🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
🔵 #چله_نوکری | تا مُحرم هر شَب مهمانِ یک #شهید 🔸شهید شب بیستم : #شهید_محمد_ممیوند 💠 شهیدی که روز ت
تولد و شهادت روز عید قربان
موذن اذان روز جمعه 5 مهر ماه که مصادف با عید قربان بود را سر داده بود که به "غلامعباس " مژده دادند که صاحب پسری شدی و او دستش را به سمت آسمان گرفت و خدا را شکر کرد و نامش را "محمد" گذاشت.
"صغری ترابی سفیدابی" با بیان اینکه محمد پسر خوبی بود و با خودش خیر وبرکت آورد می گوید: پدرش همیشه می گفت محمد و احمد از سرما زیاد هستند و خدا به ما لطف کرده که بچه هایی به این خوبی داده است.
او می گوید: غلامعباس خیلی از بچه هایش راضی بود و طاقت ناراحتی هیچکدام از آنها را نداشت و خدا خیلی دوستش داشت که پیش از شهادت محمد و احمد فوت کرد و غم از دست دادن آنها را ندید.
همیشه همه را خواندن نماز و شناخت خداوند دعوت می کرد و به مردم کمک می کرد. مادر با شیرین زبانی اینها را می گوید.
نمی توانستی در کوچه و محله پیرزن یا پیرمردی را ببنی که نیاز به کمک دارند و محمد کنار آنها نباشد. اگر پیرزنی وسیله ای خریده بود و توان جابجا کردن آن را نداشت محمد با علاقه وسایل را می گرفت و به خانه او می برد و افراد سالمند همیشه او را دعا می کردند.
لبخند روی لبهای مادرمی نشیند و شمرده شمرده ادامه می دهد: یادم هست در گلدسته زندگی می کردیم آن روزها محله گلدسته روستایی و خاکی بود. محمد4-3 ساله بود و در کوچه با خاک و شن و ماسه بازی می کرد و با استفاده از سنگ و چوب باغ می ساخت که عفت دختر همسایه آمد و باغ کوچک او را خراب کرد و محمد با خاک انداز به سر او کوبید و سر دخترک شکست و مادر بچه سرو صدای زیادی کرد و پدر عفت با چوب می خواست سر محمد را بشکند که آرامشان کردم و او را به درمانگاه بردم.
او با لهجه شیرین اراکی می گوید: شما یادتان نمی آید آن روزها دارو و درمان شکستگی سر اینطور نبود و بخیه نمی زدند سر را با دارویی به نام "دواگلی" یا "مرکوکورم" تمیز می کردند و روی زخم را پودر پنی سیلین می ریختند تا عفونت نکند و هر روز پانسمان را با همین دارو عوض می کردند و من عفت دختر همسایه را یک هفته در خانه خودمان نگهداشتم و سرش را پانسمان کردم تا خوب شد اما محمد هرگز از کارش عذرخواهی نکرد و می گفت اگر باغ مرا خراب نمی کرد من او را نمی زدم حتی سال ها بعد که محمد سرباز بود عفت می گفت خوب کردم باغت را خراب کردم و محمد می گفت من هم خوب کردم سرت را شکستم ...
از اولین گروه سربازان جمهوری اسلامی بود
ابتدایی و راهنمایی را در گلدسته خواند و بعد از سوم راهنمایی درس را رها کرد و در کارخانه بوتان شروع به کار کرد.
فاطمه ممیوند خواهر شهیدان این را می گوید و ادامه می دهد: همان سال بود که زمزمه های انقلاب بین مردم شنیده می شد و محمد و چند نفر از کارگران اعلامیه ها و عکس امام خمینی را پخش می کردند مسئولان فهمیدند و آنها را اخراج کردند اما با پیروزشدن انقلاب آنها را به کار دعوت کردند اما محمد قبول نکرد و به کارخانه بوتان برنگشت.
فاطمه ادامه می دهد:محمد از اولین گروه سربازان بود که در جمهوری اسلامی به خدمت اعزام شدند. آن روزها سربازی یک سال بود و در همان سال در کنار خدمت اول دبیرستان را خواند و گواهینامه رانندگی اش را گرفت و در زمان خدمت به آچار فرانسه معروف شده بود و هر کاری در پادگان به او محول می شد را به نحو احسن انجام می داد و بعد از پایان خدمت در سپاه پذیرش شد و ازاولین اعضای سپاه پاسداران بود
محمد در عملیات آزاد سازی خرمشهر مجروح شد
انگار همه رزمنده های دوران جنگ یک ویژگی مشترک داشتند و حتی پس از مجروح شدن هم نمی توانستند درخانه بمانند و به محض اینکه کمی بهتر می شدند با اشتیاق به جبهه بر می گشتند.
بهاره ممیوند خواهر دیگرشهید یک جزء قرآنی که هر شب می خواند را تمام می کند و می گوید: درعملیات بیت المقدس در آزاد سازی خرمشهر از ناحیه زانو مجروح شد و باعث شد 3 ماه در بیمارستان و خانه بماند و در همه مدتی که خدمت می کرد فقط همین سه ماه در تهران بود و بقیه زمان را درجبهه ها با مسئولیت های بالا خدمت می کرد اما هرگز از خودش و مسئولیت هایش در خانه تعریف نمی کرد.
مادر درمورد محمد می گوید: محمد شاگرد "حجت الاسلام کافی" بود خیلی با محبت بود و به من و پدرش و همه بزرگترها احترام می گذاشت و به همه سفارش می کرد که قدر پدر و مادرها را بدانید و دخترهایم هم به توصیه های او گوش کردند و همیشه مراقبم هستند و از من پرستاری می کنند و اگر دخترهایم نبودند حتما سال ها پیش مرده بودم.
مادر شهیدان می گوید: محمد روز عید قربان به دنیا آمد و روز عید قربان هم درگلدسته تشییع شد آن روزها من قوی تر بودم برای شناسایی به سرد خانه رفتم آنجا مادر شهیدان را راه نمی دادند من گفتم خاله شهید هستم و رفتم و محمد را دیدم و روز عید قربان با حضور تعداد زیادی از اهالی گلدسته تشییع شد و درامامزاده عباس(ع) دفن شد.
—————————————-
🔵 #چله_نوکری | تا مُحرم هر شَب مهمانِ یک #شهید
🔸شهید شب بیستم : #شهید_محمد_ممیوند
💐عید سعید قربان، روز بزرگ بندگی و بخشودگی مبارک باد.
