eitaa logo
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
606 دنبال‌کننده
4.7هزار عکس
1.9هزار ویدیو
278 فایل
✅ ارتباط با مدیر کانال: @a_m_k_m_d جلسات هفتگی:شب های پنج شنبه،اصفهان،درچه،خیابان جانبازان،کوی سیدمرتضی،مسجد سید مرتضی رحمه الله علیه هیئت عاشقان روح الله تاسیس ۱۳۷۷
مشاهده در ایتا
دانلود
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
✍رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت 🔻 #قسمت_چهلم مادر خسته و کلافه از مجادله‌ای که با ابراهیم کرده بود،
✍رمان زیبای 📚 🔻 کنار هم نشستیم و او با لحنی برادرانه ادامه داد: _«اینا رو گفتم که بدونی من به مجید ایمان دارم! ولی اینا هیچ کدوم دلیل نمیشه که تو یه سِری از مسائل رو نادیده بگیری!»😊 و در برابر نگاه پرسشگرم، با حالتی منطقی آغاز کرد: _«الهه! منم قبول دارم که اونم مثل ما ! منم می‌دونم خیلی از مصیبت‌هایی که الان داره کشورهای اسلامی رو تضعیف می‌کنه، از ریشه می‌گیره! منم می‌دونم که امت اسلامی، ! اما دلم می‌خواد تو هم یه چیزایی رو خوب بدونی! تو باید بدونی که اون مثل تو نماز نمی‌خونه! مثل تو وضو نمی‌گیره! شاید یه روز به یه مناسبتی لباس مشکی بپوشه و بخواد عزاداری کنه، یه روز هم جشن بگیره! شاید یه روز بخواد کلی هزینه کنه تا بره زیارت و بخواد تو هم باهاش بری و هزار تا مسئله ریز و درشت دیگه که اگه از قبل خودتو آماده نکرده باشی، خیلی اذیت میشی!»😕 همچنانکه با نوک پایم ماسه‌های لطیف ساحل را به بازی گرفته بودم، گوشم به حرف‌های عبدالله بود که مثل طعم تلخ و گسی در مذاق جانم نقش می‌بست که سکوت غمگینم، 😔دلش را به درد آورد و گفت: _«الهه جان! من اینا رو نگفتم که دلِ تو رو از مجید سرد کنم! گفتم که بدونی داری چه مسیر سختی رو شروع می‌کنی! من اطمینان دارم که اگه بتونی با این مسائل کنار بیای، دیگه هیچ مشکلی بین شما وجود نداره و کنار هم خوشبخت میشید! این حرفا رو به تو می‌زنم، چون خیالم از مجید راحته! چون اون روز وقتی به بابا قول داد که هیچ وقت بخاطر اختلافات مذهبی تو رو ناراحت نکنه، حرفش رو باور کردم. چون معلوم بود که نه شعار میده، نه می‌خواد ما رو گول بزنه! 👌ولی می‌خوام تو هم حداقل به خودت قول بدی که هیچ وقت اجازه ندی تفاوت‌های مذهبی، اختلافِ زندگی تون بشه!» نگاهم را از زمین ماسه‌ای ساحل برداشتم و به چشمان نگران و مهربانش دوختم: _«عبدالله! اما حرف دل من یه چیز دیگه‌اس!» از جواب غیر منتظره‌ام جا خورد و من در مقابل نگاه کنجکاوش با صدایی که از عمق اعتقادم بر می‌آمد، ادامه دادم: _«عبدالله! من همون شبی که اجازه دادم تا بیاد خواستگاری، به خودم قول دادم که اجازه ندم این تفاوتِ مذهبی باعث ذره‌ای دلخوری تو زندگی مون بشه. چون می‌دونم اگه این اتفاق بیفته، قبل از خودم یا اون، خدا و پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌و‌آله) رو ناراحت کردم. چون خوب می‌دونم هر چیزی که مایه اختلاف دو تا مسلمون بشه، وسوسه شیطونه و در عوض اون چیزی که دلِ خدا و پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌و‌آله) رو