🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
✍️رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت 🔻 #قسمت_دویست_وچهاردهم هر چه دور اتاق چشم میچرخاندم،👀 دلم راضی نم
✍️رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🔻 #قسمت_دویست_وپانزدهم
البته روزی که از خانه میآمدم، سرویس طلایم به دست و گردنم بود و حالا همین چند تکه طلا سرمایه کوچکی بود که میتوانست در وقت نیاز دستمان را بگیرد. لوستری هم نداشتیم و علیالحساب مجید لامپ بزرگی💡 به سقف اتاق پذیرایی آویخته بود تا شبهای تنهاییمان را در این خانه تنگ و دلگیر، روشن کند.
اگر چند روزی بیشتر فرصت داشتیم، دستی به سر و روی خانه میکشیدیم، بعد ساکن میشدیم ولی همکار مجید تماس گرفته و خبر داده بود که فردا به بندر باز میگردد و باید زودتر خانهاش را ترک میکردیم. باورش سخت بود ولی من و مجید وقتی از خانه و زندگیمان آواره شدیم، جز یک دست لباسی که به تنمان بود، لباس دیگری هم نداشتیم و در این یک هفته فقط چند دست لباس خریده بودیم.😔 حالا همان لباسهای چرک هم گوشه خانه مانده که ماشین لباسشویی هم در کار نبود و من هم از شدت کمر درد توانی برای شستن لباسها با دست نداشتم. مجید قول داده بود سرِ راه، پودر و لگن بخرد و همه لباسها را خودش برایم بشوید. هر لحظه که میگذشت بیشتر متوجه میشدم چقدر دست و پایم بسته شده که حتی وسیلهای برای پخت و پز و آشپزی هم نداشتم و مجبور شدم با مجید تماس بگیرم و سفارش یک قابلمه و یک دست بشقاب و قاشق و چنگال بدهم تا حداقل بتوانیم نهار امروز را سپری کنیم.😒 باید لیست بلند بالایی از وسایل مورد نیاز خانه مینوشتم و انگار باید از نو جهیزیهای برای خودم دست و پا میکردم.
با یک حساب سرانگشتی باید حداقل بیش از ده میلیون هزینه میکردیم تا زندگیمان دوباره سر و سامانی بگیرد و فقط خدا میداند چقدر از مجید خجالت میکشیدم که مادرم یک سال پیش بهترین و کاملترین جهیزیه را برایم تدارک دید و حالا من امروز محتاج یک بشقاب بودم😔 و باز هم در این شرایط سخت، 💖توکلم به پروردگار مهربانم بود.💖 من و مجید انتخاب عاشقانهای کرده و باید تاوان این جانبازی جسورانه را میدادیم که او به حرمت عشق به 🌸تشیع🌸و من به هوای محبت😍 این شوهر شیعه، همه زندگیمان را در یک قمار عاشقانه از دست داده و باز به همین در کنار هم بودن خوش بودیم، هر چند مذاق جانم هنوز از بیمهری خانواده و جدایی از عزیزانم گس بود و لحظهای یادشان از خاطرم جدا نمیشد.
چیزی به ساعت یازده ظهر نمانده بود که صدای توقف اتومبیلی در خیابان به گوشم رسید و بلافاصله صدای مجید را شنیدم که به کسی فرمان میداد. از گوشه پاره روزنامه نگاهی به خیابان انداختم و دیدم که وانتی مقابل خانه توقف کرده و در بارَش چند کارتُن کوچک و بزرگ با طناب بسته شده و مجید با کمک راننده میخواست بازشان کند. چادرم را سر کردم و به انتظار آمدن مجید، در پاشنه در خانه ایستادم که صدای قدم هایش در راه پله پیچید.
در یک دستش چند پاکت میوه🍊🍏🍇 و حبوبات بود و در دست دیگرش دو دست غذای آماده🍛🍛 و دیگر دستانش جا نداشت که کیسه مواد شوینده و لگن کوچکی را در بغلش گرفته و با چانهاش لبه لگن را کنترل میکرد تا سقوط نکند. مقابل در که رسید، به رویم خندید و مژدگانی داد:😍😊
_«مبارک باشه الهه جان! هم یخچال گرفتم، هم گاز، هم یه سرویس چینی با یه دست قاشق چنگال. دو تا قابلمه کوچیک و بزرگ هم خریدم.»☺️✌️
و فرصت نداد تشکر کنم که کیسهها را پشت در گذاشت و همانطور که با عجله از پلهها پایین میرفت، تأکید کرد:
_«به این کیسهها دست نزن! سنگینه، خودم میام.»😉
⏪ ادامه دارد...
رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀
🌹🌹🌹🌹🌹
✍️ نویسنده:خانم #فاطمه_ولی_نژاد
🌟🌟🌟🌟
منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
✅ @asheghaneruhollah
✍️رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🔻 #قسمت_دویست_وشانزدهم
در عرض یک ساعت اجاق گاز و یخچال در آشپزخانه نصب شد، سرویس شش تایی کاسه و بشقاب چینی🍽 در یکی از کابینتها نشست و سرویس شش تایی قاشق چنگال هم یکی از کشوهای آشپزخانه را پُر کرد تا لااقل خیالم قدری راحت شود. هر چند دلم میخواست سرویس آشپزخانهام را سرِ فرصت با سلیقه خودم بخرم، ولی با این وضعیت کمر درد و زندگی صفر کیلومتری که داشتیم، همین سرویس ساده و دمِ دستی هم غنیمت بود. 😊مجید همانطور که کارتُنهای خالی را گوشه آشپزخانه دسته میکرد، از ماجرای خرید یکی دو ساعتهاش برایم میگفت که من هم با شوقی که با خرید همین چند تکه اثاث به دلم افتاده بود، گفتم:
_«فکر نمیکردم امروز مغازهها باز باشن. گفتم حتماً دست خالی برمیگردی!» آخرین تکه مقوا را هم جمع کرد و با لبخند خستهای که روی صورتش نقش بسته بود، پاسخ داد:
_«اتفاقاً خودم هم از همین میترسیدم. ولی بخاطر اینهمه مسافری که برای عید ریختن تو بندر، بیشتر مغازهها باز بودن.»😊
سپس نگاهی به یخچال کرد و با حالتی ناباورانه ادامه داد:
_«اینا اینجا خیلی ارزونه! اگه تهران بود، باید چند برابر پول میدادیم!»
و من دلم جای دیگری بود که با نگرانی پرسیدم:
_«حالا چقدر شد؟»😧
به آرامی خندید😃 و همچنانکه به سراغ پاکت میوهها میرفت تا برایم پرتقالی🍊 بشوید، پاسخ داد:
_«تو چی کار به این کارها داری؟»
که با نگاه دلواپسم دور خانه خالی چرخی زدم و با حالتی مظلومانه سؤال کردم:
_«یعنی میتونیم بقیه وسایل رو هم بخریم؟»🙁
که جواب لبریز از ایمان و یقینش در بانگ باشکوه اذان ظهر پیچید:
_«توکل به خدا! ان شاءالله که خدا خودش همه چی رور جور میکنه!»😊
ولی حدس میزدم که با خرید امروز، حسابش را خالی کرده که پس از صرف نهار، همانطور که روی موکت کف اتاق نشسته بودیم، آغاز کردم:
_«مجید! ما هنوز خیلی چیزها لازم داریم که باید بخریم.»
همانطور که کمرش را به دیوار فشار میداد تا خستگیاش را در کند، با خونسردی پاسخ داد:
_«خُب میخریم الهه جان! یکی دو ساعت دیگه من میرم بازار، هر چی میخوای بگو میخرم!»
و من در پسِ این خونسردی صبورانه، دغدغههای مردانهاش را احساس میکردم که با صدایی گرفته پرسیدم:
_«مگه هنوز تو حسابت پول داری؟»😕
به چشمانم خیره شد و با اخمی پُر شیطنت پاسخ نگرانیام را داد:
_«تو چی کار به حساب من داری؟ بگو چی میخوای، نهایتش میرم قرض میکنم.»😉
و من نمیخواستم عرق شرم رفتار زشت پدرم، بر پیشانی همسرم بنشیند که به جبران حکم ظالمانهای که برایمان نوشته بودند، دستش را پیش همکارانش دراز کند😔 که گردنبندم را باز کردم،👌 گوشوارههایم را درآوردم و به همراه انگشترها و دستبند و النگوهایی که به دستم بود، همه را مقابلش روی موکت گذاشتم و در برابر نگاه حیرت زدهاش، مردانه حرف زدم:😐
_«من نمردم که بری از غریبه قرض کنی! به غیر از حلقه ازدواجم که خیلی دوستش دارم، بقیهاش رو بفروش.»
که از حرفم ناراحت شد😒 و با دلخوری پُر مهر و محبتی اعتراض کرد:
_«یعنی چی الهه؟!!! یعنی من طلاهای زنم رو بفروشم و خرج زندگی کنم؟!!! اینا هدیهاس الهه جان! من دلم نمیاد اینا رو بفروشم!»
