eitaa logo
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
596 دنبال‌کننده
4.5هزار عکس
1.8هزار ویدیو
277 فایل
✅ ارتباط با مدیر کانال: @a_m_k_m_d جلسات هفتگی:شب های پنج شنبه،اصفهان،درچه،خیابان جانبازان،کوی سیدمرتضی،مسجد سید مرتضی رحمه الله علیه هیئت عاشقان روح الله تاسیس ۱۳۷۷
مشاهده در ایتا
دانلود
samavati.mp3
3.65M
🌷 📌 ؛ 🌷 🎤بانوای گرم: ✨حاج مهدی سماواتی ⚫️چهل شب میخوانیم تا بفهمیم که کوفیان با ولی زمانشان چه کردند 🔴و صبح همان شب میخوانیم و با امام زمانمان عهد میبندیم که کوفی نباشیم ‼️و خدا کند در این فاصله ی شب تا صبح با لذت های دنیا عهد نشکنیم😔 🌤نیت: تعجیل درظهور امام زمان_عج_ حاجت: نماز در کربلا به امامت ❤️ ✋نیت: تعجیل درظهور امام زمان_عج_ ✋حاجت: نماز در کربلا به امامت 🌹40 روز عاشقی🌹 بگو، شروع کن✋ ✅ @asheghaneruhollah
4_5929407196298217218.mp3
11.98M
بسیار مهم حتما گوش کنید غربت و مظلومیت بزرگ ترین عید خدا..!!!😔 استاد دارستانی قسمت اول تبلیغ غدیر واجب است @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
🌴 #جـــان_شیعه_اهل_سنت 🌴 #قسمت_دویست_وبیستم 🌴🌴فصل چهارم🌴🌴 بعد از ظهر 27 فروردین ماه سال 93 یادآو
🌴 🌴 ساعت از هفت🕢 گذشته بود که بلاخره انتظارم به سر رسید و مجید وارد خانه شد. 😍برای مراسم امشب دوغِ آماده و یک خوشه موز خریده بود تا جشن ساده و خودمانی‌مان چیزی کم نداشته باشد و نمی‌دانستم که هدیه سالگرد ازدواج را در کیفش پنهان کرده و می‌خواهد در حضور امواج دریا تقدیمم کند که با این وضعیت نامساعد اقتصادی، اصلاً توقع نداشتم برایم هدیه‌ای خریده باشد.☺️ نماز مغرب و عشاء را خواندیم و به استقبال یک شب خاطره‌انگیز، به میهمانی دامان دریا رفتیم.😍😍 دیگر نمی‌توانستم مثل گذشته پیاده به ساحل بروم و بخاطر سنگینی بدن و کمردرد شدیدی😣 که هر روز بیشتر آزارم می‌داد، تاکسی گرفتیم و فقط چند قدم از انتهای خیابان منتهی به ساحل را پیاده پیمودیم. جایی دور از ازدحام جمعیت، در روشنایی چراغ‌های لب دریا، روی ماسه‌های نرم و نمناک ساحل، زیراندازی پهن کرده و خودمان را به دل شب دریا سپردیم. نگاهمان به جادوی سایه سیاه دریا بود و در خلوت دونفری‌مان، به صدای سحر انگیز خزیدن امواج روی تن ساحل گوش می‌کردیم که شب‌های بندر در این هوای خوش بوی بهاری، بهشتی تماشایی بود تا سرانجام مجید درِ کیفش را باز کرد و همانطور که بسته کادو پیچ شده‌ای 🎁را از کیفش بیرون می‌آورد، با لحن گرم و گیرایش آغاز کرد: _«شرمنده الهه جان! می‌خواستم اولین سالگرد ازدواجمون برات یه چیز حسابی بگیرم، ولی نشد.»😊 سپس در برابر نگاه منتظر و مشتاقم، بسته را به دستم داد و با لبخندی لبریز حیا زمزمه کرد: _«اصلاً قابل تو رو نداره الهه جان! یه هدیه خیلی ناقابله! ان شاءالله جبران می‌کنم!»☺️ و دلم نیامد بیش از این شاهد شرمندگی‌اش باشم که بسته را در آغوش کشیدم😍 و پیش از آنکه ببینم چه چیزی برایم خریده، پاسخش را به مهربانی دادم:☺️ _«مجید! اینجوری نگو! هر چی که تو برام بگیری، خیلی هم با ارزشه!» می‌دیدم نگاهش از اضطراب واکنشم به تپش افتاده که سریعتر کاغذ کادو را باز کردم تا خیالش راحت شود که دیدم برایم چادر بندری پوست پیازی رنگی با نقش و نگارهایی صورتی پسندیده است.😍 دستم را که لای پارچه کردم، تن ظریف و خوش رنگ چادر روی انگشتانم رقصید تا زیبایی ملیحش را بیشتر به رخم بکشد که چشمانم از شادی درخشید و با صدایی که از هیجان پُر شده بود، پاسخ نگاه نگرانش را دادم: _«وای مجید! خیلی قشنگه!»😌 باورش نمی‌شد و خیال کرد می‌خواهم دلش را خوش کنم که گوشه‌ای از چادر را روی سرم انداختم تا ببیند چقدر زیبا می‌شوم و با خوشحالی ادامه دادم: _«ببین چقدر قشنگه!»😎 و تازه از ترکیب صورت خندانم کنار پارچه چادری، خاطرش جمع شد و با لبخندی شیرین تأیید کرد: _«خیلی بهت میاد الهه جان! مبارکت باشه!»☺️ چادر را روی دستم مرتب کردم و دوباره داخل کاغذ کادو گذاشتم که با آهنگ دلنشین صدایش زمزمه کرد: _«الهه! خیلی دوستت دارم!»😍 سرم را بالا آوردم و دیدم با نگاهی که دست کمی از سینه خروشان خلیج فارس ندارد، محو صورتم مانده و در برابر این هیبت عاشقانه نتوانستم حرفی بزنم که خودش احساس دریایی‌اش را تعبیر کرد: _«نمی‌دونم چی پیش خدا داشتم که تو رو بهم داد! فقط می‌دونم بهترین نعمت زندگی‌ام تویی!»😊 و شاید نتوانستم هجوم بی‌پروای احساسش را تحمل کنم که سر به شوخی گذاشتم: _«وای! چه نعمتی! حالا مگه چه تحفه‌ای هستم؟!!!»😌😉 و همین شیطنت زنانه هم واکنشی عاشقانه بود تا باز هم برایم بگوید که آسمان صورتش از درخشش عشق، ستاره باران شد و به رویم خندید: _«تحفه؟!!! تو همه زندگی مَنی الهه! نمی‌تونم برات توضیح بدم که چقدر دوستت دارم، فقط همین قدر بگم که همه دنیای من تویی الهه! اگه بخاطر اینکه خدا تو رو بهم داده، روزی هزار بار ازش تشکر کنم، بازم کمه!»😍 و چه احساس گرم و دلچسبی بود که همسر مهربانم با همین کلمات ساده و صادقانه، اینچنین عاشقانه حمایتم می‌کرد و همین چند جمله کوتاه و صد البته رؤیایی، برای جشن اولین سالگرد ازدواج مان کافی بود.💞❤️ ⏪ ادامه دارد... رمان زیبای 📚 🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀 🌹🌹🌹🌹🌹 ✍️ نویسنده:خانم 🌟🌟🌟🌟 منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 ✅ @asheghaneruhollah
