eitaa logo
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
606 دنبال‌کننده
4.7هزار عکس
1.9هزار ویدیو
278 فایل
✅ ارتباط با مدیر کانال: @a_m_k_m_d جلسات هفتگی:شب های پنج شنبه،اصفهان،درچه،خیابان جانبازان،کوی سیدمرتضی،مسجد سید مرتضی رحمه الله علیه هیئت عاشقان روح الله تاسیس ۱۳۷۷
مشاهده در ایتا
دانلود
جانم رضا 🍃❤️ یادت نرود همیشہ فردایۍ هست در قلب ڪویر آب گوارایۍ هست گر موج زند جهان ز نامردۍها نومید نباش ضامن آهویۍ هست #روز_شمار #میلاد_امام_رضا_علیه_السلام_ 📆8 روز تا میلاد حضرت سلطان ❤️امام رضایی ها👇 ✅ @asheghaneruhollah
44.36M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 آمدم ای شاه پناهم بده.... 🌺جشن بزرگ میلاد 97 باحضور خادمین حرم رضوی 📌نما های هوایی... 🚩 ❤️امام رضایی ها👇 ✅ @asheghaneruhollah
🔴غسل ونماز روزیکشنبه ماه ذی القعده ✅ @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
✍️رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت 🔻 #قسمت_صدوشصت_وهشتم نمی‌دانستم باید چه کنم که بیش از این خانه و
✍️رمان زیبای 📚 🔻 و بعد لبخندی تحویلم داد تا باور کنم تا چه اندازه دلش برای اسلام می‌تپد و با لحنی به ظاهر مهربان ادامه داد: _«تو این کتاب‌ها رو بخون تا افزایش پیدا کنه! ما همه‌مون به عنوان یه وظیفه داریم به هر وسیله‌ای که می‌تونیم برای نابودی این تلاش کنیم تا از نجات پیدا کنه! حالا هر کس این کار رو می‌کنه؛ یکی مثل من و تو فقط میتونه کتاب بخونه و بقیه رو راهنمایی کنه، یکی که امکانات داره، رو در اختیار مجاهدین قرار میده. یکی هم که توانایی جنگیدن داره، میره 🇸🇾سوریه و 🇮🇶عراق و 🇦🇫افغانستان تا در راه خدا جهاد کنه و این رو به جهنم بفرسته!» و حالا نه فقط از ماجرای دیشب که از اراجیفی که از دهان 🔥نوریه🔥بیرون می‌زد و به نام ، ریختن خون مسلمانان را مباح اعلام می‌کرد و می‌دانستم همه را مجید می‌شنود، دلم به تب و تاب افتاده بود. هر چند از ترس توبیخ پدر نمی‌توانستم جوابی به سخنان شیطانی‌اش بدهم و فقط دعا می‌کردم زودتر شرش را از خانه‌ام کم کند که با انگشتان لاغر و استخوانی‌اش، کتاب‌ها را روی میز شیشه‌ای به سمتم هُل داد و با حالتی دلسوزانه تأکید کرد: _«فقط این کتاب‌ها با هزینه تهیه شده و تعدادش خیلی زیاد نیس! وقتی خودت خوندی، به شوهرت و برادرهات هم بده بخونن تا توی شریک شی!» و من به قدری سرگیجه و حالت تهوع گرفته بودم😣 که دیگر نمی‌فهمیدم چه می‌گوید و شاید از رنگ پریده‌ام فهمید حوصله خطابه‌هایش را ندارم که بلاخره بساط تبلیغ وهابی گری‌اش را جمع کرد و رفت.... و من بار دیگر روی کاناپه افتادم. حالا منتظر خروج مجید از اتاق و جوشش خون غیرت در جانش بودم که نه تنها نوریه تا توانسته به مذهب تشیع توهین کرده بود، بلکه تکلیف ماجرای دیشب هم باید برایش روشن می‌شد و همین که صدای بسته شدن در بلند شد، مجید از اتاق بیرون آمد. صورتش از غیظ غیرت سرخ شده😡 و به وضوح احساس می‌کردم تمام بدنش از ناراحتی می‌لرزد، ولی همین که نگاهش به رنگ سفیدم افتاد، سراسیمه به سمت آشپزخانه رفت و بلافاصله با قوطی شیر🍶 و ظرف خرما🍠 بازگشت. فرصت نکرده