#عید_رهایی
#وقت_بریدن_از_خود
✅ @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
💐عید سعید قربان، روز بزرگ بندگی و بخشودگی مبارک باد. #عید_رهایی #وقت_بریدن_از_خود ✅ @asheghaneruhol
#عید_قربان
.
حضرت باقر(علیهالسلام) فرمودند:
در روز عيد قربان...
هيچ كارى بهتر از اين نيست كه:
- خونى ريخته شود(قربانى)
- و يا در راه نيکی به پدر و مادر
قدمی برداشته شود
- و يا از خویشاوندی كه قطع رابطه نموده
با كمك مالى از مازاد زندگى، دلجویی شود و به او سلام کند
- و يا كسى از قربانى خود، بخورد و اطعام کند
و همسايگان يتيم و بى چيز و بندگان را
براى خوردن باقيماندهاش دعوت كند
- و به اسيران، سركشى و رسيدگى نمايد.
.
📚الخصال، جلد۱، صفحه۲۹۸
...
💐عید سعید قربان، روز بزرگ بندگی و بخشودگی مبارک باد.
#عید_رهایی
#وقت_بریدن_از_خود
✅ @asheghaneruhollah
‼️‼️‼️
💠بچه شیعه؛ برا روز غدیر چکار کردی؟
✅پیشنهاد دانلود
تقدیم به همه ی دوستداران ولایت و محبین حضرت علی(ع)🌹
#کتاب_صوتی
ده شب #مناظره مرحوم سلطان الواعظین شیرازی، با دو نفر از علمای اهل سنت
👈دوستان حجم فایل های صوتی بسیار کمه و واقعا زیبا و دلنشینه با کیفیت بالا
❌حیفه گوش ندهید
👌تا عید غدیر هر روز یک فایل
#غدیر
#حق_با_علی_است
👊 شیعه باید از امامش دفاع کند
#نشر_دهید
✅ @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
‼️‼️‼️ 💠بچه شیعه؛ برا روز غدیر چکار کردی؟ ✅پیشنهاد دانلود تقدیم به همه ی دوستداران ولایت و محبین حض
شبهای_پیشاور_شب_اول_و_دوم.mp3
3.25M
#شبهای_پیشاور
#کتاب_صوتی
#مناظره مرحوم سلطان الواعظین شیرازی، با دو نفر از علمای اهل سنت
#شب_اول_و_دوم
✅ گوش بده اگه ضرر کردی هرچی خواستی بگو
#یا_علی
#غدیر
شیعه باید از امامش دفاع کند
💠بچه شیعه؛ برا روز غدیر چکار کردی؟
#نشر_دهید
👌تا عید غدیر هر روز یک فایل👇
✅ @asheghaneruhollah
مـا از تو بہ غیر از تو نداریم تمنــا 😔💔
حلوا به کسی ده که محبت نچشیده....
——————————————————-
✍️ #_چــلہ_زیارت_عاشورا؛
شب 1️⃣2️⃣
⚫️چهل #شب #زیارت_عاشورا میخوانیم تا بفهمیم که کوفیان با ولی زمانشان چه کردند
🔴و #صبح همان شب #دعای_عهد میخوانیم و با امام زمانمان عهد میبندیم که کوفی نباشیم
‼️و خدا کند در این فاصله ی شب تا صبح با لذت های دنیا عهد نشکنیم😔
🌤نیت: تعجیل درظهور امام زمان_عج_
حاجت: نماز در کربلا به امامت #مهدی_فاطمه ❤️
#یا_علی بگو، شروع کن✋
✅ @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
🌴 #جـــان_شیعه_اهل_سنت 🌴 #قسمت_دویست_وبیست_وهشتم نفس عمیقی کشید و تا خواست جوابی بدهد، بیشتر به اض
🌴 #جـــان_شیعه_اهل_سنت
🌴 #قسمت_دویست_وبیست_ونهم
سپس بلند شد و به دلداری دل بیقرارم، کنار کاناپه روی زمین نشست. نگاهم به عبدالله بود و دلم برایش میسوخت که بیخبر از همه جا، اینطور تنبیه شده و دل مجید پیش من بود که آهسته صدایم کرد:
_«الهه جان! تو رو خدا آروم باش! اصلاً بهش فکر نکن! بخاطر حوریه آروم باش!»😒
باز کمر دردم شدت گرفته😣 و دست و پا زدنهای دخترم را درون بدنم احساس میکردم که انگار او هم از غمی که از بردگی پدرم به جانم افتاده بود، بیتاب شده و با بیقراری پَر پَر میزد. از شدت سر درد چشمانم سیاهی میرفت که پلکهایم را روی هم گذاشتم و شنیدم مجید با لحنی ملایمتر رو به عبدالله کرد:
_«امروز دکتر به الهه گفت باید خیلی مراقب باشه. میگفت ممکنه بچه زودتر به دنیا بیاد. میگفت نباید هیچ استرسی داشته باشه. فشارهای این مدت به اندازه کافی اذیتش کرده، تو رو خدا تو دیگه یه چیزی نگو که بیشتر اذیت شه.»😕 نمیخواستم برادرم بیش از این چوب دلنگرانیهای همسرم را بخورد که چشمانم را گشودم و با لبخندی بیرنگ خیال مجید را راحت کردم:😊
_«من حالم خوبه! آرومم!»
و عبدالله که تازه علت این همه جوش و خروش مجید را فهمیده بود، از جایش بلند شد، کنار مجید روی زمین نشست و با مِهری برادرانه عذر خواست:
_«ببخشید الهه جان! ای کاش بهت نمیگفتم!»😒
و مجید هنوز آرام نشده بود که پاسخ شرمندگی عبدالله را با ناراحتی داد:
_«از این به بعد هر خبری شد به الهه نگو! بذار این دو ماه آخر الهه آروم باشه!»