🌴 🌴 شام را که خوردیم، دیگر توان نشستن نداشتم که تخته کمرم از درد خشک شده و خجالت می‌کشیدم دراز بکشم. هر چند این سمت ساحل به نسبت خلوت بود، ولی باز هم از بیم نگاه نامحرم،👁 دلم نمی‌خواست بخوابم و دلم نمی‌آمد به این زودی از میهمانی با شکوه دریا دل بکنم که رو به مجید کردم و با لحنی لبریز ناز، گله کردم:😌 _«این دخترت خیلی اذیت می‌کنه! یه لحظه آروم نمی‌گیره! یا لگد می‌زنه یا میگه خسته شدم بریم خونه!» و در برابر نگاه ناباورش، خندیدم😁 و گفتم: _«مستقیم که نمی‌گه بریم خونه! ولی انقدر کمرم درد می‌گیره که می‌فهمم باید برم خونه!»😉😇 از لحن شرارت بارم خودم خندیدم😁 و مجید را نگران کردم که با قاطعیت پیشنهاد داد: _«خُب بلند شو بریم. تو همینجا وایسا، من میرم ماشین می‌گیرم.»😊 و من دلم نمی‌خواست این شب زیبا به آخر برسد که دستپاچه پاسخ دادم: س«نه! نمی‌خواد بری! حالا یخورده دیگه بشینیم، بعد میریم.»☺️ از دستی که به کمر و پهلویم گرفته بودم، متوجه حالم شد و باز با دلواپسی اصرار کرد: _«خیلی وقته نشستی، کمرت خشک شده. ای کاش دیگه بریم خونه استراحت کنی.» نگاهش کردم و با لحنی کودکانه خواهش کردم: _«نمیشه یه کم دیگه بشینیم؟»☹️ و دیگر نتوانست مقاومت کند که خندید و گفت:😃 _«چرا نمیشه الهه جان؟ تا هر وقت دوست داشته باشی، می‌شینیم.» و من که خیالم برای ماندن راحت شده بود، نگاهش کردم و به نیت شیطنتی دیگر، شروع کردم: _«فکر کنم حوریه به تو رفته که انقدر اذیت می‌کنه!»😉😍 چشمانش از تعجب به صورتم خیره ماند و فهمید می‌خواهم سر به سرش بگذارم که با خنده‌ای😃 که صورتش را پُر کرده بود، منتظر شد تا نقشه‌ام را عملی کنم که برایش پشت چشم نازک کردم😌 و گفتم: _«مگه دروغ میگم؟ مگه تو منو کم اذیت می‌کنی؟»😌 و نتوانستم شیطنتم را تمام کنم که حوریه خودش را در بدنم کشید و لگدی به سرِ دلم زد😬 که خندیدم و با لحنی هیجان‌زده ادامه دادم: _«بفرما! شاهد از غیب رسید! خودشم داره لگد می‌زنه که بگه به بابام رفتم!»😆😁 از جمله آخرم با صدای بلند خندید😂 و میان خنده شادش پرسید: _«مگه من لگد می‌زنم که لگد زدن این فسقلی به من بره؟»😃 و تا خواستم پاسخی سرِ هم کنم، خودش با حاضر جوابی پیش دستی کرد: _«داره لگد می‌زنه که بگه من به بابام نرفتم، به مامانم رفتم!»😉😜 و مسابقه داشت هیجانی می‌شد که مستقیم نگاهش کردم و گفتم: _«شرط می‌بندم به تو میره! حالا میگی نه، نگاه کن!»😌 که باز خندید 😂و با صدایی که از شدت خنده، بریده بالا می‌آمد، جواب شرط بندی‌ام را داد: _«اون دفعه هم شرط بستی که بچه پسره، ولی دختر شد! حالا هم داری شرط می‌بندی که به من میره، ولی به خودت میره، مطمئنم!»😍👍 و درست دست روی نقطه‌ای گذاشت که کم آوردم و در برابر نگاه شکست خورده‌ام، چشمانش آیینه سیمای خودم شد و با مهربانی مژده داد: _«من مطمئنم که حوریه به خودت میره! خوشگل و خواستنی! وقتی به دنیا اومد خودت می‌بینی!»😉 و ترانه خنده شیرینش با امواج دریا در هم پیچید و در صحنه ساحل گم شد و دل من به جای دیگری رفت که ساکت شدم. برای اولین بار دغدغه اعتقاد فرزندم در ذهنم جان گرفت و نگران در خودم فرو رفتم که همه چیز، ظاهر حوریه نبود و می‌ترسیدم قلبش به سمت قطب عقاید شیعه متمایل شود و سکوت سرد و سنگینم طول کشید که مجید به صورت گرفته‌ام خیره شد و دلواپس حالم، سؤال کرد: _«چیزی شده الهه جان؟ حالت خوب نیس؟»😟 و درد من چیز دیگری بود و حیا می‌کردم در برابر نگاه نجیبش به روی خودم بیاورم و دل مهربان او دست بردار نبود که باز پرسید: _«می‌خوای بریم خونه؟» نمی‌توانستم درد دلم را پیش محرم غم‌هایم رو نکنم و نمی‌خواستم نگاهم به چشمان مهربانش بیفتد که سرم را پایین انداختم و زیر لب زمزمه کردم: _«مجید! برای تو مهمه که حوریه شیعه بشه؟ یعنی اگه دلش بخواد سُنی بشه، تو بهش ایراد می‌گیری؟»😔 که بی‌معطلی پاسخم را به صداقتی ساده داد: _«مگه تا حالا به تو ایراد گرفتم الهه جان؟»😊 همانطور که گوشه چادر بندری را با سرانگشتان عصبی‌ام به بازی گرفته بودم، سرم را بالا آوردم و با لحنی لبریز تردید، بازخواستش کردم: _«یعنی واقعاً دلت نمی‌خواد حوریه شیعه بشه؟»😟 ⏪ ادامه دارد... رمان زیبای 📚 🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀 🌹🌹🌹🌹🌹 ✍️ نویسنده:خانم 🌟🌟🌟🌟 منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 ✅ @asheghaneruhollah
