15.08M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
چهار چیز #عطش میاره....😭
#یا_حسین
🎤حاج #غلامرضا_سازگار
😔روضه سوزناک ارباب
👈تو خلوت ببینید.التماس دعا
شب زیارتی مخصوص ❤️امام حسین ❤️
🆔 @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
..مطمئنم حاجتم را با دعا خواهم گرفٺ دامنٺ را در میان اشڪها خواهم گرفٺ ...با دم یاڪاشف الڪرب الحسینم
03-Zamine-Nariman Panahi-Moharam (Roze 9 ) 970628.mp3
11.07M
#یا_ابوالفضل_العباس_علیه_السلام
امشب کربلای ما رو امضا کن✋
ای همه لشگرم
یار و برادرم
پاشو بریم حرم،حرم
🎤کربلایی #نریمان_پناهی
😔زمینه روضه ای حضرت قمربنی هاشم
شب زیارتی مخصوص ❤️امام حسین ❤️
🆔 @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
📚 #معرفی_کتاب 📚 این هفته #شهیدانه_باشیم زندگی داستانی حر مدافعان حرم #شهید_مجید_قربانخانی 📕کتاب #
📚 #معرفی_کتاب 📚 این هفته
کتابی که رهبر انقلاب #امام_خامنه_ای_حفظه_الله
پیشنهاد کردند خانم ها بخوانند...
📕کتاب #خاطرات_سفیر
✍اثر نیلوفر شادمهری
🚩کتاب #خاطرات_سفیر ، خاطرات نویسنده (نیلوفر شادمهری) درباره ی خاطرات حضورش در خوابگاهی دانشجویی در فرانسه است. از همان ابتدای کتاب با چالش هایی رو به رو می شویم که یک ایرانی و در واقع یک خانم مسلمان شیعه در خارج از کشور ممکن است با آن مواجه شود.
📚هر هفته،جمعه ها ،معرفی یک کتاب ارزشی خواندنی👇
✅ @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
📚 #معرفی_کتاب 📚 این هفته کتابی که رهبر انقلاب #امام_خامنه_ای_حفظه_الله پیشنهاد کردند خانم ها بخوا
لحن داستان، لحنی کاملا دوستانه و خودمانی است. مخاطب به راحتی با آن ارتباط برقرار می کند و از آنجایی که به صورت خاطره نوشته شده است، کشش خاصی دارد که اجازه نمی دهد تا پایان کتاب، آن را زمین بگذارید. اگر چه نویسنده سعی می کند دیدگاه مردم تمدن های مختلف با گرایش های مختلف دینی را به ایران و اسلام بررسی کند اما زبان طنز نویسنده باعث می شود، این کتاب در شاخه ی کتاب های مذهبی با لحن سنگین طبقه بندی نشود.
شخصیت اصلی داستان، نیلوفر، در خوابگاه دانشجویی با انسان هایی رو به رو می شود که هر کدام از جایی از این کره خاکی آمده اند. با طرز فکر ها، اعتقادات، ملیت ها و نگرش های مختلف و گاه ضد و نقیض. اگر دقت کنیم می توانیم به هرکدام به دید نماینده ی یک قشر خاص از جامعه ی خودمان نگاه کنیم: افرادی که دین را در متن زندگی نیافته اند و احساس پوچی می کنند؛ افرادی که به دین اعتقادات دارند اما لزومی به اجرای دستورات دینی نمی بیند؛ افرادی که غیرمسلمانند اما فطرت درونی، آنها را به سمت اسلام می کشاند و ...
نیلوفر در باره ی هرکدام دیدگاه جالبی دارد و سعی می کند با بحث های شبانه هر کدام از این افراد را به گونه ای به چالش بکشد و در نهایت، دیدگاه های مختلف را لخت و برهنه در برابر مخاطب کتابش به نمایش بگذارد.
در کنار همه این ها، ما را با فرهنگ ها و باور های مردم فرانسه آشنا می کند. گاهی نقد می کند و گاهی تحسین...
