شام شهادت پیامبر و امام حسن 1397 هیئت عاشقان روح الله (5).mp3
5.07M
🔉 #شور_احساسی|دستمو بگیر امام رضا
🎤 #کربلایی_مجید_صادقی
📌پیشنهاد دانلود
✅شام شهادت پیامبر و امام حسن_ع_97
🚩 هیئت عاشقان روح الله
🆔 @asheghaneruhollah
شام شهادت پیامبر و امام حسن 1397 هیئت عاشقان روح الله (6).mp3
5.44M
🔉 #شور_طوفانی|همه دارایی من وقف امام حسنه
🎤 #کربلایی_مجید_صادقی
📌پیشنهاد دانلود
✅شام شهادت پیامبر و امام حسن_ع_97
🚩 هیئت عاشقان روح الله
🆔 @asheghaneruhollah
شام شهادت پیامبر و امام حسن 1397 هیئت عاشقان روح الله (7).mp3
2.99M
🔉 #شور_طوفانی|شاه کرم حضرت عباسه
🎤 #کربلایی_مجید_صادقی
📌پیشنهاد دانلود
✅شام شهادت پیامبر و امام حسن_ع_97
🚩 هیئت عاشقان روح الله
🆔 @asheghaneruhollah
شام شهادت پیامبر و امام حسن 1397 هیئت عاشقان روح الله (8).mp3
4.43M
🔉 #واحد_سنگین|ای هشتمین عزیز
🎤 #کربلایی_مجید_صادقی
📌پیشنهاد دانلود
✅شام شهادت پیامبر و امام حسن_ع_97
🚩 هیئت عاشقان روح الله
🆔 @asheghaneruhollah
شام شهادت پیامبر و امام حسن 1397 هیئت عاشقان روح الله (9).mp3
3.78M
🔉 #شور_احساسی|آرزوم اینه بیام کربلات
🎤 #کربلایی_سعید_سلیمانی
📌پیشنهاد دانلود
✅شام شهادت پیامبر و امام حسن_ع_97
🚩 هیئت عاشقان روح الله
🆔 @asheghaneruhollah
شام شهادت پیامبر و امام حسن 1397 هیئت عاشقان روح الله (10).mp3
1.92M
🔉 #شور_احساسی|ای جونم حسن
🎤 #کربلایی_مجید_صادقی
📌پیشنهاد دانلود
✅شام شهادت پیامبر و امام حسن_ع_97
🚩 هیئت عاشقان روح الله
🆔 @asheghaneruhollah
شام شهادت پیامبر و امام حسن 1397 هیئت عاشقان روح الله (11).mp3
11.26M
🔉 #شور_و_روضه_پایانی |دیگه بسه این دوری انتظار
🎤 #کربلایی_مجید_صادقی
📌پیشنهاد دانلود
✅شام شهادت پیامبر و امام حسن_ع_97
🚩 هیئت عاشقان روح الله
🆔 @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
🌷بسم الله الهادی🌷 🔴 #یک_فنجان_چای_با_خدا قسمت 4⃣3⃣2⃣ چه کسی گفته بود که مذهبی ها دلبری نمی دان
🌷بسم الله الهادی🌷
🔴 #یک_فنجان_چای_با_خدا
قسمت 5⃣3⃣2⃣
اشک می ریختم و در افکارم غرق بودم که چند ضربه به در خورد و باز شد..
هول و دستپاچه اشک هایم را پاک کردم و سر چرخاندم.
حسام بودم. اما نه سر به زیر..
خندان و شاداب مثل همیشه.. با چشمانی که دیگر زمین را زیر و رو نمی کرد..
کلاهِ سنگدوزی شده ام را رویِ سرم محکم کردم.
نباید سرِ بی مویم را می دید، هر چند که قبلا در امامزاده یک شمئه ام را نشانش داده بودم..
حالا باید خودم را آماده ی بدترین چیزها می کردم که کمترینش خلاصه می شد در یک نگاه پر حقارت.