🌴 🌴 _«یعنی واقعاً دلت نمی‌خواد حوریه شیعه بشه؟»😟 موهای مشکی‌اش در دل باد لب ساحل، می‌رقصیدند که سرش را کج کرد و باز به جای جواب سؤالم، خودم را شاهد گرفت: _«مگه من تا حالا از تو خواستم شیعه بشی؟»😊 درد کمرم شدت گرفته و تا پهلویم می‌پیچید و نمی‌خواستم به روی خودم بیاورم که فعلاً پای مذهب دخترم در میان بود. می‌دانستم همچنانکه من لحظه‌ای از اندیشه هدایتش به مذهب تسنن کوتاه نیامده‌ام، او هم حتماً هوای کشاندن من به مذهب تشیع را در دلش داشته و شاید نجابتش اجازه نمی‌داده هیچ وقت به روی خودش بیاورد که به چشمانش دقیق شدم و باز پرسیدم: _«یعنی هیچ وقت دلت نمی‌خواست منم مثل خودت شیعه باشم؟»😕 سرش را پایین انداخت، برای لحظاتی در سکوتی عجیب فرو رفت و دل من بی‌قرار جوابش، به تب و تاب افتاده بود که همانطور که سرش پایین بود، با صدایی آهسته اعتراف کرد: _«نه!» و حالا نوبت او بود که در برابر نگاه متحیرم،😧 جوانمردانه و جسورانه یکه تازی کند. سرش را بالا آورد و با چشمانی که زیر نور چراغ‌های زرد حاشیه ساحل، روشن‌تر از همیشه به نظرم می‌آمد، پاسخ کوتاهش را تفسیر کرد: _«الهه! روزی که من عاشق تو شدم و از ته دلم از خدا می‌خواستم که منو بهت برسونه، می‌دونستم تو یه دختر سُنی هستی! هیچ وقت هم پیش خودم نگفتم ای کاش این کسی که من عاشقش شدم، شیعه بود! هیچ وقت! 👌چون من از تو خوشم اومده بود! با همه خصوصیاتی که داشتی! اینجوری نبود که بگم از یه چیزت خوشم اومد، از یه چیز دیگه راضی نبودم! نه! من تو رو همینجوری که هستی، دوست دارم!»😊☝️ جملاتش هر چند صادقانه بود و عاشقانه، ولی پاسخ بیتابی دل من نمی‌شد که مستقیم نگاهش کردم و از راه دیگری وارد شدم: _«ولی مطمئناً حساب من با حوریه فرق می‌کنه. به قول خودت منو همینجوری که هستم دوست داری، ولی حوریه دخترته! شاید دلت بخواد براش یه تصمیم دیگه‌ای بگیری! وقتی به دنیا بیاد، شیعه و سُنی نیس و شاید بخوای...»😕 که اجازه نداد قضاوتم را تمام کنم و با لحنی مؤمنانه حکم داد: _«حوریه وقتی به دنیا بیاد، یه بچه مسلمونه! همین کافیه الهه جان!»😊 و برای من کافی نبود که من هنوز امیدم را برای تسنن مجید از دست نداده و نمی‌توانستم تصور کنم پاره تن خودم و دست پرورده جسم و روحم، یک مسلمان سُنی نباشد که دیگر نتوانستم ناراحتی‌ام را پنهان کنم و با حالتی مدعیانه نظر خودم را اعلام کردم: _«ولی برای من خیلی مهمه که دخترم سُنی باشه!» حالا نخستین باری بود که در برابر شوهر شیعه‌ام، حکم به ارجحیت مذهب اهل تسنن می دادم و نمی‌دانستم چه واکنشی نشان می‌دهد که برای چند لحظه فقط نگاهم کرد و بعد با متانت همیشگی‌اش سؤال کرد:😟 _«مگه شیعه بودن چه عیبی داره؟» می‌خواستم شیرازه استدلالم را محکم ببندم و قاطعانه وارد بحث شوم که شاید خدا امشب به برکت کودک معصومم، می‌خواست معجزه‌ای کند و نمی‌دانستم همین مکث کوتاهم، دلش را می‌لرزاند که نگاهش پیش از دلش شکست و با غبار غربتی که نفسش را گرفته بود، پرسید: _«نکنه تو هم دیگه شیعه رو قبول نداری؟ نکنه تو هم فکر می‌کنی شیعه...»😐 و نمی‌خواستم جمله‌اش را تمام کند که با دلخوری کلامش را قطع کردم: _«مجید! من چند بار گفتم حساب اهل سنت رو از وهابیت جدا کن؟!!!»😕 ⏪ ادامه دارد... رمان زیبای 📚 🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀 🌹🌹🌹🌹🌹 ✍️ نویسنده:خانم 🌟🌟🌟🌟 منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 ✅ @asheghaneruhollah
🌴 🌴 حالا می‌فهمیدم که تفکر افراطی‌گریِ وهابیت نه تنها گردن شیعه را به شمشیر تکفیر می‌زند که گردن اهل سنت را هم به اتهام خواهد زد که مجید پس از بلایی که 🔥نوریه🔥 وهابی به سرش آورده بود، به کوچکترین زمزمه من به ورطه شک می‌افتاد که شاید من هم می‌خواهم عقایدش را با چوب تکفیر بکوبم. 😒حالا می‌فهمیدم توطئه 📛وهابیت📛 چه موزیانه چیده شده که با یک شمشیر، گردن 🌸شیعه و سُنی🌺 را با هم می‌زند و چه حربه کثیفی برای هلاکت امت اسلامی بود که مجید از شرمندگی قضاوت غیرمنصفانه‌اش، دست‌هایم را که از غصه به هم فشار می‌دادم، گرفت تا باور کنم چقدر خاطرم را می‌خواهد و با لحنی لبریز ایمان، عذر خواست: _«الهه جان! من غلط بکنم حساب اهل سنت رو با این وهابی‌ها یکی کنم! دیگه هر کسی که یه ذره عقل و شعور داشته باشه و یکی دوبار اخبار رو ببینه، می‌فهمه که این تکفیری‌ها اصلاً بویی از مسلمونی نبردن! من از اینا متنفرم، ولی دارم با یه دختر سُنی زندگی می‌کنم و این دختر سُنی رو از همه دنیا بیشتر دوست دارم! 