، همین #نجابتی که این مدت به خرج داده کافیه تا این آدم رو بشناسی!»👉
در برابر پاسخ عارفانه مادر، تنها نگاهش کردم که به رویم لبخندی مادرانه زد و گفت :
_«حالا چرا انقدر رنگت پریده؟»😧
و شاید اوج پریشانیام را احساس کرد که از جایش بلند شد و به سمتم آمد. خم شد و شانههایم را در آغوش کشید و همزمان زیر گوشم زمزمه کرد:
_«عزیز دل مادر! مادر قربونت بشه! به خدا توکل کن! از خدا بخواه کمکت کنه!»😍
با شنیدن این کلمات لبریز مِهر و محبت، هر آنچه در این مدت بر دلم مانده بود، شبیه شبنمی شیرین پای چشمانم نشست. تنها خدا میدانست که در این مدت چه لحظات سختی را گذرانده بودم؛ از احساسات مبهمی که هر روز به بهانهای درِ خانه دلم را دقالباب میکردند، تا جام سرریز نگاههای پُر از معنی و خالی از حرف او، تا صدای لبریز از احساس و غریبه او و حتی دل خودم که گاهی با من غریبه میشد و حالا معنی و مفهوم همه را با تمام وجودم احساس میکردم!
حق داشتم این کوله بار سنگین احساس را که تا امروز روی شانههای نحیف دلم تحمل کرده بودم، اینجا و در آغوش بینظیر مادرم بر دامنش بگذارم! هرچند حالا بار سنگینتری بر دلم نشسته و آن هم نگرانی از سرنوشتی بود که میخواست با مردی 🌸شیعه🌸 پیوند پیدا کند، کسی که بارها آرزوی هدایتش به مذهب 🌺اهل تسنن🌺 را در دلم پرورانده و حالا به خواستگاریام آمده بود.
او برایم مثل هر کس دیگر نبود که به سادگی خواستگاریاش را نادیده بگیرم، بیتفاوت از کنار نگاههای سرشار از احساسش عبور کنم و تنها به بهانه تفاوتهای مذهبی، حضورش را از زندگیام محو کنم!
⏪ ادامه دارد...
رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀
🌹🌹🌹🌹🌹
✍ نویسنده:خانم #فاطمه_ولی_نژاد
🌟🌟🌟🌟
منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
هدایت شده از یا ابا صالح المهدی ادرکنی
مقام معظم رهبری مدظله العالی: ارزش طلبگی به این است که شما خود را برای کاری آماده می کنید که هیچ کاری جایگزین آن نیست. 25/2/95
آخرین مهلت ثبت نام حوزه علمیه ریحانه الرسول سلام الله علیها در سال تحصیلی 99-98 تا 15 مرداد
هدایت شده از یا ابا صالح المهدی ادرکنی
آخرین مهلت ثبت نام مراکز علوم اسلامی ریحانه الرسول سلام الله علیها در سال تحصیلی 99-98 تا 15 شهریور
حوزه ای با میزان بالای رضایت مندی فراگیران در زمینه علمی/ تهذیبی/ بصیرتی
👈 #دوشنبه_های_امام_حسنی
#حسن امام من است و منم غلام حسن
تمام هفته فدای #دوشنبه های #حسن 😍
دنیا،ز سر شوق ، بگردد #حسنیه
آخر حسنستان بشود این عربستان 👊
ان شاء الله...
💚 #امام_حسنی_ام_الحمد_الله 👇
🆔 @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
👈 #دوشنبه_های_امام_حسنی #حسن امام من است و منم غلام حسن تمام هفته فدای #دوشنبه های #حسن 😍 دنیا،ز س
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹اسد الله ایامکم
#دوشنبه_های_امام_حسنی 💚
ما گدائیم و سلطانه #حسن 😍
داریم امید به احسان حسن
🎤کربلایی #محمد_فصولی
#اللهم_عجل_الولیک_الفرج
💚 #امام_حسنی_ام_الحمد_الله 👇
✅ @asheghaneruhollah
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 صحبتهای مظلومانه ی فرزندطلبه ی همدانی #شهید_مصطفی_قاسمی
💔فرمود که از آه و نفرین مظلوم بترسید که چون شعله آتش بر آسمان میرود
👈سلبریتیهای بی سواد و لاتهای مجازی همه در برابر اشک های این کودک باید پاسخگو باشند••••
🆔 @asheghaneruhollah
وقتی میگوییم
#مهناز_افشار_باید_محاکمه_شود
دقیقا یعنی چی؟؟
حتی رفیقهای اراذل بهروز حاجیلو هم فهمیدند که فریب مهناز افشار رو خوردن. حسن ترک که قبلا فیلمهایی در حمایت از رفیق تروریستش منتشر کرده بود، این متن رو استوری گذاشته و گفته فریب امثال مهناز افشار رو خوردن
حالا ببینیم مهناز افشار قرار بره خارج یا بره دادگاه؟
🆔 @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
✍رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت 🔻 #قسمت_سی_وچهارم با رفتن او، پاهایم سست شد و دوباره روی مبل نشستم
✍رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🔻 #قسمت_سی_وپنجم
بعد از صرف شام فرصت خوبی بود تا مادر ماجرای صبح را برای پدر و عبدالله شرح دهد.
