🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
#غرب_شناسی #قسمت_دوم 💢ورودی شهر رشت قبلتر نوشتم که برای شناخت تمدن غرب باید اصل و اصالت لذت را مو
#غرب_شناسی
#قسمت_سوم
💢از سقط جنین تا پورن
تمدن غرب و سبک زندگی حاصل از آن بدون شناخت نظام اقتصادی یا همان سرمایه داری قابل درک نیست. نظام سرمایه داری یک منطق ثابت دارد بنام: سود
آن چیزی ارزش دارد که سودی دربرداشته باشد. و سود در روال تولید پول و ثروت معنا می یابد. در واقع سرمایه دار فقط یک چیز میفهمد و آن ثروت است.
تولید ثروت و پول در نظام سرمایه داری در حکم خون در رگ انسان است و اگر این فرآیند به هردلیلی قطع شود سرمایه دار با ضرر روبرو خواهد شد.
حال سوال این است: نظام سرمایه داری از چه چیزی کسب سود میکند؟ پاسخ همه چیز!
در کارخانه های خصوصی اسلحه سازی غرب پیشرفته ترین ادوات تولید میشود. حالا بازار مصرف کجاست؟ سرمایه دار تولیدات خود را به کجا باید عرضه کند؟
جنگ به هر دلیلی در هر کجای عالم به نفع سود تولید کننده اسلحه است.
تا جنگی نباشد فرآیند کسب سود اسلحه سازان که صنعت چندصد میلیارد دلاری را بودجود آورده شکل نمیگیرد.
پس الان روشن است که چرا غرب هر چند سال یکبار در یک کجای عالم جنگی راه می اندازد.
طنز ماجرا کجاست؟
منطق سرمایه داری با جنگ و کشتار انسانهای کسب سود میکند چون تا جنگی نباشد فروش ادوات نظامی ممکن نیست. از طرف دیگر آرمانهای لیبرالیسم از حقوق بشر و حقوق حیوانات و محیط زیست سخن میگوید و هر کشوری در چارچوب تعریف حقوق بشر آنها رفتار نکند با تحریم، تحقیر و تهدید مواجه می شود. در کل تاریخ بشر تعداد کشته شدگان جنگ به اندازه بیش از ۱۲۰ میلیون نفر در جنگ جهانی اول و دومنخواهد رسید که هر دو جنگ را اروپایی ها با سلاحهای پیشرفته به راه انداختند.
نظام سرمایه داری از همه چیز کسب سود می کند از جنین سقط شده برای تولید کرم پوستی با هنر و سینما با فوتبال با سیاست،از غذا با تولید بیماری با درمان همان بیماری با پورن با درمان ایدز و هر آن چیزی که شما به حتی فکر نمی کنید. اما سرمایه دار با آن تولید ثروت می کند. خب عیب ماجرا کجاست؟ شاید بگویید تولید ثروت یک هنر و توانایی است باید سرمایهداری را تحسین کرد در پیام های بعدی به این نکته خواهیم پرداخت.
#ادامه_دارد
✅ @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
✍️رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت 🔻 #قسمت_دویست_وشانزدهم در عرض یک ساعت اجاق گاز و یخچال در آشپزخا
✍️رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🔻 #قسمت_دویست_وهفدهم
دستش را از دور گردنم پایین آورد و پاسخ این همه حسابگریام را با ناراحتی داد:
_«الهه! این طلاها یادگاره! من میدونم که برای تو چقدر عزیزن...»😒
و نگذاشتم حرفش را ادامه دهد و با قاطعیت تکلیف را مشخص کردم:
_«برای من هیچی عزیزتر از زندگیام نیس!»😍☝️
سپس به حلقه ازدواجم💍 که هنوز در انگشتم بود، دست کشیدم و با خاطره زیبایی که از پیوند مقدسمان داشتم، لبخندی زدم و ادامه دادم:
_«من فقط اینو دوست دارم!»😌
و بلافاصله نگاهم به حلقه مردانه مجید افتاد که با سرانگشتانم لمسش کردم و با شیطنتی زنانه، شوخی کردم:
_«حالا حلقه تو هم پلاتینه، گرونه! اگه بفروشیم کلی پولش میشه!»😉
و در برابر صورتش که از خنده پُر شده بود،😃 من هم خندیدم😁 و گفتم:
_«ولی اینم خیلی دوست دارم! نمیخواد بفروشی! به جز حلقههای ازدواجمون، بقیه رو بفروش!»