😊من فقط یه ذره ترسیدم، یعنی وقتی گفتی دلت می‌خواد حوریه سُنی بشه، دلم ریخت پایین که چرا این حرف رو می‌زنی...»😕 از دردی که بی‌رحمانه به دل و کمرم چنگ می‌زد، طاقتم طاق شده و دم نمی‌زدم که نمی‌خواستم مجال این بحث حساس را از دست بدهم و امید داشتم معجزه‌ای رخ دهد که من هم با لحنی ملایم‌تر گفتم: _«ببین مجید! هر کسی برای خودش یه نظری داره. خُب از نظر من مذهب تسنن از مذهب تشیع کامل‌تره، اگه نظرم غیر از این بود که شیعه می‌شدم.»🙁 و می‌خواستم مباحثه‌مان بیشتر جنبه عدل و انصاف بگیرد که با حالتی منطقی ادامه دادم: _«خُب قطعاً به نظر تو هم مذهب تشیع کامل‌تره، وگرنه تا حالا سُنی شده بودی.»😕 سپس به چشمانش که عمیقاً به صورتم خیره مانده بود، چشم دوختم و با روشن فکری سینه سپر کردم: _«من قول میدم که اگه یه روز به این نتیجه رسیدم که مذهب تشیع بهتره، شیعه بشم!👉👈 تو هم قول بده که اگه یه زمانی احساس کردی مذهب اهل سنت بهتره، سُنی بشی!»😊 می‌دانستم پیشنهاد زیرکانه‌ای داده‌ام تا قُرق قلعه مقاومتش را بشکنم، بلکه حقیقتاً به مبانی مذهب اهل تسنن فکر کند که می‌خواستم با یک تیر، دو نشان بزنم تا هم شوهر مؤمن و مسلمانم را به مذهب اهل سنت هدایت کرده و هم خیالم از بابت تسنن دخترم راحت شود که بلاخره در برابر این همه قاطعیتم تسلیم شد و با لبخندی ملیح پاسخ داد: _«باشه الهه جان!»😊 کاسه سرم از درد سرریز شده و چشمانم سیاهی می‌رفت و باز نمی‌خواستم راهی را که به این سختی تا اینجا آمده‌ام، نیمه رها کنم که با اشتیاقی که به امید تغییر عقیده همسرم پیدا کرده بودم، باز هم پیش رفتم: _«خُب! بیا از همین الان شروع کنیم! تو از مذهب خودت دفاع کن، منم از مذهب خودم دفاع می‌کنم!» از اینهمه جدیتم خنده‌اش😃 گرفت و جواب جبهه بندی جنگجویانه‌ام را به شوخی داد: _«حتماً حوریه هم میشه داور!» و شاید هم شوخی نمی‌کرد که در آینده قلب حوریه به سمت عقاید کسی متمایل می‌شد که منطق محکم‌تری برای دفاع از مذهبش به کار می‌گرفت. ⏪ ادامه دارد... رمان زیبای 📚 🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀 🌹🌹🌹🌹🌹 ✍️ نویسنده:خانم 🌟🌟🌟🌟 منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 ✅ @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
🔵 #چله_نوکری | تا مُحرم هر شَب مهمانِ یک #شهید 🔸شهید شب پانزدهم : #شهید_مصطفی_شعبانی 💠 گناه...💠
🔵 #چله_نوکری | تا مُحرم هر شَب مهمانِ یک #شهید 🔸شهید شب شانزدهم : #شهید_مدافع_حرم_امیر_سیاوشی 💠 داماد 28 ساله شهید راه حرم شد.... 🌸گناه نڪنید ... 🌸اگر گناه ڪردید سریع توبه کنید. #چله_ترک_گناه #نماز_اول_وقت #ترک_یک_رذیله_اخلاقی #چهل_شب_زیارت_عاشورا #چهل_صبح_دعای_عهد 🔻23 روز مانده به #محرم ✅ @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
🔵 #چله_نوکری | تا مُحرم هر شَب مهمانِ یک #شهید 🔸شهید شب شانزدهم : #شهید_مدافع_حرم_امیر_سیاوشی 💠
بسم رب الشهدا معرفی شهید مدافع حرم : بسیجی پاسدار امیر سیاوشی تکاور نیروی دریایی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی تاریخ تولد : ۱۳۶۷/۳/۱۵ محل تولد : تهران وضعیت تاهل : متاهل تاریخ شهادت : ۱۳۹۴/۹/۲۹ (مصادف با شهادت امام حسن عسگری «ع») تاریخ رجعت پیکر : ۱۳۹۴/۱۰/۶ محل شهادت : سوریه ، حلب محل دفن : آستان مقدس امامزاده علی اکبر چیذر شخصیت مورد علاقه : رهبر معظم سید علی خامنه ای شهید مورد علاقه : شهید سید احمد پلارک مداح مورد علاقه : حاج محمود کریمی صفات بارز اخلاقی : مهربان، شوخ طبع، صبور، خنده رو، ماخوذ به حیا، فداکار، مسولیت پذیر، مشتاق در انجام کار خیر، صادق و بی ریا علایق : فعالیت ورزشی، مسافرت، حضور در هییت های مذهبی، علمداری حضرت ابولفضل العباس «ع»، دایر کردن چای خانه اباعبدالله الحسین «ع» در دهه ی اول محرم قسمتی از وصیت نامه شهید : برای تشیع جنازه ام خواهش می کنم همه با چادر باشند. اگر جا برای من بود جسدم را در جوار امام زاده علی اکبر خاک کنید چون خانواده ام و همسر عزیزم هر روز به دیدارم بیایند. خاطره به یاد ماندنی برای شهید : دیدار مقام معظم رهبری تکیه کلام : یا علی مدد دو بیتی مورد علاقه : شکر خدا که در پناه حسین ایم عالم از این خوب تر پناه ندارد ۲۰ روز دیگر عروسی امیر بود که پرکشید شهید امیر سیاوشی شاه عنایتی دو سال با همسرش ریحانه قرقانی عقد کرده بودند عشق و علاقه بین این دو آن قدر زیاد بود که همه آرزوها و برنامه‌های چند سال آینده زندگی شان را با هم چیده بودند. قرار بود اگر پسردار شدند اسمش محمدطاها باشد و دخترشان را نازنین زهرا بگذارند. امیر مثل خیلی از تازه دامادها عاشق زن و زندگی‌اش بود اما درست در زمانی که می‌خواستند زندگی مشترکشان را زیر یک سقف آغاز کنند، همه داشته‌های دنیایی را رها کرد و در اعزام به سوریه شهید شد. آنچه