شاد می‌کنه، اتحاد بین مسلمون هاس! اما من از خدا خواستم کمک کنه تا اونم به سمت مذهب اهل تسنن👉 هدایت بشه!» سپس در برابر چشمان حیرت زده‌اش،😳😧 نگاهم را به افق شناور روی دریا دوختم و مثل اینکه آینده را در آیینه آب ببینم، با لحنی لبریز ایمان و یقین پیش‌بینی کردم: _«عبدالله! من مطمئنم که این اتفاق می‌افته! می‌دونم که خدا به هردومون کمک می‌کنه تا بتونیم راه سعادت رو طی کنیم!» با صدایی که حالا بیشتر رنگ شک و تردید گرفته بود تا نصیحت و خیرخواهی، پرسید: _«الهه! تو می‌خوای چی کار کنی؟»😧 لبخندی زدم و با آرامشی که در قلبم موج می‌زد، پاسخ دادم : _«من فقط دعا می‌کنم! دعا می‌کنم تا دلش به سمت سنت پیامبر (صلی‌الله‌علیه‌و‌آله) هدایت شه و مذهب اهل سنت رو قبول کنه! دعا می‌کنم که به خدا نزدیک‌تر شه! می‌دونم که الان هم یه مسلمون معتقده، ولی دعا می‌کنم که بهتر از این شه!»😇😌 و پاسخم برایش اگرچه غافلگیرکننده، اما آنقدر پُر صلابت بود که دیگر هیچ نگفت. ⏪ ادامه دارد... رمان زیبای 📚 🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀 🌹🌹🌹🌹🌹 ✍ نویسنده:خانم 🌟🌟🌟🌟 منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 🔶 @asheghaneruhollah 🔷
✍رمان زیبای 📚 🔻 برای آخرین بار، در آیینه به خودم نگاه کردم. 🌟چادر سپیدی🌟 که نقشی از شاخه‌های سرخابی در زمینه ملیحش خود نمایی می‌کرد، به سر کرده و آماده میهمانی امشب می‌شدم. شب طولانی و به نسبت سردِ 26 بهمن❄️ ماه سال 91 که مقدر شده بود شب نامزدیِ ✨من با یک جوان شیعه✨ باشد! تعریف و تمجید‌های محمد و عطیه و لعیا و به خصوص عبدالله و مادر، سرانجام کارساز افتاده و توانسته بود پدر را مجاب کند تا به ازدواج تنها دخترش با این جوان شیعه رضایت دهد. اندیشه خوشبختی من، لبخندی شیرین بر صورت پُر چین و چروک و آفتاب سوخته‌اش نشانده و به چهره‌اش مهربانیِ کم سابقه‌ای بخشیده بود. پیراهن عربی سفیدی که فقط برای مراسم‌های مهم استفاده می‌کرد، به تن کرده و روی مبل بالای اتاق، انتظار ورود میهمانان را می‌کشید. لعیا هم آنقدر زیر گوش ابراهیم خوانده بود که دیگر دست از اشکال تراشی برداشته و با پوشیدن کت و شلواری شکلاتی رنگ، آماده مراسم مهم امشب شده بود. عطیه و لعیا در آشپزخانه مشغول آخرین تزئینات دیس شیرینی🍰 و میوه بودند و مادر چای☕️ را دم کرده بود که سرانجام انتظارم به سر رسید و میهمانان آمدند. پیشاپیش همه، عمو جواد وارد شد و جعبه کیک بزرگی را که با خود آورده بود، به دست عبدالله داد و پشت سرش مریم خانم و میهمان جدیدی که عمه‌ی بزرگ آقای عادلی بود و "عمه فاطمه" صدایش می‌کردند. آخرین نفر هم آقای عادلی بود که با گام‌هایی متین و چشمانی که بیش از همیشه می‌درخشید، قدم به اتاق گذاشت و دسته گل بزرگی💐 را که خوشه‌ی پُرباری از گل‌های رُز سرخ و سفید بود، روی میز کنار اتاق نشیمن قرار داد. موهای مشکی‌اش را مرتب‌تر از همیشه سشوار کشیده و نشسته در کت و شلواری مشکی و پیراهنی سپید، غرق آب و عرقِ شرم و حیا شده بود. عمه فاطمه با آغوش باز به استقبالم آمد و به گرمی احوالم را پرسید.