🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
🔵 #چله_نوکری | تا مُحرم هر شَب مهمانِ یک #شهید 🔸شهید شب بیست وپنجم :#شهید_علی_صیاد_شیرازی ⤴️ #رانت
#صیاد_دلها
اوایل جنگ بود ، در جلسه ای
#بنی_صدر بدون {بسم الله} شروع
ڪرد به حرف زدن
نوبت ڪه به #صیاد رسید به
نشانه ی #اعتراض به بنی صدر ڪه
آن زمان فرمانده ڪل قوا بود
گفت :
من در جلسه ای ڪه اولین
سخنرانش بی آنڪه نام از #خدا
ببرد حرف بزند، هیچ سخن
نمے گویم
#شهید_صیاد_شیرازے
✅ @asheghaneruhollah
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👆بسیار مهم👆
🌺 #ویژه_نامه_عید_غدیر 🌺
.
✔️همین طور که
به پیشواز مُحرم میریم
به پیشواز #عید_غدیر هم بریم..
.
🎤استاد #دارستانی
.
👈 #نشر_دهید
.
✅ @asheghaneruhollah
4_219221251116237484.mp3
6.05M
🌹 غدیر را احیاء کنیم 🌺
ای اهل عشیره
این حرف #غدیره
هرکس که علی،علی
نگه بره بمیره 👌
ز باده نادعلی مستیم
دلامون رو به این علم بستیم
بانغمه ی علی ولی الله
#مدافع_زینبیه هستیم 😍
🎤کربلایی #مهدی_رعنایی
🔷شور مستانه حضرت علی
✋من غدیری ام 👇
✅ @asheghaneruhollah
960618-10.mp3
6.42M
‼️ از دستش ندهید..بسیار زیبا 👌
✅ داستان بسیار زیبای #امیرالمومنین و قطع کردن چهار انگشت دزد
🎤حاج #سعید_حدادیان
#کوری_چشم_دشمنان_مرتضی_علی_نشر_دهید
✋من غدیری ام 👇
✅ @asheghaneruhollah
🔷 شعر #طنز_آقازاده
خوش به حالش آن که یک عمر است آقازاده است
حضرت حق، با سر او را در عسل بنهاده است
چون ژن ایشان کمی با ما غریبی میکند
از همین رو عدهای گفتند عقبافتاده است
زشت هم باشد به چشم کل عالم خوشگل است
مُهرهی مار است؟ نه! باباش فوقالعاده است
فست فودش را سفارش میدهد از مکدونالد
فست فود ما نهایت ذرت بوداده است
ما که خرکاریم و جان دادیم زیر بار قرض
او ولی در زیر باد اسپیلت افتاده است
صبح ژل، شب لوسیون، بعداز شنا ماسک و کِرِم
آرزوی پوست ماها، یک پماد آدِ است
شاد و خندان، مست و رقصان! جمعه خواهد زد به چاک
شادی ما جوجه و چالوس و چاک جاده است
گفته: "من هم مثل مردم، ساده میزیّم!" زرشک!!!
از لُپ سرخش که معلوم است خععععلی ساده است!!
از خدای مهربان مچّکرم، چون این بشر
هرچه در ذهنش تصور کرده، فِرتی داده است
لیک "آقازاده" نامیدن کمی حیف است چون
بسکه باباجان سفارش کرده، "بابازاده" است
👈 #کمپین_من_انقلابی_ام 👇
✅ @asheghaneruhollah
🌷بسم الله الهادی🌷
🔴 #یک_فنجان_چای_با_خدا
👈این داستان کاملا واقعی است
قسمت 7⃣8⃣
پیرمرد که گنگی ام را دید لبخند زد :
" پس شانس آوردین که گیر یه پیرمرد افتادین.. آخه جوونا که اسم قدیمی خیابونارو بلد نیستن.. اما نگران نباشین من میرسونمتون... "
یعنی خیابانهای اینجا چند اسم داشت؟ و این آدرس، خاطره ایی خاک خورده از گذشته بود؟
هر چه بیشتر در خیابانها دور میزدیم، تعجب من بیشتر می شد. انگار تمام شهر میزبانِ میهمانانِ جشن پوش بود. پدر برای آزادیِ همین خلق شعار میداد و فریاد می کشید؟
خیابانهای زیبا اما شلوغ و پر ترافیک..
زنان و مردانی عجیب که ظاهرشان از آمادگی برای حضور در میهمانی خبر میداد و گاه چادرپوشان و ریش مسلکانِ ساده در بینشان چشم را آگاه می کردند از وجب کردنِ خیابان..
فرقی عظیم بود بین خاطراتِ حک شده در کودکی ام و چیزی که قرار بود خاطره شود..