در پی می‌آید روایتی است از زندگی عاشقانه شهید امیر سیاوشی شاه‌عنایتی از زبان همسرش ریحانه قرقانی زندگی به رسم شهدا من انتخاب خود شهید بودم. در محله من را دیده و پسندیده بود. هر دو ساکن محله چیذر بودیم. یک محله سنتی و مذهبی. این محله از قبل انقلاب هم همین طور بود. مردمش زمان انقلاب، انقلابی بودند و زمان جنگ هم رزمنده. امیرم متولد ۱۵ خرداد سال ۱۳۶۷بود، به قول خودش روز قیام خونین مردم علیه طاغوت به دنیا آمده بود. همسرم بعد از سه سال تحقیق پیشنهاد ازدواجش را با خانواده من مطرح کرد. امیر خادم امامزاده علی اکبر چیذر بود و من را هم در آستان امامزاده دیده بود. من و امیر در تاریخ ۱۳خرداد ماه ۱۳۹۲با هم عقد کردیم. دو سال و نیم عقد بودیم و تازه قرار بود زندگی‌مان را شروع کنیم که به شهادت رسید. یعنی قبل از آغاز زندگی مشترکمان آسمانی شد. من و امیر قرار گذاشته بودیم بدون مراسم و تشریفات، بعد از یک سفر مشهد و زیارت امام غریب زندگی‌مان را شروع کنیم. یک زندگی ساده به رسم و سبک زندگی شهدا. همیشه می‌گفتیم کیفیت بهتر از کمیت است و آرامش در زندگی از هر نعمتی بالاتر است. شاگرد ممتاز امیر از تکاوران نیروی دریایی سپاه بود و از شاگردان شهید محمد ناظری. یک شاگرد نمونه و ممتاز. امیر از طرف بسیج اسلامشهر به صورت داوطلبانه برای دفاع از حرم اعزام شد. این راهی بود که خودش انتخاب کرد. بعضی وقت‌ها نیاز نیست تا عزیزت حرفی بزند باید حرف دلش را بی‌صدا بشنوی. باید گوش جان بسپاری. گارد حفاظت کشتی‌ها شغل امیر طوری بود که به عنوان گارد حفاظتی کشتی‌ها به مأموریت‌های برون مرزی می‌رفت. همیشه احتمال شهادتش بود اما هیچ وقت از شهید شدن با من حرفی نمی‌زد اما چند ماه آخر گاهی حرف‌هایی می‌زد که همیشه با واکنش، اشک و اعتراض من روبه‌رو می‌شد. چند باری که گفت دوست دارد شهید شود من دلخور می‌شدم و می‌گفتم حق نداری زودتر از من بروی. وقتی بی‌تابی من را می‌دید، می‌گفت: بسیار خب! شهادت لیاقت می‌خواهد، پس خودت را ناراحت نکن. سرش را خم می‌کرد و می‌گفت اصلاً با هم شهید می‌شویم و می‌خندید. من خیلی به امیر وابسته بودم و همیشه از این دوری که شرایط کارش ایجاب می‌کرد، ناراحت بودم. حتی زمانی که داخل خاک خودمان به مأموریت می‌رفت امکان نداشت دو ساعت از هم بی‌خبر باشیم. همیشه یا زنگ می‌زد یا پیام می‌داد که حالش خوب است و نگرانش نباشم. من ماندم با همه بی‌تابی‌ام ما هر شب با هم بیرون می‌رفتیم. اگر نمی‌توانست شب بیاید یا هیئت داشت، حتماً ناهار به دیدن من می‌آمد و با هم ناهار می‌خوردیم. یک روز با هم بیرون رفتیم. در راه بودیم که امیر گفت می‌خواهد به هند برود و این سفر یکباره پیش آمده است. در اصل می‌خواست به سوریه برود و نمی‌خواست به من بگوید که قرار است کجا برود. با هم رفتیم تا با ماشین کمی بگردیم. دراین میان من بودم و امیر و همه داشته‌ام که حالا داشت به سفر کاری می‌رفت و من بودم با همه بی‌تابی زنانه‌ام
🔵 | تا مُحرم هر شَب مهمانِ یک 🔸شهید شب هفدهم : 💠 مدافع حرم 23 ساله‌ای که در روز تولدش به شهادت رسید .... 🌸گناه نڪنید ... 🌸اگر گناه ڪردید سریع توبه کنید. 🔻22 روز مانده به @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
🔵 #چله_نوکری | تا مُحرم هر شَب مهمانِ یک #شهید 🔸شهید شب هفدهم : #شهید_مدافع_حرم_حسین_معزغلامی 💠 مد
زندگینامه شهید حسین معز غلامی شهید حسین معز غلامی پدر ایشان یکی از مداحین با اخلاص و با صفای تهران میباشند . شهید دوره های تحصیلی را در غرب تهران و محدوده بلوار فردوس گذراندند در این مدت ایشان دوسال به طور غیر رسمی در حوزه آیت الله مجتهدی و پای درس خود ایشان تحصیل نموده اند سال ۹۱ ایشان وارد دانشگاه افسری امام حسین علیه السلام شدند . به نقل از همرزم های شهید ایشان دائما برای اعزام به مناطق جنگی اصرار داشته و بسیار پافشاری مینمودند . طبق نقل از دوستان ایشان ۱۳ سال در مسجد قمر بنی هاشم (ع) فعالیت نموده اند و در سال های اخیر در عرصه فرهنگی بسیار تلاش کردند ایشان از سال ۹۱ تمرکز خود را به صورت جدی برای راه اندازی و تحکیم هیئت نوجوانان منتظران المهدی قرار دادند و در این زمینه بسیار با اخلاص و موفق فعالیت میکردند شهید در مداحی و ذکر امام حسین بسیار با دقت ، با اخلاص و با علم رفتار میکردند و معتقد بودند به شان دستگاه به هیچ وجه نباید خدشه ای وارد شود . ایشان تا چند ماه مبلغ قابل توجهی از حقوق ماهیانه خود را خرج این هیئت میکردند از اخلاقیات و ویژگی های برجسته شهید : شهید به شدت مهربان و با محبت بودند ایشان نسبت به امر به معروف و نهی از منکر حساس بودند شیوه ایشان هم شیوه ی محبت و رفاقت یود و از این طریق سبک اخلاق اسلامی و معارف اهل بیت را ترویج میدادند ایشان سه دوره ۶۰ روزه به سوریه رفتند و چندین بار مجروح شدند سر انجام در سومین دوره و در چهارم عید نوروز ۹۶ ایشان سر به دامان اباعبدالله گذاشتند ————————- وصیت نامه شهید حسین معز غلامی بسم رب الشهدا و الصدیقین با یاری خدا و توسل به اهل بیت (ع) این وصیت نامه را مینویسم, انشالله که بعد از مرگم باز و خوانده شود ,سلام بر آنهایی که رفتند و مثل ارباب بی کفن جان دادند .