صورت سفید و مهربانی داشت که خطوط عمیقش، نشان از سالخوردگی‌اش می‌داد، گرچه لحظه‌ای خنده از رویش محو نمی‌شد. مثل اینکه از کمردرد رنج ببرد، به سختی روی مبل نشست و بسته کادو پیچ شده‌ای را از زیر چادر مشکی‌اش بیرون آورد و روی مبل کناری گذاشت. چهره‌ی عمو جواد جدیت دفعه قبل را نداشت و با رفتاری مهربان و صمیمی حسابی با پدر و ابراهیم گرم گرفته بود. حالا با حضور آقای عادلی، احساس شیرینی به دلم افتاده و به جانم آرامش می‌داد، که می‌توانستم در خنکای لطیفش، تمام رؤیاهای دست نیافتنی‌ام را نه در خواب که در بیداری ببینم! صورتش روشن‌تر از همیشه، آنچنان از شادی و شعف می‌درخشید، که حتی در پشت پرده‌ی نجابت هم پنهان شدنی نبود! در حضور گرم و مهربانش احساس آنچنان امنیتی می‌کردم که در حضور کسی جز او لمسش نکرده بودم! امنیتی که انگیزه همراهی‌اش را بی هیچ ترس و تردیدی به من می‌بخشید و تمام این احساسات در مذاق جانم به شیرینی نقش بست وقتی عمه فاطمه انگشتر💍 طلای پر از نگینی را به نشانه نامزدی در دستم کرد، رویم را بوسید و زیر گوشم زمزمه کرد:😊😘 _«ان شاء الله سفید بخت بشی دخترم!» و صدای صلوات فضای اتاق را پُر کرد. احساس می‌کردم تمام ذرات بدنم شبیه گلبرگ‌های شقایق در دلِ باد، به لرزه افتاده 💗و دلم بی‌تاب وصالی شیرین، در قفسه سینه‌ام پَر پَر می‌زد.💓🙈 بی‌آنکه بخواهم نگاهم👀 به چشمانش افتاد که مثل سطح صیقل خورده خلیج فارس در برابر آفتاب، می‌درخشید و نجیبانه می‌خندید!☺️ مریم خانم بسته کادو را گشود و پارچه درونش را به دست عمه فاطمه داد. عمه کنارم نشست، پارچه را با هر دو دست مقابلم گرفت و با لحنی لبریز محبت توضیح داد: _«الهه خانم! این پارچه ی چادری رو عزیزِ خدا بیامرز چند سال قبل از مکه به نیت عروسِ مجید اُورد. قابلت رو نداره عزیزم! تبرکه!» و پیش از آنکه فرصت قدردانی پیدا کنم، پارچه حریرِ شیری رنگ را گشود و روی چادرم، بر سرم انداخت و بار دیگر صوتِ صلوات مثل ترنم به هم خوردن بال فرشتگان، آسمان ِاتاق را پُر کرد.😇✨ ⏪ ادامه دارد... رمان زیبای 📚 🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀 🌹🌹🌹🌹🌹 ✍ نویسنده:خانم 🌟🌟🌟🌟 منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 🔶 @asheghaneruhollah 🔷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
..مطمئنم حاجتم را با دعا خواهم گرفٺ دامنٺ را در میان اشڪها خواهم گرفٺ ...با دم یاڪاشف الڪرب الحسینم عاقبٺ ڪربلا را از ابوالفضل شما خواهم گرفٺ شب زیارتی مخصوص ❤️امام حسین ❤️ 🆔 @asheghaneruhollah
15.08M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
چهار چیز میاره....😭 🎤حاج 😔روضه سوزناک ارباب 👈تو خلوت ببینید.التماس دعا شب زیارتی مخصوص ❤️امام حسین ❤️ 🆔 @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
📚 #معرفی_کتاب 📚 این هفته #شهیدانه_باشیم زندگی داستانی حر مدافعان حرم #شهید_مجید_قربانخانی 📕کتاب #