بود شیر را در لیوان بریزد و می‌خواست هر چه زودتر حالم را جا بیاورد که خودش خرماها را دانه دانه در دهانم می‌گذاشت و وادارم می‌کرد تا شیر را با همان قوطی بزرگ بنوشم و باز دلش قرار نگرفت که دوباره به آشپزخانه رفت و پس از چند لحظه با سفره نان🍪 و شیشه عسل🍯 کنارم نشست. به روی خودش نمی‌آورد از زبان زهرآلود نوریه چه شنیده و هر چند هنوز چشمانش از خشمی غیرتمندانه می‌سوخت، ولی به رویم لبخند می‌زد و با مهربانی برایم لقمه می‌گرفت. کمی که حالم بهتر شد، سرش را پایین انداخت تا مبادا خشم جوشیده در چشمانش، دلم را بلرزاند و با صدایی گرفته پرسید: _«دیشب اینجا چه خبر بوده الهه؟»😠 و دیگر دلیلی نداشت بر زخم قلبم سرپوش بگذارم😣 که همه چیز را از زبان نوریه شنیده بود و چه فرصتی بهتر از این که لااقل کمی از دردهای مانده بر دلم شکایت کنم که مظلومانه نگاهش کردم و گفتم:😒 _«دیشب ساعت هفت🕖 بود که 😈برادرهای نوریه😈 اومدن. خودشون کلید داشتن و اومدن تو خونه، یعنی فکر کنم بابا بهشون کلید🔑 داده بود. من ترسیدم یه وقت بیان بالا، برای همین فوری در رو از تو قفل کردم.😧یکی شون اومد بالا و در زد، ولی من ساکت یه گوشه نشسته بودم تا اصلاً نفهمن من خونه ام. بعد هم رفتن پایین تا بابا و نوریه برگشتن.» صورتش هر لحظه برافروخته‌تر 😠می‌شد و با هر کلامی که می‌گفتم، نگاهش از عصبانیت بیشتر آتش می‌گرفت😡 و مثل اینکه دیگر نتواند حجم خشم انباشته در سینه‌اش را تحمل کند، فریادش در گلو شکست: _«الهه! من وقتی شب تو رو تو این خونه تنها میذارم و میرم، خیالم راحته که بابات تو همین خونه اس، خیالم راحته که حواسش به دخترش هست! اونوقت بابات اینجوری از ناموسش مراقبت می‌کنه؟!!! کلید خونه‌اش رو میده دست یه عده غریبه تا هر وقت خواستن بیان تو این خونه و تن زن من رو بلرزونن؟!!»😡 ⏪ ادامه دارد... رمان زیبای 📚 🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀 🌹🌹🌹🌹🌹 ✍️ نویسنده:خانم 🌟🌟🌟🌟 منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 ✅ @asheghaneruhollah
✍️رمان زیبای 📚 🔻 با نگاه معصومانه‌ام به چشمان مردانه‌اش پناه بردم و التماسش کردم:😥😢 _«مجید! تو رو خدا یواش‌تر! بابا می‌شنوه!» و نتواستم مانع بی‌قراری قلب غمزده‌ام شوم که شیشه بغضم شکست و میان گریه ناله زدم:😭 _«مجید! بابام همه زندگی‌اش رو از دست داده. بابام همه زندگی‌اش رو به نوریه و خونواده‌اش باخته. مجید! دیگه بابام هیچ اختیاری از خودش نداره...» و هر چند نمی‌توانستم آنچه از زبان ناپاک 😈برادران نوریه😈 درباره خودم شنیده بودم، برای محرم اسرار دلم بازگو کنم، ولی تا جایی که شرم و حیا اجازه می‌داد، غم‌های قلبم را پیش چشمانش زار زدم😩😭 که دستِ آخر، از جام زهری که به کامش می‌ریختم، جانش به لب رسید که به چشمان اشکبارم خیره شد و با کلماتی شمرده جواب تمام گلایه‌هایم را داد: _«الهه! ما از این خونه میریم!»😐✋ از حکم قاطعانه‌اش، بند دلم پاره شد و با نفسی که به شماره افتاده بود، نجوا کردم: _«مجید! این خونه بوی مامانم رو میده...»