هر چه قلب من از تصور واکنش پدر، غرق در اضطراب بود،😨 مادر برای طرح این خواستگار جدید، که هنوز نیامده دلش را بُرده بود، اشتیاق داشت.😇 خودم را به شستن ظرفهای شام🍽💦 مشغول کرده بودم که مادر شروع کرد:
_«عبدالرحمن! امروز مریم خانم اومده بود اینجا.»
پدر منظور مادر از «مریم خانم» را متوجه نشد که عبدالله پرسید:
_«زن عموی مجید رو میگی؟»
و چون تأیید مادر را دید، با تعجب سؤال بعدیاش را پرسید:😳
_«چی کار داشت؟»
و مادر پاسخ داد:
_«اومده بود الهه رو خواستگاری کنه!»😊
پاسخ مادر آنقدر صریح و قاطع بود، که عبدالله را در بُهتی😧 عمیق فرو برد و پدر حیرت زده پرسید:😯
_«برای کی؟»
مادر لحظاتی مکث کرد و تنها به گفتن_«برای مجید!» اکتفا کرد. احساس کردم برای یک لحظه گوشم هیچ صدایی نشنید و شاید نمیخواست عکسالعمل پدر را بشنود. از بار نگاه سنگینی 👀که به سمتم خیره مانده بود، سرم را چرخاندم و دیدم عبدالله با چشمانی که در هالهای از ابهام گم شده، تنها نگاهم میکند و صورت پدر زیر سایهای از اخم به زیر افتاده است که مادر در برابر این سکوت سنگین ادامه داد:
_«میگفت اصلاً بخاطر همین اومدن بندر، مجید ازشون خواسته بیان اینجا تا براش بزرگتری کنن. منم گفتم باید با باباش حرف بزنم.»
پدر با صدایی گرفته سؤال کرد:
_«مگه نمیدونست ما سُنی هستیم؟»
و مادر بلافاصله جواب داد:
_«چرا، میدونست! ولی گفت مجید میگه همه مسلمونیم و به بقیه چیزها کاری نداریم!»
از شنیدن این جواب قاطعانه، پدر برآشفت و با لحنی عصبی😠🗣 اعتراض کرد:
_«الآن اینجوری میگه! پس فردا که آتیشش خوابید، میخواد زندگی رو به الهه زهر کنه! هان؟»
مادر صورت در هم کشید و با دلخوری جواب داد:
_«عبدالرحمن! ما تو این شهر این همه دختر و پسرِ شیعه و سُنی میشناسیم که با هم وصلت کردن و خوب و خوش دارن زندگی میکنن! این چه حرفیه که میزنی؟»🙁
پدر پایش را دراز کرد و با لحنی لبریز تردید پاسخ داد:
_«بله! ولی به شرطی که قول بدن واقعاً همدیگه رو اذیت نکنن!»😐
و حالا فرصت خوبی برای راضی کردن پدر بود که مادر لبخندی زد و با زیرکی زنانهاش آغاز کرد:😌
_«مریم خانم میگفت قبل از اینکه بیان بندر خیلی با مجید صحبت کردن! ولی مجید فکراشو کرده و همه شرایط رو قبول داره!»
و با صدایی آهسته و لحنی مهربانتر ادامه داد:
_«بلاخره این جوون چهار پنج ماهه که تو این خونه رفت و آمد داره! خودمون دیدیم که چه پسر نجیب و سر به راهیه! من که مادر الهه بودم یه بار یه نگاه بد از این پسر ندیدم! بلاخره با هم سرِ یه سفره نشستیم، با هم غذا خوردیم، ولی من یه بار ندیدم که به الهه چشم داشته باشه! بخدا واسه من همین کافیه که رو سرِ این جوون قسم بخورم!»😇😊
انتظار داشتم عبدالله هم در تأیید حرف مادر چیزی بگوید، اما انگار شیشه سکوتش به این سادگیها شکستنی نبود. سرش را پایین انداخته و با سرانگشتش گلهای فرش را به بازی گرفته بود.