از اینکه اینهمه برادرم سرزنش میشد، دلم به درد آمد و خواستم در عوض اوقات تلخیهای مجید، دلش را شاد کنم که با خوشزبانی پرسیدم:
_«چیزی شده که گفتی گرفتاری؟»
و دیگر دل و دماغی برای عبدالله نمانده بود که با لحنی گرفته پاسخ داد:
_«نه، یخورده سرم تو مدرسه شلوغ بود، کلاس خصوصی هم داشتم. ولی امروز دیگه کلاس نداشتم، گفتم بیام بهتون یه سر بزنم...»😒
و مجید حسابی حالش را گرفته بود که با خاطری رنجیده ادامه داد:
_«ولی فکر کنم مزاحم شدم.»😔
و دست سرِ زانویش گذاشت تا بلند شود که مجید دستش را گرفت و اینبار با مهربانی همیشگیاش تعارف کرد:
_«کجا؟ حالا بشین! منم دلم برات تنگ شده!»😊
ولی عبدالله عزم رفتن کرده بود که با همان چهره گرفتهاش، پاسخ تعارف گرم مجید را به سردی داد و دوباره خواست برخیزد که مجید با لبخندی نجیبانه عذرخواهی کرد:
_«ببخشید! نمیخواستم باهات اینجوری حرف بزنم.»😊
سپس خندید و در برابر سکوت سنگین عبدالله، حرف عجیبی زد:
_«من که هیچ وقت برادر نداشتم. تهران که بودم برادرم مرتضی بود، ولی اینجا داداشم تویی!»😍
و با همین جمله غرق احساس، مقاومت عبدالله را شکست که خودش دست گردن مجید انداخت و او هم احساس قلبیاش را ابراز کرد:
_«منم خیلی دوستت دارم مجید جان! ببخشید اذیتت کردم!»😒
و خدا میداند در پس ناراحتی خبری که عبدالله برایم آورده بود، این آشتی شیرین چقدر دلم را شاد کرد که نقش غم از قلبم محو شد.😇
⏪ ادامه دارد...
رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀
🌹🌹🌹🌹🌹
✍️ نویسنده:خانم #فاطمه_ولی_نژاد
🌟🌟🌟🌟
منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
✅ @asheghaneruhollah
🌴 #جـــان_شیعه_اهل_سنت
🌴 #قسمت_دویست_وسی_ام
حالا پس از مدتها در این خانه کوچک میهمان داشتیم😊 و عبدالله پذیرفته بود که برای شام پیشمان بماند. خجالت میکشیدم که من بانوی خانه و مسئول طبخ غذا بودم، ولی تمام مدت روی کاناپه دراز کشیده و نه تنها کمکی به مجید و عبدالله نمیکردم که مدام برایم میوه🍍 و آب میوه🍺 هم میآوردند.😅🙈
شام که تمام شد، عبدالله کنار من نشست و مجید برای شستن ظرفها به آشپزخانه رفت. حالا برای من که این مدت از دوری و بیوفایی نزدیکترین عزیزانم حسابی دل شکسته بودم، این خلوت صمیمی با برادرم به قدری لذتبخش بود که احساس میکردم میتوانم تمام غمهایم را به این شب رؤیایی ببخشم. 😇هر چند هنوز تهِ دلم برای دخترم میلرزید، اما به همین شادی شیرین به قدری انرژی گرفته بودم که عزم کردم از همین امشب با همه غم و غصههایم مبارزه کنم تا فرزندم به سلامت متولد شود. مجید کارش که تمام شد، با پیشدستی کوچکی که از رطب تازه پُر کرده بود، از آشپزخانه بیرون آمد. با عشقی که از سرانگشتانش میچکید، پیش دستی را کنارم روی کاناپه گذاشت و با مهربانی سفارش کرد:
_«ماهی سرده، خرما بخور تنت گرم شه...»😊
و هنوز حرفش به آخر نرسیده بود که صدای زنگ موبایلش📲 از اتاق خواب بلند شد و رفت تا موبایلش را جواب بدهد که عبدالله صدایش را آهسته کرد و طوری که مجید نشنود، پرسید:
_«مجید خیلی نگرانته! چی شده؟»😟
با دو انگشتم خرمایی برداشتم و نمیخواستم نگرانش کنم که با لبخندی پاسخ دادم:
_«چیزی نشده، فقط امروز دکتر گفت باید تا میتونم استراحت کنم و استرس نداشته باشم...»☺️
که صدای بلند مجید که با کسی جر و بحث میکرد، نگذاشت حرفم را تمام کنم. درِ اتاق خواب را بسته بود تا صدایش را نشنویم و باز به قدری عصبانی شده بود که فریادهایش😠🗣 تا اتاق پذیرایی میرسید:
«آخه یعنی چی؟!!! ما هنوز دو ماه نیس قرارداد بستیم! وضعیت زندگی من طوری نیس که بتونم این کارو بکنم!»
و هر چه طرف مقابلش اصرار میکرد، مجید محکم روی حرف خودش ایستاده و با قاطعیت پاسخ میداد:
_«امکان نداره من این کار رو بکنم! حاجی اصرار نکن، باور کن نمیتونم!»✋
و دست آخر با عصبانیت خداحافظی کرد و از اتاق بیرون آمد. من و عبدالله فقط با چشمانی متحیر😧😧 نگاهش میکردیم که خودش با حالتی عصبی توضیح داد:
_«من نمیدونم مردم چرا اینجوری شدن؟!!! امروز حرف میزنن، قرارداد امضا میکنن، فردا میزنن زیر همه چی!»😠
و سؤالی که در دل من بود، عبدالله پرسید:
_«مگه چی شده؟»😟
خودش را روی مبل رها کرد و با اخمی که صورتش را پوشانده بود، پاسخ داد:
_«هیچی! یه مسئله کاری بود. میخواست دبه کنه، منم گفتم نمیشه!»😐
از لحنش پیدا بود که نمیخواهد بیش از این توضیح دهد و شاید نمیخواست دل مرا بلرزاند که سعی کرد بخندد و با آرامشی ساختگی بحث را عوض کند، ولی خیال من به این سادگی راحت نمیشد و منتظر فرصتی بودم تا علت اینهمه عصبانیتش را بفهمم که عبدالله رفت و من با دقتی زنانه بازجوییام را آغاز کردم.😎👌
⏪ ادامه دارد...
رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀
🌹🌹🌹🌹🌹
✍️ نویسنده:خانم #فاطمه_ولی_نژاد
🌟🌟🌟🌟
منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
✅ @asheghaneruhollah
🌴 #جـــان_شیعه_اهل_سنت
🌴 #قسمت_دویست_وسی_ویکم
گوشه اتاق خواب روی زمین نشسته و کیفش را مرتب میکرد که در پاشنه درِ اتاق ایستادم و با حالتی موشکافانه پرسیدم:
_«مجید! چی شده بود که انقدر عصبانی شده بودی؟»
سرش را پایین انداخت و نگاهش را میان لایههای کیفش گم کرد تا خط ناراحتیاش را از چشمانش نخوانم و با خونسردی پاسخ داد:😕
_«هیچی الهه جان! چیز مهمی نبود. یه چیزی گفت، منم جوابش رو دادم، تموم شد!»