😢 و نگذاشت جمله‌ام به آخر برسد و با خشمی که بیشتر بوی دلواپسی می‌داد، بر سرم فریاد کشید:😠😵 _«الهه! این خونه داره تو رو می‌کُشه! بابا و 🔥نوریه🔥 دارن تو رو می‌کُشن! روزی نیس که از دست نوریه زار نزنی! روزی نیس که چهار ستون بدنت از دست نوریه نلرزه! می‌فهمی داری چه بلایی سرِ خودت و این بچه میاری؟!!!» و بعد مثل اینکه نگاه نحس برادر نوریه پیش چشمانش تکرار شده باشد، دوباره نگاهش از خشم شعله کشید: _«اونم خونه‌ای که حالا دیگه کلیدش افتاده دست یه مُشت آدم سگ چشم!!!»😠 و دلش نیامد بیش از این به جُرم دلبستگی به خانه و خاطرات مادرم، مجازاتم کند که با نگاه عاشقش از چشمان اشکبارم عذرخواهی کرد و با لحن گرم و مهربانش اوج نگرانی‌اش را نشانم داد:😒😥 _«الهه جان! عزیزم! تو الان باید آرامش داشته باشی! من حاضرم هر کاری بکنم که تو راحت باشی، ولی تو این خونه داری ذره ذره آب میشی!😒 الهه! ما تو این خونه زندانی شدیم! نه حق داریم حرف بزنیم، نه حق داریم فکر کنیم، نه حق داریم به اون چیزهایی که عقیده داریم عمل کنیم! فقط بخاطر اینکه تو این خونه یه دختری زندگی می‌کنه که 🌸شیعه🌸 رو کافر می‌دونه! خُب من شیعه هستم و حقم اینه که مجازات بشم، ولی تو چرا باید بخاطر منِ شیعه اینهمه عذاب بکشی؟ 😔❤️تو که دکتر بهت اونقدر سفارش کرد که نباید استرس داشته باشی، چرا باید همش اضطراب داشته باشی که الان نوریه می‌فهمه شوهرت شیعه‌اس و خون به پا می‌کنه! بخدا بخاطر خودم نمی‌گم، من تا حالا تحمل کردم، از اینجا به بعدش هم بخاطر گل روی تو تحمل می‌کنم،❤️ ولی من نگران خودتم الهه! بخدا نگران این بچه‌ای هستم که هر روز و هر شب فقط داره گریه تو رو می‌بینه! به روح پدر و مادرم، فقط بخاطر خودت میگم!»😣 با سرانگشتانم پرده اشک را از روی چشمانم کنار زدم😢 تا تصویر سیمای همسر مهربانم پیش چشمانم واضح شود و بعد با صدایی که به سختی از لایه سنگین بغض می‌گذشت، گفتم: _«مجید! نوریه اومده که همه این خونه زندگی رو از چنگ بابام دربیاره! اون اومده تو این خونه تا همه هویت مارو ازمون بگیره! اگه منم از این خونه برم، اون صاحب همه این زندگی میشه! همه خاطرات مامانم رو از بین می‌بره!» که نگاهم کرد و پاسخ این همه تلاش بی‌نتیجه‌ام را با دلسوزی داد: _«الهه جان! مگه حالا غیر از اینه؟ این خونه که به اسم باباست، ما هم اینجا مستأجریم،😕 دیگه بود و نبود ما تو این خونه چه فرقی می‌کنه؟🙁 همین حالا هم هر وقت بابا بخواد، ما رو از این خونه بیرون می‌کنه، همونجوری که عبدالله رو بیرون کرد.»😒 از طعم تلخ حقیقتی که از زبانش می‌شنیدم، دلم به درد آمد. حقیقتی که می‌دانستم و نمی‌خواستم باور کنم که ملتمسانه نگاهش کردم و گفتم: _«مجید! مگه نمیگی حاضری برای راحتی من، هر کاری بکنی؟ پس اجازه بده تا زمانی که می‌‌تونم تو این خونه بمونم! اجازه بده تا وقتی می‌تونم، تو خونه مامانم بمونم!»😞🙏 از چشمانش می‌خواندم که چقدر پذیرفتن این خواسته برایش سخت است و باز در مقابل چشمانم قد خم کرد و با مهربانی پاسخ داد:😊 _«هر جور تو می‌خوای الهه جان!» و من هم می‌خواستم ثابت کنم تا چه اندازه پای عشقش ایستاده‌ام و چقدر از نوریه و مسلک تکفیری‌اش بیزارم که نگاهش کردم و زیر لب گفتم: _«مجید! این کتاب‌ها📚 رو بریز دور. نمی‌دونم اگه اسم خدا و پیامبر (صلی‌الله‌علیه‌و‌آله) توش اومده، بریز تو آب جاری که گناه نداشته باشه. فقط این کتاب‌ها رو از این خونه ببر بیرون.😊 ⏪ ادامه دارد... رمان زیبای 📚 🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀 🌹🌹🌹🌹🌹 ✍️ نویسنده:خانم 🌟🌟🌟🌟 منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 ✅ @asheghaneruhollah