📚 #معرفی_کتاب 📚 این هفته کتابی که رهبر انقلاب #امام_خامنه_ای_حفظه_الله پیشنهاد کردند خانم ها بخوانند... 📕کتاب #خاطرات_سفیر ✍اثر نیلوفر شادمهری 🚩کتاب #خاطرات_سفیر ، خاطرات نویسنده (نیلوفر شادمهری) درباره ی خاطرات حضورش در خوابگاهی دانشجویی در فرانسه است. از همان ابتدای کتاب با چالش هایی رو به رو می شویم که یک ایرانی و در واقع یک خانم مسلمان شیعه در خارج از کشور ممکن است با آن مواجه شود. 📚هر هفته،جمعه ها ،معرفی یک کتاب ارزشی خواندنی👇 ✅ @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
📚 #معرفی_کتاب 📚 این هفته کتابی که رهبر انقلاب #امام_خامنه_ای_حفظه_الله پیشنهاد کردند خانم ها بخوا
لحن داستان، لحنی کاملا دوستانه و خودمانی است. مخاطب به راحتی با آن ارتباط برقرار می کند و از آنجایی که به صورت خاطره نوشته شده است، کشش خاصی دارد که اجازه نمی دهد تا پایان کتاب، آن را زمین بگذارید. اگر چه نویسنده سعی می کند دیدگاه مردم تمدن های مختلف با گرایش های مختلف دینی را به ایران و اسلام بررسی کند اما زبان طنز نویسنده باعث می شود، این کتاب در شاخه ی کتاب های مذهبی با لحن سنگین طبقه بندی نشود. شخصیت اصلی داستان، نیلوفر، در خوابگاه دانشجویی با انسان هایی رو به رو می شود که هر کدام از جایی از این کره خاکی آمده اند. با طرز فکر ها، اعتقادات، ملیت ها و نگرش های مختلف و گاه ضد و نقیض. اگر دقت کنیم می توانیم به هرکدام به دید نماینده ی یک قشر خاص از جامعه ی خودمان نگاه کنیم: افرادی که دین را در متن زندگی نیافته اند و احساس پوچی می کنند؛ افرادی که به دین اعتقادات دارند اما لزومی به اجرای دستورات دینی نمی بیند؛ افرادی که غیرمسلمانند اما فطرت درونی، آنها را به سمت اسلام می کشاند و ... نیلوفر در باره ی هرکدام دیدگاه جالبی دارد و سعی می کند با بحث های شبانه هر کدام از این افراد را به گونه ای به چالش بکشد و در نهایت، دیدگاه های مختلف را لخت و برهنه در برابر مخاطب کتابش به نمایش بگذارد. در کنار همه این ها، ما را با فرهنگ ها و باور های مردم فرانسه آشنا می کند. گاهی نقد می کند و گاهی تحسین... 🔺 قسمتی از کتاب را باهم میخوانیم: پایم که رسید بع فرانسه، با اولین رفتار ها و سوال هایی که در مورد حجابم می شد و به خصوص درباره ی وضعیت و شرایط ایران،متوجه شدم آنجا کسی من را نمی بیند. آن که آنها می دیدند و با او سر صحبت را باز می کردند یک مسلمان ایرانی بود؛ نه نیلوفر شادمهری.... و من شدم «ایران»! من باید پاسخگوی همه ی نقاط قوت و ضعف ایران می بودم. انگار من مسئول همه ی شرایط و وقایع بودم. چاره ای نبود و البته از این ناچاری ناراضی هم نبودم. من ناخواسته واسطه ی انتقال بخشی از اطلاعات شده بودم و این فرصتی بود تا آن طور که باید و شاید وظیفه ام را انجام دهم. تصمیم گرفته شده بود! من سفیر ایران بودم و حافظ منافع کشورم و مردمش. 🔷 من که خودم اهل شعر و شاعری بودم، اونا هم که با احترام دو جفت گوش مفت در اختیارم گذاشته بودند، دیدم وقتشه که یکی از برگای برنده ی ایران رو رو کنم. گفتم:«البته ادبیات در ایران جایگاه خاصی داره. ما شعرایی داریم که منحصر به فردن و جدا برای من سخته که مفاهیم شعراشون رو براتون به فرانسه بگم. چون خیلی فراتر از ظاهر شعر محتوا دارن.» 🔺 ...