دستم را به چهارچوب گرفتم تا کمتر سرم گیج برود و باز پرسیدم:
_«یعنی برای هیچی انقدر داد و بیداد میکردی؟»😏
سرش را بالا آورد، خواست چیزی بگوید، ولی پشیمان شد که به شوخی اخم کرد و سر به سرم گذاشت:
س«مرد اگه داد و بیداد نکنه که مرد نیس! باید بعضی وقتا یه خورده داد بزنه تا انرژیاش تخلیه بشه!»😉
و شاید هنوز عقده برخورد تندش با عبدالله به دلم مانده بود که طعنه زدم:
_«آخه امشب کلاً خیلی بداخلاق بودی! اول که با عبدالله دعوا کردی، بعدم پشت تلفن داد میزدی!»
خنده از روی صورتش جمع شد و شاید نمیدانست در برابر طعنه تلخم چه بگوید که در سکوتی غمگین، کیفش را جمع کرد😔 و من نمیخواستم دلش را بشکنم که لب تخت نشستم و با پشیمانیِ پُر نازی صدایش زدم:
_«مجید! از حرفم ناراحت نشو! خُب دلم برات میسوزه! وقتی میبینم انقدر ناراحتی، نگرانت میشم!»😒
از روی زمین بلند شد، کنارم لب تخت نشست و با لحنی لبریز محبت پاسخ داد:
_«الهه جان! تو نمیخواد نگران من باشی! تو فقط نگران خودت باش! فقط نگران این بچه باش!»😊
سپس صورت گرفتهاش به لبخندی ملیح باز شد و اوج نگرانی عاشقانهاش را نشانم داد:
_«همه نگرانی من تویی! اگه دیدی امشب عصبانی بودم، فقط بخاطر خودت بود! به خاطر اینکه همه تن و بدنم برات میلرزه! وقتی میبینم عبدالله یه چیزی میگه که ناراحتت میکنه، به هم میریزم!»😍
ولی از تارهای سفیدی که دوباره روی شقیقه موهای مشکیاش میدرخشید، میتوانستم بفهمم که فشارهای عصبی این مدت، کوه صبر و آرامشش را از پا در آورده که سرم را کج کردم و با صدایی آهسته گفتم:😒
_«آخه تو همیشه خیلی آروم و صبور بودی!»
که عاشقانه به رویم خندید☺️ و دستانم را گرفت تا باور کنم هنوز هم حرارت محبت انگشتانش به جانم آرامش میدهد و پاسخ گلایهام را با چه طمأنینه شیرینی داد:
_«الهه جان! من هنوزم آرومم، به شرطی که تو آرامش داشته باشی! ولی اگه یه زمانی احساس کنم آرامش تو داره به هم میخوره، دیگه نمیتونم آروم باشم!»
و من هنوز کنجکاو ماجرای امشب بودم که مستقیم به چشمانش نگاه کردم و دوباره سراغ تلفن مشکوکش را گرفتم:
_«پشت تلفن بهت چی گفتن که انقدر ناراحت شدی؟ مگه اونم به من ربطی داشت؟»😟
و او بلافاصله جواب داد:
_«یه چیزی ازم خواستن که اگه براشون انجام میدادم، باید آرامش تو رو به هم میزدم. منم گفتم نه!»😉
ولی من با این جملات مبهم قانع نمیشدم و خواستم پاپیچش شوم که دستان دلواپسم را میان انگشتان مردانه و مهربانش فشار داد و عاجزانه تمنا کرد:
_«الهه جان! مگه قرار نشد دیگه به هیچی فکر نکنی؟ یه مسئلهای بود، تموم شد! تو هم دیگه بهش فکر نکن! بخاطر حوریه فراموشش کن!»😊
که دیگر نتوانستم حرفی بزنم، ولی احساس بدی داشتم که نگران همسرم شده و میترسیدم در کارش به مشکلی بر خورده و به روی خودش نمیآورد و همین دلواپسی زنانه و کابوس حماقت پدرم کافی بود که تا نیمههای شب خواب به چشمانم نیاید و فقط به سقف اتاق نگاه کنم، ولی باید به هوای حوریه هم که شده به خودم آرامش میدادم که چند بار آیتالکرسی خواندم تا بلاخره خوابم بُرد.
⏪ ادامه دارد...
رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀
🌹🌹🌹🌹🌹
✍️ نویسنده:خانم #فاطمه_ولی_نژاد
🌟🌟🌟🌟
منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
✅ @asheghaneruhollah
🌴 #جـــان_شیعه_اهل_سنت
🌴 #قسمت_دویست_وسی_ودوم
همانطور که لب تختم نشسته بودم، با صدایی آهسته ✨قرآن✨ میخواندم. این روزها بیشتر از گذشته با آیات الهی خو گرفته بودم که هم به دلم آرامش میداد، هم داروی شفابخش دردهایم بود. بخاطر داروهای جدیدی که برای جلوگیری از زایمان زودرس مصرف میکردم، حالم بدتر از گذشته شده و علاوه بر حالت تهوع و سرگیجهای که لحظهای رهایم نمیکرد،😣 تپش قلب هم به دردهایم اضافه شده و مدام از داغیِ بدنم گُر میگرفتم. با اینهمه در این گوشه تنهایی، آنچنان با کلام خدا اُنس گرفته بودم که کمتر به ناخوشی هایم فکر میکردم و تنها به امید روزی که دختر نازدانهام را در آغوش بکشم، جست و خیز پُر ناز و کرشمهاش را در وجودم میشمردم.😇 با یک دستم قرآن را گرفته و دست دیگرم را روی بدنم گذاشته بودم تا هر بار که دست و پای کوچکش را میکشید، با تمام وجودم احساسش کنم. چشمم به خط زیبای قرآن بود و در دلم صورت زیبای کودکم را تصور میکردم که او هم آیتی از خلقت حکیمانه پرودگارم بود و تنها خودش میدانست که این روزها چقدر بیتاب آمدنش شده بودم. هر چند هنوز نتوانسته بودم قدمی برای تسنن مجید بردارم و دیگر فرصتی نبود تا حوریه در یک خانواده اهل سنت چشم بگشاید، ولی باز دلم را به ایام آرام پس از تولدش خوش میکردم، بلکه بتوانم تا زمانی که دخترمان شیعه و سُنی را از هم تشخیص بدهد، دل همسرم را به سمت مذهب اهل سنت هدایت کنم.
