eitaa logo
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
605 دنبال‌کننده
4.7هزار عکس
1.9هزار ویدیو
278 فایل
✅ ارتباط با مدیر کانال: @a_m_k_m_d جلسات هفتگی:شب های پنج شنبه،اصفهان،درچه،خیابان جانبازان،کوی سیدمرتضی،مسجد سید مرتضی رحمه الله علیه هیئت عاشقان روح الله تاسیس ۱۳۷۷
مشاهده در ایتا
دانلود
💞 📚 4⃣ وارد اتاق شد سرشو چرخوند تا دور تا دور اتاقو ببینہ محو تماشاے عکسایے بود کـہ رو دیوار اتاقم بود عکس چند تا از شهدا ک خودم کشیده بودم و ب دیوار زده بودم دستم و گذاشتہ بودم زیر چونم و نگاهش میکردم عجب آدم عجیبیہ ایـݧ کارا ینی چے نگاهش افتاد ب یکے از عکسا چشماشو ریز کرد بیینہ عکس کیہ رفت نزدیک تر اما بازم متوجہ نشد سرشو برگردوند طرفم خودمو جم و جور کردم بی هیچ مقدمہ ای گفت ایـݧ عکس کیہ چهرش واضح نیست متوجہ نمیشم چقــدر پرو هیچے نشده پسر خالہ شد اومده با مـݧ آشنا بشہ یا با اتاقـم❓ ابروهامو دادم بالاو با یہ لحن کنایہ آمیزے گفتم ببخشید آقاے سجادے مثل اینڪہ کاملا فراموش کردید براے چے اومدیم اتاق بنده خدا خجالت کشید تازه ب خودش اومد و با شرمندگے گفت معذرت میخوام خانم محمدے عکس شهدا منو از خود بیخـود کرد بی ادبے منو ببخشید با دست ب صندلے اشاره کردم و گفتم خواهش میکنم بفرمایید زیر لب تشکرے کرد و نشست منم رو صندلے رو بروییش نشستم سرش و انداخت پاییـݧ و با تسبیحش بازے میکرد دکمہ هاے پیرهنش و تا آخر بستہ بود عرق کرده بود و رنگ چهرش عوض شده بود احساس کردم داره خفہ میشہ دلم براش سوخت گفتم اوݧ عکس یہ شهید گمنامہ چون چهره اے ازش نداشتم ب شکل یک مرد جوون ک صورتش مشخص نیست کشیدم سرشو آورد بالا لبخندے زد و گفت حتما عکس هموݧ شهید گمنامیہ ک هر پنج شنبہ میرید سر مزارش با تعجب نگاش کردم بله❓❓❓شما از کجا میدونید❓❓❓ راستش منم هر.... در اتاق بہ صدا در اومد .... 🌹🌹🌹🌹🌹 ✍ نویسنده:خانوم علی آبادی 🌟🌟🌟🌟 منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 ✍ @asheghaneruhollah 🔸ایتا 👇 https://eitaa.com/asheghaneruhollah
💞 📚 4⃣ وارد اتاق شد سرشو چرخوند تا دور تا دور اتاقو ببینہ محو تماشاے عکسایے بود کـہ رو دیوار اتاقم بود عکس چند تا از شهدا ک خودم کشیده بودم و ب دیوار زده بودم دستم و گذاشتہ بودم زیر چونم و نگاهش میکردم عجب آدم عجیبیہ ایـݧ کارا ینی چے نگاهش افتاد ب یکے از عکسا چشماشو ریز کرد بیینہ عکس کیہ رفت نزدیک تر اما بازم متوجہ نشد سرشو برگردوند طرفم خودمو جم و جور کردم بی هیچ مقدمہ ای گفت ایـݧ عکس کیہ چهرش واضح نیست متوجہ نمیشم چقــدر پرو هیچے نشده پسر خالہ شد اومده با مـݧ آشنا بشہ یا با اتاقـم❓ ابروهامو دادم بالاو با یہ لحن کنایہ آمیزے گفتم ببخشید آقاے سجادے مثل اینڪہ کاملا فراموش کردید براے چے اومدیم اتاق بنده خدا خجالت کشید تازه ب خودش اومد و با شرمندگے گفت معذرت میخوام خانم محمدے عکس شهدا منو از خود بیخـود کرد بی ادبے منو ببخشید با دست ب صندلے اشاره کردم و گفتم خواهش میکنم بفرمایید زیر لب تشکرے کرد و نشست منم رو صندلے رو بروییش