eitaa logo
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
940 دنبال‌کننده
5.2هزار عکس
2.2هزار ویدیو
328 فایل
✅ ارتباط با خادم کانال: @khadem_heyaat جلسات هفتگی:شب های پنج شنبه،اصفهان،درچه،خیابان جانبازان،کوی سیدمرتضی،مسجد سید مرتضی رحمه الله علیه هیئت عاشقان روح الله تاسیس ۱۳۷۷
مشاهده در ایتا
دانلود
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
☔️ رمان زیبای #فرار_ازجهنم 🔥☔️ قسمت #پنجم زندگی در خیابان شب رفتم خونه ...🌃🏡 یه سری از وسایلم رو
☔️ رمان زیبای 🔥☔️ قسمت این تازه اولش بود یه سال دیگه هم همین طور گذشت ... کم کم صدای بچه ها در اومد ... اونها هم می خواستن مثل کین برن سراغ 🔥دزدی مسلحانه،🔥 یه عده هم می خواستن برن سراغ 🔥پخش مواد🔥 ... از دزدی های پایین شهر چیز خاصی در نمی اومد ... . . برادر «جاستین» توی یکی از باندهای مواد 🔥بود ... پول خوبی می دادن ... قرار شد واسطه دبیرستان ها بشیم ... پلیس👮 کمتر به رفت و آمد یه نوجوون👦 بین بچه های دبیرستانی شک می کرد ... . . همون روز اول به همه مون چند دست لباس جدید و مرتب دادن ... و من بعد از چند سال، بالاخره جایی برای خوابیدن پیدا کرده بودم ... جایی که نه سرد بود نه گرم ... اما حداقل توی روزهای بارونی☔️ خیس نمی شدم ... . . اوایل خیلی خوشم اومده بود اما فشار روانی روز به روز روم بیشتر می شد ... کم کم خودم هم کشیده شدم 🔥سر مواد🔥 ... . . بیشترین فروش بین بچه ها مال من بود ... خیلی از کارم راضی بودن ... قرار شد برم قاطی بالاتری ها ... روز اول که پام رو گذاشتم اونجا وحشت همه وجودم رو پر کرد ... یه مشت آشغال هیکل درشت که همه بدن شون خالکوبی بود و تنها دمخورشون مواد، 🔥مشروب 🔥و فاحشه ها🔥 بودن ... اما تازه این اولش بود ... . . رئیس باند تصمیم گرفت منطقه اش رو گسترش بده ... گروه ها با هم درگیر شدن ... بی خیال و توجه به مردم ... اوایل آروم تر بود ... ریختن توی یکی از خونه های ما و همه رو به گلوله بستن ... بچه های گروه ما هم باهاشون درگیر شدن ... درگیری به یه جنگ خیابونی تمام عیار تبدیل شده بود ... منم به خاطر دست فرمونم، راننده بودم ...💨🚗 ⏪ ادامه دارد... 🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀 🌹🌹🌹🌹🌹 ✍ نویسنده: 🌟🌟🌟🌟 منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 🔶 @asheghaneruhollah 🔷 ‼️این داستان کاملا واقعی است
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹 🕌رمـــــان 🕌قسمٺ او با لبخندی فاتحانه خبر داد... _مبارزه یعنی این! اگه میخوای کنی الان وقتشه نازنین! باور کن این حرکت میتونه به 🇮🇷 ختم بشه، بشرطی که ما بخوایم! تو همون دختری هستی که به خاطر اعتقاداتت قیام کردی! همون دختری که ملکه قلب پسر مبارزی مثل من شد! با هر کلمه دستانم را بین انگشتان مردانه اش فشار میداد تا از قدرتش انگیزه بگیرم.. و نمیدانستم از من چه میخواهد که صدایش به زیر افتاد و عاشقانه تمنا کرد _من میخوام برگردم ... یک لحظه احساس کردم هیچ صدایی نمیشنوم و قلبم طوری تکان خورد که کلامش را شکستم _پس من چی..؟؟🙁 نفسش از غصه بند آمده و صدایش به سختی شنیده می شد _قول میدم خیلی زود ببرمت پیش خودم! کاسه دلم از ترس پُر شده بود و به هر بهانه ای چنگ میزدم که کودکانه پرسیدم _هنوز که درسمون تموم نشده! و نفهمید برای از دست ندادنش التماس میکنم که از جا پرید و عصبی فریاد کشید.. _مردم دارن دسته دسته کشته میشن، تو فکر درس و مدرکی؟😠🗣 به هوای 🔥 سعد🔥 از بریده بودم و او هم میخواست بگذارد... که به دست و پا زدن افتادم.. _چرا منو با خودت نمیبری سوریه؟ نفس تندی کشید که حرارتش را حس کردم، با قامت بلندش به سمتم خم شد و با صدایی خفه پرسید _نازنین! ایندفعه فقط و و نیست! ایندفعه مثل این بنزین و فندکه، میتونی تحمل کنی؟ دلم میلرزید.. و نباید اجازه میدادم این لرزش را حس کند.. که با نگاهم در چشمانش فرو رفتم و حرف زدم.. _برا من فرقی نداره! بالاخره یه جایی باید ریشه این خشک بشه، اگه تو فکر میکنی.... 🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد ⏪ ادامه دارد... رمـــــان 🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀 🌹🌹🌹🌹🌹 🌟🌟🌟🌟 منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 👈 این جا صحبت از است ...❤️👇 ✅ @asheghaneruhollah
🌺🍃رمـــان .. 🌺🍃 قسمت -مامان جان اونارو اونطور گره نزن ٬پاپیونش کن ٬ 🎀ببین اینطوری -وا مادر خب منم اینطوری زدم دیگه پانیون -واااای مردم از خنده مامان٬پانیون نه پاپیون😁🎀 -حالا همون پاسیون هر پاچیزی که هست -الهی دورت بگردم ملیحه خاتون -خدانکنه زینبم صدای تلفن ☎️خانه توجهم را جلب کرد ٬به سمت تلفن گام برداشتم علی بود صدایش میلرزید و نفس نفس میزد. -الو داداش٬چیشده٬الووو -زینب...زینب بیا..... فاطمه..😞😨 -فاطمه چیی؟ -فاطمه تصادف کرده. -یا فاطمه زهرا😰 تلفن از دستم افتاد روی سرامیک و مانیتورش شکست مادر با وحشت به طرفم برگشت٬ماتم برده بود. -چیشده زینب چرا رنگت پریده دختر؟ -.... -زینببببب چیشده جون به لبم کردی -فاطمه تصادف کرده مامان -یا جدسادات😱 با مادر سریع حاضر شدیم و به طرف بیمارستانی که علی ادرسش را پیامک کرده بود راه افتادیم٬تمام بدنم میلرزید مادر فقط ذکر میگفت و گریه میکرد.. -دکتر سماوات به بخش آی سیو ...دکتر سماوات به بخش آی سیو صدای بیمارستان شلوغ در ذهنم اکو میشد . در راهرو به دنبال علی میگشتم ته سالن دوم آن را پیداکردم ٬باچادر مادر را به آن سمت هدایت کردم٬حدسم درست بود علی آشفته تر از آشفتگان جهان بود.. -علی داداشم٬سلام -فاطمه...😣😞 -علی مادر چیشد؟چطور تصادف کردید؟الان فاطمه کجاست؟دکترا چی گفتن؟اخه ما که.. -الله اکبر مامان تروخدا یک دقیقه وایسید دیگه _٬داداش؟الان فاطمه کجاست؟ -فاطمه... مثل دیوانه ها شده بود به گوشه ای خیره بود و بعد هر سوالم نام فاطمه را نجوا میکرد ٬هرکس نمیدانست من میدانستم جانشان به هم وابسته بود.. اینطور نمیشد خودم باید با دکترش صحبت میکردم٬در اتاق باز شد و پزشک کهنسالی با عینک فرم پروفسوری سمتمان آمد -همراه خانم پایدار؟ -بله ماهستیم -لطفا همراهم بیاید -من میرم زینب -نه داداش تو حالت خوب نیست باید.. -پس باهام بیا مادر روی صندلی نشست و همراه علی به اتاق پزشک رفتیم.دکتر سریعا توضیحاتش را شروع کرد ... -خب ببینید٬خانم پایدار دچار ضربه مغزی شدند و الان در حالت کما به سر میبرند در همین لحظه علی روی صندلی سر خورد و جسم ناتوانش را به آن تکیه داد -به نخاع ضربه شدیدی وارد نشده اما این احتمال وجود داره بعد بهوش اومدنشون یک دستشون فلج بشه. علی یاحسین گفت و شانه هایش میلرزید😰😭 و من تنها درشوک بودم😳😰 که مگر چه شده فاطمه اینطور شد و علی حالش خوب است. -و یک بحث دیگه اینکه ممکنه بعد بهوش اومدن حافظه کوتاه مدتشون رو از دست بدن -یعنی چی دکتر؟ -شما خواهرشون هستید؟ -نه خواهر همسرشون تازه میخواستند عقد کنن -یعنی شاید هیچ کدوم شمارو به یاد نیاره.. اینبار علی لب به سخن باز کرد٬ -خوب میشه؟ -ما سعیمونو میکنیم بقیش باخداست دعا کنید علی سریعا از اتاق خارج شد ٬باعذر خواهی به سمت علی دویدم و دیدم در راهرو رفته و به در میکوبید تمام بیمارستان راجمع کرده بود برادرم وجودش را میخواست و به او نمیدادند ٬چند مامور ازحراست امدند و علی را به بیرون هدایت کردند. مادر فقط گریه میکرد و من میان زمین و اسمان مانده بودم... علی در حیاط بیمارستان راه میرفت بی قرارتر از بیقراری های ادم ها چون عاسق بود٬عاشق.. به پدر و مادر فاطمه تلفن زدم تا موضوع را گفتم مرا به هزار حرف ناجور بستند😔 و گفتند شما لیاقت دختر ما را ندارید ودوروز کنار شما بود به کشتنش دادید از شما شکایت میکنم ادم کش ها و .. مادر به نمازخانه میرفت و دعا میکرد٬پدر هم که رسید مشغول دلداری مادر شد٬ علی سرگردان بود می آمد و میرفت پشت در اتاق به شیشه ای مینگریست که صورت و جسم فاطمه اش را قاب کرده بود... فاطمه خواب بود خوابی عمیق.. 🌺🍃ادامه دارد.... نویسنده: نهال سلطانی منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 👈 این جا صحبت از است ...❤️👇 ✅ @asheghaneruhollah
💞☘️بسْمـِ اللّهِ القاصِمـ الجَبّارین☘️💞 🇮🇷رمــــــــان شهدایی و 🇮🇶 💣قسمت بی اختیار محو صورتش شده، و پلڪی هم نمیزدم ڪه او هم سرش را چرخاند.و نگاهم ڪرد و چه نگاه سنگینی ڪه این بار من نگاهم را از چشمانش پس گرفتم و سر به زیر انداختم. نمیفهمیدم چرا این حرف‌ها را میزند، و چرا پس از چند روز، دوباره با چشمانم آشتی ڪرده است؟ اما نگاهش ڪه مثل همیشه نبود؛ اصلا مهربان و برادرانه نبود، طوری نگاهم ڪرد ڪه برای اولین بار دست و پای دلم را گم کردم. وصله بودن، تھمت ڪمی نبود ڪه به این سادگی ها به ڪسی بچسبد،یعنی میخواست با این دروغ،آبروی مرا بخرد؟ اما پسرعمویی ڪه من میشناختم، اهل تھمت نبود ڪه صدای عصبی عمو، مرا از عالم خیال بیرون ڪشید _من بی غیرت نیستم ڪه با قاتل برادرم معامله ڪنم! خاطره پدر و مادر جوانم، ڪه به دست بعثی‌ها شهید شده بودند، دل همه را لرزاند و از همه بیشتر قلب مرا تڪان داد، آن هم قلبی ڪه هنوز مات رفتار حیدر مانده بود. عباس مدام از حیدر سوال میڪرد، چطور فهمیده و حیدر مثل این ڪه دلش جای دیگری باشد، پاسخ پرسش های عباس را با بی‌تمرڪزی میداد. یڪ چشمش به عمو بود،ڪه خاطره شهادت پدرم بی تابش ڪرده بود، یک چشمش به عباس،ڪه مدام سوال پیچش میڪرد و احساس میڪردم، قلب نگاهش پیش من است ڪه دیگر در برابر بارش شدید احساسش ڪم آوردم. به بھانه جمع ڪردن سفره بلند شدم و با دست هایی ڪه هنوز میلرزید، تُنگ شربت را برداشتم. فقط دلم میخواست، هرچه زودتر از معرڪه نگاه حیدر ڪنار بڪشم و نمیدانم چه شد، ڪه درست بالای سرش، پیراهن بلندم به پایم پیچید و تعادلم را از دست دادم. یڪ لحظه سڪوت و بعد صدای خنده جمع! تُنگ شربت در دستم سرنگون شده، و همه شربت را روی سر و پیراهن سپید حیدر ریخته بودم. احساس میڪردم خنڪای شربت مقاومت حیدر را شڪسته ڪه با دستش موهایش را خشڪ ڪرد و بعد از چند روز دوباره خندید. صورتش از خنده و خجالت، سرخ شده و به گمانم گونه های من هم از خجالت گل انداخته بود ڪه حرارت صورتم را به خوبی حس میڪردم. زیر لب عذرخواهی ڪردم، اما انگار شیرینی شربتی ڪه به سرش ریخته بودم، بی‌نھایت به ڪامش چسبیده بود ڪه چشمانش این همه میدرخشید و همچنان سر به زیر میخندید. انگار همه تلخی‌های این چند روز، فراموشش شده و با تھمتی ڪه به عدنان زده بود، ماجرا را خاتمه داده و حالا با خیال راحت میخندید. چین و چروڪ صورت عمو هم، از خنده پُر شده بود ڪه با دست اشاره ڪرد تا برگردم و بنشینم. پاورچین برگشتم و سر جایم ڪنار حلیه، همسر عباس نشستم. زن عمو به دخترانش زینب و زهرا، اشاره ڪرد تا سفره را جمع ڪنند و بلافاصله عباس و حلیه هم بلند شدند و به بھانه خواباندن یوسف به اتاق رفتند. حیدر صورتش مثل گل سرخ شده، و همچنان نه با لب هایش ڪه با چشمانش میخندید. واقعاً نمیفهمیدم چه خبر است، در سڪوتی ساختگی سرم را پایین انداخته... ادامه دارد.... 💣نویسنده؛ فاطمه ولی نژاد @asheghaneruhollah