🔹 بگو که سنگ حوادث از آسمان بارد بگو که سیل بلا رو به این دیار آرد 🔹شکست خورده بیدادگر چه پندارد بگو که کشور ما ثامن الحجج دارد 🔹بگو که پادشاه کشور قضا اینجاست بگو که مملکتِ حضرت رضا اینجاست #روز_شمار #میلاد_امام_رضا_علیه_السلام_ 📆6 روز تا میلاد حضرت سلطان ❤️امام رضایی ها👇 ✅ @asheghaneruhollah
39.5M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✅ نماهنگ زیبای ❤️یکی اومد از سمت باب الجواد... 🎥 جشن بزرگ میلاد 97 🎤 آقای 🔴درچه،میدان امام خمینی(ره) 🚩 📌پیشنهاد دانلود ❤️امام رضایی ها👇 ✅ @asheghaneruhollah
وچقدر در حرمت دربدری می چسبد....یا امام رضا #اعلام_مراسم_هیئت_عاشقان_روح_الله 🌺 مراسم جشن باشکوه ایام دهه کرامت . 👈به کلام:حجت‌الاسلام سلیمانی 🎤به نفس: #حاج_سعید_میرفهیمی 📆چهارشنبه19تیر ماه1398 🕖راس ساعت 21/30 🚩اصفهان،درچه،بلوارشهدا(اسلام اباد)کوی شهید بهشتی #پرچم_هیئت #ویژه_برادران_خواهران ❤️دوستان اطلاع رسانی شود
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
✍️رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت 🔻 #قسمت_صدوهفتاد با نگاه معصومانه‌ام به چشمان مردانه‌اش پناه برد
✍️رمان زیبای 📚 🔻 برای چند لحظه به ردیف کتاب‌ها📚 خیره شد، سپس نگاهم کرد و با صدایی گرفته پرسید:😒 _«نمی‌خوای بخونی‌شون؟» و در برابر چشمان متعجبم با دل شکستگیِ عجیبی ادامه داد: _«مگه نمیگی عزاداری ما شیعه‌ها برای اهل بیت(علیهم‌السلام) فایده نداره، خُب اگه می‌خوای این کتاب‌ها رو هم بخون...»😔 که به میان حرفش آمدم و با دلخوری عتاب کردم: _«مجید! یعنی تو عقیده اهل سنت رو با این وهابی‌ها یکی می‌دونی؟!!! یعنی خیال می‌کنی منم مثل 🔥نوریه🔥 فکر می‌کنم؟!!!»😠 و شاید این سؤال را پرسیده بود تا همین جواب را از من بشنود که اینچنین به دهانم چشم دوخته بود تا ببیند همسر 🌺اهل سنتش🌺 چقدر با یک 📛وهابی📛 افراطی فاصله دارد که با اعتقادی که از اعماق قلبم ریشه می‌گرفت، قاطعانه اعلام کردم: _«من اگه با تو سرِ عزاداری و سینه‌زنی محرم و صفر بحث می‌کنم، برای اینه که اعتقاد دارم این عزاداری‌ها سودی نداره. من میگم به جای اینهمه گریه و زاری، از راه و روش اون امام پیروی کنید! من حتی روز عاشورا که میرسه از اینکه امام حسین (علیه‌السلام) و بچه‌هاش اونجوری کشته شدن، دلم می‌سوزه، 😠ولی نوریه رو و میدونه! نوریه میگه ، چون برای امام حسین (علیه‌السلام) عزاداری می‌کنن! میگه 🌸شیعه‌ها🌸 هستن، چون میرن امام حسین (علیه‌السلام)! اینا اصلاً شیعه رو ، ولی من به عنوان یه دختر سُنی، با یه مردِ شیعه ازدواج کردم و بیشتر از همه دنیا این مرد شیعه رو دوست دارم! نه من، نه خونواده‌ام، نه هیچ اهل سنتی، شیعه رو کافر نمی‌دونه! من با تو بحث می‌کنم تا اختلافات مذهبی‌مون حل شه، ولی نوریه اعتقاد داره باید همه شماها رو تا شیعه رو کنن!»