در را بست و با همان چشمانِ مهربان و پر محبتش روبه رویم ایستاد.
" آخیش.. حالا شد بابا.. اونا چی بود مالیده بودن به صورتتون.. موقع عقد دیگه کم کم داشتم پشیمون می شدم.. "
این حرفش چه معنی داشت؟؟ یعنی مرا همین طور که بودم می پسندید؟؟
قطره بارانِ باقی مانده روی صورتم را پاک کرد
" ما عاشق این چشمایِ آّبی، بدون رنگ و روغن شدیم بانو.. "
بغضم کاری تر شد
" تو اصلا مگه منو تا قبل از عقدم دیده بودی؟؟ "
جلوی پایم زانو زد
" نفرمایید بانو.. شوهرتون یه نظامیه هااا .. ما رو دستِ کم گرفتی؟؟ بنده تو دیدبانی حرف ندارم.. "
شوهر.. چه کلمه ی غریب اما شیرینی.
دست در جیبش کرد و شکلاتی به سمت گرفتم.
" بفرمایید.. هیچم گریه بهتون نمیاد..
دیگه ام تکرار نشه که آقاتون اصلا خوشش نمیاد..
و اِلا میشینه کنارتون و پا به پاتون گریه میکنه.. گفته باشم که بعد نگین چرا نگفتی.. "
⏪ ادامه دارد...
🌹🌹🌹🌹🌹
✍ نویسنده:خانم زهرا اسعد بلند دوست
🌟🌟🌟🌟
منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
#پیشنهاد_میکنم_این_رمان_از_دستش_ندهید
‼️این داستان کاملا واقعی است
🌷بسم الله الهادی🌷
🔴 #یک_فنجان_چای_با_خدا
قسمت 6⃣3⃣2⃣
عاشقش بودم و حالا عاشقانه تر دوستش داشتم.
خنده که بر لبهایم ظاهر شد. ایستاد
" خب بانو.. بنده دیگه رفع زحمت می کنم..
این آقا داداشِ حسودتون از دم غروب هی می پرسه کی میخوای بری خونه تون..
من خودم محترمانه برم تا این بی جنبه، چماق به دست بیرونم نکرده.. اجازه می فرمایید؟؟ "
ایستادم و با او همراه شدم تا با فاطمه خانم هم خداحافظی کنم.
از اتاق که خارج شدیم صدایم کرد
" سارا خانم.. راستی یادم رفت بهتون بگم..
فردا میام دانبالتون تا با هم بریم یه دوری بزنیم، هم اینکه در مورد تعیین روز عروسی صحبت کنیم.. "
عروسی..
باید رویا می خواندمش یا کابوس؟؟
حالا دیگر زندگی طعمش با همیشه فرق داشت..
حسام، آرزویِ روزهایِ سختِ بیماری ام بود و حالا داشتمش.
فردای آن شب، حسام به سراغم آمد و در حیاط، منتظر ماند تا آماده شوم.
از پشت پنجره ی اتاق نگاهش کردم. پرشیطنت حرف میزد و سر به سر دانیال می گذاشت.
شاید زیاد زنده نمی ماندم اما باقی مانده ی کوتاهِ عمرم، دیگر کیفیت داشت.
⏪ ادامه دارد...