صدای پیرمرد بلند شد:
" تا حالا ایران نیومدی دخترم؟؟ "
آمده بودم اما انگار نیامده بودم..
پیرمرد سری پر لبخند تکان داد :
" ظاهرا فارسی بلد نیستی.. اشکال نداره، من مسافرایی مثه شما زیاد دیدم. یه مدت که بگذره از منم بهتر فارسی حرف میزنید.. غصه ات نباشه بابا جان.. "
بابا؟؟ چه مهربانی عجیبی در بابا گفتنش موج میزد.. حسی غریب که هیچ
وقت تجربه اش نکردم.
چشمم به مادر افتاد. صورتش برق میزد و چشمانش اپرایی پر شور اجرا می کردند..
نشستن در یک تاکسی زرد آن هم در کشوری که کابوسِ حاکمیتش تیشه شد بر ریشه ی زندگیمان، ناباورانه ترین، ممکنِ دنیا بود ..
بیچاره پدر که عمرش به مستی و سلامِ بی جوابِ هیلتری در دنیایِ سازمانی اش گذشت.. و نفهمید که خلق ایران در گیر و دار ِ روزمرگی فراموششان کرده اند..
خیابان ها هر چند پر از دست اندازهای ماشین افکن اما زیبا بود.. پر از هجوم زندگی.. ریتمی ِاز هالیوود زده گی و سنت گرایی.. که در ظاهرِ عجیبِ مردم و صفِ غریبِ نانوایی هایشان کاملا مشهود بود..
⏪ ادامه دارد...
🌹🌹🌹🌹🌹
✍ نویسنده:خانم زهرا اسعد بلند دوست
🌟🌟🌟🌟
منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
#پیشنهاد_میکنم_این_رمان_از_دستش_ندهید
🌷بسم الله الهادی🌷
🔴 #یک_فنجان_چای_با_خدا
👈این داستان کاملا واقعی است
قسمت 8⃣8⃣
حکایتی از کلاغ و تلاش بی فرجام برای طاووس شدن..
چقدر تاسف داشت، حال این مردم..
در ترافیکی بی انتها زندانی شدیم.. دلهره ایی مَلَس به وجودم چنگ میزد. پیرمردِ راننده سری تکان داد :
" هی.. یادش بخیر..این آدرستون خیلی از خاطرات گذشته رو برام زنده کرد.. چه روزایی بود.. الانمو نبین.. تو جوونی یه یلی بودم واسه خودم.. اعلامیه می ذاشتیم زیر لباسامو ده برو که رفتیم.. مامورای ساواک خودشونو می کشتن هم به گردِ پامم نمیرسیدن.."
آه کشید، بلند و پر حزن
" داداشم واسه این انقلاب شهید شد.. خیلی از رفیقام جون دادن زیر دست و پای اون ساواکی های از خدا بی خبر.. به قول نوری گفتنی: ما برای آنکه ایران.. خانه ی خوبان شود.. رنج دوران برده ایم.. اما آخرش از کل انقلاب سهممون شد همین یه ماشین و کرایه اش که نون زن و بچه مونو باهاش میدیم..
اما بازم خدارو شکر.. راضیم.. امنیت باشه، ما به نونِ خشکم راضی هستیم.."
خدا.. خدا.. خدا.. بختکی که برای تمام زندگیم نقشه داشت.. و حالا از زبان این پیرمرد آتش می شد و سینه ام را می سوزاند.. باید عادت می کردم.. خدا وِردِ زبانِ این جماعت ایرانی بود..
بالاخره بعد از ساعتها ترافیکِ سرسام آور اما پر از مردم شناسی به خانه رسیدیم..
چشمان مادر دو دو میزد. پیرمرد چمدان ها را جلوی پایم گذاشت و آدرس خانه را با اسمهای جدیدش روی تکه کاغذی نوشت و به دستم داد
" اینو داشته باش که یه وقت به مشکل نخوری.. راستی، به ایرون هم خوشی اومدی باباجان.. ان شالله کنگر بخوری و لنگر بندازی.. اینجا یه تیکه نون بربریش می ارزه به کل فرنگستون و آدماش. "
چشمها و لبخنده کنج لبش زیادی مهربان بود درست مثله تمام مسلمانان ترسو..
در کنار مادر، رو به روی خانه ایستادم..
درش بزرگ بود و تیره رنگ..
کلید را به طرف در برم.. اما نه.. این گشایش، حق مادر بود..
کلید را به دستش دادم..
در را باز کرد با صورتی خیس از اشک..
و زبانی که قصد شکستنِ طلسمش نبود..
⏪ ادامه دارد...