ولی دلش راضی نمیشد که باز اصرار کرد:
_«الهه! اگه یخورده صبر کنی، کم کم جور میشه. هم میتونم از همکارام قرض بگیرم، هم میتونم از پسر عمهام مرتضی یه کم پول بگیرم. هر ماه هم با حقوق اون ماه یه تیکه اثاث میخریم.»
که از اینهمه درماندگی کلافه شدم و با حالتی عصبی اعتراض کردم:😐
_«یعنی چی مجید؟!!! الان تازه اول ماهه! کو تا آخر ماه که حقوق بگیری؟ ما دیگه از فردا برای خرج خونه هم پول نداریم! یه نگاه به اینجاها بنداز! رو یه تیکه موکت نشستیم! نه فرشی، نه پردهای، نه مبلی! حتی امشب پتو هم نداریم! باید بدون بالشت روی یه تشک بخوابیم! آشپزخونه لخته! باید کلی ظرف و ظروف بخریم! من چند روز دیگه باید برم سونوگرافی، میدونی چقدر پولش میشه؟ مگه حقوق تو چقدره؟ مگه بیشتر از کرایه خونه و خرج زندگیه؟ خیلی هنر کنیم با پولی که از حقوقت پسانداز میکنیم یه سری خرت و پرت برای حوریه بخریم. مگه آخرش چقدر اضافه میاد که بخوایم باهاش وسیله هم بخریم؟»
رنجیده نگاهم کرد و با صدایی که از شدت ناراحتی خش افتاده بود، پاسخ داد:😕😒
_«مگه من گفتم نمیخرم؟ من همین امروز عصر میرم پتو و بالشت و هر چی لازم داری، میخرم...»
که با بیتابی حرفش را قطع کردم:
_«با کدوم پول؟!!!»🙁
از اینهمه کم حوصلگیام، لبخندی عصبی روی صورتش نشست و با لحن گرفتهاش، اوج دلخوریاش را نشانم داد:
_«هنوز ته حسابم یخورده مونده. همین الان به مرتضی زنگ میزنم میگم دو میلیون برام کارت به کارت کنه.»
و من نمیخواستم وضعیت سخت زندگیام به گوش کسی به خصوص اقوام مجید برسد که با عصبانیت
خروشیدم:😠
_«میخوای بهش بگی چی شده؟!!! میخوای بگی اینهمه راه اومدم بندر کار کنم که وضعم خوب شه، حالا برای دو میلیون محتاج تو شدم؟!!! میخوای بگی پدر زنم ما رو از خونهمون بیرون کرد و حالا داریم تو یه خونه پنجاه متری روی موکت زندگی میکنیم؟!!! میخوای بگی همه چیزمون رو گرفتن و حالا حتی یه دست لباس هم نداریم؟!!! میخوای بگی غلط کردم زن سُنی گرفتم که بخوام اینجوری آواره بشم؟!!! میخوای آبروی خودت رو ببری؟!!!»
و چه خوب فهمید دیگ اینهمه بغض و بد قلقی، از شعله حکم ظالمانه پدر خودم میجوشد که با مهربانی نگاهم کرد و با صدای مهربانترش به دلداری دل تنگم آمد:😊
_«الهه جان! چرا انقدر خودت رو اذیت میکنی؟ چرا همهاش خودت رو مقصر میدونی عزیزم؟ تو زن منی و منم وظیفه دارم وسایل آسایش و رفاه تو رو فراهم کنم.»
و دریای متلاطم نگاهش به ساحل عشقم رسید و با لحنی عاشقانه شهادت داد:
_«شیعه یا سُنی، من عاشقتم الهه! خدا شاهده هر بلایی سرم بیاد، اگه برگردم بازم تو رو برای زندگی انتخاب میکنم! حالا اگه یکی یه کاری کرده، به تو چه ربطی داره عزیزم؟»☺️
⏪ ادامه دارد...
رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀
🌹🌹🌹🌹🌹
✍️ نویسنده:خانم #فاطمه_ولی_نژاد
🌟🌟🌟🌟
منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
✅ @asheghaneruhollah
🌴 #جـــان_شیعه_اهل_سنت
🌴 #قسمت_دویست_و_هجدهم
و مگر میشد به من ربطی نداشته باشد که چشمانم از اشک پُر شد و با بغضی که گلوگیرم شده بود، جواب دادم:😢
_«معلومه که به من ربط داره! اگه تو به جای من با یه دختر شیعه ازدواج کرده بودی، الان داشتی زندگیات رو میکردی! نه کتک میخوردی، 😔نه آواره میشدی، نه همه سرمایهات رو از دست میدادی!»😞
و نمیدانستم با این کلمات آتشینم نه تنها تقصیر این همه مصیبت را به گردن نمیگیرم که بیشتر دلش را میلرزانم که مستقیم نگاهم کرد و بیپرده پرسید:😕
_«به در میگی که دیوار بشنوه؟!!!»
و در برابر نگاه متحیرم، 😦با حالتی دل شکسته بازخواستم کرد:
س«پشیمونی از اینکه به یه مرد شیعه بله گفتی؟ از اینکه داری به خاطر من اینهمه سختی میکشی، خسته شدی؟ خیال میکنی اگه با یه مرد سُنی ازدواج کرده بودی، الان زندگیات بهتر بود؟»😒 و دیگر فرصت نداد از صداقت عشقم دفاع کنم که از روی تأسف سری تکان داد و با لحنی لبریز رنجیدگی، عذر گناه نکردهاش را خواست:
س«میدونم خیلی اذیتت کردم! میدونم بخاطر من خیلی اذیت شدی و هنوزم داری عذاب میکشی! ولی یه چیز دیگه رو هم میدونم. اونم اینه که برای اینا شیعه و سُنی خیلی فرق نمیکنه! حالا من شیعه بودم و برام شمشیر رو از رو بستن، ولی با تو هم به همین راحتی کنار نمیاومدن! 👈همونطور که بابا رو وهابی کردن،👈 تو هم تا وهابی نمیشدی، راحتت نمیذاشتن! 👈اول برات کتاب و سی دی میاُوردن تا فکرت رو شستشو بدن، 👈اگه بازم مقاومت میکردی، برای تو هم شمشیر رو از رو میبستن. مگه تو همین 🇸🇾سوریه🇸🇾 غیر از اینه؟
👈اول شیعهها 🌸رو میکشتن،
👈حالا امام جماعت مسجداهل سنت🌺 رو هم ترور میکنن، چون با عقاید تکفیریها مخالفت میکرد! پس اگه تو با یه سُنی هم ازدواج کرده بودی و جلوی نوریه کوتاه نمیاومدی، بازم حال و روزت همین بود! الان اینهمه زن و شوهر شیعه و سُنی دارن تو همین شهر با هم زندگی میکنن. مگه با هم مشکلی دارن؟ مگه از خونه زندگیشون آواره شدن؟ 😕من و تو هم که داشتیم زندگیمون رو میکردیم. اگه سر و کله این دختره وهابی پیدا نشده بود، ما که با هم مشکلی نداشتیم.»😔
سپس دست سرِ زانویش گذاشت و همانطور که از جایش بلند میشد، زیر لب زمزمه کرد: «یا علی!» و دیگر منتظر پاسخم نشد و به سمت آشپزخانه رفت. در سکوت سنگینش، پودر و لگن را برداشت و به سراغ لباس چرکهای کنار اتاق رفت.
دستم را به دیوار گرفتم و با همه دردی که در کمرم میپیچید، از جا بلند شدم. اصلاً حواسش به من نبود و غرق دنیای خودش، لباسها را داخل لگن ریخت و دوباره به آشپزخانه برگشت. همانطور که دستم را به کمرم گرفته بودم با قدمهای کُند و کوتاهم، به سمت آشپزخانه رفتم و کنار اُپن ایستادم.😔
⏪ ادامه دارد...
رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀
🌹🌹🌹🌹🌹
✍️ نویسنده:خانم #فاطمه_ولی_نژاد
🌟🌟🌟🌟
منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
✅ @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
❌مسولین مملکت خوب بخوانند.... 🔵 #چله_نوکری | تا مُحرم هر شَب مهمانِ یک #شهید 🔸شهید شب دوازدهم : #ش
🔵 #چله_نوکری | تا مُحرم هر شَب مهمانِ یک #شهید
🔸شهید شب سیزدهم : #شهید_گمنام
👈 👈 شهیدی که بر بدنش عکس یک زن خالکوبی بود
ایشان از شهدای غواص بودند و دوست نداشت کسی ان تصویر را ببیند برای همین جاویدالاثر شدند و پیکرشان در اروند ماند و علیرغم ذکر داستانشان همرزمانشان اسم ایشان را ذکر نکردند ...
#چله_ترک_گناه
#نماز_اول_وقت
#ترک_یک_رذیله_اخلاقی
#چهل_شب_زیارت_عاشورا
#چهل_صبح_دعای_عهد
🔻26 روز مانده به #محرم
✅ @asheghaneruhollah
#غدیر
فکرش را بکن!
فردا روزی #قیامت بشود...
و در آن میان...
ما و همهی آشنایانمان
ایستادهایم!
یکی از همانها بیرون بیاید و...
بگوید:
- بامعرفت!
چرا از محبت علی و اولادش
بهم نگفتی؟!
اگه میگفتی...
حداقل منم میومدم توُ ماجرا!
این رسمش نبود!
چه میخواهیم بگویم؟!
الحق و الانصاف...
این، تکلیف همهی ماست
که به آیندگان برسانیم اعلام ولایت امیر را!
باید پیام غدیر را...
صدای غدیر را...
نام غدیر را...
به هرکسی از دور و نزدیک برسانیم!
هرطور که میشود...
هرطور که میتوانیم!
نسل در نسل و...
سینه به سینه!
...
15روز تا عید بزرگ غدیر😍
#مبلغ_غدیر_باشیم 🌸
✅ @asheghaneruhollah
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
👏شیعه های امیرالمومنین لذت ببرند...
#یک_یاعلی_برای_دو_دنیای_من_بس_است...👌
💠شعرخوانی زیبای حضرت علی(علیه السلام)
🎤حاج #حسین_سیب_سرخی
🎤حاج #سید_مجید_بنی_فاطمه
#مبلغ_غدیر_باشیم 🌸
✅ @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
🔵 #چله_نوکری | تا مُحرم هر شَب مهمانِ یک #شهید 🔸شهید شب سیزدهم : #شهید_گمنام 👈 👈 شهیدی که بر بدنش
🔵 #چله_نوکری | تا مُحرم هر شَب مهمانِ یک #شهید
🔸شهید شب چهاردهم : #شهید_حاج_علی_محمدی_پور
فرمانده گردان ۴۱۲ رفسنجان .
👈👈 شهیدی که در شب عملیات به تک تک اعضا گردان گفت که سرنوشت شما چه خواهد شد ، شهادت ، اسارت و زنده ماندن و در وصیت خود نوشت ای برادر عراقی که مرا به درجه شهادت رساندی اولین کسی را که در ان دنیا شفاعت می کنم تو هستی چرا که مرا به این درجه رساندی....
#چله_ترک_گناه
#نماز_اول_وقت
#ترک_یک_رذیله_اخلاقی
#چهل_شب_زیارت_عاشورا
#چهل_صبح_دعای_عهد
🔻25 روز مانده به #محرم
✅ @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
#غرب_شناسی #قسمت_سوم 💢از سقط جنین تا پورن تمدن غرب و سبک زندگی حاصل از آن بدون شناخت نظام اقتصادی
#غرب_شناسی
#قسمت_چهارم
💢منطق نظام سرمایه داری
پیش تر خواندید که ذاتِ نظام سرمایه داری یک منطق ثابت دارد و آن کسب مدام سود از فرآیند تولید است. نظامِ اقتصادی تمدن غرب همه چیز را کالا میداند و از تمامی روابط بشری دنبال کسب سود مالی است. در صورت اختلال در فرآیند کسب سود، سرمایه دار با بحران مواجه میشود. یک دلار در سال اول به ۱۰۰ دلار تبدیل میشود اما در سال دوم اگر سرمایه دار به ۱۰۰ دلار اکتفا کند دیگر از هزینه های تولید و رقابت در بازار باز می ماند. چاره کار چیست؟
چاره، بهره بردن از اصل مصرف گرایی و لذت طلبی است که قبلتر بعنوان دو عنصر مهم سبک زندگی غربی مفصلا توضیح داده شد. سرمایه دار برای بقای خود با تبلیغات هنری حرفه ای در شما نیاز کاذب برای مصرف کالای غیرضروری خود را ایجاد میکند.
سرمایه دار شما را دلار میبیند و از شما کسب سود کند. در درجه اول می بایست در شما این نیاز را ایجاد کند تا به کالایی که نیاز ندارید میل پیدا کنید. مثلا به همین تلفن همراه یا خودروها نگاه کنید. با عنوان آپشنهای جدید هر ساله یک مدل جدید را به بازار عرضه میکنند. در حالی که بیست سال پیش اوج انتظار و استفاده شما از یک گوشی فقط یک تماس ساده بود. اما حالا با وجود در اختیار داشتن گوشی پیشرفته، بازار با تبلیغات شدید مشتری ها را آماده مدل ۲۰۲۰ میسازد. آپشنهایی که شاید همین امسال هم میتوانستند اضافه کنند اما باید ابتدا ولع و طمع آن را در مصرف کننده بوجود بیاورند. راه ایجاد این احساس نیاز کاذب چیست؟
میلیاردها دلار تبلیغات. تنها با تبلیغات میتوانند یک برند را در دنیا به نیاز اساسی انسانهای مدرن تبدیل کنند. سختی هایی را ایجاد و سپس با تولیدات جدید به رفاه و آسایش تغییرشان میدهند. لذت طلبی انسان غربی در کنار مصرف گرایی او، به نظام سرمایه داری کمک میکند تا زنده بماند و گسترده شود.
#ادامه_دارد
✅ @asheghaneruhollah
السلام علیک یا محمدابن علی الباقر(علیه السلام)
#اعلام_مراسم_هیئت_عاشقان_روح_الله
⬛️مراسم عزاداری شهادت حضرت امام محمدباقر(ع)
👈به کلام:حجت الاسلام #مرتضوی
🎤به نفس: #کربلایی_سید_اکبر_میری
📆چهارشنبه 16 مرداد ماه1398
🕖ساعت 21/30
🚩اصفهان،درچه،بلوارشهدا(اسلام اباد)کوی شهید بهشتی
#پرچم_هیئت
#ویژه_برادران_خواهران
❤️دوستان اطلاع رسانی شود
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
🌴 #جـــان_شیعه_اهل_سنت 🌴 #قسمت_دویست_و_هجدهم و مگر میشد به من ربطی نداشته باشد که چشمانم از اشک
🌴 #جـــان_شیعه_اهل_سنت
🌴 #قسمت_دویست_و_نوزدهم
گوشه آشپزخانه بالای لگن پُر از آب و پودر، سرِ پا نشسته و با بغضی که به جانش افتاده بود، لباسها را چنگ میزد که آهسته صدایش کردم:
_«مجید...»😒
دستانش از حرکت متوقف شد، نگاهم کرد و با مهربانی بینظیری پاسخ داد:
_«جانم؟»😍
دستم را به لبه اُپن گرفتم تا بتوانم با سرگیجهای که دارم، سرِ پا بایستم و همپای نگاه عاشقانهام با لحنی ساده آغاز کردم:
_«مجید! خدا رو شاهد میگیرم، به روح مامانم قسم میخورم، به جون حوریه قسم میخورم که منم اگه برگردم، فقط دوست دارم با تو زندگی کنم! 😊به خدا من از زندگی با تو پشیمون نیستم! به جون خودت که از همه دنیا برام عزیزتری، اگه حرفی زدم فقط به خاطر خودت بود! دلم می سوزه وقتی میبینم بدون هیچ گناهی، داری انقدر عذاب میکشی!»😒😊
سرش را پایین انداخت و همانطور که با کفِ روی دستش بازی میکرد، با لبخندی شیرین پاسخ داد:
_«میدونم الهه جان...»😊
سپس سرش را به سمتم چرخاند و با حالتی حامیانه ادامه داد:
_«غصه هیچی رو نخور عزیزم! دوباره همه چی رو از اول باهم میسازیم!»😍✌️
و من منتظر همین پشتوانه بودم که بیمعطلی به سمت طلاها که هنوز کف موکت مانده بودند، رفتم. با بدن سنگینم به سختی خم شدم و همه را با یک مشت جمع کردم. دوباره به کنار اُپن برگشتم و در برابر چشمان مجید، همه را روی سطح اُپن ریختم و با شادی شورانگیزِ آغاز یک زندگی جدید، فرمانی زنانه صادر کردم:
_«مجید! اگه میخوای منو خوشحال کنی، همه اینا رو بفروش! 😌میخوام برای خودمون یه زندگی خوشگل درست کنم! این طلاها رو بعداً میشه خرید! فعلاً میخوام از خونه زندگیام لذت ببرم!»😇 سپس نگاهم را دور خانه چرخاندم و با هیجانی که در صدایم موج میزد، آغاز کردم:
_«میخوام برای این پنجره یه پرده ساتن زرشکی بگیرم!😌 یه دست مبل جمع و جور هم میگیریم، اونم باید زمینهاش زرشکی باشه که با پردهها هماهنگ باشن! اگه بشه یه لوستر شش شاخه هم بگیریم، خیلی خوبه! 😎یه تلویزیون و میز تلویزیون هم میخریم برای بالای اتاق پذیرایی. یه فرش نه متری کِرِم رنگ هم میخریم میاندازیم وسط اتاق پذیرایی. برای اتاق خواب هم یه قالیچه کوچولو میگیریم و میندازیم پای تختخواب. تختخوابم میخوام چوبش کلاً سفید باشه! اصلاً میخوام سرویس خوابم کلاً سفید باشه!»