ظرفها تمام شده و باز خودم را به هر کاری مشغول میکردم تا نخواهم از آشپزخانه بیرون بروم که پدر صدایم کرد:
_«الهه! بیا اینجا ببینم.»😠
شنیدن این جمله آن هم با لحن قاطع و آمیخته به ناراحتی پدر، کافی بود که تپش قلبم را تندتر کند. 💓😨
با قدمهایی کوتاه از آشپزخانه خارج شدم و در پاشنه در ایستادم که پدر با دست اشاره کرد تا بنشینم.
همین که نشستم، عبدالله سرش را بالا آورد و نگاهم کرد و نگاهش به قدری سنگین بود👀 که نتوانستم تحمل کنم و اینبار من سرم را پایین انداختم.😔 پدر پایش را جمع کرد و پرسید:
_«خودت چی میگی؟»
شرم و حیای دخترانهام با ترسی که همیشه از پدر در دل داشتم، به هم آمیخته و بر دهانم مُهر خاموشی زده بود که مادر گفت:
_«خُب مادر جون نظرت رو بگو!»
سرم را بالا آوردم. نگاه ناراحت پدر به انتظار پاسخ، به صورت گل انداختهام خیره مانده و نگاه پُر از حرف عبدالله، بیشتر آزارم میداد که سرم را کج کردم و با صدایی گرفته که انگار از پس سالها انتظار برای آمدن چنین روزی بر میآمد، پاسخ دادم:
_«نمیدونم... خُب من... نمیدونم چی بگم...»🙈🙊
⏪ ادامه دارد...
رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀
🌹🌹🌹🌹🌹
✍ نویسنده:خانم #فاطمه_ولی_نژاد
🌟🌟🌟🌟
منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
✍رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🔻 #قسمت_سی_وششم
اگر چه جوابم شبیه همه پاسخهای پُر نازِ دخترانه در هنگام آمدن خواستگار بود، ✨اما حقیقتی عاری از هر آلایشی بود.✨
سالها بود که منتظر آمدن چنین روزی بودم تا کسی به #طلبم بیاید که دیدن صورتش، شنیدن صدایش و حتی حس حضورش #مایهی_آرامش وجودم باشد و حالا رؤیای آرزویم تعبیر شده و او آمده بود! همانگونه که من میخواستم، ولی اینجای تقدیر را نخوانده بودم که آرزویم با یک جوان 🌸شیعه🌸در حقیقت نقش ببندد و این همان چیزی بود که زبانم را بند آورده و نفسم را به شماره انداخته بود.💗🙈
عبدالله نفس عمیقی کشید و مثل اینکه اوج سرگردانیام را فهمیده باشد، بلاخره سکوتش را شکست:
_«فکر کنم الهه میخواد بیشتر فکر کنه.» ولی مادر دلش میخواست هر چه زودتر مقدمات خوشبختی تنها دخترش را فراهم کند که با شیرین زبانی پیشنهاد داد:
_«من میگم حالا اجازه بدیم اینا یه جلسه بیان. صحبتهامون رو بکنیم، تا بعد ببینیم خدا چی میخواد!»😇😊
پدر بی آنکه چیزی بگوید، کنترل را برداشت و تلویزیون 📺را روشن کرد و این به معنای رضایتش به حرف مادر بود که عبدالله فکری کرد و رو به مادر گفت:
_«مامان نمیخوای یه مشورتی هم با ابراهیم و محمد بکنی؟»😕
که مادر سری جنباند و گفت:
_«آخه مادر جون هنوز که چیزی معلوم نیس. بذار حالا یه جلسه با هم صحبت کنیم، تا ببینیم چی میشه.»😊
و با این حرف مادر، این بحث سخت و سنگین تمام شد و بلاخره نفسم بالا آمد که از جا بلند شدم و به سمت اتاقم رفتم. وارد اتاق شدم و خواستم روی تختم دراز بکشم که عبدالله صدایم کرد:
_ «الهه!»
برگشتم و دیدم در چهارچوب درِ اتاق ایستاده و نگاهش همچنان سرد و سنگین است. لب تختم نشستم و او بیمقدمه پرسید:
_«چرا به من چیزی نگفتی؟»😕
نگاهش کردم و با صدایی که از عمق صداقتم بر میآمد، جواب دادم:😊
_«به خدا من از چیزی خبر نداشتم.»