🌹🌹🌹🌹🌹
✍ نویسنده:خانم زهرا اسعد بلند دوست
🌟🌟🌟🌟
منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
#پیشنهاد_میکنم_این_رمان_از_دستش_ندهید
‼️این داستان کاملا واقعی است
هدایت شده از 🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
#لذت
گذشته وآینده تو دریک قاب عکس
👌
🔴زمانیکه هنوز توانایی راه رفتن بهت
داده نشده بود
🔴تازمانیکه این توانایی یا بهتربگم
لذت راه رفتن ازت گرفته شد
بقیه لذت هاتم گرفته میشه😊
دنیا همینه
هرشب این عکسو ببین
تا با واقعیت دنیای تلخ بیشتر
آشنا بشی
#اگر_شهید_نشویم_میمیریم
🌙 #شبتون_مهدوی
🏴 @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
#خودباختگی 3⃣1⃣ 💠اینقدر بدم میاد که وقتی می بینم اون شخصی که داره راست راست گناه میکنه سرش رو بالا
#خودباختگی 4⃣1⃣
💠به بعضی خانما وقتی میگه خودتو بپوشون به خودش میگه یعنی آقایون با همین یک ذره هم تحریک میشن
باید دونست شما خانم هستی
و اون شخص آقا
نباید با طرز دید زنانه
طرز نگاه مرد رو سنجید
👌
شما شاید تو مجالس یک سری لباس های باز رو بپوشی
و هر خانمی هم شمارو ببینه تحریک نشه
اما میشه گفت بیا همون لباس رو تو خیابونم بپوش؟
یا مثلا شما نصف موهاتونم تو مجلس زنانه بیرون باشه
یا با آستین کوتاه باشین شاید هیچ زنی تحریک نشه
میشه گفت پس شما تو خیابونم همینطور بیا که هیچ آقایی تحریک نمیشه؟
💠بعضی از آقاپسرای مجردمون متاسفانه با همین طرز پوشش های خراب یک عده از خانما به گناه های کبیره کشیده شدن
روز قیامت که شکی درش نیست
نامه اعمال خانم رو میدن دستش
می بینه توش نوشته
نعوذبالله
گناه خودارضایی
گناه زنا
گناه......
بعد شکایت میکنه که من این گناه رو اصلا انجام ندادم
اونجاست که گناهاش میاد جلوش
و بهش گفته میشه شما با اون طرز پوشش اومدی بیرون و این گناه ها در اثر پوشش نامناسب شما انجام شد
👌
میدونین که علاوه بر گناه
اثر گناه رو هم می نویسن
من مثال بدحجابی رو زدم
خانمی که از صبح تا شب با پوشش نامناسب راه میره
علاوه بر گناه بدحجابی واسه خودش
گناه تعداد افرادی که بخاطر اون شخص به گناه افتادن هم نوشته میشه✅
‼️ ادامه دارد.........↙️
👈عضویت در #کمپین_من_انقلابی_ام 👇
🏴 @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
✡ مستند #برنامه_شیطان 🎯 قسمت نهم: سایبر تروریسم 📌پیشنهاد دانلود 👈ادامه دارد.... 👈 #کمپین_من_انق
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
✡ مستند #برنامه_شیطان
🎯 قسمت دهم: بیوتروریسم (1)
📌پیشنهاد دانلود
👈ادامه دارد....
👈 #کمپین_من_انقلابی_ام 👇
🏴 @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
✡ مستند #برنامه_شیطان 🎯 قسمت دهم: بیوتروریسم (1) 📌پیشنهاد دانلود 👈ادامه دارد.... 👈 #کمپین_من_ان
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
✡ مستند #برنامه_شیطان
🎯 قسمت یازدهم: بیوتروریسم (2)
📌پیشنهاد دانلود
👈ادامه دارد....
👈 #کمپین_من_انقلابی_ام 👇
🏴 @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
🌷بسم الله الهادی🌷 🔴 #یک_فنجان_چای_با_خدا قسمت 6⃣3⃣2⃣ عاشقش بودم و حالا عاشقانه تر دوستش داشتم.
🌷بسم الله الهادی🌷
🔴 #یک_فنجان_چای_با_خدا
قسمت 7⃣3⃣2⃣
لباسهایم را پوشیدم و خود را در آینه برانداز کردم.
یک مانتویِ تقریبا بلند وشالی قهوه ای رنگ که ساختمانِ کلیِ پوششم را تشکیل می داد.
این منِ در آینه، هیچ شباهتی به سارایِ بی دینِ دلبسته به آلمان نداشت و من چقدر دوستش داشتم.