اواسط سخنوری شاعرانه ی من من سیلون هم به جمع سه نفره ی ما اضافه شد. سیلون با اینکه دانشجوی دکترای تاریخ بود،در حیطه ی ادبیات هم دستی بر آتش داشت. موضوع بحث ما که دستگیرش شد، شروع کرد به تعریف و تمجید از ادبیات ایران و با سربلندی توضیح می داد که شاعرایی مثل حافظ و فردوسی رو می شناسه و چی و چی و چی...از اینکه میدونست چی به چیه کلی کیف کردم. 🔻 منم سنگ تموم گذاشتم و درباره ی اینکه کلا چقدر مردم ما آدمای فرهیخته ای هستن صحبت کردم. دوباره چند بیت شعر هم خوندم و حالیشون کردم که اولا شعری که خوندم خیلی قشنگه، ثانیا مضامین بسیار ویژه ای داره، ثالثا طبیعیه که لازمه ی فهم ارزش اون اشعار اینه که شنونده هم از نظر ادبیات فرهنگی غنی داشته باشه. همین سه مورد کافی بود تا باعث بشه با هر بیتی که میخونم همگی به به و چه چه کنن! 🔷 ....اونقدر از «لایه های پنهان» اشعار فارسی گفتم و تحسین کنان اشعار سنگین و وزنمون رو به رخشون کشیدم که در پایان جلسه ی ادبیمون هر سه نفر جامه دران و بر سر زنان اتاقم رو ترک کردن! - —---------------------------------------------- 📚 📚 این هفته کتابی که رهبر انقلاب پیشنهاد کردند خانم ها بخوانند... 📕کتاب ✍اثر نیلوفر شادمهری 📚هر هفته،جمعه ها ،معرفی یک کتاب ارزشی خواندنی👇 ✅ @asheghaneruhollah
💢 عقل سلیم زنگنه! 🔹 زنگنه، وزیر نفت ماست یا عامل عملیات روانی آمریکا؟!😏 🆔 @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
✍رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت 🔻 #قسمت_چهل_ودوم برای آخرین بار، در آیینه به خودم نگاه کردم. 🌟چادر
✍رمان زیبای 📚 🔻 🌴🌴فصل دوم🌴🌴 با لحن گرم مجید که به اسم صدایم می کرد، چشمانم را گشودم، اما شیرینی خواب سحرگاه دست بردار نبود که باز صدای مهربانش در گوشم نشست: _«الهه جان! بیدار شو! وقت نمازه.» نگاهم را به دنبالش دور اتاق گرداندم، ولی در اتاق نبود. 😟🙈پنجره اتاق باز بود و نسیم خنک و خوشبوی صبح 31 فروردین ماه🌸 سال 92، به چشمان خمار و خواب‌آلودم، دست میکشید. از اتاق خواب که بیرون آمدم، صدای تکبیرش را شنیدم و دیدم نمازش را شروع کرده که من هم برای گرفتن وضو به دستشویی رفتم. ❤️در این چند روزی که از شروع زندگیمان می‌گذشت،❤️ هر روز من او را برای نماز صبح بیدار کرده بودم، اما امروز او راحت‌تر از من دل از خواب کَنده بود. نمازم را خواندم و برای آماده کردن صبحانه به آشپزخانه رفتم. آشپزخانه‌ای که بعد از رفتن محمد و عطیه تا یکی دو هفته پیش، جز یک گاز رومیزی رنگ و رو رفته و یخچالی دست دوم و البته چند تکه ظرف کهنه چیزی به خود ندیده بود و حالا با جهیزیه زیبا و پُر زرق و برق من، جلوه‌ای دیگر پیدا کرده بود. از میان ظروف زیبا و رنگارنگی که در کابینت‌ها چیده بودم، چند پیش دستی انتخاب کرده و قطعات کره و پنیر را با سلیقه خُرد کردم. کاسه مربا و عسل و شیره خرما را هم روی میز گذاشتم😋 تا در کنار سبد حصیری نان، همه چیز مهیای یک 😍صبحانه نو عروسانه😍 باشد که مجید در چهارچوب درِ آشپزخانه ایستاد و با لبخندی تحسین آمیز گفت: _«چی کار کردی الهه جان! من عادت به این صبحونه‌ها ندارم!»