که نگاهم به آشپزخانه خورد و با دستپاچگی ادامه دادم:
_«برای آشپزخونه هم کلی چیز میخوام! این گوشه باید یه ماشین لباسشویی بذاریم! باید حتماً استیل باشه که با یخچال سِت شه! 😌یه سرویس تفلون و کفگیر ملاقه هم باید بگیریم! راستی سرویس فنجون هم میخوام!»
و تجهیز آشپزخانه به این سادگیها نبود که در برابر مجید که صورتش از لحن کودکانه و پُر ذوق و شوقم از خنده پُر شده بود،😃 چین به پیشانی انداختم و خسته گلایه کردم:
_«آشپزخونه خیلی کار داره! باید سرویس چاقو بگیریم، سماور و قوری بگیریم، کلی سبد و پلاستیک میخوام. باید برای حبوبات و قند و شکر، قوطی بگیرم.»☹️
و تازه به خاطر آوردم به لیست بلند بالایی از مواد خوراکی احتیاج داریم که تکیهام را به اُپن دادم و به شوخی ناله زدم:😬
_«وای مجید! باید کلی مواد غذایی بخریم. از قند و شکر و چایی گرفته تا روغن و رب و نمک و...»
که مجید با صدای بلند خندید😃😁 و میخواست سر به سرم بگذارد که گلولهای کف به سمتم پرتاب کرد و با شیطنتی شیرین فریاد زد:
_«بس کن الهه! دیوونه شدم! میخرم! همه رو میخرم!»
و بار دیگر به همین بهانه ساده، فضای خانه کوچک و محقرمان، از ترنم خنده هایمان پُر شد تا باور کنیم در پناه نگاه مهربان خدا، زندگی با همه سختی هایش چقدر شیرین است!😇😍
⏪ ادامه دارد...
رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀
🌹🌹🌹🌹🌹
✍️ نویسنده:خانم #فاطمه_ولی_نژاد
🌟🌟🌟🌟
منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
✅ @asheghaneruhollah
🌴 #جـــان_شیعه_اهل_سنت
🌴 #قسمت_دویست_وبیستم
🌴🌴فصل چهارم🌴🌴
بعد از ظهر 27 فروردین ماه سال 93 یادآور شیرینترین خاطره زندگیام بود که دقیقاً سال پیش در چنین روزی جشن ازدواجمان برگزار شد😍💞😍 و من و مجید پس از یک ماه عقد کردگی، درست در چنین شبی به خانه خودمان رفتیم. تنها خدا میداند در این یکسال چه روزهای سخت و تلخی را با همه وجودمان چشیده و در عوض چه لحظات دلانگیزی را در کنار هم سپری کرده بودیم و از همه زیباتر، صاحب فرشتهای👼 شده بودیم که این روزها، روزهای آخر ماه هفتم بارداریام بود. حالا قرار گذاشته بودیم به حرمت چنین شب زیبایی، شام میهمان ساحل رؤیایی خلیج فارس باشیم.