آیه آخر ✨سوره فتح✨ را به پایان رساندم که کسی به در خانه زد. به خیال اینکه پسر همسایه برای کاری به در خانه آمده، چادر به سر انداختم و در باز کردم که دو خانم غریبه در برابر چشمانم ظاهر شدند. 😟با خوشرویی سلام کردند و یکیشان که مسنتر بود، با شیرین زبانی خودش را معرفی کرد:
_«من حبیبه هستم، زن حاج صالح. اینم دخترمه.»😊
برای یک لحظه متوجه نشدم چه میگوید که تازه به خاطر آوردم حاج صالح صاحب همین خانه است. 😕
هر چند نمیدانستم برای چه کاری به سراغم آمدهاند ولی ادب حکم میکرد که تعارفشان کنم و ظاهراً صحبتهای مفصلی داشتند که بلافاصله پذیرفتند و داخل شدند. چادرم را روی چوب لباسی انداختم و همچنانکه تعارفشان میکردم تا بنشینند به سمت آشپزخانه رفتم که حبیبه خانم با مهربانی صدایم کرد:
_«دخترم نمیخواد با این شکم پُر زحمت بکشی! بیا بشین!»😊
و من جواب تعارفش را به کلامی کوتاه دادم و مشغول ریختن چای شدم که باز اصرار کرد:
_«تو رو خدا زحمت نکش! قربون دستت برم!»
لحنش به نظرم بیش از حد پُر مِهر و محبت میآمد و نمیدانستم حقیقتاً اینقدر مهربان است یا قصدی دارد که اینهمه خوش زبانی میکند.🙁 با سینی چای به اتاق بازگشتم و با همان حال ناخوشم مشغول پذیرایی شدم. چشمان حبیبه خانم با همه خندهای که لحظهای از صورتش محو نمیشد، غمگین بود و دختر جوان بیآنکه لبخندی بزند، نگاهش در غم موج میزد.😔 همین که مقابلشان روی مبل نشستم، حبیبه خانم با نگاه ملتمسش به صورتم خیره شد و با لحنی لبریز غصه تمنا کرد:
_«قربونت برم دخترم! ما امروز به امید اومدیم در خونهات! به خاطر همین مسافری که تو راه داری، روی ما رو زمین ننداز!»😊🙏
نمیدانستم چه مشکلی برای صاحبخانه پیش آمده که گرهاش به دست مستأجر باز میشود و تنها توانستم پاسخ دهم:
_«اختیار دارید حاج خانم! بفرمایید! اگه کاری از دستم بر بیاد، دریغ نمیکنم!»😊 نگاهی به دختر جوانش کرد و با صدایی که از غصه به لرزه افتاده بود، آغاز کرد:
_«این دخترم عقد کردهاس! دو ساله که عقد کردهاس! به خدا هم جون خودش به لبش رسیده، هم جون ما! شوهرش نمیاد ببردش! نه اینکه نخواد، پولش جور نیس!»😒
⏪ ادامه دارد...
رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀
🌹🌹🌹🌹🌹
✍️ نویسنده:خانم #فاطمه_ولی_نژاد
🌟🌟🌟🌟
منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
✅ @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
🔵 #چله_نوکری | تا مُحرم هر شَب مهمانِ یک #شهید 🔸شهید شب بیستم : #شهید_محمد_ممیوند 💠 شهیدی که روز ت
🔵 #چله_نوکری | تا مُحرم هر شَب مهمانِ یک #شهید
🔸شهید شب بیست و یکم : #شهید_بصیرت
#دکتر_عبد_الحمید_دیالمه
👈شهیدی که جلوتر از زمان خود بود
⤴️جمله ی بسیار زیبا برای امروز ما و مسولین 😏ما
🌸گناه نڪنید ...
🌸اگر گناه ڪردید سریع توبه کنید.
#چله_ترک_گناه
#نماز_اول_وقت
#ترک_یک_رذیله_اخلاقی
#چهل_شب_زیارت_عاشورا
#چهل_صبح_دعای_عهد
🔻18 روز مانده به #محرم
✅ @asheghaneruhollah
04_گروه_صدابرداری_صوت_الحزین_ضیاء.mp3
11.44M
👌برا اونها که #کربلا نرفته اند 😔
اشک هات سرازیر شد #رفیق_التماس_دعا ✋
♦️ #چله_نوکری #چله_حسینی
خلاصه یادت نره که #یک_نفر
توی زائرای اربعین #نبود 😭
#شب_اربعین ،حرم پائین پا
مگه ما #قرارمون همین نبود 😭
من مگه چی کم دارم آخه از بقیه نوکرها
کل #رفیقام کربلا برن من آقا نرم زوره 😔
🎤حاج #مهدی_مختاری
🔺شور احساسی فوق العاده زیبا
👈پیشنهاد دانلود
🔻 تا محرم هرشب یک ذکر ارباب مهمان مائید🔻
🏴 @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
🔵 #چله_نوکری #چله_ترک_گناه گوشیتو خوشکل کن😍 #تصویر_زمینه قول میدم دور و ور گناه نرم..😔 #شهید_اب
@Ebrahimhadi-Ghol Midam Dor Ghonah Naram.mp3
6.2M
👈این بک گراند بالا 👆 با این #مداحی کامل میشه ✅
با روح آدم بازی میکنه👌
✋ #نوکر امام حسین باید قبل از چله نوکریش با بعدش فرق بکنه ‼️‼️
♦️ #چله_نوکری #چله_حسینی
یه خواهشی ازت دارم #ارباب
با اینکه بی وفا و #نامردم
برا هزارمین دفعه آقا
بازهم میشه دوباره برگردم
🔷میشه برگردم
قول میدم دور و ور #گناه نرم..😔
🎤حاج #مهدی_اکبری
🔻شوراحساسی
👈پیشنهاد دانلود
🔻 تا محرم هرشب یک ذکر ارباب مهمان مائید🔻
✅ @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
#غرب_شناسی #قسمت_چهارم 💢منطق نظام سرمایه داری پیش تر خواندید که ذاتِ نظام سرمایه داری یک منطق ثاب
#غرب_شناسی
#قسمت_پنجم
💢 شناخت ابزارها، شناخت غرب است؟
یکی از اشتباهات ما در این بخش از جهان، بعنوان یک شرقی در شناخت تمدن غرب آن جاست که غرب را براساس ابزار، محصولات، اختراعات و روشهای آن میشناسیم.