سپس تکیهاش را از دیوار برداشت، روی سرِ زانو به سمتم آمد و همانطور که طلاها را از روی موکت جمع میکرد، با لحن مهربانش از پیشنهادم قدردانی کرد:
_«قربون محبتت الهه جان! خدا بزرگه! بلاخره از یه جایی جور میکنم.»😊
و دست بلند کرد تا دوباره گردنبند را به گردنم ببندد که دستش را گرفتم و صادقانه تمنا کردم:
_«مجید! من دیگه اینا رو نمیخوام! تو رو خدا دیگه گردنم نکن!»😒
سپس به چشمان کشیده و زیبایش نگاه کردم و با حالتی منطقی ادامه دادم:
_«مجید جان! حرف یکی دو میلیون نیس که بری قرض کنی! ما الان باید کلی چیز بگیریم که از ده میلیون هم بیشتر میشه! حقوق تو هم که به اندازه اجاره خونه و همین خرج زندگیه! یکی یکی این طلاها رو میفروشیم و خرج میکنیم. هر وقت وضعمون خوب شد، دوباره میخریم.»😊
⏪ ادامه دارد...
رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀
🌹🌹🌹🌹🌹
✍️ نویسنده:خانم #فاطمه_ولی_نژاد
🌟🌟🌟🌟
منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
✅ @asheghaneruhollah
هدایت شده از 🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
🍃🌺
مـــــا که دربندِ ولنتاینِ💞 شماها نیستیم!!!
روزِ عشقِ ❤️مافقط پیوندزهــراوعلی ست 😌
#روز_عشــــــــــق_مبارڪ 😋🌹❤️
✅ @asheghaneruhollah
هدایت شده از 🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
H_Asheghaneruhollah_960601 (1) (online-audio-converter.com).mp3
29.02M
👈پیشنهاد دانلود
🌺🌺🌺عیدتان مبارک
#نوستالژی_96
🌹مراسم جشن ازدواج حضرت علی_ع_وحضرت زهرا_س_
سخنرانی:
دکتر #خردمند
💥پاسخگویی به شبهات ازدواج آب وآئینه
✅ @asheghaneruhollah
هدایت شده از 🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
H_Asheghaneruhollah_960601 (2).mp3
4.11M
🌺🌺🌺عیدتان مبارک
#نوستالژی_96
🌹مراسم جشن ازدواج حضرت علی_ع_وحضرت زهرا_س_
🎤کربلایی احسان #تبریزیان
💥نماز بی ولای او بی نمازی بود
#شور_زیبا
✅ @asheghaneruhollah
هدایت شده از 🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
H_Asheghaneruhollah_960601 (4).mp3
1.63M
🌺🌺🌺عیدتان مبارک
#نوستالژی_96
🌹مراسم جشن ازدواج حضرت علی_ع_وحضرت زهرا_س_
🎤کربلایی احسان #تبریزیان
💥علی از فاطمه قبل از تولدخواستگاری کرد
#مدح_زیبا
✅ @asheghaneruhollah
هدایت شده از 🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
H_Asheghaneruhollah_960601 (5).mp3
4.38M
🌺🌺🌺عیدتان مبارک
#نوستالژی_96
🌹مراسم جشن ازدواج حضرت علی_ع_وحضرت زهرا_س_
🎤کربلایی احسان #تبریزیان
💥آسمان میخواند امشب قدسیان دف می زنند
#مدح_شنیدنی
✅ @asheghaneruhollah
هدایت شده از 🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
H_Asheghaneruhollah_960601 (6).mp3
5.28M
🌺🌺🌺عیدتان مبارک
#نوستالژی_96
🌹مراسم جشن ازدواج حضرت علی_ع_وحضرت زهرا_س_
🎤کربلایی احسان #تبریزیان
💥دریا به دریا رسیده ایول الله
#سرود
✅ @asheghaneruhollah
هدایت شده از 🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
H_Asheghaneruhollah_960601 (7).mp3
4.65M
🌺🌺🌺عیدتان مبارک
#گزارش_صوتی
🌹مراسم جشن ازدواج حضرت علی_ع_وحضرت زهرا_س_
🎤کربلایی احسان #تبریزیان
💥خواب و رویای منه علی اقای منه
#شور_طوفانی
🌺 ۱۷ روز تا عید سعید غدیر
✅ @asheghaneruhollah
در زندگی
#میهمان خدا هستیم
اگر در میهمانی یک شب
بهت خوش نگذشت وسختی کشیدی
صبورباش و #آبروی صاحب خانه را
حفظ کن🙏🌹
#شبتون_در_امنیتِ_الهی💚
😘😘😘😘😘😘😘