با مقداری گوشت چرخ کرده، کباب خوش عطر و طعمی طبخ کرده😋 و با استفاده از نان همبرگری، گوجه، کاهو و مقداری خیار شور، برای خودمان همبرگر مخصوص تدارک دیده بودم.😌 هر چند این مدت دستمان تنگ شده و مثل گذشته توان خرید نداشتیم، ولی گاهی هم میشد که به بهانه یک جشن دو نفره هم که شده، سور و ساتی به پا کنیم. همبرگرها را داخل کیسه فریزرهای جداگانه پیچیده و به انتظار آمدن مجید از پالایشگاه، داخل پاکت دستهداری گذاشتم و در فرصتی که تا بازگشتش مانده بود، روی کاناپه استراحت میکردم. با پولی که از فروش طلاهایم دستمان را گرفته بود، توانسته بودیم به این خانه کهنه و کوچک رونقی بدهیم.
اتاق پذیرایی را با یک دست مبل راحتی، یک فرش کوچک و چند گلدان بلوری، زینت داده و بالای اتاق، تلویزیون کوچکی روی یک میز تلویزیون تمام شیشهای گذاشته بودیم تا با همین چند تکه اثاث نه چندان گران قیمت، به خانه جلوهای داده باشیم. همانطور که دلم میخواست سرویس خواب سفیدی انتخاب کرده و با سِت پتو و بالشت و روتختی زرشکی رنگی، اتاق خواب زیبایی چیده بودم و اتاق دیگری نداشتیم که گوشه همان اتاق، یک تخت کوچک هم برای حوریه گذاشته بودیم. هر چند مثل دفعه قبل نتوانسته بودیم سرویس تخت و کمد کاملی برایش بخریم، ولی عجالتاً همین تخت کوچک را با عروسکهای قد و نیم قدی تزئین کرده بودم تا فرصتی که بتوانم بار دیگر برایش سنگ تمام بگذارم.
آشپزخانه هم جانی گرفته و کابینتهای خالیاش به تدریج با سرویسهای پذیرایی و دم دستی پُر میشد تا شاید خاطرات تلخ زندگی به تاراج رفتهام، قدری از ذهنم پاک شود، ولی طومار غصههایم به اینجا ختم نمیشد که من در این بازی ناجوانمردانه، همه اعضای خانوادهام را باخته و در روزهایی که بیش از هر زمان دیگری به حضور اطرافیانم نیاز داشتم، نه تنهای مادری کنارم نبود که حتی لعیا و عطیه هم یادی از این دختر تنها نمیکردند🙁 و حالا در این شرایط حساس، همه کسِ من مجید بود و چقدر شبیه هم شده بودیم که مجید هم خانوادهاش را از دست داده و همه کَسَش من بودم.😒❣️عبدالله افسردهتر از گذشته، کمتر سری به ما میزد و ابراهیم و محمد هم که به کلی فراموش کرده بودند خواهری دارند. یکی دو بار با عطیه و لعیا تماس گرفته بودم تا شاید به رابطهای کوتاه و پنهانی، مونس روزهای تنهاییام شوند که تا پیش از این برای من مثل خواهرم بودند، ولی عطیه که اصلاً تماسم را جواب نداد و لعیا به پیامکی چند کلمهای خواهش کرد تا دیگر با موبایلش تماس نگیرم.😐 ظاهراً بعد از ماجرای اخراج من و مجید از خانه و مجازات سخت و سنگینمان، پدر آنچنان زَهره چشمی از بقیه گرفته بود که حتی جرأت نمیکردند نامی از این دو مجرم تبعیدی به زبان بیاورند.
حالا تنها کسی که هر از گاهی به منزلمان میآمد و هفتهای یکی دو بار تماس میگرفت، عبدالله بود😊 و البته همسایه طبقه بالایی که زن خونگرمی بود و پسر ده ساله و پُر جنب و جوشش، حسابی با مجید گرم میگرفت. حالا در پسِ همه این بیوفاییها، دلتنگی مادر هم بیشتر عذابم میداد، به خصوص که از خانه و همه خاطراتش جدا شده بودم و حالا تنها یادگاریام، عکس کوچکی بود که از عبدالله گرفته بودم تا لااقل دلم به دیدن صورت زیبایش خوش باشد. اما به لطف خدا آفتاب عشق زندگیمان، آنچنان گرم و بخشنده بود که در این گوشه غربت و در این محله حاشیه بندر، باز هم به رایحه حضور همدیگر خوش بودیم و به همین زندگی ساده و عاشقانه، خدا را شکر میکردیم.😇🙏
⏪ ادامه دارد...
رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀
🌹🌹🌹🌹🌹
✍️ نویسنده:خانم #فاطمه_ولی_نژاد
🌟🌟🌟🌟
منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
✅ @asheghaneruhollah