مثلا به سینما، پزشکی، سرعت هواپیما، نظم، گوشی های فوق پیشرفته، نگاه میکنیم و بعد از تحسین این همه پیشرفت که واقعا دستاورد بزرگ بشری است دچار تحّیر و تعجب میشویم که چگونه غرب، غرب شد و ما در جا زدیم؟
سوالی که بیش از ۱۵۰ سال است در شرق عالم بین متفکرین، مقلدین،نخبگان، علما و حاکمان جریان دارد. و در نهایت به این پرسش رسیده اند که ما چگونه میتوانیم شبیه غرب شویم؟
هنوز وقتی بسیاری از ایرانیان به غرب سفر میکنند، مجذوب و متعجب از آن همه پیشرفت بازمیگردند و آن جامعه را با محیط زندگی خودشان در داخل کشور مقایسه میکنند و به حس عقب ماندگی، تحیّر و حتی تحقیر هویت ملی خود می رسند.
دقیقا در دوره قاجار و به ویژه پهلوی اول نیز این ماجرا جریان دارد. نخبگان، دانشجویان و پادشاهانی که از خارجی ها وام میگرفتند تا به سفر اروپا بروند حال یا برای تفریح یا تحصیل.
اما وقتی بازمیگشتند نام کتاب خاطرات خود را تحیّرنامه میگذاشتند. این سنت در بین روشنفکران و حاکمان کشورهای عربی نیز وجود داشت.
حال مجدد این سوال مطرح میشود که اولین شناخت ها از غرب چگونه میسر شد و آیا شناخت آن نسل شناخت صحیحی بود؟
آیا شناخت تمدن غرب به دیدن این پیشرفتهای فوق مدرن در ابزار است؟
یعنی به شناختِ خودروهای بی نظیر، خیابانهای تمیز، ساختمانهای بلند، قطارهای مافوق صوت و....
#ادامه_دارد
#ادامه_دارد
✅ @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
#شبهای_پیشاور #کتاب_صوتی #مناظره مرحوم سلطان الواعظین شیرازی، با دو نفر از علمای اهل سنت #شب_اول_و
شبهای_پیشاور_شب_سوم.mp3
5.12M
#شبهای_پیشاور
#کتاب_صوتی
#مناظره مرحوم سلطان الواعظین شیرازی، با دو نفر از علمای اهل سنت
#شب_سوم
✅ گوش بده اگه ضرر کردی هرچی خواستی بگو
#یا_علی
#غدیر
شیعه باید از امامش دفاع کند
💠بچه شیعه؛ برا روز غدیر چکار کردی؟
#نشر_دهید
👌تا عید غدیر هر روز یک فایل👇
✅ @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
🌴 #جـــان_شیعه_اهل_سنت 🌴 #قسمت_دویست_وسی_ودوم همانطور که لب تختم نشسته بودم، با صدایی آهسته ✨قرآن✨
🌴 #جـــان_شیعه_اهل_سنت
🌴 #قسمت_دویست_وسی_وسوم
و هنوز حرفش تمام نشده بود که چشمان دختر جوان از اشک پُر شد😢 و سرش را پایین انداخت تا صورتش را نبینم😔 و مادرش با درماندگی ادامه داد:
_«چند وقت پیش با پسره اتمام حجت کردیم که باید تا قبل ماه روزه عروسی بگیره و زنش رو ببره! ولی حالا یه مصیبت دیگه سرمون خراب شده! مادر بزرگ پسره مریض احواله، زمین گیر شده، میگن امروز فرداس که دیگه پیمونه عمرش پُر شه! اگه زبونم لال بمیره، عروسی اینا دوباره یه سال عقب میافته!»😒🙁
از ماجرای غمانگیز این مادر و دختر و نگاه اندوهبارشان، دلم به درد آمده و باز نمیدانستم این قصه به من چه ربطی دارد😟 که چین به پیشانی انداخت و سفره دلش را برایم باز کرد:
_«حالا هر چی به پسره میگیم زودتر یه جایی رو اجاره کن، دست زنت رو بگیر، برید سر خونه زندگی تون، میگه پولم جور نیس، دستم تنگه!»😢
که کاسه چشمانش از گریه پُر شد و اینبار با حالتی عاجزانه التماسم کرد:😢🙏
_«دستم به دامنت دخترم! تو رو خدا، به خاطر همین طفل معصومی که تو راه داری، به من رحم کن! دختر منم مثل خواهرت میمونه! فکر کن خواهر خودت گرفتار شده، براش یه کاری بکن! من میدونم شما تازه اومدید اینجا و تا یه سال قرار دارید، ولی به خدا ما الان بیشتر از شما به این خونه محتاجیم! اگه شما بزرگی کنید و زودتر از اینجا بلند شید، این دختر منم سر و سامون میگیره!»
تازه فهمیدم چه میگوید و چه میخواهد که باز سردردم شدت گرفت.😣 دلم میخواست برایش کاری کنم ولی برای ما هم مقدور نبود و تا خواستم حرفی بزنم، باز التماس کرد:😒🙏
_«دخترم! قروبونت برم! نه نگو! حاجی خودش یه هفته اس که داره به شوهرت التماس میکنه، ولی شوهرت زیر بار نمیره! آخرین بار همین امروز صبح دوباره بهش زنگ زد، ولی شوهرت قبول نمیکنه! حالا من و دخترم اومدیم اینجا، بلکه دلت به رحم بیاد! بلکه شما برای ما یه کاری کنی!»