من خاک پای شهدا هستم. شهدایی که برای دفاع از اسلام رفتند و جان عزیز خود را بر طبق اخلاص نهادند .خدا کند به مدد شهدا و دعای دوستانم مرگ من نیز شهادت قرار گیرد که بهترین مرگ هاست . بعد از مرگم به پدرم توصیه میکنم که مانند اربابم حسین ع صبر کند و بیتابی نکند و خوشحال باشد که در راه خدا جان دادم و همینطور مادرم به مدد اسوی صبر و استقامت در کربلاحضرت زینب (س) صبور باشد چون با گریه هایش مرا شرمنده می کند. هر وقت بر سر قبرم آمدید سعی کنیدیک روضه از حضرت علی اکبر (ع) و یا حضرت زهرا (س)بخوانید و مرا به فیض بالای گریه برسانید. هر وقت قصد داشتید خیری به بنده حقیر برسانید آنرا به هیئت های مذهبی بعنوان کمک بدهید. از خواهران و خانواده ای آنها طلب حلالیت میکنم اگر نتوانستم نقش برادری خوب را ایفا کنم. در کفنم یک سربند یا حسین (ع) و تربت کربلاقرار بدهید. تا میتوانید برای ظهور حضرت حجت (عج) دعا کنید که بهترین دعاهاست .مهم به خانواده ام و هم دوستانم بگویم که بدترین شرایط اجتماعی ,اقتصادی و .... پیرو ولی فقیه باشید و هیچگاه این سید مظلوم حضرت آقا سید علی آقا را تنها نگذارید. امر به معروف و نهی از منکر را فراموش نکنید و نگذارید خون شهدا پایمال شود. این شعر بر روی سنگ قبرم حکاکی شود انشالله مرد غسال به جسم و سر من خورده مگیر چند سالیست که از داغ حسین لطمه زنم سر قبرم چو بخوانند دمی روضه شام سر خود با لبه سنگ لحد میشکنم اللهم الرزقنا شفاعه الحسین یو الورود و ثبت لی قدم صدق عندک مع الحسینو اصحاب الحسین ع بسیجی حسین معزغلامی 🔵 | تا مُحرم هر شَب مهمانِ یک 🔸شهید شب هفدهم : 💠 مدافع حرم 23 ساله‌ای که در روز تولدش به شهادت رسید .... 🌸گناه نڪنید ... 🌸اگر گناه ڪردید سریع توبه کنید. 🔻22 روز مانده به @asheghaneruhollah
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🏴شهادت جانگداز بنیان‌گذار نهضت علمی علوی و شکافنده علوم الهی، حضرت امام محمد باقر علیه‌السلام تسلیت باد. ✅ @asheghaneruhollah
1.mp3
10.6M
⬛️ السلام علیک یا یا محمد ابن علی الباقر(علیه السلام) حتی شب عزاداریت کسی پیش مزارت نیست 😭 🎤کربلایی 💠زمینه احساسی امام باقر(ع) 🔻 تا محرم هرشب یک ذکر ارباب مهمان مائید🔻 ✅ @asheghaneruhollah
2.mp3
6.88M
⬛️ السلام علیک یا یا محمد ابن علی الباقر(علیه السلام) کابوسه هنوز خوابه هرشبم گریونه غمه عمه زینبم مگه یادم میره از روی تل آهی کشید مگه یادم میره از روی تل آهی شنید😭😭 🎤کربلایی 💠شور روضه ای امام باقر(ع) 🔻 تا محرم هرشب یک ذکر ارباب مهمان مائید🔻 ✅ @asheghaneruhollah
3.mp3
5.29M
⬛️ السلام علیک یا یا محمد ابن علی الباقر(علیه السلام) ای شاهد غم بی کران ای هم بازی چی دیدی کرب و بلا از دل زینب الاماان 🎤کربلایی 💠شور احساسی امام باقر(ع) 🔻 تا محرم هرشب یک ذکر ارباب مهمان مائید🔻 ✅ @asheghaneruhollah
بسم الله الرحمن الرحیم انا لله و انا الیه راجعون ⚫️ متاسفانه با خبر شدیم مداح بااخلاص اهل بیت دار فانی را وداع گفتند. جناب آقای کربلایی باقلبی آکنده از غم و اندوه مصیبت وارده را خدمت شما و خانواده ی محترمتان تسلیت عرض می نمائیم و از خداوند منان علو درجات برای آن مرحوم و صبرجمیل برای باز ماندگان مسئلت داریم.خداوند قرین رحمتش فرماید 🚩هیئت عاشقان روح الله
#امام_باقر #صلوات_خاصه 👆 راه‌کار #زندگی_موفق در فرمایش امام‌باقر(علیه‌السلام) . ▪️اگر به تو خیانت کردند... تو خیانت نکن! [بحارالانوار، جلد۷۵، صفحه۱۶۷] . ▪️نسبت به دیگران... خوش‌نیت باش تا روزی‌ات زیاد شود! [بحارالانوار، جلد۷۵، صفحه۱۷۵] . ▪️از جدال با مردم... بپرهیز، هرچند حق با تو باشد! [بحارالانوار، جلد۷۵، صفحه۱۷۶] . ▪️زبانت را حفظ کن... تا از گناهان ایمن بمانی! [بحارالانوار، جلد۷۵، صفحه۱۷۸] . ▪️با خانواده‌ات... خوش‌رفتار باش تا عُمرت طولانی شود! [بحارالانوار، جلد۷۵، صفحه۱۷۵] . ▪️به عهدی که بستی... وفا کن، حتی اگر آدم بدی باشد! [وسایل‌الشیعه، جلد۲۱، صفحه۴۹۰] ... ✅ @asheghaneruhollah
34.29M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مروری کوتاه بر زندگانی گهربار امام پنجم حضرت امام (ع) 🎤به‌ کلام: حجت‌الاسلام‌‌ @asheghaneruhollah