قدم به اتاق گذاشت و همچنانکه به سمتم میآمد، با لحنی گرفته بازخواستم کرد:
_«یعنی تو از نگاهش هیچی حس نمیکردی؟»😟
و آفتاب نگاه نجیبش با همان پرده حیای همیشگی در برابر چشمانم درخشید تا صادقانه شهادت بدهم:
_«خودش نیس، ولی خداش هست! هیچ وقت تو نگاهش هیچی ندیدم!»
و شاید لحنم به قدری صادقانه بود که بلاخره حصار سرد رفتارش شکست، کنارم نشست و زیر لب زمزمه کرد:
_«من بهش خیلی نزدیک بودم، هر روز میدیدمش، ولی هیچ وقت فکرش هم نمیکردم!»
سپس نگاهش را به عمق چشمانم دوخت و با تردیدی که در صدایش موج میزد، سؤال کرد:
_«الهه! مطمئنی که میخوای اجازه بدی بیان خواستگاری؟!!!»🙁
و در مقابل نگاه پرسشگرم، لبخندی زد و با لحنی برادرانه نصیحتم کرد:
_«الهه جان! مجید مثل بقیه خواستگارات نیس! اون داره تو این خونه زندگی میکنه! خوب فکر کن! اگه یه بار به عنوان خواستگار بیاد تو این خونه و بعد تو جواب رَد بدی، دیگه رفت و آمدِ هر دوتون توی این خونه خیلی سخت میشه! اگه مطمئنی که قبولش داری، اجازه بده!»😐
از شنیدن این حرف، پشتم لرزید. تصور اینکه خواستگارم، در طبقه بالای همین خانه حضور دارد و نتیجه هر چه شود، باز هم او همینجا خواهد بود، ترسی عجیب در دلم انداخت. عبدالله نفس بلندی کشید و گفت:
_«البته حتماً مجید هم به این قضیه فکر کرده! حتماً اونم میدونه که اگه این خواستگاری به هر دلیلی به هم بخوره، زندگیاش تو این خونه دیگه مثل قبل نیس! پس حتماً پای حرفی که زده تا آخر میمونه! ولی تو هم باید تکلیفت رو با خودت روشن کنی!»😕
چشمانم غمگین به زیر افتاد 😔و عبدالله با گفتن
_«تو رو خدا خوب فکر کن!»
از کنارم بلند شد و از اتاق بیرون رفت.
با رفتن او، حجم سنگینی از احساسات بر دلم آوار شد. از ❤️محبتی که داشت بی سر و صدا در گوشههای قلبم جوانه میزد تا ترسی😨 که از حضور نزدیک او آن هم در هر شرایطی، در دلم افتاده بود و آنچه بیش از همه بر دیوار شیشهای قلبم ناخن میکشید، 🌸تشیع 🌸او بود که خاطرم را آشفته میکرد. احساس میکردم در ابتدای راهی طولانی و البته پُر جذبه ایستادهام که از پیمودنش ترسی شیرین در دلم میدوید و دلم آنچنان به پشتیبانی خدای خودم گرم بود که ایمان داشتم در انتهای این مسیر سخت، آسمانی نورانی انتظارم را میکشد. آینده روشنی که آرزوی قلبیام را برآورده خواهد کرد! آیندهای که این جوان 🌸شیعه🌸 را به یاری خدا و با همراهی من، به سوی مذهب 🌺اهل تسنن🌺 متمایل میکند و این همان اطمینانی بود که عبدالله از من طلب میکرد!
⏪ ادامه دارد...
رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀
🌹🌹🌹🌹🌹
✍ نویسنده:خانم #فاطمه_ولی_نژاد
🌟🌟🌟🌟
منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺شادمانه ایام ولادت نازدانه ارباب👏👏
#رقیه قبله ی حاجاتی ، رقیه عمه ساداتی...
🎤حاج #حسین_سیب_سرخی
❤️به عشق مدافعان حرم حضرت #زهرای_سه_ساله
👈 این جا صحبت از #عشق است ...❤️👇
🆔 @asheghaneruhollah
42.92M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌺شادمانه ایام ولادت نازدانه ارباب👏👏
همه دنیای حسین حضرت زهرای حسین #جااان_رقیه...
🎤حاج #حسین_سیب_سرخی
❤️به عشق مدافعان حرم حضرت #زهرای_سه_ساله
👈 این جا صحبت از #عشق است ...❤️👇
🆔 @asheghaneruhollah