به حیاط رفتم. با حسِ حضورم سر بلند کرد و لبخند زد.
این قنج رفتن هایِ دلی، یک نوع جوگیریِ عاشقانه و زود گذر بود؟؟ کاش نباشد..
در ماشین مدام حرف می زد و می خندید. گاهی جوک می گفت و گاه خاطره تعریف می کرد..
نمی دانستم دقیقا به کجا می رویم اما جهنم هم با حضور حسام آذین بند می شد برایم.
ماشین را مقابل یک گل فروشی متوقف کرد و پیاده شد. بعد از مدتی کوتاه با دسته گلی زیبا سوار شد و آن را به رویِ صندلی عقب گذاشت.
متعجب نگاهش کردم و مقصد را جویا شدم.
به یک جمله اکتفا کرد
" میریم دیدن یه عزیز.. بهش قول دادم که فردایِ عقد، با خانومم برم دیدنش.."
پرسیدم کیست؟؟ و او خواست تا کمی صبر کنم..
مدتی بعد در مکانی شبیه به قبرستان ایستاد و پیاده شدیم. وقتی کمربند ایمنی اش را باز می کرد با لبخند گفت: " اینجا اسمش بهشت زهراست.. خونه ی اول و آخر همه مون.. "
اینجا چه می کردیم. با ترس کنارش قدم می زدم و یک به یک قبرها را برانداز می کردم.
⏪ ادامه دارد...
🌹🌹🌹🌹🌹
✍ نویسنده:خانم زهرا اسعد بلند دوست
🌟🌟🌟🌟
منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
#پیشنهاد_میکنم_این_رمان_از_دستش_ندهید
‼️این داستان کاملا واقعی است
🌷بسم الله الهادی🌷
🔴 #یک_فنجان_چای_با_خدا
قسمت 8⃣3⃣2⃣
جلوی چند قبر توقف کرد.
شاخه ای گل بر روی هم کدامشان گذاشت و برایم توضیح داد که از رفقایِ مدافعش در سوریه و عراق بوده اند.
حزن خاصی در چهره اش می دویید و من او را هیچ وقت این گونه ندیده بودم.
دوباره به راه افتادیم. از چندین آرامگاه عبور کردیم که ناگهان با لبخندی خاص، نجوا کرد که رسیدیم.
کنار یک مزار نشست. با گلاب، شستشویش داد و گلها را یک به یک رویِ آن چید.
من در تمام عمرم چنین منظره ای را ندیده بودم. حتی وقتی پدر را دفن می کردند هم به سراغش نرفتم. راستی آن مردِ شِبه پدر در کدام قبرستان دفن بود؟؟
حسام با محبت صدایم زد و خواست تا کنارش بنشینم.
" اینجا مزار پدرِ شهیدمه..
ایشون همون کسی هستن که بهش قول داده بودم دست خانومم رو بگیرم و بیارم تا بهش نشون بدم؟؟
هرچند که این آقایِ بابا از همون اول عروسشو دیده و پسندیده بود؟؟ "
امیرمهدی دیوانه شده بود؟؟
" مگه مرده ها ما رو می بینن؟؟ "
حسام ابرویی بالا انداخت
" مرده ها رو دقیقا نمی دونم.. اما شهدا بله، می بینن. "
نه انگار واقعا سرش به جایی خورده بود
" شهدا؟؟؟ خب اینام مردن دیگه.. "
خندید و با آهنگ خواند
" نشنیدی که میگن.. شهیدان زنده اند، الله اکبر.. به خون آغشته اند، الله اکبر.."
نه نشنیدم بود. گلها را پر پر می کرد
" شهدا عند ربهم یرزقونند.. یعنی نزد خدا روزی می خوردن..
یعنی جایگاه شون با من و امثالِ منِ بدبخت، زمین تا آُسمون فرق داره.. یعنی میان، میرن، می بینن، می شنون.. یعنی خلاصه که خدا یه حالِ اساسی بهشون میده دیگه.. "
⏪ ادامه دارد...