🔺 قسمتی از کتاب را باهم میخوانیم:
پایم که رسید بع فرانسه، با اولین رفتار ها و سوال هایی که در مورد حجابم می شد و به خصوص درباره ی وضعیت و شرایط ایران،متوجه شدم آنجا کسی من را نمی بیند. آن که آنها می دیدند و با او سر صحبت را باز می کردند یک مسلمان ایرانی بود؛ نه نیلوفر شادمهری.... و من شدم «ایران»! من باید پاسخگوی همه ی نقاط قوت و ضعف ایران می بودم. انگار من مسئول همه ی شرایط و وقایع بودم. چاره ای نبود و البته از این ناچاری ناراضی هم نبودم. من ناخواسته واسطه ی انتقال بخشی از اطلاعات شده بودم و این فرصتی بود تا آن طور که باید و شاید وظیفه ام را انجام دهم. تصمیم گرفته شده بود! من سفیر ایران بودم و حافظ منافع کشورم و مردمش.
🔷
من که خودم اهل شعر و شاعری بودم، اونا هم که با احترام دو جفت گوش مفت در اختیارم گذاشته بودند، دیدم وقتشه که یکی از برگای برنده ی ایران رو رو کنم. گفتم:«البته ادبیات در ایران جایگاه خاصی داره. ما شعرایی داریم که منحصر به فردن و جدا برای من سخته که مفاهیم شعراشون رو براتون به فرانسه بگم. چون خیلی فراتر از ظاهر شعر محتوا دارن.»
🔺
...اواسط سخنوری شاعرانه ی من من سیلون هم به جمع سه نفره ی ما اضافه شد. سیلون با اینکه دانشجوی دکترای تاریخ بود،در حیطه ی ادبیات هم دستی بر آتش داشت. موضوع بحث ما که دستگیرش شد، شروع کرد به تعریف و تمجید از ادبیات ایران و با سربلندی توضیح می داد که شاعرایی مثل حافظ و فردوسی رو می شناسه و چی و چی و چی...از اینکه میدونست چی به چیه کلی کیف کردم.
🔻
منم سنگ تموم گذاشتم و درباره ی اینکه کلا چقدر مردم ما آدمای فرهیخته ای هستن صحبت کردم. دوباره چند بیت شعر هم خوندم و حالیشون کردم که اولا شعری که خوندم خیلی قشنگه، ثانیا مضامین بسیار ویژه ای داره، ثالثا طبیعیه که لازمه ی فهم ارزش اون اشعار اینه که شنونده هم از نظر ادبیات فرهنگی غنی داشته باشه. همین سه مورد کافی بود تا باعث بشه با هر بیتی که میخونم همگی به به و چه چه کنن!
🔷
....اونقدر از «لایه های پنهان» اشعار فارسی گفتم و تحسین کنان اشعار سنگین و وزنمون رو به رخشون کشیدم که در پایان جلسه ی ادبیمون هر سه نفر جامه دران و بر سر زنان اتاقم رو ترک کردن!
- —----------------------------------------------
📚 #معرفی_کتاب 📚 این هفته
کتابی که رهبر انقلاب #امام_خامنه_ای_حفظه_الله
پیشنهاد کردند خانم ها بخوانند...
📕کتاب #خاطرات_سفیر
✍اثر نیلوفر شادمهری
📚هر هفته،جمعه ها ،معرفی یک کتاب ارزشی خواندنی👇
✅ @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
✍رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت 🔻 #قسمت_چهل_ودوم برای آخرین بار، در آیینه به خودم نگاه کردم. 🌟چادر
✍رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🔻 #قسمت_چهل_وسوم
🌴🌴فصل دوم🌴🌴
با لحن گرم مجید که به اسم صدایم می کرد، چشمانم را گشودم، اما شیرینی خواب سحرگاه دست بردار نبود که باز صدای مهربانش در گوشم نشست:
_«الهه جان! بیدار شو! وقت نمازه.»
نگاهم را به دنبالش دور اتاق گرداندم، ولی در اتاق نبود. 😟🙈پنجره اتاق باز بود و نسیم خنک و خوشبوی صبح 31 فروردین ماه🌸 سال 92، به چشمان خمار و خوابآلودم، دست میکشید. از اتاق خواب که بیرون آمدم، صدای تکبیرش را شنیدم و دیدم نمازش را شروع کرده که من هم برای گرفتن وضو به دستشویی رفتم.