😠 و او همانطور که سرش پایین بود، زیر لب چیزی گفت که نفهمیدم. سپس آهسته سرش را بالا آورد و با لبخندی لبریز ایمان زمزمه کرد: 😄 _«پس فاتحه‌مون خونده‌اس!» و شاید می‌خواست صورت غم‌زده‌ام را به خنده‌ای باز کند که خندید😄 و با شوخ‌طبعی ادامه داد: _«اگه نوریه بفهمه این بالا چه خبره، من رو یه راست تحویل برادرای مجاهدش میده تا برم اون دنیا!»😆 و این بار نه از روی شیطنت که از عصبانیتی که در چشمانش می‌غلطید، خنده تلخی کرد و باز می‌خواست دل مرا آرام کند که با نگاه مهربانش به وجودم آرامشی دلنشین بخشید و با متانتی مؤمنانه پاسخ داد: _«الهه جان! خیالت راحت باشه! تا اونجایی که از دستم برمیاد یه کاری می‌کنم که نوریه چیزی نفهمه! تو فقط آروم باش و به هیچی فکر نکن!»☺️ و بعد در آیینه چشمانش، تصویر ندیده حوریه درخشید که صورتش به لبخندی شیرین گشوده شد و با احساسی عمیق، اوج محبت پدرانه‌اش را به نمایش گذاشت: _«تو فقط به حوریه فکر کن!»😍 ⏪ ادامه دارد... رمان زیبای 📚 🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀 🌹🌹🌹🌹🌹 ✍️ نویسنده:خانم 🌟🌟🌟🌟 منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 ✅ @asheghaneruhollah
✍️رمان زیبای 📚 🔻 ساعتی می‌شد که تکیه به دیوار سیمانی و رنگ‌آمیزی شده مدرسه، در حاشیه خیابان به انتظار عبدالله ایستاده بودم. دقایقی از زنگ تعطیلی مدرسه گذشته و همه دانش‌آموزان خارج شده بودند و هنوز عبدالله نیامده بود.😕 حدس می‌زدم که امروز جلسه معلمان مدرسه با مدیر برگزار شده و نمی‌دانستم باید چقدر اینجا منتظرش بمانم.🙁 هوا طوفانی شده و باد نسبتاً سردی به تنم تازیانه می‌زد تا نشانم دهد که روزهای نخست بهمن ماه❄️ در بندرعباس، چندان هم بهاری نیست. فضای شهر از گرد و غبار تیره شده و لایه سیاه و سنگینی از ابر آسمان🌫☁️ را گرفته بود. با چادرم مقابل بینی و دهانم را گرفته بودم تا کمتر خاک بخورم🌪😣 و مدام کمرم را به دیوار فشار می‌دادم تا دردش آرام بگیرد. چند بار موبایلم📱 را به دست گرفتم تا با عبدالله تماس بگیرم و باز دلم نیامد مزاحم کارش شوم که بلاخره با کیفی که به دوشش انداخته و پوشه‌ای که در دستش بود، از مدرسه بیرون آمد. نگاهش که به من افتاد، به سمتم آمد و با تعجبی آمیخته به دلواپسی پرسید: _«تو با این وضعیت برای چی اومدی اینجا الهه جان؟»😧 چادرم را از مقابل صورتم پایین آوردم و گفتم: _«می‌خواستم باهات حرف بزنم.» پوشه آبی رنگ را زیر بغلش گرفت و همانطور که سوئیچ اتومبیل را از جیب شلوارش در می‌آورد، جواب داد: _«خُب زنگ می‌زدی بیام خونه.» و اشاره کرد تا به سمت اتومبیلش که چند متر آنطرف‌تر پارک شده بود، برویم و پرسید: _«حالا چی شده که اومدی اینجا منو ببینی؟»😊 یک دست به کمرم گرفته و با دست دیگرم مراقب پایین چادرم بودم تا کمتر در وزش شدید باد تکان بخورد و همچنانکه با قدم‌های سنگینم به دنبالش می‌رفتم، پاسخ دادم: _«چیزی نشده، دلم برات تنگ شده بود.»☺️ ولی در سر و صدای خزیدن باد لای شاخه‌های درختان، حرفم را به درستی نشنید که جوابی نداد و در عوض درِ ماشین🚙 را باز کرد تا سوار شوم. در سکوت اتومبیل که فرو رفتیم، دستی به موهایش که حسابی به هم ریخته بود، کشید و باز پرسید: _«چیزی شده الهه جان؟»