🌹🌹🌹🌹🌹
✍ نویسنده:خانم زهرا اسعد بلند دوست
🌟🌟🌟🌟
منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
#پیشنهاد_میکنم_این_رمان_از_دستش_ندهید
‼️این داستان کاملا واقعی است
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
🌷بسم الله الهادی🌷 🔴 #یک_فنجان_چای_با_خدا قسمت 8⃣3⃣2⃣ جلوی چند قبر توقف کرد. شاخه ای گل بر رو
🌷بسم الله الهادی🌷
🔴 #یک_فنجان_چای_با_خدا
قسمت 9⃣3⃣2⃣
حرف هایش همیشه پر از تازگی بود. نو و دست نخورده..
چشمانش کمی شیطنت داشت
" خب حالا وقتِ معارفه است..
معرفی می کنم.. بابا.. عروستون..
عروسِ بابام.. بابام
خدایی تمام اجدادمو آوردین جلو چشمم تا عروس بابام شدیناااا..
وقتی مامان گفت که شما جوابتون منفیه چسبیدم به بابام که من زن میخوام..
که زنمم باید چشماش آّبی باشه.. قبلا ساکن آلمان بوده باشه.. داداشش دانیال باشه.. اسمشم سارا باشه..
یک روز درمیونم میومدم اینجا و می گفتم اگه واسم نری خواستگاری؛ وقتی شهید شدم هر شب میرم خواب مامان و اسمِ حوریات رو یکی یکی بهش لو میدم.. "
قلبم انگار دیگر نمیزد.. مگر قرار بود شهید شود؟؟ در عقدنامه چیزی از شهادت قید نشده بود.
ناخوداگاه زبانم چرخید
" تو حق نداری شهید بشی.. "
لبخندش تلخ شد
" اگه شهید نشم.. میمیرم.. "
او حق نداشت.. من تازه پیدایش کرده بودم.. نه شهادت، نه مردن..
با جمله ی آخرش حسابی به هم ریختم. حال خوشی نداشتم. انگار سرطانِ فراموش شده، دوباره به معده ام سرک می کشید و چنگ می انداخت.
این سید زاده ی خوش طینت، همه اش مالِ من بود.. با هیچکس قسمتش نمی کردم.. هیچکس..
حتی پدرشوهر شهیدی که داشتنِ حسام را مدیونش بودم..
بعد از بهشت زهرا کمی در اطراف تهران گردش کردیم و او تلاش کرد تا حالِ ویران شده ام را آباد کند. اما افکار من در دنیایی غیرقابل تصور غوطه ور بود و راه رسوخی وجود نداشت.
⏪ ادامه دارد...
🌹🌹🌹🌹🌹
✍ نویسنده:خانم زهرا اسعد بلند دوست
🌟🌟🌟🌟
منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
#پیشنهاد_میکنم_این_رمان_از_دستش_ندهید
‼️این داستان کاملا واقعی است
🌷بسم الله الهادی🌷
🔴 #یک_فنجان_چای_با_خدا
قسمت 0⃣4⃣2⃣
کنار یک بستنی فروشی ایستاد و با دو ظرف پر از فالوده برگشت.
مشغول خوردن بودیم که هر از گاهی نگاهی پرتشویش به ساقِ بیرون زده از آستین مانتوام می انداخت.
دلیلش را نمی فهمیدم. پس بی توجه از کنارش عبور کردم.
مدام شوخی می کرد و مهربانی حراج..
تا اینکه از مراسم عروسی پرسید. اینکه چه روزی مناسب تر است.
هول شدم.. یعنی حالا باید برایش توضیح می دادم که دوست ندارم عروسی کچل باشم؟؟
نفسم را با آه بیرون دادم. کاش اصلا مجلسی به نام عروسی به پا نمی کردیم.
انگار نگاهم را خواند
" سارا خانوم.. مادرم فقط منو داره و هزارتا آرزویِ مادرانه واسه عروسیم. پس نمی خوام دلشو بشکنم و تو حسرت بذارمش.
اما شرایط شما رو هم کاملا درک می کنم..
منتظر می مونم هر وقت آماده بودین، مجلس رو به پا کنم.. نگران هیچ چیز نباشین.. "
چقدر سخاوتمندانه به فریادِ نگاه و آهِ بلند شده از نهادم پاسخ داد و بزرگوارانه به رویم نیاورد که مانندِ تمام عروس هایِ دنیا نیستم..
نواده ی علی که آنقدر خوب باشد.. دیگر تکلیفِ حدِ اعلایِ خودش مشخص است.
⏪ ادامه دارد...
🌹🌹🌹🌹🌹
✍ نویسنده:خانم زهرا اسعد بلند دوست
🌟🌟🌟🌟
منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
#پیشنهاد_میکنم_این_رمان_از_دستش_ندهید
‼️این داستان کاملا واقعی است
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺تا کِی دشمنیِ با آمریکا؟
👈 #کمپین_من_انقلابی_ام 👇
🏴 @asheghaneruhollah
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥کلیپ سخنان پر از شور و غرور دانشجوی جوان نزد امام خامنه ای
🔴مسئولین کم نیاوردند و شانه خالی نکنند!
این ملت ایستاده است...💪
👈 #کمپین_من_انقلابی_ام 👇
🏴 @asheghaneruhollah
🔴 حواسمان باشد❗️
🔸حواسمان باشد!!!
شمشیر ها حقیر تر از آن بودند که علی (علیه السلام) را گوشه نشین یا شهید کنند. #بی_بصیرتی مردم زمانش بود که ریسمان دور دستش شد، کلامش را کشت و فرقش را شکافت.
🔹حواسمان باشد!!!
قاتل او و فرزندانش، مسلمانانی (منافقین) بودند از بین "بچه های جنگ" ، "دانشگاه" یا "حوزه های علمیه " یا "کارگزاران" نظام اسلامی. بر خلاف فیلم ها نه زشت بودند و نه احمق. با ظاهری شبیه مومنین و انقلابی های واقعی
🔸حواسمان باشد !!!
تمدن غرب و جاهلیت از انقلابی های کنار رسول الله که جاهل، دنیا طلب و بی بصیرت هستند یار گیری می کند و شمشیر را همین ها بر سر انقلابی واقعی فرود می آورند.
#نحن_صامدون
#ما_ایستاده_ایم
👈 #کمپین_من_انقلابی_ام 👇
🏴 @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
🌷بسم الله الهادی🌷 🔴 #یک_فنجان_چای_با_خدا قسمت 0⃣4⃣2⃣ کنار یک بستنی فروشی ایستاد و با دو ظرف پ
🌷بسم الله الهادی🌷
🔴 #یک_فنجان_چای_با_خدا
قسمت 1⃣4⃣2⃣
با ماشین در حال حرکت بودیم که ناگهان توقف کرد و با گفتنِ
" چند لحظه صبر کنید الان میام "
به سرعت پیاده شد.
با چشم دنبالش کردم، وارد یک مغازه شد و چند دقیقه بعد با بسته ای در دست برگشت.
بسته را باز کرد و دو تکه پارچه ی مشکی اما نگین کاری شده را از آن بیرون کشید.
با تعجب پرسیدم که اینها چیست؟؟ و او با لبخند پاسخ داد
" اگه دستتون رو بدین، متوجه میشین.."
از رفتارش سر در نمی آوردم. دستم را به سمتش دراز کردم. مچم را به نرمی گرفت و پارچه را به آرامی رویِ ساقِ دستم پوشاند..
این اولین برخورده فیزیکی مان بود و چقدر مردانگی انگشتانش دلچسب، سنجاق میشد به گوشِ حسِ لامسه ام..