و باز هم یک جمعه ی دیگر ... نمیدانم از چهارده قرن پیش تا امروز که جهانمان خالی از حضورِ توست ، این چندمین بار است که کسی دارد برای تو از دلگیریِ جمعه های نبودنت میگوید ... سالهاست ، نامت را فریاد زده ایم و دوری ات را اشک ریخته ایم ... پس کِی زمان آن فرا میرسد که چشمانمان لبریز از شوقِ دیدنِ رخسارِ محمدی و هیبت حیدری ات بشود ؟ میدانی هزار و چهارصد سال است دل خوش کرده ایم و جمعه ها را به بهانه ای انتظار میکشیم و هربار دمِ غروب ، دوباره با بغض چشم به جاده های نبودنت میدوزیم ؟ عهدها و ندبه هایمان کافی نبود تا اینهمه چشم انتظاری را بر ما ببخشی و باز گردی ؟ من اگر وفا دار نباشم در عهد و پیمانم با تو ، خوب میدانم که بعید است از تو که مهربان نباشی نسبت به دردِ نبودنت که در سینه ام سنگینی میکند .... اگر هنوز آنقدر مخلص نبوده ایم که چشمانمان بتواند نورِ الهیِ وجودت را ببیند ، آنقدر عاشق هستیم که دلهایمان با شنیدنِ نامت آرام بگیرد .... این جمعه هم نیامدی آقا .... بازهم بخاطر گناه های من؟؟؟؟😔😔 ——————————————————- ✍️ ؛ شب 8️⃣1️⃣ ⚫️چهل میخوانیم تا بفهمیم که کوفیان با ولی زمانشان چه کردند 🔴و همان شب میخوانیم و با امام زمانمان عهد میبندیم که کوفی نباشیم ‼️و خدا کند در این فاصله ی شب تا صبح با لذت های دنیا عهد نشکنیم😔 🌤نیت: تعجیل درظهور امام زمان_عج_ حاجت: نماز در کربلا به امامت ❤️ بگو، شروع کن✋ ✅ @asheghaneruhollah
samavati.mp3
3.65M
🌷 📌 ؛ 🌷 🎤بانوای گرم: ✨حاج مهدی سماواتی ⚫️چهل شب میخوانیم تا بفهمیم که کوفیان با ولی زمانشان چه کردند 🔴و صبح همان شب میخوانیم و با امام زمانمان عهد میبندیم که کوفی نباشیم ‼️و خدا کند در این فاصله ی شب تا صبح با لذت های دنیا عهد نشکنیم😔 🌤نیت: تعجیل درظهور امام زمان_عج_ حاجت: نماز در کربلا به امامت ❤️ ✋نیت: تعجیل درظهور امام زمان_عج_ ✋حاجت: نماز در کربلا به امامت 🌹40 روز عاشقی🌹 بگو، شروع کن✋ ✅ @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
🌴 #جـــان_شیعه_اهل_سنت 🌴 #قسمت_دویست_وبیست_وچهارم حالا می‌فهمیدم که تفکر افراطی‌گریِ وهابیت نه تنه
🌴 🌴 سپس سرش را به سمت دریا چرخاند و مثل اینکه نخواهد خط احساسش را بخوانم، نگاهش را در سیاهی امواج گُم کرد که آهسته صدایش کردم: _«مجید! ناراحت شدی؟ دوست نداری اینجوری بحث کنیم؟»😟 و درست حرف دلش را زده بودم که دوباره نگاهش را به چشمانم سپرد و با آرامشی عاشقانه پاسخ داد: _«الهه جان! نمی‌خوام خدای نکرده این بحث‌ها باعث شه که یه وقت... راستش می‌ترسم شیرینی زندگی‌مون کمرنگ شه، آخه ما که با هم مشکلی نداریم. یعنی اصولاً شیعه و سُنی با هم اختلاف خاصی ندارن. همه‌مون رو به یه نماز می‌خونیم، همه‌مون رو قبول داریم، همه‌مون به (صلی‌الله‌علیه‌و‌آله) اعتقاد داریم، فقط سرِ یه سری مسائل جزئی اختلاف داریم.»😐 و همین اختلافات جزئی مرز بین شیعه و سُنی شده بود و من می‌خواستم او هم کنار من در این سمت خط کشی باشد که با کلامی غرق محبت تمنا کردم: _«خُب من دلم می‌خواد همین اختلاف کوچولو هم حل شه!»😕 و همانطور که کمرم را کشیده بودم تا قدری دردش قرار بگیرد، با آخرین رمقی که برایم مانده بود، نبرد اعتقادی‌ام را آغاز کردم: _«بیا از اعتقاد به خلفای اسلام شروع کنیم...»😎 و هنوز قدمی پیش نرفته بودم، که درد وحشتناکی در دل و کمرم پیچید و نتوانستم حرفم را تمام کنم که ناله‌ام زیر لب، خفه شد.😣 با هر دو دست کمرم را گرفته و دیگر نمی‌توانستم تکانی به خودم بدهم و فقط دهانم از شدت درد باز مانده بود. مجید از این تغییر ناگهانی‌ام، وحشتزده به سمتم آمد و می‌خواست کاری کند و من اجازه نمی‌دادم دستش به تنم بخورد که تمام بدنم از درد رعشه می‌کشید. تا به حال چنین درد سختی را تجربه نکرده و مجید بیشتر از من ترسیده بود و نمی‌دانست چه کند که سراسیمه دمپایی‌اش را پوشید تا کمکی بیاورد و هنوز چند قدمی روی ماسه‌ها ندویده بود که طوفان دردم قدری قرار گرفت و با ناله ضعیفم صدایش کردم: _«مجید! نمی‌خواد بری. بیا، بهتر شدم.» و شاید این تجربه جدیدی بود که باید در اواخر ماه هفتم بارداری تحملش می‌کردم و تحملش چقدر سخت بود که پیشانی‌‌ام از شدت درد، خیس عرق شده و نفسم بند آمده بود. 😣مجید دیگر دمپایی‌اش را در نیاورد، کنار زیرانداز روی ماسه‌ها مقابلم زانو زد و با نگرانی پرسید: _«بهتری الهه؟»😧 سرم را به نشانه تأیید تکان دادم که دیگر توانی برای حرف زدن نداشتم و مجید که از دیدن این حال خرابم، به وحشت افتاده بود، با خشمی عاشقانه تشر زد: _«از بس خودت رو اذیت می‌کنی! تو رو خدا تا به دنیا اومدن این بچه، به هیچی فکر نکن! به خودت رحم کن الهه!»