نشستم سرش و انداخت پاییـݧ و با تسبیحش بازے میکرد دکمہ هاے پیرهنش و تا آخر بستہ بود عرق کرده بود و رنگ چهرش عوض شده بود احساس کردم داره خفہ میشہ دلم براش سوخت گفتم اوݧ عکس یہ شهید گمنامہ چون چهره اے ازش نداشتم ب شکل یک مرد جوون ک صورتش مشخص نیست کشیدم سرشو آورد بالا لبخندے زد و گفت حتما عکس هموݧ شهید گمنامیہ ک هر پنج شنبہ میرید سر مزارش با تعجب نگاش کردم بله❓❓❓شما از کجا میدونید❓❓❓ راستش منم هر.... در اتاق بہ صدا در اومد .... 🌹🌹🌹🌹🌹 ✍ نویسنده:خانوم علی آبادی 🌟🌟🌟🌟 منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 ✍ @asheghaneruhollah 🔸ایتا 👇 https://eitaa.com/asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
#قسمت_سوم #آفتابه_دور_گردن_و_ناکجا_آباد_زندگی_من! «عربده کشی ودعواشغل شبانه روزی ام شده بود.برای را
مادرم طلب مرگم را کرد، این یعنی تهِ تهِ خط 😔😭 محمدرضا از شبی می گوید که فهمید به آخر خط رسیده است: «یک شب مست و لایعقل با لباس های خونین و سر و صورت آشفته به خانه آمدم. ماه صفر بود و مادرم کنج خانه نشسته بود. خسته شده بود از نصیحت های بی فایده به پسر ناخلفی که گوشش بدهکار هیچ حرفی نبود. فقط نگاهم می کرد. یک آن دیدم پرچم یا علی اکبری را که من در نوجوانی به خانه آورده بودم روی صورتش گذاشته و بلند بلند گریه می کند. صدایش کردم. اصلا به چشمانم نگاه نکرد. ‌سرش را بالا گرفت و گفت الهی به حق عزای حسین و این پرچمی که در دستم گرفتم دفعه بعد که برای چاقوکشی و دعوا از در این خانه بیرون رفتی دیگه برنگردی. این را گفت و دوباره صورتش را میان پرچم پنهان کرد و های های گریه. نفرین مادر و گریه های از سر درماندگی اش، چنگ به دلم انداخت. این نفرین یعنی من به ته ته ته خط رسیده بودم. دلم لرزید. آن شب خواب به چشمانم حرام شد.» ❤️جشن به میزبانے در عمود۱۴۵۲ 👇👇👇👇 ✅ @asheghaneruhollah
✍رمان زیبای 📚 🔻 آسمان مشکی بندر عباس پر ستاره‌تر از شب‌های گذشته بود. باد گرمی که از سمت دریا می‌وزید، لای شاخه‌های نخل پیچیده و عطر خوش هوای جنوب را زنده می‌کرد.... آخرین تکه لباس را که از روی بند جمع کردم، نگاهم به پنجره طبقه بالا افتاد که چراغش روشن بود.💡 از اینکه نمی‌توانستم همچون گذشته در این هوای لطیف شب‌های آخر تابستان آسوده به آسمان نگاه کنم و مجبور بودم با چادر به حیاط بیایم، حسابی دلخور بودم که سایه‌ای که به سمت پنجره می‌آمد،... مرا سراسیمه به داخل اتاق بُرد و مطمئنم کرد که این حیاط دیگر نخلستان امن و زیبای من نیست. از شش سال پیش که دیپلم گرفته و به دستور پدر از ادامه تحصیل منع شده بودم، تمام لحظات پُر احساس غم و شادی یا تنهایی و دلتنگی را پای این نخل‌ها گذرانده و بیشتر اوقاتِ این خانه نشینی را با آنها سپری کرده بودم، اما حالا همه چیز تغییر کرده بود.