با تعجب به ساقِ دستم خیره شدم. حالا چیزی شبیهِ یک آستینِ کشی رویِ آن را پوشانده بود.
این کار را در مورد دست دیگر هم تکرار کرد.
به دستانم که حالا توسط این آستین هایِ اضافه و نگین کاری شده؛ فقط تا مچشان مشخص بود، نگاه کردم.
" اینا چیه؟؟ "
کمی سرش را خاراند
" والا اسم دقیقشو نمیدونم.. اما فکر کنم بهش میگن ساق دست.. "
آستین مانتوام را رویشان کشید و مرتب کرد. اما دلیل اینکار چه بود؟؟
" خب به چه درد میخورن؟؟ واسه چی اینارو دستم کردین؟؟ "
لبخند بامزه ای روی صورتش نشاند و ابرویی بالا داد
" آخه آستین های مانتوتون کوتاه بود..
تا دستاتون رو یه کوچولو تکون میدادین، ساق تون کاملا مشخص میشد.. "
متوجه منظورش نمی شدم
" خب مگه چیه؟؟ "
⏪ ادامه دارد...
🌹🌹🌹🌹🌹
✍ نویسنده:خانم زهرا اسعد بلند دوست
🌟🌟🌟🌟
منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
#پیشنهاد_میکنم_این_رمان_از_دستش_ندهید
‼️این داستان کاملا واقعی است
🌷بسم الله الهادی🌷
🔴 #یک_فنجان_چای_با_خدا
قسمت 2⃣4⃣2⃣
مهربانتر از همیشه پاسخ داد
" بانوی زیبا.. حد حجاب گردی صورت و دستها تا مچِ..
حیفِ که چشمِ هر رهگذری به طلایِ وجودتون بیوفته..
شما نابی.. تاج سری..
کدوم پادشاهی تاجشو وسط بازار رها میکنه تا هر کس و ناکسی حظ ببره و کیف کنه؟؟؟ "
حالا دلیل آن نگاه هایِ پر تشویش را می فهمیدم.
شاید اگر یک سال پیش کسی از حجاب و حدودش می گفت، سر به تنش نمی گذاشتم. اما حالا با عشق، سر به اطاعت خدا فرود می آوردم.
راست می گفت. من ارزان نبودم که ارزان حراج شوم..
وقتی لبخندم را دید بسته ای دیگر را به سمتم گرفت.
" اینم جائزه ی خنده هایِ دلبرونه تون.."
مذهبی ها عاشقانه هایشان بویِ هوس نمی داد..
عطرشِ مثل نسیمِ دریا خنک بود.. خنکه خنک..
بسته را باز کردم. یک روسریِ زیبا و پر نقش و نگار..
دست در جیبش کرد و سنجاقی زیبا و آویز از آن در آورد
" اینم سنجاقش.. که وقتی لبنانی می بندین، با این محکمش کنید تا یه وقت باز نشه.."
و این یعنی روسری ات را زیبا سر کن..شبیه به دخترکانِ عروسِ خاورمیانه..
حالا دیگر روزهایِ زندگی ام، معمولی و روتین نمی گذشت.
پر بود از شبیه به هیچ کس نبودن.
مدام حسرت می خوردم که ای کاش سرطان و مرگ، فرصتِ بیشتریِ برایِ ماندن کنار این مرد جنگ ارزانی ام کند. مردی که لباسش از زره بود و قلبش از طلا..
به کمر سلاح می بست و با دست باغی از عشق می کاشت..
این بود اعجازِ شیعه، و پدر در گرمابه و گلستانش، رفاقت می کرد با ابلیس..
⏪ ادامه دارد...
🌹🌹🌹🌹🌹
✍ نویسنده:خانم زهرا اسعد بلند دوست
🌟🌟🌟🌟
منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
#پیشنهاد_میکنم_این_رمان_از_دستش_ندهید
‼️این داستان کاملا واقعی است