🌹🌹🌹🌹🌹
✍ نویسنده:خانم زهرا اسعد بلند دوست
🌟🌟🌟🌟
منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
#پیشنهاد_میکنم_این_رمان_از_دستش_ندهید
🔵 #چله_نوکری | تا مُحرم هر شَب مهمانِ یک #شهید
🔸شهید شب بیست وششم :#شهید_بصیرت
#دکتر_عبد_الحمید_دیالمه
👈شهیدی که جلوتر از زمان خود بود
⤴️جمله ی بسیار زیبا برای امروز ما و مسولین 😏ما
🔻16 روز مانده به #محرم
✅ @asheghaneruhollah
پیش از نجـف و قدم به وادی #غدیـر
تعظیـم به سوی #ســامــرا باید ڪرد
#میلاد_باسعادت_امام_هادی_مبارک 🌹
✅ @asheghaneruhollah
154-استاد انصاریان.mp3
5.34M
🌺ولادت امام هادی_ع_ مبارک باد
🔹 ویژگیهای اهل بیت از منظر امام هادی علیه السلام
🎤استاد شیخ حسین انصاریان
✅پیشنهاد دانلود
🌕 برا امام هادی کم نگذاریم
#نشر_دهید
✅ @asheghaneruhollah
Hosein Taheri_Dahe velayat_Track04_1395.mp3
4.81M
🌺 شادمانه ولادت امام هادی_ع_
💐پر از عشقم و پر از شادی ام
گدای قدیمی #امام_هادی_ام 😍
🎤کربلایی #حسین_طاهری
🔷سرود
🌕 برا امام هادی کم نگذاریم
#نشر_دهید
✅ @asheghaneruhollah
سرودامامهادی_تا_هستم_من_اسیر_تو.mp3
14.8M
🌺 شادمانه ولادت امام هادی_ع_
💐تا هستم من اسیر تو
ندارم میل آزادی
نوشته روی قلب من
مدد #یا_حضرت_هادی ❤️
🎤کربلایی #امیر_برومند
🔷شور
🌕 برا امام هادی کم نگذاریم
#نشر_دهید
✅ @asheghaneruhollah
🌷بسم الله الهادی🌷
🔴 #یک_فنجان_چای_با_خدا
قسمت 9⃣8⃣
با باز شدن در، عطری از گذشته بر مشام خزید.. کهنه گی در برگهای مرده ی زیر پایمان هویتشان را فریاد میزدند.. خانه ایی عجیب.. درست شبیه همان فیلمهایِ ایرانی که گاه مادر در نبود پدر میدید..
با حیاتی بزرگ و مدفون در برگهای چندین ساله که محصولِ درختان بلند و تنومندِ باغچه ی حاشیه نشینِ دیوارش بود و حوضی بزرگ که از علائم حیاتی اش آبی لجن بسته به چشم میخورد.. و خانه ایی بزرگ که بی شبهات به محل تجمع ارواح نبود و میلی برای بازدیدِ داخلش سراغت را نمیگرفت..
نمیدانستم حسم چیست؟؟ نفرت یا علاقه..؟؟
اما هر چه بود، عقل ماندن را تایید نمی کرد..
پس بی ورود از در خارج شدم..
پیرمرد کنار ماشین اش ایستاده بود و با دستمالی قرمز رنگ شیشه هایش را تمیز میکرد.
" هتل "..
پیرمرد ایستاد
" میخواین برین هتل باباجان.."
با سر تایید کردم..
مادر قصد دل کندن نداشت اما من هم قصدی برای ماندن نداشتم.
با گامهایی تند به سراغش رفتم. دستش را کشیدم. تکان نمیخورد. درست مانند کودکی لج باز. کنار گوشش زمزمه کردم:
" بیا بریم هتل. این خونه الان قابل سکونت نیست"
مسرانه سرجایش ایستاد. کلافه شدم. " اگه بیای بریم هتل. قول میدم خیلی زود کسی رو بیارم تا اینجا رو تمیز کنه.. بعد میتونیم اینجا بمونیم.."
انگار راضی شد و با قدمهایی سست به سمت ماشین رفت...
در همهمه ی فکری خودم و مادر، راهی هتل شدیم. ذهنم، میدانی جنگ زده بود برای بافتن و رشته کردن. اینجا هتلهایش هم زیبا بود و من گیج ماندم از آن همه تلاشِ غولهای قدرت برایِ سیاه نمایی..
پیرمرد راننده لبخند زد.. دربان هتل لبخند زد.. مسئول رزرو لبخند زد.. کاگر ساده که حامل چمدانها بود لبخند زد.. اینجا جنس لبخند آدمهایش فرق داشت.. اینجا لبریز بود از مسلمانان ترسو..
⏪ ادامه دارد...
🌹🌹🌹🌹🌹
✍ نویسنده:خانم زهرا اسعد بلند دوست
🌟🌟🌟🌟
منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
#پیشنهاد_میکنم_این_رمان_از_دستش_ندهید