❤️در این چند روزی که از شروع زندگیمان میگذشت،❤️
هر روز من او را برای نماز صبح بیدار کرده بودم، اما امروز او راحتتر از من دل از خواب کَنده بود. نمازم را خواندم و برای آماده کردن صبحانه به آشپزخانه رفتم. آشپزخانهای که بعد از رفتن محمد و عطیه تا یکی دو هفته پیش، جز یک گاز رومیزی رنگ و رو رفته و یخچالی دست دوم و البته چند تکه ظرف کهنه چیزی به خود ندیده بود و حالا با جهیزیه زیبا و پُر زرق و برق من، جلوهای دیگر پیدا کرده بود. از میان ظروف زیبا و رنگارنگی که در کابینتها چیده بودم، چند پیش دستی انتخاب کرده و قطعات کره و پنیر را با سلیقه خُرد کردم. کاسه مربا و عسل و شیره خرما را هم روی میز گذاشتم😋 تا در کنار سبد حصیری نان، همه چیز مهیای یک 😍صبحانه نو عروسانه😍 باشد که مجید در چهارچوب درِ آشپزخانه ایستاد و با لبخندی تحسین آمیز گفت:
_«چی کار کردی الهه جان! من عادت به این صبحونهها ندارم!»😉
در برابر لحن شیرینش لبخندی زدم و گفتم:
«حالا شیر میخوری🍶 یا چایی☕️؟» صندلی فرفورژه قرمز رنگ را عقب کشید و همچنان که مینشست، پاسخ داد:
_«همون چایی خوبه! دستت درد نکنه!» فنجان چای را مقابلش گذاشتم و گفتم:
_«بفرمایید!»
که لبخندی زد و با گفتن _«ممنونم الهه جان!» فنجان را نزدیکتر کشید و من پرسیدم:
_«امشب دیر میای؟»
سری جنباند و پاسخ داد:
_«نه عزیزم! انشاءالله تا غروب میام.»😊
و من با عجله سؤال بعدیام را پرسیدم:
_«خُب شام چی میخوری؟»😌😋
لقمهای را که برایم پیچیده بود، مقابلم گرفت و با شیرین زبانی جواب داد:
_«این یه هفته همه غذاها رو من انتخاب کردم! امشب بگو خودت دلت چی میخواد!»😊
با لبخندی که به نشانه قدردانی روی صورتم نشسته بود، لقمه را از دستش گرفتم و گفتم:
_«من همه غذاها رو دوست دارم! تو بگو چی دوست داری؟»😇
و او با مهربانی پاسخم را داد:
_«منم همه چی دوست دارم! ولی هنوز مزه اون خوراک میگو که مامانت اونشب پخته بود، زیرِ زبونمه!»😅
از انتخاب سختی که پیش پایم گذاشته بود، به آرامی خندیدم و گفتم:
_«اون غذا فقط کار مامانه! اگه من بپزم به اون خوشمزگی نمیشه!»
به چشمانم خیره شد 👀و با لبخندی شیطنتآمیز گفت:
_«من مطمئنم اگه تو بپزی خیلی خوشمزهتر میشه!»😍😄
و باز خلوت سحرگاهی خانه از صدای خنده های شاد و شیرینش پُر شد.
از خانه که بیرون رفت،🚶
طبق عادت این چند روزه زندگیمان، با عجله چادر سر کردم و برای خداحافظی به بالکن رفتم. پشت در حیاط که رسید، به سمتم برگشت و برایم دست تکان داد و رفت و همین که در را پشت سرش بست، غم دوریاش بر دلم نشست و به امید بازگشتش، آیتالکرسی خواندم و به اتاق برگشتم.
حالا تا غروب که از پالایشگاه باز میگشت، تنها بودم و باید خودم را با کارهای خانه سرگرم میکردم. خانه که با یک تخته فرش سفید و ویترین پُر شده از سرویسهای کریستال، نمایی تمام عیار از خانه یک نوعروس بود. پردههای اتاق را از حریر سفید با والانهای ساتن طلایی رنگ انتخاب کرده بودم تا با سرویس چوب طلایی رنگم هماهنگ باشد.
