eitaa logo
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
596 دنبال‌کننده
4.5هزار عکس
1.8هزار ویدیو
277 فایل
✅ ارتباط با مدیر کانال: @a_m_k_m_d جلسات هفتگی:شب های پنج شنبه،اصفهان،درچه،خیابان جانبازان،کوی سیدمرتضی،مسجد سید مرتضی رحمه الله علیه هیئت عاشقان روح الله تاسیس ۱۳۷۷
مشاهده در ایتا
دانلود
مصرعی میگویم و میگذرم کاروان در دل صحراست خدا رحم کند😭 #ام_المصائب_زینب_س_ زیـ‌وَر آلاتْ بـ‌ِه هـ‌َمرٰاه مَـ‌بَر کَربُ و بَلا اُلْفَـ‌تِ مـَردُمِ کوفـ‌ِه بِه طَلا بِسْیٰار اَست ✅ @asheghaneruhollah
08-Shoor-Nariman Panahi-Moharam (Shab 5) 950715.mp3
6.16M
‼️ تو خلوت خودتون با حال معنوی گوش کنید👆 انگار اومد بر قلب من فرود خنجری که سرت رو از پیکرت ربود😭 اونیکه سر از تنت برید فکری به حال دل نکرده بود😭 لباتو میبوسم گلوتو میبوسم تو را خدا دست و پا نزن نذار که ببینه اینقدر صدا نزن😭 🎤حاج 🔷شور روضه ای طوفانی ♦️شب زیارتی اربابـــــه ✅ @asheghaneruhollah
🌷بسم الله الهادی🌷 🔴 👈این داستان کاملا واقعی است قسمت 3⃣8⃣ درمیان پرچانه گی های یان، شماره ی پروازمان خوانده شد.. لرزیدم نه از سرما.. لرزیدم از فرط ترس. از ایرانی که دیگر عثمان و یانی در آن نداشتم.. و عثمانی که به بدرقه ام نیامد.. با قدمهایی لرزان آرام آرام، صدایِ شاید آخرین گامهایم را روی خاک آلمان مرور می کردم. اینجا سرزمین من بود و انگار مادر دوست نداشت که بفهمد.. من اینجا دانیال را داشتم، حداقل خاطرات شیرینش را.. و من همیشه مجبور بودم.. نفسهایم را عمیق تر کشیدم.. باید تا چند ساعت هوا برای امنیت ذخیره میکردم. امنیتی که با ورود به هواپیما دیگر نداشتم. صدایی مردانه، نامم را خواند " سارا.. سارا.. " عثمان بود.. شک نداشتم.. سر چرخاندم. کاپشن چرم و قهوه ایی رنگش از دور نظرم را جلب کرد. یان ایستاده لبخند زد : " بالاخره اومد.. پسره ی لجباز.. " عثمان قدمهایش تند و نفسهایش تندتربود " فکر کردم پرواز کردین.. خیلی ترسیدم .. " کاش بالی داشتم تا آرزوی قدم زدن را به دل زمین میگذاشتم.. یان با همان لبخند کنج لبش به سمتم آمد : " بلیطا رو بده من.. من و مادر ردیفش میکنیم تا تو بیای.. " دوست نداشتم با عثمان تنها بمانم اما چاره ایی نبود. بی حرف نگاهش کردم. چشمانش چه رنگی بود؟؟ هیچ وقت نفهمیدم.. زبان به روی لبهایش کشید " تصمیمتو گرفتی؟؟ میخوای بری؟ " با مکث، سری به نشانه ی تایید تکان دادم. لبهایش را جمع کرد " پس اینکه بگم نرو، بی فایدست، درسته؟" و من فقط نگاهش کردم.. او در مورد من چه فکر میکرد؟ به چه چیزی دلبسته بود؟ دلم به حالش می سوخت.. دستی به چانه اش کشید " پس فقط می تونم بگم، سفر خوبی داشته باشی.. " سری تکان دادم وعزم رفتن کردم که صدایم زد " سارا.. " ایستادم. در مقابلم قرار گرفت.. صورت به صورت " هیچ وقت به خاطر علاقه ایی که بهت داشتم، کمکت نکردم.. " استوار نگاهش کردم : " میدونم.." لبخند زد با لحنی پر مِن مِن " سا..سارا.. من.. من واقعا دوستت دارم.. اگه مطمئن شم که توام…" حرفش را بریدم سرد و بی روح " تو فقط یه دوست خوبی.. نه بیشتر.." ⏪ ادامه دارد... 🌹🌹🌹🌹🌹 ✍ نویسنده:خانم زهرا اسعد بلند دوست 🌟🌟🌟🌟 منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 🔶 @asheghaneruhollah 🔷