😉 در برابر لحن شیرینش لبخندی زدم و گفتم: «حالا شیر می‌خوری🍶 یا چایی☕️؟» صندلی فرفورژه قرمز رنگ را عقب کشید و همچنان که می‌نشست، پاسخ داد: _«همون چایی خوبه! دستت درد نکنه!» فنجان چای را مقابلش گذاشتم و گفتم: _«بفرمایید!» که لبخندی زد و با گفتن _«ممنونم الهه جان!» فنجان را نزدیک‌تر کشید و من پرسیدم: _«امشب دیر میای؟» سری جنباند و پاسخ داد: _«نه عزیزم! ان‌شاء‌الله تا غروب میام.»😊 و من با عجله سؤال بعدی‌ام را پرسیدم: _«خُب شام چی می‌خوری؟»😌😋 لقمه‌ای را که برایم پیچیده بود، مقابلم گرفت و با شیرین زبانی جواب داد: _«این یه هفته همه غذاها رو من انتخاب کردم! امشب بگو خودت دلت چی می‌خواد!»😊 با لبخندی که به نشانه قدردانی روی صورتم نشسته بود، لقمه را از دستش گرفتم و گفتم: _«من همه غذاها رو دوست دارم! تو بگو چی دوست داری؟»😇 و او با مهربانی پاسخم را داد: _«منم همه چی دوست دارم! ولی هنوز مزه اون خوراک میگو که مامانت اونشب پخته بود، زیرِ زبونمه!»😅 از انتخاب سختی که پیش پایم گذاشته بود، به آرامی خندیدم و گفتم: _«اون غذا فقط کار مامانه! اگه من بپزم به اون خوشمزگی نمیشه!» به چشمانم خیره شد 👀و با لبخندی شیطنت‌آمیز گفت: _«من مطمئنم اگه تو بپزی خیلی خوشمزه‌تر میشه!»😍😄 و باز خلوت سحرگاهی خانه از صدای خنده های شاد و شیرینش پُر شد. از خانه که بیرون رفت،🚶 طبق عادت این چند روزه زندگی‌مان، با عجله چادر سر کردم و برای خداحافظی به بالکن رفتم. پشت در حیاط که رسید، به سمتم برگشت و برایم دست تکان داد و رفت و همین که در را پشت سرش بست، غم دوری‌اش بر دلم نشست و به امید بازگشتش، آیت‌الکرسی خواندم و به اتاق برگشتم. حالا تا غروب که از پالایشگاه باز می‌گشت، تنها بودم و باید خودم را با کارهای خانه سرگرم می‌کردم. خانه که با یک تخته فرش سفید و ویترین پُر شده از سرویس‌های کریستال، نمایی تمام عیار از خانه یک نوعروس بود. پرده‌های اتاق را از حریر سفید با والان‌های ساتن طلایی رنگ انتخاب کرده بودم تا با سرویس چوب طلایی رنگم هماهنگ باشد. دلتنگی‌های مادر و وابستگی عجیبی که به من داشت، به کمک دستِ تنگ مجید آمده و قرار شده بود تا مدتی در همین 👈طبقه اجاره‌ای👉 از خانه پدری زندگی کنیم. البته اوضاع برای مجید تغییر نکرده بود که بایستی همچنان اجاره ماهیانه را پرداخت می‌کرد و پول پیش خانه هم در گاوصندوق پدر جا خوش کرده بود،😕 نه مثل ابراهیم و محمد که بی‌هیچ هزینه‌ای تا یکسال در این طبقه زندگی کردند. ⏪ ادامه دارد... رمان زیبای 📚 🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀 🌹🌹🌹🌹🌹 ✍ نویسنده:خانم 🌟🌟🌟🌟 منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 🔶 @asheghaneruhollah 🔷