دلتنگیهای مادر و وابستگی عجیبی که به من داشت، به کمک دستِ تنگ مجید آمده و قرار شده بود تا مدتی در همین 👈طبقه اجارهای👉 از خانه پدری زندگی کنیم.
البته اوضاع برای مجید تغییر نکرده بود که بایستی همچنان اجاره ماهیانه را پرداخت میکرد و پول پیش خانه هم در گاوصندوق پدر جا خوش کرده بود،😕 نه مثل ابراهیم و محمد که بیهیچ هزینهای تا یکسال در این طبقه زندگی کردند.
⏪ ادامه دارد...
رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀
🌹🌹🌹🌹🌹
✍ نویسنده:خانم #فاطمه_ولی_نژاد
🌟🌟🌟🌟
منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
✍رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🔻 #قسمت_چهل_وچهارم
تا ساعتی از روز خودم را به کارهای خانه مشغول کردم و حوالی ظهر 🌇بود که دلم هوای مادر را کرد. 😍پیچهای گاز را بررسی کردم تا بسته باشد و با خیالی راحت به طبقه پایین رفتم.
در اتاق را باز کردم و دیدم مادر تنها روی مبلی نشسته و عدس پاک میکند که با لحنی غرق شور و انرژی سلام کردم. با دیدنم، لبخندی زد و گفت:
_«بَه بَه! عروس خانم!»☺️
خم شدم و صورتش را بوسیدم و خودم را برایش لوس کردم:
_«مامان! امروز حال نداشتم نهار درست کنم! اومدم نهار با شما بخورم!»😋😝
خندید و به شوخی گفت:
_«حالا نهار رو با من بخوری! شام رو میخوای چی کار کنی؟ حتماً به آقا مجید میگی برو خونه مامانم، آره؟»😄
دیس عدس را از دستش گرفتم تا کمکش کنم و با شیرین زبانی پاسخ دادم:
_«نخیر! قراره شب خوراک میگو درست کنم!»😌
از غذای مجلسی و پُر درد سری که برای شب در نظر گرفته بودم، تعجب کرد و پرسید:
_«ماشاءالله! حالا بلدی؟»😳😟
و مثل اینکه پرسش مادر داغ دلم را تازه کرده باشد، با نگرانی گفتم:
_«نه! میترسم خراب شه! آخه مجید اونشب از خوراک میگو شما خیلی خوشش اومده بود! اگه مثل دستپخت شما نشه، بیچاره میشم!»☹️😦
مادر از این همه پریشانیام خندهاش گرفت و دلداریام داد:😄
_«نترس مادرجون! من مطمئنم دستپخت تو هم خوشمزهاس!»
سپس خنده از روی صورتش جمع شد و با رگهای از نگرانی که در صدایش موج میزد، پرسید:😟
_«الهه جان! از زندگیات راضی هستی؟» دیس عدس را روی فرش گذاشتم و مادر در برابر نگاه متعجبم، باز سؤال کرد:
_«یعنی... منظورم اینه که اختلافی ندارید؟»
نمیفهمیدم از این بازجویی بیمقدمه چه منظوری دارد که خودش توضیح داد:
_«مثلاً بهت نمیگه چرا اینجوری وضو میگیری؟ یا مثلاً مجبورت نمیکنه تو نمازت مُهر بذاری؟»
تازه متوجه نگرانی مادرانهاش شدم که با لبخندی شیرین جواب دادم:
_«نه مامان! مجید اصلاً اینطوری نیس! اصلاً کاری نداره که من چطوری نماز میخونم یا چطوری وضو میگیرم.»😊😍
سپس آهنگ آرامبخش رفتار پُر محبتش در گوشم تداعی شد تا با اطمینان خاطر ادامه دهم:
_«مامان! مجید فقط میخواد من راحت باشم! هر کاری میکنه که فقط من خوشحال باشم.»😌
از شنیدن جملات لبریز از رضایتم، خیالش راحت شد که لبخندی زد و پرسید:😊
_«تو چی؟ تو هم اجازه میدی تا هرطوری میخواد نماز بخونه؟»
در جواب مادر فقط سرم را به نشانه تأیید فرو آوردم و نگفتم هر بار که میبینم در وضو پاهایش را مسح میکند، هر بار که دستهایش را در نماز روی هم نمیگذارد و هر بار که بر مُهر سجده میکند، تمام وجودم به درگاه خدا دستِ دعا میشود تا یاریاش کند که به سمت مذهب اهل تسنن هدایت شود.😊
ساعتی از اذان مغرب گذشته بود که مجید با یک دنیا شور و انرژی وارد خانه شد. دستهایش پُر از کیسههای میوه🍎🍇 بود و لبهایش لبریز از خنده. با آنکه حقوق بالایی نمیگرفت، ولی دوست نداشت در خانه کم وکسری باشد و همیشه بیش از آنچه سفارش میدادم، میخرید. پاکتهای میوه را کنار آشپزخانه گذاشت و با کلام مهربانش خبر داد:😍😋
_«الهه جان! برات پسته گرفتم!»