پس تلفن چند شب پیش هم از طرف حاج صالح بود و تخلیه زود هنگام خانهاش را میخواست که مجید را به هم ریخته و صدای داد و فریادش را بلند کرده بود. 😒کمرم را صاف کردم تا قدری دردش قرار بگیرد و با شرمندگی پاسخش را دادم:
_«حاج خانم! من به شما حق میدم، ولی وضعیت ما هم اصلاً خوب نیس! 😒ما تازه اول فروردین اومدیم تو این خونه، امروز بیستم اردیبهشته!😟 یعنی ما هنوز دو ماه نیس که اومدیم تو این خونه! باور کنید منم با این وضعم نمیتونم دوباره اسباب کشی کنم. ما تازه برای اینجا فرش و موکت و پرده خریدیم. به خدا برامون سخته که...»😒
و نگذاشت حرفم را تمام کنم و نمیخواست ناامید شود که باز هم اصرار کرد:
_«دخترم! تو هم یه زنی! تو بهتر از شوهرت حال من و دخترم رو میفهمی! به خدا از حرف مردم خسته شدیم! دخترم داره آب میشه!»😞
نگاهم به دختر جوان افتاد😒 و دیدم که صورت ظریف و سبزهاش از گریه پُر شده که جگرم برایش آتش گرفت. با بدن سنگینم به سختی از جا بلند شدم، جعبه دستمال کاغذی را مقابلش گرفتم و اینبار من تمنا کردم:
_«تو رو خدا اینجوری گریه نکن! آخه من چی کار میتونم براتون بکنم؟»
که فکری به ذهنم رسید و همانطور که بالای سرش ایستاده بودم با خوشحالی پیشنهاد دادم:
_«خُب شما با همین پول پیشی که از ما گرفتید، برای دختر و دامادتون یه جایی رو اجاره کنید.»😊
و همین جمله کافی بود تا داغ دل دختر حبیبه خانم تازه شود که سرش را بالا آورد و میان گریه از شوهرش گله کرد:
_«قبول نمیکنه! میگه وقتی بابات خونه داره، چرا ما باید مستأجر بشیم؟ میگه اگه میخوای زودتر بریم سر خونه زندگیمون، باید بابات خونه رو
بده!»😏😒
⏪ ادامه دارد...
رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀
🌹🌹🌹🌹🌹
✍️ نویسنده:خانم #فاطمه_ولی_نژاد
🌟🌟🌟🌟
منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
✅ @asheghaneruhollah
🌴 #جـــان_شیعه_اهل_سنت
🌴 #قسمت_دویست_وسی_وچهارم
از اینهمه خودخواهی همسرش، اعصابم به هم ریخت و باز روی مبل نشستم که حبیبه خانم با حالتی عصبی، عقدهاش را پیش من خالی کرد:😠😒
_«ذلیل مرده خیلی آتیش میسوزونه! پول نداره، ولی یه زبون داره مثل مار افعی که همش نیش میزنه! همین دیروز به دخترم گفته یا بابات خونه رو بده، یا صبر کن هر وقت پول داشتم یه جایی رو اجاره کنم!»
که او هم گریهاش گرفت و ناله زد:
_«ولی میترسم! میترسم یه وقت این پیرزنه بمیره و یه سال دیگه دختر عقد کردهام تو خونه بمونه! به خدا دستم زیر ساطوره، وگرنه اینجور التماست نمیکردم...»😞
و دیگر نتوانست ادامه دهد که صدایش به هق هق گریه بلند شد. 😭دخترش به دلداریاش آمد و دست پشت کمرش گذاشت تا آرام بگیرد و همین صحنه سرشار از احساس، خاطره مادرم را برایم زنده کرد که شبنم اشک پای چشمانم نَم زد. 😢نگاهم دور خانه میچرخید و نمیدانستم چه کنم، نه میتوانستم بپذیرم خانهای را که با این همه هزینه و زحمت چیده بودم،😒 به این سرعت تخلیه کنم و نه دلم میآمد دل این مادر و دختر را بشکنم که حالا با این هم آغوشی پُر مهر و محبت، مرا به یاد گریههای گاه و بیگاهم در آغوش مادرم انداخته و پای دلم را بیشتر میلرزاندند.
حبیبه خانم با هر دو دستش، اشکهایش را پاک کرد و لابد نمیدانست من از اهل سنت هستم که با لحنی عاشقانه به پای احساسم افتاد:
_«دخترم! قربونت برم! فدات بشم! امروز #تولدامام_جواد (علیهالسلام)! میگن امام جواد (علیهالسلام) گرههای مالی رو باز میکنه! تو رو به جان جواد الائمه (علیهالسلام) در حق این دختر من خواهری کن!»😢🙏
هرچند به این توسلات شیعیانه چندان اعتقادی نداشتم و در مصیبت مرگ مادرم، سوزِ تازیانه همین توسلها را چشیده بودم، ولی نفهمیدم در منتهای قلبم چه حس غریبی به لرزه افتاد که #بیاختیار لب گشودم و #بیپروا رخصت دادم:
_«باشه حاج خانم! من با شوهرم صحبت میکنم. انشاءالله که راضی میشه...»
و هنوز حرفم به آخر نرسیده بود که صورتش از شادی درخشید. از روی مبل بلند شد، کنار پایم روی زمین نشست و با حالتی ناباورانه سؤال کرد:😟🙏
_«یعنی من خیالم راحت باشه؟!!!»
در دلم نیت کردم به هر زبانی که شده، مجید را راضی کنم که دستش را گرفتم و با مهربانی پاسخ دادم:
_«انشاءالله که همسرم رضایت میده!»