🌷بسم الله الهادی🌷 🔴 👈این داستان کاملا واقعی است قسمت 4⃣8⃣ خشکش زد.. چشمانش شیشه ایی شد.. لبخنده کنارِ‌لبش طعمِ تلخی به کامم نشاند. سری تکان داد، پر از بغض " نگران نباش.. جایی که میری، خاکش رسمِ جوونه زدن یادت میده.. من.. منم همیشه دوست.. دوستت میمونم.. هر وقت احتیاج به کمک داشتی روم حساب کن.." جوانه زدن ؟؟ آن هم در خاکی که برای زنده به گوری به سمتش میرفتم؟؟ دلم به حالِ‌ عثمان سوخت. کاش هیچ وقت دل نمی بست، آن هم به دختری که از دل فقط اسمش را به ارث برده بود.. خیره به چشمانش سری تکان دادم و به یان پیوستم. او هم آمد و ماند، تا آخرین لحظه.. و لبخندی که در صورتش به اشکی سرکش و بغضی خفه کننده تبدیل شد.. کاش من هم معنی دوست داشتنم را میفهمیدم.. اما دریغ.. هواپیما پرید و من تپشهای ترس را در گوشم شنیدم.. بدون عثمان… بدون یان… دل کندن از ته مانده ی آرامش زندگی برای ادای دِین، سختترین کار دنیا بود.. و من انجامش دادم به همت یان و سکوت پر طوفانِ عثمان. مادر در تمام مسیر، تسبیح به دست ذکرهای مشق شده از خدایش را مرور کرد و به رسم لجبازی، لب از لب باز نکرد.. گاهی دلم برای صدایش تنگ می شد. صدایی که خنده های دانیال را در گوشم زمزمه می کرد.. آخ که چقدر هوسِ برادرانه هایش را داشتم، بی توجه به صوفی و حرفهایش. ⏪ ادامه دارد... 🌹🌹🌹🌹🌹 ✍ نویسنده:خانم زهرا اسعد بلند دوست 🌟🌟🌟🌟 منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 🔶 @asheghaneruhollah 🔷
🔵 #چله_نوکری | تا مُحرم هر شَب مهمانِ یک #شهید 🔸شهید شب بیست وسوم :#شهید_محمدعلی_جهان_آرا ⤴️ درس اخلاق فرمانده‌ در میدان جنگ 🔻18 روز مانده به #محرم ✅ @asheghaneruhollah
✋ #نوکر امام حسین باید قبل از چله نوکریش با بعدش فرق بکنه ‼️‼️ مقدمات لازم برای بیداری شب #نماز_شب #نماز_شب #نماز_شب ✅ @asheghaneruhollah
جمعه ها عمقِ نگاهم طولانے تر است ! تا چشم کار میکند تو نمے آیے ... #أین_صاحبنا ✅ @asheghaneruhollah
1_12565945.mp3
3.52M
جعفرآقا مجتهدی و امام زمان (عج) 🎤حجت الاسلام عالی @asheghaneruhollah
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
,توای_عشق_و_تمام_وجودم.mp3
5.23M
، برا ظهور امام زمانمون چکار کرده ایم؟؟؟ ‼️ یک دم بنگر حال زار مرا بیقرار مرا ای تمام امیدم تو صبح سپیدم 🎤کربلایی 🔷زمینه احساسی به یادماندنی زیبا @asheghaneruhollah
📸تصویری از زهراکیانی برنده مدال نقره ووشو تالو آسیادرکربلای معلی پ ن:نکته عجیب اینجاست که همیشه عامل پیشرفت کشور،همین مذهبیون جامعه بودندچراکه به جای مشغولیت در فساد به فکر پیشرفت خود وکشور بودند اما بی دینان و غربگرایان همیشه مذهبیون رو عامل عدم پیشرفت می دانند باید به این مفسدان گفت سکوت کنید که ما از امثال شماست 👈 👇 ✅ @asheghaneruhollah
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
✳️ بانوان کبدی و خواندن "آیت الکرسی" پس از قهرمانی آینده کشور از آن حزب الله و مذهبیون است... 👈 👇 ✅ @asheghaneruhollah