با اشتیاق به سمت پاکتها رفتم و با لحنی کودکانه👶 ابراز احساسات کردم:
_«وای پسته! دستت درد نکنه!»😋
خوب میدانست به چه خوراکیهایی علاقه دارم و همیشه در کنار خریدهای ضروری خانه، برای من یک خرید ویژه داشت.😍
⏪ ادامه دارد...
رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀
🌹🌹🌹🌹🌹
✍ نویسنده:خانم #فاطمه_ولی_نژاد
🌟🌟🌟🌟
منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
🌴 #جـــان_شیعه_اهل_سنت
🌴 #قسمت_چهل_وپنجم
دستانش را شست و به آشپزخانه برگشت، نفس عمیقی کشید و گفت:
_«الهه! غذات چه بوی خوبی میده!»😇😋
خودم میدانستم خوراک میگویی که تدارک دیدهام، آنچنان تعریفی نشده و عطر و بویی هم ندارد که خندیدم و گفتم:
_«نه! خیلی خوب نشده!»
و او همانطور که روی صندلی مینشست، با قاطعیتی مردانه جواب دلشورهام را داد:
_«بوش که عالیه! حتماً طعمش هم عالیه!»😉
ولی خودم حدس میزدم که اصلاً خوراک خوبی از آب درنیامده و هنگامی که غذا را در دیس کشیدم، مطمئن شدم هیچ شباهتی به دستپخت مادر ندارد.😬 حسابی دست و پایم را گم کرده بودم، ولی مجید با تمام وجود از خوردنش لذت میبُرد و مدام تعریف و تشکر میکرد. چند لقمهای خورده بودیم که متوجه شدم ترشی را فراموش کردهام. از سرِ میز بلند شدم و با گفتن
_«صبر کن ترشی بیارم!»😆🙈
به سمت یخچال رفتم، اما این جمله من به جای ترشی، خیالش را به دنیایی دیگر بُرد که دست از غذا خوردن کشید و با صدایی گرفته زمزمه کرد:
_«صبر کردن برای ترشی که آسونه!» سپس خندید و با شیطنتی شیرین ادامه داد:😃😍
_«من یه جاهایی صبر کردم که بیا و ببین!»