و دختر جوان که حالا نگرانی چشمانش به شادی نشسته بود، 😊با صدایی پُر شور و شعف توضیح داد:
_«خانم! ما قراره برای جمعه دوم خرداد جشن بگیریم! اگه شما لطف کنید دو سه روز زودتر خونه رو به ما بدید، خیلی ممنون میشم. چون باید جهیزیه بچینیم، چند روزی وقت میخوایم.»😊🙏
از شادی نوعروسانهای که در چشمانش به درخشش افتاده بود،☺️ دل من هم شاد شد و به یاد روزهای عروسی خودم، با لبخندی شیرین جوابش را دادم:
_«باشه عزیزم! ما ان شاءالله تا دوشنبه خونه رو تخلیه میکنیم که شما تا پنجشنبه خونه رو آماده کنید!»😊
صورتش که تا لحظاتی پیش در دریایی از ناامیدی و غم موج میزد، حالا به ساحل آرامش و شادی رسیده و دیگر روی پایش بند نمیشد که حبیبه خانم با نگرانی رو به من کرد:
_«امروز شنبه اس، تا دوشنبه هفته دیگه فرصت میکنید یه جایی رو پیدا کنید؟»😥
و نمیدانم به چه بهانهای، ولی دل من آنچنان به پشتیبانی پروردگارم گرم شده بود که با امیدواری پاسخ دادم:
_«خدا بزرگه حاج خانم! ان شاءالله ما این خونه رو دوشنبه تحویل شما میدیم!»😊
و نگران موضوع دیگری هم بود که باز زیر گوشم زمزمه کرد:
_«حاجی گفته که فسخ قرارداد جریمه داره، ولی به خدا ما دستمون تنگه! هر چی داشتیم برای جهیزیه این دختر دادیم! تو رو خدا شوهرت رو راضی کن که از حاجی جریمه نگیره!»😥
و من بابت کاری که برای خدا میکردم، دیگر جریمه نمیخواستم که با لحنی شیرین خیالش را راحت کردم:
_«این چه حرفیه حاج خانم؟ ما داریم دوستانه با هم یه توافقی میکنیم. خیالتون راحت باشه!»😊
و خدا میداند که از 💖انجام این کار خیر، 💖دل من بیش از قلب شکسته این مادر و دختر شاد شده بود که حبیبه خانم هر دو دستش را بالا بُرد و از تهِ دلش برایم دعا کرد:
_«ان شاءالله هر چی از خدا میخوای، بهت بده! ان شاءالله به حق همین #امام_جواد (علیهالسلام) #عاقبتت رو ختم به #خیر کنه!» و تا وقتی از در بیرون میرفت، همچنان برایم دعا میکرد و دل من چقدر به دعاهای صاف و سادهاش شاد شد که همه را به نیت سلامتی دخترم به خدا سپردم و به انتظار آمدن مجید، مدام آیتالکرسی میخواندم تا دلش راضی شود.😊🙏
⏪ ادامه دارد...
رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀
🌹🌹🌹🌹🌹
✍️ نویسنده:خانم #فاطمه_ولی_نژاد
🌟🌟🌟🌟
منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
✅ @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
🔵 #چله_نوکری | تا مُحرم هر شَب مهمانِ یک #شهید 🔸شهید شب بیست و یکم : #شهید_بصیرت #دکتر_عبد_الحمید_د
🔵 #چله_نوکری | تا مُحرم هر شَب مهمانِ یک #شهید
🔸شهید شب بیست و دوم : #شهید_جلال_افشار
👈آیت الله بهاء الدینی میگفت:امام زمان از من یک سرباز می خواستند من هم آقای افشار را معرفی کردم😭😭
پ.ن: #رفیق من و تو چکار کردیم برا امام زمونمون؟؟؟
🌸گناه نڪنید ...
🌸اگر گناه ڪردید سریع توبه کنید.
#چله_ترک_گناه
#نماز_اول_وقت
#ترک_یک_رذیله_اخلاقی
#چهل_شب_زیارت_عاشورا
#چهل_صبح_دعای_عهد
🔻17 روز مانده به #محرم
✅ @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
🔵 #چله_نوکری | تا مُحرم هر شَب مهمانِ یک #شهید 🔸شهید شب بیست و دوم : #شهید_جلال_افشار 👈آیت الله به
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شهیدی که آیت الله بهاالدینی می گوید امام زمان از من یک یار خواست و من او را معرفی کردم...
#شهید_جلال_افشار
ویژگی های شهید جلال افشار❤️
ویژگی هایی که هر بچه هیئتی باید داشته باشه🔴
#این_ویدیو_را_به_هیچ_وجه_از_دست_ندهید
✅ @asheghaneruhollah
پ.ن: #رفیق کلاه خودمون قاضی کنیم ، ما ها که اینقدر دم از #شهادت و #شهدا و #خدا و #امام_حسین می زنیم ، کدوممون این کار های #شهید_جلال_افشار انجام میدیم...
👌ان شاء الله این #چله_نوکری فرصت خوبی باشه برای تمرین کردن و پاک شدن از #گناه
مناجات عاشقانه با خدا.mp3
3.47M
♦️ #چله_نوکری #چله_حسینی
امشب یکم با خدامون #عاشقانه #مناجات کنیم....😭😭
خدایا من امشب اومدم بگم هیچی ندارم
خدایا هرچی باشم #دوستت_دارم
خدایا امشب #آرومم کن😭🌹
👈پیشنهاد دانلود
🔻 تا محرم هرشب یک ذکر ارباب مهمان مائید🔻
✅ @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
♦️ #چله_نوکری #چله_حسینی امشب یکم با خدامون #عاشقانه #مناجات کنیم....😭😭 خدایا من امشب اومدم بگم هی
خدای من
نه آن قدر پاکم که کمکم کنی و نه آن قدر بدم که رهایم کنی
میان این دو گمم
هم خود را و هم تو را آزار میدهم
هر چه قدر تلاش کردم نتوانستم آنی باشم که تو خواستی
و هرگز دوست ندارم آنی باشم که تو رهایم کنی
آنقدر بی تو تنها هستم که بی تو یعنی “هیچ” یعنی “پوچ”
خدایا هیچ وقت رهـــایم نکن
🌙شبتون در پناه خداوند
السلام علیک یا علی ابن محمد ایها الهادی النقی(علیه السلام)
#اعلام_مراسم_هیئت_عاشقان_روح_الله
🌺مراسم جشن باشکوه ولادت حضرت امام هادی(ع) و ایام دهه ولایت
👈به کلام:حجت الاسلام #دکتر_خادمی
🎤به نفس: #کربلایی_امیر_ملکی
📆چهارشنبه 23مرداد ماه1398
🕖ساعت 21/30
🚩اصفهان،درچه،بلوارشهدا(اسلام اباد)کوی شهید بهشتی
#پرچم_هیئت
#ویژه_برادران_خواهران
❤️دوستان اطلاع رسانی شود
#برای_امام_هادی_کم_نگذاریم
🌟 سخننگاشت | آیندهای خوب برای مردم مجاهد یمن در پیش است
🔺 رهبرانقلاب دیدار هیأتی از جنبش انصارالله یمن: #مردم_یمن با تمدن عمیق و تاریخی خود و با روحیه #مجاهدت و #ایستادگی که در این پنج سال از خود نشان دادهاند، آینده خوبی را در پیش دارند و به لطف خداوند، دولتی قوی را تشکیل خواهند داد و در چارچوب آن دولت، به #پیشرفت خواهند رسید. ۹۸/۵/۲۲
#یمن_تنها_نیست
#اللهم_احفظ_قائدنا_الامام_سید_علی_خامنه_ای ❤️
✅ @asheghaneruhollah