😥❤️ با پشت دستم، صورت خیس از عرقم را پاک کردم و با صدای ضعیفم پاسخ دادم: _«فکر کنم زیاد نشستم، کمرم خشک شد.» دست پشت کمرم گرفت و کمکم کرد تا از جا بلند شوم و همین که سرِ پا ایستادم، سرم گیج رفت که با دست دیگرم شانه مجید را گرفتم تا زمین نخورم. حال سخت و بدی بود تا بلاخره به خانه رسیدیم و روی تختخواب دراز کشیدم. مجید غمزده کنار تختم نشسته و نمی‌دانست چه کند تا حالم جا بیاید و به هیچ بانویی دسترسی نداشتیم تا برایم تجویزی مادرانه کند و من همانطور که به پهلو دراز کشیده بودم، رو به مجید زمزمه کردم: _«ای کاش الان مامانم اینجا بود!»😞 که در این شرایط سخت و حساس، محتاج حضور مادرم یا حداقل زنی دیگر بودم و در این کنج غربت، مجید همه کسِ من بود. دستش را روی تخت پیش آورد، دستم را گرفت و پیش از آنکه به زبان بیاید، گرمای محبتش را از حرارت انگشتانش احساس کردم که با لبخندی غمگین دلداری‌ام داد: _«قربونت بشم الهه جان! غصه نخور! ما خدا رو داریم!»😊 و این هم هنوز از طومار تاوانی بود که باید به بهای عشق مجید به تشیع می‌دادم و خاطرش به قدری عزیز بود که با این همه سختی باز هم خم به ابرو نیاورم، ولی نمی‌توانستم سوز زخم بی‌وفایی خانواده‌ام را فراموش کنم و نه تنها از سر درد و کمر درد که از این همه بی‌کسی، در بستری از غم غربت به خواب رفتم.😴 ⏪ ادامه دارد... رمان زیبای 📚 🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀 🌹🌹🌹🌹🌹 ✍️ نویسنده:خانم 🌟🌟🌟🌟 منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 ✅ @asheghaneruhollah
🌴 🌴 چشمانم مات صفحه تلویزیون📺 سقفی داروخانه مانده و گوشم به اخباری بود که از جولان بیش از پیش تروریست‌های تکفیری در عراق خبر می‌داد. انفجار💣 خودروی بمب‌گذاری شده، عملیات‌های انتحاری و کشتار جمعی مسلمان بی‌گناه در 🇮🇶عراق، اخبار جدیدی نبود و پس از اشغال این کشور توسط🇺🇸 آمریکا، مصیبت هر روزه عراقی‌ها شده بود، ولی ظاهراً شیاطین آمریکایی و تکفیری قصد کرده بودند عراق را هم به خاک مصیبت سوریه بنشانند که این روزها تروریست‌های داعش جان تازه‌ای گرفته و هوای حکومت بر عراق به سرشان زده بود. با این همه، دل خودم لبریز درد بود و نمی توانستم به تماشای نگون‌بختی مسلمان دیگری بنشینم که تکیه‌ام را به صندلی پلاستیکی داروخانه داده و خسته از صف طولانی داروخانه که مدتی می‌شد مجید را معطل کرده بود، چشمانم را بستم و باز هم صدای گوینده اخبار مثل پُتک در سرم می‌کوبید. بلاخره آوار غم و غصه و هجوم اینهمه فشار عصبی کار خودش را کرده و ضعف جسمانی هم به کمکش آمده بود تا کارم به جایی برسد که امروز دکتر پس از معاینه هشدار داد⚠️ که اگر مراقب نباشم، کودکم پیش از موعد مقرر به دنیا می‌آید😕 و همه کمردردهای شدیدم نشانی از همین زایمان بی‌موقع بود که می‌توانست سلامتی دخترم را به خطر بیندازد. باید کاملاً استراحت می‌کردم و اجازه نمی‌دادم هیچ استرسی بر من غلبه کند و مگر می‌توانستم که انگار از روزی که مادرم به بستر سرطان افتاد، خانه آرامش من هم خراب شد. باز کمردردم شدت گرفته و شاید از بوی مواد آرایشی داروخانه حالت تهوع گرفته بودم که به سختی از جایم بلند شدم، با قدم‌های سنگین و بی رمقم از میان جمعیت گذشتم و از در شیشه‌ای داروخانه بیرون رفتم بلکه هوای اواسط اردیبهشت ماه، نفسم را بالا بیاورد. هر چند هوای این ماه بهاری هم حسابی داغ و پُر حرارت شده و انگار می‌خواست آماده آتش‌بازی تابستان بندر شود که اینچنین با تیغ آفتاب به جان شهر افتاده بود. حاشیه پیاده رو، تکیه به شیشه داروخانه ایستاده بودم که بلاخره مجید با پاکت داروهایم آمد و بی‌معطلی تاکسی🚖 گرفت تا زودتر مرا به خانه برساند. او هم ناراحت بود ولی به روی خودش نمی‌آورد که چقدر دلواپس حال من و دخترمان شده و سعی می‌کرد با شیرین زبانی همیشگی‌اش آرامم کند. از تاکسی که پیاده شدیم، دیگر نتوانستم خودم را کنترل کنم که در خلوت کوچه دلم ترکید و با لحنی لبریز بغض زمزمه کردم:😔😢 _«من خیلی حوریه رو اذیت کردم! خیلی عذابش دادم مجید! بچه‌ام خیلی صدمه خورد!» و تنها خدا می‌داند چقدر پشیمان بودم و دلم می‌لرزید که مبادا دخترم دچار مشکلی شود که اشکم جاری شد 😭و در برابر سکوت غمگینش پرسیدم: _«مجید! یعنی بچه‌ام چیزیش شده؟» همانطور که همپای قدم‌های کوتاهم می‌آمد، به سمتم صورت چرخاند و پاسخ دلشوره‌ام را به شیرینی داد: _«الهه جان! چیزی نشده که انقدر غصه می‌خوری؟ دکتر فقط گفت باید بیشتر مراقب باشی، همین! از امروز دیگه به هیچی فکر نمی‌کنی، غصه هیچی رو نمی‌خوری، فقط استراحت می‌کنی تا حالت بهتر شه!😊 ⏪ ادامه دارد... رمان زیبای 📚 🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀 🌹🌹🌹🌹🌹 ✍️ نویسنده:خانم 🌟🌟🌟🌟 منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 ✅ @asheghaneruhollah
شیعه🇬🇧..... 😳😧 و سنی 🇺🇸..... 😳😧 ✍️رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت 👇 ✅ @asheghaneruhollah