شیشه ترشی را روی میز گذاشتم و با کنجکاوی پرسیدم:
_«مثلاً کجا؟»😟
و او مثل اینکه خاطرات روزهای سختی به یادش آمده باشد، سری تکان داد و گفت:
_«یه ماه ونیم صبر کردم! به حرف یه ماه و نیم آسونه، ولی من داشتم دیوونه میشدم! فقط دعا میکردم تو این مدت اتفاقی نیفته!»😎🙏
با جملات پیچیدهاش، کنجکاوی زنانهام را حسابی برانگیخته بود که در برابر نگاه مشتاقم خندید و گفت:
_«اون شب که اومدم خونه تون آچار بگیرم و مامان برای شام دعوتم کرد، یادته؟»😅
و چون تأیید مرا دید، با لحنی لبریز خاطره ادامه داد:
_«سرِ سفره وقتی شنیدم عصر برات خواستگار اومده، اصلاً نفهمیدم شام چی خوردم! فقط میخواستم زودتر برم! دلم میخواست همونجا سرِ سفره ازت خواستگاری کنم، برای همین تا سفره جمع شد، فوری از خونه تون زدم بیرون! میترسیدم اگه بازم بمونم یه چیزی بگم و کارو خراب کنم!»😃😍
از دریای اضطرابی که آن شب بخاطر من در دلش موج زده و من شبنمی از آن را همان شب از تلاطم نگاهش احساس کرده بودم، ذوقی کودکانه در دلم دوید و بیاختیار لبخند زدم.☺️ از لبخند من او هم خندید و گفت:
_«ولی خدا رو شکر ظاهراً اون خواستگار رو رَد کردی!»😌
سپس با چشمانی که از شیطنت میدرخشید، نگاهم کرد و زیرکانه پرسید:
_«حتماً بخاطر من قبولش نکردی، نه؟!!!»😉☝️
و خودش از حرفی که زده بود با صدای بلند خندید😃 که من ابرو بالا انداختم و با لحنی پُر ناز پاسخ دادم:😌
_«نخیرم! من اصلاً بهت فکر نمیکردم!» چشمان مشکی و کشیدهاش در احساس موج زد و با لحنی عاشقانه جواب حرف سیاستمدارانهام را داد:
_«ولی من بهت فکر میکردم! خیلی هم فکر میکردم!»😍
از آهنگ صدایش، دلم لرزید. خاطرات دیدارهای کوتاه و عمیقمان در راه پله و حیاط و مقابل درِ خانه، پیش چشمانم جان گرفت. لحظاتی که آن روزها از فهمش عاجز میماندم و حالا خود او برایم میگفت در آن لحظات چه بر دلش میگذشته:
_«الهه! تو بدجوری فکرم رو مشغول کرده بودی! هر دفعه که میدیدمت یه حال خیلی خوبی پیدا میکردم»😇
و شاید نمیتوانست همه احساساتش را به زبان آورد که پشت پردهای از لبخند، در سکوتی عاشقانه فرو رفت.
دلم میخواست خودش از احساسش برایم بگوید نه اینکه من بخواهم، پس پیگیر قصه دلش نشدم و در عوض پرسیدم:
_«حالا چرا باید یه ماه و نیم صبر میکردی؟»
سرش را پایین انداخت و با نغمهای نجیبانه پاسخ داد:😊
_«آخه اون شب که برای تو خواستگار اومده بود، 🏴اواسط محرم🏴 بود و من نمیتونستم قبل از تموم شدن ماه صفر کاری بکنم.»👌
تازه متوجه شدم علت صبر کردنش، حرمتی بوده که شیعیان برای عزای دو ماه محرم و صفر رعایت میکنند که لحظاتی مکث کردم و باز پرسیدم:
_«خُب مگه گناه داره تو ماه محرم و صفر خواستگاری بری؟»🙁
لبخندی بر چهرهاش نقش بست و جواب داد:
_«نه! گناه که نداره... من خودم دوست نداشتم همچین کاری بکنم!»😊
برای لحظاتی احساس کردم نگاهش از حضورم محو شد و به جایی دیگر رفت که صدایش در اعماق گلویش گم شد و زیر لب زمزمه کرد:
_«بخاطر امام حسین (علیهالسلام) صبر کردم و با خودشم معامله کردم که تو رو برام نگه داره!»
از شنیدن کلام آخرش، دلگیر شدم.😒 خاندان پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) برای من هم عزیز و محترم بودند، اما اینچنین ارتباط عمیقی که فقط شایسته انسانهای زنده و البته خداست، درمورد کسی که قرنها پیش از این دنیا رفته، به نظرم بیش از اندازه مبالغه آمیز میآمد😟 و شاید حس غریبگی با احساسش را در چشمانم دید، که خندید و ناشیانه بحث را عوض کرد:
_«الهه جان! دستپختت حرف نداره! عالیه!»😊
ولی من نمیتوانستم به این سادگی ناراحتیام را پنهان کنم که در جوابش به لبخندی بیرنگ اکتفا کردم و در سکوتی سنگین مشغول غذا خوردن شدم.