✍رمان زیبای 📚 🔻 تا ساعتی از روز خودم را به کارهای خانه مشغول کردم و حوالی ظهر 🌇بود که دلم هوای مادر را کرد. 😍پیچ‌های گاز را بررسی کردم تا بسته باشد و با خیالی راحت به طبقه پایین رفتم. در اتاق را باز کردم و دیدم مادر تنها روی مبلی نشسته و عدس پاک می‌کند که با لحنی غرق شور و انرژی سلام کردم. با دیدنم، لبخندی زد و گفت: _«بَه بَه! عروس خانم!»☺️ خم شدم و صورتش را بوسیدم و خودم را برایش لوس کردم: _«مامان! امروز حال نداشتم نهار درست کنم! اومدم نهار با شما بخورم!»😋😝 خندید و به شوخی گفت: _«حالا نهار رو با من بخوری! شام رو می‌خوای چی کار کنی؟ حتماً به آقا مجید میگی برو خونه مامانم، آره؟»😄 دیس عدس را از دستش گرفتم تا کمکش کنم و با شیرین زبانی پاسخ دادم: _«نخیر! قراره شب خوراک میگو درست کنم!»😌 از غذای مجلسی و پُر درد سری که برای شب در نظر گرفته بودم، تعجب کرد و پرسید: _«ماشاءالله! حالا بلدی؟»😳😟 و مثل اینکه پرسش مادر داغ دلم را تازه کرده باشد، با نگرانی گفتم: _«نه! می‌ترسم خراب شه! آخه مجید اونشب از خوراک میگو شما خیلی خوشش اومده بود! اگه مثل دستپخت شما نشه، بیچاره میشم!»☹️😦 مادر از این همه پریشانی‌ام خنده‌اش گرفت و دلداری‌ام داد:😄 _«نترس مادرجون! من مطمئنم دستپخت تو هم خوشمزه‌اس!» سپس خنده از روی صورتش جمع شد و با رگه‌ای از نگرانی که در صدایش موج می‌زد، پرسید:😟 _«الهه جان! از زندگی‌ات راضی هستی؟» دیس عدس را روی فرش گذاشتم و مادر در برابر نگاه متعجبم، باز سؤال کرد: _«یعنی... منظورم اینه که اختلافی ندارید؟» نمی‌فهمیدم از این بازجویی بی‌مقدمه چه منظوری دارد که خودش توضیح داد: _«مثلاً بهت نمیگه چرا اینجوری وضو می‌گیری؟ یا مثلاً مجبورت نمی‌کنه تو نمازت مُهر بذاری؟» تازه متوجه نگرانی مادرانه‌اش شدم که با لبخندی شیرین جواب دادم: _«نه مامان! مجید اصلاً اینطوری نیس! اصلاً کاری نداره که من چطوری نماز می‌خونم یا چطوری وضو می‌گیرم.»😊😍 سپس آهنگ آرامبخش رفتار پُر محبتش در گوشم تداعی شد تا با اطمینان خاطر ادامه دهم: _«مامان! مجید فقط می‌خواد من راحت باشم! هر کاری می‌کنه که فقط من خوشحال باشم.»😌 از شنیدن جملات لبریز از رضایتم، خیالش راحت شد که لبخندی زد و پرسید:😊 _«تو چی؟ تو هم اجازه میدی تا هرطوری میخواد نماز بخونه؟» در جواب مادر فقط سرم را به نشانه تأیید فرو آوردم و نگفتم هر بار که می‌بینم در وضو پاهایش را مسح می‌کند، هر بار که دست‌هایش را در نماز روی هم نمی‌گذارد و هر بار که بر مُهر سجده می‌کند، تمام وجودم به درگاه خدا دستِ دعا می‌شود تا یاری‌اش کند که به سمت مذهب اهل تسنن هدایت شود.😊 ساعتی از اذان مغرب گذشته بود که مجید با یک دنیا شور و انرژی وارد خانه شد. دست‌هایش پُر از کیسه‌های میوه🍎🍇 بود و لب‌هایش لبریز از خنده. با آنکه حقوق بالایی نمی‌گرفت، ولی دوست نداشت در خانه کم وکسری باشد و همیشه بیش از آنچه سفارش می‌دادم، می‌خرید. پاکت‌های میوه را کنار آشپزخانه گذاشت و با کلام مهربانش خبر داد:😍😋 _«الهه جان! برات پسته گرفتم!» با اشتیاق به سمت پاکت‌ها رفتم و با لحنی کودکانه👶 ابراز احساسات کردم: _«وای پسته! دستت درد نکنه!»😋 خوب می‌دانست به چه خوراکی‌هایی علاقه دارم و همیشه در کنار خرید‌های ضروری خانه، برای من یک خرید ویژه داشت.😍 ⏪ ادامه دارد... رمان زیبای 📚 🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀 🌹🌹🌹🌹🌹 ✍ نویسنده:خانم 🌟🌟🌟🌟 منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 🔶 @asheghaneruhollah 🔷