😕 و من با گفتن «نه.» سرم را پایین انداختم که نمی‌دانستم چه بگویم و از کجای قصه شروع کنم. به نیم رخ صورتم خیره شد و این بار با نگرانی پرسید: _«چی شده الهه؟»😟 سرم را بالا آوردم، لبخندی زدم و با صدایی آرام پاسخ دادم: _«چیزی نشده، اومده بودم باهات درد دل کنم، همین!» و شاید اثر درد و ناخوشی را در صورت رنگ پریده‌ام می‌دید که با ناراحتی اعتراض کرد: _«یه زنگ می‌زدی من می‌اومدم خونه با هم حرف می‌زدیم. بیخودی برای چی اینهمه راه اومدی تا اینجا؟»😐 و من بلافاصله پاسخ دادم: _«نمی‌خواستم نوریه چیزی متوجه شه. می‌خواستم یه جا تنهایی باهات حرف بزنم.»😒 و فهمید دردهای دلم از کجا آب می‌خورد که نفس بلندی کشید و پرسید: _«خیلی تو اون خونه عذاب می‌کشی؟»😒 و من جوابی ندادم که سکوتم به اندازه کافی بوی غم می‌داد تا خودش جواب سؤالش را بدهد: _«خیلی سخته! فکر کنم اگه همون روز اول مثل من از اون خونه دل کَنده بودی و رفته بودی، راحت‌تر بودی!» و بعد مستقیم نگاهم کرد و پرسید: _«حتماً مجید هم خیلی اذیت میشه، مگه نه؟»😒 و دل آرام و قلب صبور مجید در سینه‌ام به تپش افتاد تا لبخندی به صورتم نشسته و با آرامش پاسخ دهم: _«مجید خیلی اذیت میشه، ولی اصلاً به روی خودش نمیاره. اون فقط نگران حال منه!»😊 دستش را که برای روشن کردن اتومبیل به سمت سوئیچ برده بود، عقب کشید و به سمتم چرخید تا با تمام وجود به دردِ دلم گوش کند که بغض کردم وگفتم: _«عبدالله! دیگه هیچی سرِ جاش نیس! بابا دیگه بابای ما نیس! همه زندگی‌اش شده نوریه!»😔 و هر چند می‌ترسیدم اسرار آن شب را از خانه بیرون بیاورم ولی دیگر نتوانستم عقده‌های مانده در دلم را پنهان کنم که با غصه ادامه دادم: _«بابا حتی کلید خونه رو داده دست برادرهای نوریه! همین چند شب پیش، مجید شیفت بود، بابا و نوریه هم خونه نبودن که برادرهای نوریه خودشون در رو باز کردن و اومدن تو خونه.»😣 نگاه متعجب عبدالله به صورتم خیره ماند و حیرت زده پرسید: _«بابا کلید خونه رو داده دست اونا؟!!!»😧 و این تازه اول قصه بود که اشک نشسته در چشمانم😢 را با سرانگشتم پاک کردم و با غیظی که در صدایم پیدا بود، جواب دادم: _«کلید که چیزی نیس، بابا همه زندگی‌اش رو داده دست نوریه و خونواده‌اش! همون شب اونا نفهمیدن که من تو خونه‌ام و بلند بلند با خودشون حرف می‌زدن...»😢 از یادآوری لحظات شوم آن شب، باز قلبم آتش گرفت و با گریه ادامه دادم:😭😣_«عبدالله! نمی‌دونی درمورد بابا چجوری حرف می‌زدن! نمی‌دونی چقدر به بابا بد و بیراه می‌گفتن و مسخره‌اش می‌کردن که اختیار همه زندگی‌اش رو داده به اونا!» ⏪ ادامه دارد... رمان زیبای 📚 🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀 🌹🌹🌹🌹🌹 ✍️ نویسنده:خانم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💚 یادت باشد ☝️ شهید اسم نیست، رسم است!!! شهید نیست که اگر از دیوار اتاقت برداشتی فراموش بشود ..... ((شهید مسیر است، زندگیست،راه است، مرام است!😊 شهید پس داده است.. شهید راهیست به سوی خدا....)) 🌙شبتون شهدایی ✅ @asheghaneruhollah