✍رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🔻#قسمت_چهل_وششم
عقربه ثانیه شمار ساعت دیواری، مقابل چشمانم بیرحمانه رژه میرفت و گذر لحظات تنهایی را برایم سختتر میکرد. 💞یک ماهی از ازدواجمان میگذشت💞 و اولین شبی بود که مجید به خاطر کار در شیفت شب به خانه نمیآمد.
مادر خیلی اصرار کرد که امشب را نزد آنها بگذرانم، ولی نپذیرفتم، نه اینکه نخواهم که وقتی مجید در خانه نبود، نمیتوانستم جای دیگری آرام و قرار بگیرم.😇 بیحوصله دور اتاق میچرخیدم و سرم را به گردگیری وسایل خانه گرم میکردم. گاهی به بالکن میرفتم و به سایه تاریک و با ابهت دریا که در آن انتها پیدا بود، نگاه میکردم. اما این تنهایی و دلتنگی آنقدر آزردهام کرده بود که حتی به سایه خلیج فارس، این آشنای قدیمی هم احساس خوبی نداشتم. باز به اتاق برمیگشتم و به بهانه گذراندن وقت هم که شده تلویزیون📺 را روشن میکردم، هر چند تلویزیون هم هیچ برنامه سرگرم کنندهای نداشت و شاید من بیش از اندازه کلافه بودم.
هر چه فکر کردم، حتی حوصله پختن شام هم نداشتم و به خوردن چند عدد خرما 🍠و مقداری نان🍪 اکتفا کردم که صدای زنگ موبایلم📲 بلند شد. همین که عکس مجید😍 روی صفحه بزرگش افتاد، با عجله به سمت میز دویدم و جواب دادم:
_«سلام مجید!»
و صدای مهربانش در گوشم نشست:
_«سلام الهه جان! خوبی؟»
ناراحتیام را فروخوردم و پاسخ دادم:
_«ممنونم! خوبم!»
و او آهسته زمزمه کرد:
_«الهه جان! شرمندم که امشب اینجوری شد!»
نمیتوانستم غم دوریاش را پنهان کنم که در جواب عذرخواهیاش، نفس عمیقی کشیدم و او با لحن دلنشین کلامش شروع کرد.از شرح دلتنگی و بیقراریاش گرفته تا گله از این شب تنهایی که برایش سخت تاریک و طولانی شده بود و من تنها گوش میکردم.😍☺️ شنیدن نغمهای که انعکاس حرفهای دل خودم بود، آرامم میکرد، گرچه همین پیوند قلبهایمان هم طولی نکشید و بخاطر شرایط ویژهای که در پالایشگاه برقرار بود، تماسش را کوتاه کرد و باز من در تنهاییِ خانهی بدون مجید فرو رفتم.
برای چندمین بار به ساعت نگاه کردم، ساعتی که امشب هر ثانیهاش برای چشمان بیخوابم به اندازه یک عمر میگذشت. چراغها را خاموش کردم و روی تخت دراز کشیدم. 🛌چند بار سوره حمد را خواندم تا چشمانم به خواب گرم شود، ولی انگار وقتی مجید در خانه نبود، هیچ چیز سرِ جایش نبود که حتی خواب هم سراغی از چشمان بیقرارم نمیگرفت. نمیدانم تا چه ساعتی بیدار بودم و بیقراریام چقدر به درازا کشید، اما شاید برای دقایقی خواب چشمانم را ربوده بود که صدای اذان مسجد محله،🌌 پلکهایم را از هم گشود و برایم خبر آورد که سرانجام این شب طولانی به پایان رسیده و به زودی مجید به خانه برمیگردد.
برخاستم و وضو گرفتم و حالا ✨نماز صبح✨چه مونس خوبی بود تا سنگینی یک شب تنهایی و دلتنگی را با خدای خودم تقسیم کنم. نمازم که تمام شد، به سراغ میز آیینه و شمعدان اتاقم رفتم، قرآن را از مقابل آیینه برداشتم و دوباره به سرِ سجادهام بازگشتم. همانجا روی سجاده نشستم و آنقدر قرآن خواندم تا سرانجام قلبم قرار گرفت.
سیاهی آسمان دامن خود را آهسته جمع میکرد که چادرم را سر کردم و به تماشای طلوع آفتاب 🌄به بالکن رفتم. باد خنکی از سمت دریا به میهمانی شهر آمده و با حس گرمایی که در دل داشت، خبر از سپری شدن اردیبهشت ماه میداد. آفتاب مثل اینکه از خواب بیدار شده باشد، صورت نورانیاش را با ناز از بستر دریا بلند میکرد و درخشش گیسوان طلاییاش از لابلای شاخههای نخلها به خانه سرک میکشید.
هر چه دیشب بر قلبم سخت گذشته بود، در عوض این صبحگاهِ انتظار آمدنِ مجید، بهجت آفرین بود.😌 هیچ گاه گمان نمیکردم نبودش در خانه اینهمه عذابم دهد و شاید تحمل یک شب دوری، ارزش این قدردانی حضور گرم و پُر شورش را داشت!
ساعت هفت صبح🕖 بود و من همچنان به امید بازگشتش پشت نردههای بالکن به انتظار ایستاده بودم که صدای پای کسی را در حیاط شنیدم. کمی خم شدم و دیدم عبدالله است که آهسته صدایش کردم. سرش را به سمت بالا برگرداند و از دیدن من خندهاش گرفت. زیر بالکن آمد و طوری که مادر و پدر بیدار نشوند، پرسید:
_«مگه تو خواب نداری؟!!!»😄
و خودش پاسخ داد:
_«آهان! منتظر مجیدی!»😌
لبم را گزیدم و گفتم:
_«یواش! مامان اینا بیدار میشن!»😬
با شیطنت خندید و گفت:
_«دیشب تنهایی خوش گذشت؟»😉
سری تکان دادم و با گفتن_«خدا رو شکر!»، تنهاییام را پنهان کردم که از جواب صبورانهام سوءاستفاده کرد و به شوخی گفت:
ُ_«پس به مجید بگم از این به بعد کلاً شیفت شب باشه! خوبه؟»😄😜
و در حالی که سعی میکرد صدای خندهاش بلند نشود، با دست خداحافظی کرد و رفت. دیگر به آمدن مجیدم چیزی نمانده بود که به آشپزخانه رفتم، چای دم کردم و دوباره به بالکن برگشتم.☺️
⏪ ادامه دارد...
رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀
🌹🌹🌹🌹🌹
📢 #گزارش_صوتی
💐مراسم جشن میلاد نازدانه ارباب،حضرت رقیه(سلام الله علیها)
🔻به کلام خطیب توانا:
حجت الاسلام #سجاد_نصر
🎤به نفس گرم:
کربلایی #علی_صدر
👈 #یاد_بود_شهدای_مدافع_حرم
📆چهارشنبه4 اردیبهشت ماه1398
💥💥#هیئت_عاشقان_روح_الله
💠پیشنهاد ویژه دانلود
👇👇👇👇👇
❤️💛💚💙💜💔
@asheghaneruhollah
❤️💛💚💙💜💔
ولادت حضرت رقیه(س)1398 هیئت عاشقان روح الله(ره) (8).mp3
38.36M
📢 #گزارش_صوتی
💐مراسم جشن میلاد نازدانه ارباب
حضرت رقیه(سلام الله علیها)
👈 #یاد_بود_شهدای_مدافع_حرم
#سخنرانی
#مقام_حضرت_رقیه
#مناجات_شعبانیه
#یاد_خدا
🎤حجت الاسلام #سجاد_نصر
💠پیشنهاد ویژه دانلود
#یارقیه_در_این_ماه_رمضان_نگاهی_به_دل_مردمان_کن
🆔 @asheghaneruhollah
ولادت حضرت رقیه(س)1398 هیئت عاشقان روح الله(ره) (9).mp3
7.46M
📢 #گزارش_صوتی
💐مراسم جشن میلاد نازدانه ارباب
حضرت رقیه(سلام الله علیها)
👈 #یاد_بود_شهدای_مدافع_حرم
🌺برکت خانه از دختر داشتن...😍
🎤کربلایی #علی_صدر
👏مدح حضرت زهرای سه ساله
💠پیشنهاد ویژه دانلود
#یارقیه_در_این_ماه_رمضان_نگاهی_به_دل_مردمان_کن
🆔 @asheghaneruhollah