اورسجی رئیس فدراسیون کبدی: خدا را شکر توانستیم بعد از سال‌ها به سلطه هندی‌ها در کبدی پایان بدهیم و این مدال خوشرنگ طلا را به و تمام کسانی که از ما حمایت کردند، تقدیم می‌کنیم. 👈 👇 ✅ @asheghaneruhollah
❌جفا نکنیم❌ 🎊جشن بگیرید، 👥دسته شادی در خیابان راه بندازید❣. 📡طنین علیا ولی الله باید عالم را بلرزاند. ⛔️کم کاری نکنید، در حق امیرالمومنین علیه السلام و اگر غدیر کم کاری کنیم، جفا کردیم⛔️❗️❗️❗️❗️❗️❗️ مانند ایام شعبانیه ❣ایستگاه صلواتی بر پا کنید. ✳️خیابان ها را آزین ببندید. دست به دست هم دهید. از عید قربان تا مباهله جشن غدیریه بگیرید ❣. خطبه غدیریه را چاپ کنید پخش کنید. ستون اسلام و تشیع غدیر است، اما متاسفانه😒 برای این ستون و استحکامش کم کاری کردیم. غدیراز هر مناسبتی که داریم واجب تر و مهمتر است. 🗣 ولایت امیرالمومنین علیه السلام را جار بزنید، شور به پا کنید. هر کس هم که توان دیدن ندارد کور شود. برای غدیر کم گذاشتیم انکار شد، وقت بلند شدن است، رزق محرم در غدیر داده میشود، هر کس برای غدیر کم بگذارد، 🏴در محرم کمش میگذارند! برای غدیر کاری کنید این مملکت بلرزد! این مملکت از عید قربان تا مباهله باید غوغا شود، صدای گوش فلک را کَر کند. دسته به خیابان ها بیاورید، 🎂 بزنید، شهرهای خودتان را کنید. ان شاء الله امام عصر روحی فداه دعایی برای همه کند. روز عید غدیر، روزی است که خدا نعمتش را کامل کرده است، چرا شکر نعمت نکنیم❓❓❓❓❓ صد هزار برابر هر سال توان بگذارید، کاری کنید مرحم بر سینهء مجروح صدیقه طاهره سلام الله علیها شوید. تمام معصومین به شهادت رسیدند بخاطر غدیر، چرا ما ساکتیم؟ چرا ما بی تفاوتیم؟؟ کاری کنید که کسی جرات نکند خدشه بر غدیر وارد کند. من کنت مولا فهذا علی مولا را بلند بگویید، روز غدیر روز بیعت با امام عصر روحی فداه است. دست به دست هم بدهیم. احیایِ غدیر کنیم. با پولمان، با وقتمان، با هیئتمان؛ با وسائلمان؛ با هر عملی که میتوانیم احیایِ غدیر کنیم. لطفا رسانه باشید وبه اندازه ارادتتان نشر بدید👆 ✅ @asheghaneruhollah
🌷بسم الله الهادی🌷 🔴 👈این داستان کاملا واقعی است قسمت 5⃣8⃣ کاش آن دوست مسلمان هرگز از خیابانهای روزمره ی تنها خدای زندگیم نمی گذشت و آن را سهمی از تمام دنیا، برای من می گذاشت.. هر چه به ایران نزدیکتر می شدیم. تپشهای قلبم کوبنده تر می شد. هنوز تصویر آن زنهای چادر مشکی به سر و آن مردهای ریش دار را به خاطر دارم. اما.. حالا بیشتر از هر زمان دیگری از این کشور می ترسیدم. ایرانِ حال، قصاب تر از ایرانِ گذشته بود.. زشت تر و کریه تر.. ورود به مرزهای ایران از طریق بلندگوهای هواپیما اعلام شد. زنان بی حجاب یک به یک روسری و شال از کیفهایشان بیرون می آورند و علی رغم میل باطنی، با غُر زدنهای زیر لبی و صورتهایی پر اعتراض آن را سر می کردند.. چقدر عقب ماندگی بر این دیار حاکم بود.. به مادر نگاه کردم. مثل همیشه روسری به سر محکم کرده بود و در سکوت، تسبیح می انداخت محضه رضایِ خدایش.. حالا نوبت من بود.. بی میل، به اجبار و از فرط ترس.. روسری آبی رنگی که در آخرین لحظه ی خداحافظی از عثمان هدیه گرفتم را به دور سرم پیچیدم.. و الحق که دیزاینی زیبا داشت با آسمانیِ چشمانم.. ابلهانه بود.. القا تحکمانه ی افکار مذهبی، آن هم در عصرِ شکوفایی فکری انسان.. انگار ایرانی با فکر کردن میانه ایی نداشتند.. به ایران رسیدیم.. با ترس از هواپیما پیاده شدم. مادر لبخند زد.. نفس گرفت، عمیق.. چشمانش حرف میزد.. اما زبانش نه.. گونه هایش پر شد از مروارید و من فقط نگاهش کردم. این زن چه چیزی برای دلبستن در این خاک داشت؟؟ ⏪ ادامه دارد... 🌹🌹🌹🌹🌹 ✍ نویسنده:خانم زهرا اسعد بلند دوست 🌟🌟🌟🌟 منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 🔶 @asheghaneruhollah 🔷