😕 ابراهیم و محمد و همسرانشان برای شام به میهمانی ما آمده بودند و پدر با هیجانی پُر شور از مستأجری سخن می‌گفت که پس از سال‌ها منبع درآمد جدیدی برایش ایجاد کرده بود. محمد رو به عبدالله کرد و پرسید: _«تو که باهاش رفیق شدی، چه جور آدمیه؟» عبدالله خندید و گفت: _«رفیق که نشدم، فقط اونروز کمکش کردم وسایلش رو ببره بالا.» و مادر پشتش را گرفت: _«پسر مظلومیه. صبح موقع نماز میره سر کار و بعد اذون مغرب میاد خونه.» کنار مادر به پشتی تکیه زده و با دلخوری گفتم: _«چه فایده! دیگه خونه خونه‌ی خودمون نیست! همش باید پرده‌ها کشیده باشه که یه وقت آقا تو حیاط ظاهر نشه! اصلاً نمی‌تونم یه لحظه پای حوض بشینم.»🙁 مادر با مهربانی خندید و گفت:😊 _«ان شاء الله خیلی طول نمی‌کشه. به زودی عبدالله داماد میشه و این آقای عادلی هم میره...» و همین پیش‌بینی ساده کافی بود تا باز پدر را از کوره به در کند:😠 _«حالا من از اجاره‌ی مِلکم بگذرم که خانم میخواد لب حوض بشینه؟!!! خب نشینه!» ابراهیم نیشخندی زد و گفت: _«بابا همچین میگه مِلکم، کسی ندونه فکر می‌کنه دو قواره نخلستونه!» صورت پدر از عصبانیت سرخ شد و تشر زد: _«همین مِلک اگه نبود که تو و محمد نمی‌تونستید زن ببرید!» و باز مشاجره این پدر و پسر شروع شده بود که مادر نهیب زد: _«تو رو خدا بس کنید! الآن صدا میره بالا، میشنوه! بخدا زشته!» و محمد هم به کمک مادر آمد و با طرح یک پرسش بحث را عوض کرد: _«حالا زن و بچه هم داره؟» و عبدالله پاسخ داد: _«نه. حائری می‌گفت مجرده، اصلاً اومده بندر که همینجا هم کار کنه هم زندگی.» نمی‌دانم چرا، ولی این پاسخ عبدالله که تا آن لحظه از آن بی‌خبر بودم، وجودم را در شرمی عجیب فرو بُرد. احساس کردم برای یک لحظه جاده نگاه همه به من ختم شد که سکوت سنگینِ این حس غریب را محمد با شیطنتی ناگهانی شکست: «ابراهیم! به نظرت زشت نیس ما نرفتیم با این آقای عادلی سلام علیک کنیم؟ پاشو بریم ببینیم طرف چیکاره اس!» ابراهیم طرح محمد را پسندید و با گفتن «ما رفتیم آمار بگیریم!» از جا پرید و هر دو با شیطنتی شرارت بار از اتاق خارج شدند. ⏪ ادامه دارد... رمان زیبای 📚 🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀 🌹🌹🌹🌹🌹 ✍ نویسنده:خانم 🌟🌟🌟🌟 منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 🔶 @asheghaneruhollah 🔷
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
#غرب_شناسی #قسمت_سوم 💢از سقط جنین تا پورن تمدن غرب و سبک زندگی حاصل از آن بدون شناخت نظام اقتصادی
💢منطق نظام سرمایه داری پیش تر خواندید که ذاتِ نظام سرمایه داری یک منطق ثابت دارد و آن کسب مدام سود از فرآیند تولید است. نظامِ اقتصادی تمدن غرب همه چیز را کالا می‌داند و از تمامی روابط بشری دنبال کسب سود مالی است. در صورت اختلال در فرآیند کسب سود، سرمایه دار با بحران مواجه می‌شود. یک دلار در سال اول به ۱۰۰ دلار تبدیل میشود اما در سال دوم اگر سرمایه دار به ۱۰۰ دلار اکتفا کند دیگر از هزینه های تولید و رقابت در بازار باز می ماند. چاره کار چیست؟ چاره، بهره بردن از اصل مصرف گرایی و لذت طلبی است که قبلتر بعنوان دو عنصر مهم سبک زندگی غربی مفصلا توضیح داده شد. سرمایه دار برای بقای خود با تبلیغات هنری حرفه ای در شما نیاز کاذب برای مصرف کالای غیرضروری خود را ایجاد می‌کند. سرمایه دار شما را دلار می‌بیند و از شما کسب سود کند. در درجه اول می بایست در شما این نیاز را ایجاد کند تا به کالایی که نیاز ندارید میل پیدا کنید. مثلا به همین تلفن همراه یا خودروها نگاه کنید. با عنوان آپشن‌های جدید هر ساله یک مدل جدید را به بازار عرضه میکنند. در حالی که بیست سال پیش اوج انتظار و استفاده شما از یک گوشی فقط یک تماس ساده بود. اما حالا با وجود در اختیار داشتن گوشی پیشرفته، بازار با تبلیغات شدید مشتری ها را آماده مدل ۲۰۲۰ می‌سازد. آپشن‌هایی که شاید همین امسال هم میتوانستند اضافه کنند اما باید ابتدا ولع و طمع آن را در مصرف کننده بوجود بیاورند. راه ایجاد این احساس نیاز کاذب چیست؟ میلیاردها دلار تبلیغات. تنها با تبلیغات می‌توانند یک برند را در دنیا به نیاز اساسی انسانهای مدرن تبدیل کنند. سختی هایی را ایجاد و سپس با تولیدات جدید به رفاه و آسایش تغییرشان میدهند. لذت طلبی انسان غربی در کنار مصرف گرایی او، به نظام سرمایه داری کمک میکند تا زنده بماند و گسترده شود. @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
#بســـــم_اللّہ عشق خوب است اگر یار خدایی باشد... رمان عاشقانه مذهبی #مقتدا 🌺 #قسمت_سوم 🌺 مانتو و
عشق خوب است اگر یار خدایی باشد... رمان عاشقانه مذهبی 🌺 🌺 …به شهدا یکی یکی سرزدیم: شهید جلال افشار، شهید خرازی، شهید زهره بنیانیان، شهید بتول عسگری، شهید عبدالله میثمی، شهید آیت الله اشرفی اصفهانی، شهید حسن هدایت، شهید مسلم خیزاب (اولین شهید مدافع حرم اصفهان) شهید تورجی زاده… زهرا سر مزار هر شهید درباره خصوصیات و نحوه شهادت هر شهید توضیح میداد. هیچکدام غریبه نبودند. به شهید تورجی زاده که رسیدیم گفت: شهید تورجی زاده عاشق حضرت زهرا(س) بود. موقع شهادتم تیر به پهلوش خورد… ناخودآگاه گریه ام گرفت. روی مزار پرچم یازهرا نصب شده بود. کمی که نشستیم، زهرا اشک هایش را پاک کرد و بلند شد و گفت: بریم برات یه چیزی بخرم. رفتیم داخل فروشگاه فرهنگی. زهرا برای خودش یک سرکلیدی با عکس امام خامنه ای خرید. یکی دوبار سخنرانی هایشان را گوش کرده بودم و بدم نمیامد با آقا بیشتر آشنا شوم. برای خودم یک سنجاق سینه خریدم با عکس آقا. سبد پلاک ها توجهم را جلب کرد. تعدادی پلاک فلزی شبیه پلاک های دفاع مقدس را داخل سبدی ریخته بودند. زهرا جلو آمد و گفت: اره اینا خیلی قشنگن! میخوای یکیشو یادگاری بخرم برات؟ سری تکان دادم و نگاهی به نوشته روی پلاک ها کردم. پلاکی برداشتم که رویش نوشته بود:”یا فاطمه الزهرا (س)”. همان وقت آن را گردنم انداختم. زهرا آرام گفت: بریم مغازه بعدی! مغازه بعدی چادر و روسری می فروخت. زهرا گفت: میخوام غافل گیرت کنم. ما با بچه های هئيتمون نذر داریم هرماه به یه دختر خوب چادر هدیه بدیم. امروزم نوبت توئه. … ⏪ ادامه دارد... رمان📚 🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀 🌹🌹🌹🌹🌹 🌟🌟🌟🌟 منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 👈 این جا صحبت از است ...❤️👇 ✅ @asheghaneruhollah