🌷بسم الله الهادی🌷 🔴 👈این داستان کاملا واقعی است قسمت 6⃣8⃣ وارد سالن فرودگاه شدیم. کمی عجیب به نظر میرسد. تمیز بود و شیک.. بدون حضور شتر و اسب.‌. با تعجب به اطراف نگاه کردم. فرودگاهش که شباهتی به تصویر سازیِ اخبارهای مورده علاقه ی پدر نداشت. چشم چرخاندم، تا جایی که مردمک هایم یاری می کرد.. اینجا چقدر مدل و سوپر مدل حضور داشت.. شاید جشنواره ی بازیگران سینمایشان بود.. و شاید جشنی که ثروتمندان را در اینجا جمع میکرد.. آخر دکورِ چهره و لباسِ زنان و مردان گویایِ چیزی جز یک میهمانی عظیم نبود.. با قدمهایی بهت زده از دیدنِ جوانانِ غرق در آرایش و وسواس در مدِل مو و پیچیده در لباسهای خوش دوخت، آرام آرام به سمت خروجی رفتم با چمدانی در دست و مادری حیران مانده در فضا.. نه… بیرون از در هم نه درشکه ایی بود و نه خرابه ایی.. همه چیز زیبا بود، درست مانند داخل.. ناگهان چشمم به چند زن و دختر چادر پوش افتاد.. اما اصلا شبیه خاطرات کودکی ام نبودند.. دو دختر جوان با روسری و کفشای رنگی که با کیفشان ستِ شده بود، سیاهی چادر را به رخ هر بیننده ایی می کشیدن و دو زن میانسالِ همراهشان که شیک و تیره پوشی را در زیر آن پارچه ی مشکی به هر عابری متذکر می شدند.. اینجا ایران بود؟ سرزمینِ زشتی و کشتار؟ شاید هواپیمایی در خاکی دیگر به زمین گیر شده بود.. سوار اولین تاکسی زرد رنگ شدیم.. نمیتوانستم درست فارسی صحبت کنم. مادر هم که روزه ی سکوتش را نمی شکست. آدرسِ خانه قدیمی مان در ایران را که سالها قبل روی تکه کاغذی توسط پدر حک شده بود و به کمک یان از میان اوراقش پیدا کرده بودم، به پیرمرد راننده دادم.. پیرمرد نگاهی به کاغذ کرد ( اوه.. اسم خیابونا خیلی وقته عوض شده.. این آدرسو از کجا آوردین؟) از درون آیینه نگاهش کردم. لغتی مناسب برای پاسخگویی نمی یافتم. ⏪ ادامه دارد... 🌹🌹🌹🌹🌹 ✍ نویسنده:خانم زهرا اسعد بلند دوست 🌟🌟🌟🌟 منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 🔶 @asheghaneruhollah 🔷
🔵 #چله_نوکری | تا مُحرم هر شَب مهمانِ یک #شهید 🔸شهید شب بیست وپنجم :#شهید_علی_صیاد_شیرازی ⤴️ #رانت و پارتی بازی شهید/قابل توجه مسولین 😡😡 🔻17 روز مانده به #محرم ✅ @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
🔵 #چله_نوکری | تا مُحرم هر شَب مهمانِ یک #شهید 🔸شهید شب بیست وپنجم :#شهید_علی_صیاد_شیرازی ⤴️ #رانت
اوایل جنگ بود ، در جلسه ای بدون {بسم الله} شروع ڪرد به حرف زدن نوبت ڪه به رسید به نشانه ی به بنی صدر ڪه آن زمان فرمانده ڪل قوا بود گفت : من در جلسه ای ڪه اولین سخنرانش بی آنڪه نام از ببرد حرف بزند، هیچ سخن نمے گویم @asheghaneruhollah
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا