بابایی ترین دختر دنیا تولدت مبارک🎈🎊🎉
#ایام_ولادت_حضرت_زهرای_سه_ساله_مبارک
✅ @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
بابایی ترین دختر دنیا تولدت مبارک🎈🎊🎉 #ایام_ولادت_حضرت_زهرای_سه_ساله_مبارک ✅ @asheghaneruhollah
سرود , سوگلی ارباب قبله ی حاجاته .mp3
3.79M
🌺شادمانه ایام ولادت نازدانه ارباب👏👏
سوگولی ارباب،قبله حاجاته
#رقیه خانومه ، عمه ساداته 😍
🎤حاج #امیر_کرمانشاهی
❤️به عشق #شهید_مدافع_حرم_مجید_قربانخانی
👈 این جا صحبت از #عشق است ...❤️👇
🆔 @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
بابایی ترین دختر دنیا تولدت مبارک🎈🎊🎉 #ایام_ولادت_حضرت_زهرای_سه_ساله_مبارک ✅ @asheghaneruhollah
شور , کار من امشب به جنون رسیده .mp3
4.12M
🌺شادمانه ایام ولادت نازدانه ارباب
مثل عموش #امام_حسن کریمه😍
🎤حاج #امیر_کرمانشاهی
❤️به عشق #شهید_مدافع_حرم_مجید_قربانخانی
👈 این جا صحبت از #عشق است ...❤️👇
🆔 @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
✍رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت 🔻 #قسمت_سی_ودو از نگاه مادر هم میخواندم که کنجکاو و منتظر، چشم ب
✍رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🔻 #قسمت_سی_وسوم
از حرفش لبخند کمرنگی بر لبان مادر نشست و در برابر چشمان پُر از تردیدش، مریم خانم برای معرفی هر چه بیشتر آقای عادلی ادامه داد:
_«حاج خانم! من هر چی از مجید بگم، خُب شاید فکر کنید من فامیلش هستم. ولی شاید تو این چند ماهی که اینجا بوده تا یه حدودی باهاش آشنا شده باشین. شاید ساکت و کم حرف باشه، ولی مرد کار و زندگیه!😎💪خب از یه سالگی پیش عزیز بود، ولی همین که از آب و گل در اومد، کسی که مواظبش نبود، هیچ، تازه مرد خونه عزیز هم بود و همه جوره هوای عزیز رو داشت. بعدش هم که عزیز عمرش رو داد به شما، شد مرد زندگی خودش! نمیگم خیلی اهل مستحبات و نماز شب و ختم قرآنه، نه! ولی رو سرش قسم میخورم، چون از بچگی یاد گرفته به حرامِ خدا حتی نزدیک هم نشه!»😌
مادر که تازه از لاک سکوتش در آمده بود، به نشانه تأیید صحبتهای مریم خانم، سر تکان داد و گفت:
_«حق با شماس! این چند ماهه ما از آقا مجید غیر از سر به زیری و آقایی هیچ چی ندیدیم.»😊
و باز ساکت شد تا مریم خانم ادامه دهد:
_«از نظر مالی هم شاید وضع آنچنانی نداشته باشه، ولی تا دلتون بخواد اهل کاره. وقتی لیسانسش رو گرفت، تو تهران تو یه شرکت کار میکرد که خب کفاف خرج زندگی خودش و عزیز رو میداد. بعد از فوت عزیز هم با پولی که جمع کرده بود، تونست یه جایی رو تو تهران اجاره کنه. بعد هم با همون پول اومد اینجا خدمت شما.☺️ الان سرمایه چندانی نداره، مگه همین پساندازی که این مدت کنار گذاشته. ولی خُب خدا بزرگه. ان شاء الله به زندگی شون برکت میده.»
که مادر لبخندی زد و با فروتنی پاسخ داد:
_«این حرفا چیه مریم خانم! خدا روزی رسونه! خدا هیچ بندهای رو بدون روزی نمیذاره! ولی... راستش من غافلگیر شدم. اجازه بدید با باباش هم صحبت
کنم.»☺️😅
مریم خانم که با شنیدن این جمله، قدری خیالش راحت شده بود، با لبخندی شیرین جواب داد:
_«خواهش میکنم. شما با حاج آقا صحبت کنید. من فردا صبح خدمت میرسم ازتون جواب میگیرم.»😊
سپس در حالیکه چادرش را مرتب میکرد تا بلند شود، رو به مادر کرد و حرف آخرش را با قاطعیت زد:
_«حاج خانم، این تفاوت مذهبی برای مجید اصلاً مطرح نیس! 👉👌چیزی که مجیدِ ما رو شیفته دخترِ گلِ شما کرده، #خانمی و #نجابت الهه جونه!»
سپس به رویم خندید😍☺️ و همچنانکه بلند میشد، گفت:
_«که البته حق داره!»
هرچند در دریای دلم طوفانی💓🌊 به پا شده و در و دیوار جانم را به هم میکوبید، اما در برابر تمجید بیریایش، به زحمت لبخندی زدم😊 و به احترامش از جا بلند شدم.
مادر هم همانطور که از روی مبل بلند میشد، جواب داد :
_«خوبی و خانمی از خودتونه!»
سپس به چای☕️ دست نخوردهاش اشارهای کرد و گفت:
_«چیزی هم که نخوردید! لااقل میموندید براتون میوه بیارم.»
به نشانه احترام دست به سینه گذاشت و با خوشرویی جواب داد:
_«قربون دستتون! به اندازه کافی دیشب زحمت دادیم!»☺️✋
سپس دست مادر را گرفت و با صدایی لبریز از اشتیاق ادامه داد:
«ان شاء الله به زودی خدمت میرسیم و حسابی مزاحمتون میشیم!»😊
و با بدرقه گرم مادر از اتاق بیرون رفت.
⏪ ادامه دارد...
رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀
🌹🌹🌹🌹🌹
✍ نویسنده:خانم #فاطمه_ولی_نژاد
🌟🌟🌟🌟
منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
✍رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🔻 #قسمت_سی_وچهارم
با رفتن او، پاهایم سست شد و دوباره روی مبل نشستم. مادر با گامهایی کُند و سنگین بازگشت و مثل من، سر جایش نشست.
برای لحظاتی هر دو ساکت به نقطهای نامعلوم خیره بودیم تا سرانجام این سکوت را مادر شکست:
_«اصلاً فکر نمیکردم به تو نظری داشته باشه!»😟
نگاهش کردم و دیدم با نگاهی مات به دیوار روبرویش خیره مانده و پلکی هم نمیزند. در جواب جملهای که حرف دلِ خودم بود، هیچ نگفتم که مادر به چشمانم خیره شد و پرسید:
_«تو خودت چیزی حس کرده بودی؟!!!»
در مقابل سؤال صادقانه مادر چه میتوانستم بگویم؟ من از روزی که او به این خانه قدم گذاشت، پای دلم را در ساحل نمناک احساسش به آب زدم و تا امروز بارها در برابر امواج سهمگین احساسی مبهم، #مقاومت کرده بودم تا #عنان_دلم_رابه_دست_شیطان_ندهم! بارها #ندای_نگاهش تا #پشت خانه #قلبم آمد و من #برای_رضای_خدا، درهای خانه را بستم! بارها نغمه نفسهایش را از پشت پنجرههای جانم شنیدم و به #نیت_خشنودی_پروردگار، پردههای دلم را کشیدم تا حتی نگاهم به نگاهش نیفتد! 🙈💖هرچند در این مدت، قلبم خالی از لغزش نبود
و گاهی بیاختیار به تماشای خیالش مینشستم، اما خدا شاهد بود که هرگز نگاهش آنقدر بیحیا نبود که در آیینه چشمانش نقشی را به وضوح بخوانم و به راز درونش پِی ببرم که سکوتم طولانی شد و مادر جواب سؤال خودش را داد:
_«اگه نظر منو بخوای، همین #نجابتی که این مدت به خرج داده کافیه تا این آدم رو بشناسی!»👉
در برابر پاسخ عارفانه مادر، تنها نگاهش کردم که به رویم لبخندی مادرانه زد و گفت :
_«حالا چرا انقدر رنگت پریده؟»😧
و شاید اوج پریشانیام را احساس کرد که از جایش بلند شد و به سمتم آمد. خم شد و شانههایم را در آغوش کشید و همزمان زیر گوشم زمزمه کرد:
_«عزیز دل مادر! مادر قربونت بشه! به خدا توکل کن! از خدا بخواه کمکت کنه!»😍
با شنیدن این کلمات لبریز مِهر و محبت، هر آنچه در این مدت بر دلم مانده بود، شبیه شبنمی شیرین پای چشمانم نشست. تنها خدا میدانست که در این مدت چه لحظات سختی را گذرانده بودم؛ از احساسات مبهمی که هر روز به بهانهای درِ خانه دلم را دقالباب میکردند، تا جام سرریز نگاههای پُر از معنی و خالی از حرف او، تا صدای لبریز از احساس و غریبه او و حتی دل خودم که گاهی با من غریبه میشد و حالا معنی و مفهوم همه را با تمام وجودم احساس میکردم!
حق داشتم این کوله بار سنگین احساس را که تا امروز روی شانههای نحیف دلم تحمل کرده بودم، اینجا و در آغوش بینظیر مادرم بر دامنش بگذارم! هرچند حالا بار سنگینتری بر دلم نشسته و آن هم نگرانی از سرنوشتی بود که میخواست با مردی 🌸شیعه🌸 پیوند پیدا کند، کسی که بارها آرزوی هدایتش به مذهب 🌺اهل تسنن🌺 را در دلم پرورانده و حالا به خواستگاریام آمده بود.
او برایم مثل هر کس دیگر نبود که به سادگی خواستگاریاش را نادیده بگیرم، بیتفاوت از کنار نگاههای سرشار از احساسش عبور کنم و تنها به بهانه تفاوتهای مذهبی، حضورش را از زندگیام محو کنم!
⏪ ادامه دارد...
رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀
🌹🌹🌹🌹🌹
✍ نویسنده:خانم #فاطمه_ولی_نژاد
🌟🌟🌟🌟
منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
هدایت شده از یا ابا صالح المهدی ادرکنی
مقام معظم رهبری مدظله العالی: ارزش طلبگی به این است که شما خود را برای کاری آماده می کنید که هیچ کاری جایگزین آن نیست. 25/2/95
آخرین مهلت ثبت نام حوزه علمیه ریحانه الرسول سلام الله علیها در سال تحصیلی 99-98 تا 15 مرداد
هدایت شده از یا ابا صالح المهدی ادرکنی
آخرین مهلت ثبت نام مراکز علوم اسلامی ریحانه الرسول سلام الله علیها در سال تحصیلی 99-98 تا 15 شهریور
حوزه ای با میزان بالای رضایت مندی فراگیران در زمینه علمی/ تهذیبی/ بصیرتی
👈 #دوشنبه_های_امام_حسنی
#حسن امام من است و منم غلام حسن
تمام هفته فدای #دوشنبه های #حسن 😍
دنیا،ز سر شوق ، بگردد #حسنیه
آخر حسنستان بشود این عربستان 👊
ان شاء الله...
💚 #امام_حسنی_ام_الحمد_الله 👇
🆔 @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
👈 #دوشنبه_های_امام_حسنی #حسن امام من است و منم غلام حسن تمام هفته فدای #دوشنبه های #حسن 😍 دنیا،ز س
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹اسد الله ایامکم
#دوشنبه_های_امام_حسنی 💚
ما گدائیم و سلطانه #حسن 😍
داریم امید به احسان حسن
🎤کربلایی #محمد_فصولی
#اللهم_عجل_الولیک_الفرج
💚 #امام_حسنی_ام_الحمد_الله 👇
✅ @asheghaneruhollah
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 صحبتهای مظلومانه ی فرزندطلبه ی همدانی #شهید_مصطفی_قاسمی
💔فرمود که از آه و نفرین مظلوم بترسید که چون شعله آتش بر آسمان میرود
👈سلبریتیهای بی سواد و لاتهای مجازی همه در برابر اشک های این کودک باید پاسخگو باشند••••
🆔 @asheghaneruhollah
وقتی میگوییم
#مهناز_افشار_باید_محاکمه_شود
دقیقا یعنی چی؟؟
حتی رفیقهای اراذل بهروز حاجیلو هم فهمیدند که فریب مهناز افشار رو خوردن. حسن ترک که قبلا فیلمهایی در حمایت از رفیق تروریستش منتشر کرده بود، این متن رو استوری گذاشته و گفته فریب امثال مهناز افشار رو خوردن
حالا ببینیم مهناز افشار قرار بره خارج یا بره دادگاه؟
🆔 @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
✍رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت 🔻 #قسمت_سی_وچهارم با رفتن او، پاهایم سست شد و دوباره روی مبل نشستم
✍رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🔻 #قسمت_سی_وپنجم
بعد از صرف شام فرصت خوبی بود تا مادر ماجرای صبح را برای پدر و عبدالله شرح دهد.
هر چه قلب من از تصور واکنش پدر، غرق در اضطراب بود،😨 مادر برای طرح این خواستگار جدید، که هنوز نیامده دلش را بُرده بود، اشتیاق داشت.😇 خودم را به شستن ظرفهای شام🍽💦 مشغول کرده بودم که مادر شروع کرد:
_«عبدالرحمن! امروز مریم خانم اومده بود اینجا.»
پدر منظور مادر از «مریم خانم» را متوجه نشد که عبدالله پرسید:
_«زن عموی مجید رو میگی؟»
و چون تأیید مادر را دید، با تعجب سؤال بعدیاش را پرسید:😳
_«چی کار داشت؟»
و مادر پاسخ داد:
_«اومده بود الهه رو خواستگاری کنه!»😊
پاسخ مادر آنقدر صریح و قاطع بود، که عبدالله را در بُهتی😧 عمیق فرو برد و پدر حیرت زده پرسید:😯
_«برای کی؟»
مادر لحظاتی مکث کرد و تنها به گفتن_«برای مجید!» اکتفا کرد. احساس کردم برای یک لحظه گوشم هیچ صدایی نشنید و شاید نمیخواست عکسالعمل پدر را بشنود. از بار نگاه سنگینی 👀که به سمتم خیره مانده بود، سرم را چرخاندم و دیدم عبدالله با چشمانی که در هالهای از ابهام گم شده، تنها نگاهم میکند و صورت پدر زیر سایهای از اخم به زیر افتاده است که مادر در برابر این سکوت سنگین ادامه داد:
_«میگفت اصلاً بخاطر همین اومدن بندر، مجید ازشون خواسته بیان اینجا تا براش بزرگتری کنن. منم گفتم باید با باباش حرف بزنم.»
پدر با صدایی گرفته سؤال کرد:
_«مگه نمیدونست ما سُنی هستیم؟»
و مادر بلافاصله جواب داد:
_«چرا، میدونست! ولی گفت مجید میگه همه مسلمونیم و به بقیه چیزها کاری نداریم!»
از شنیدن این جواب قاطعانه، پدر برآشفت و با لحنی عصبی😠🗣 اعتراض کرد:
_«الآن اینجوری میگه! پس فردا که آتیشش خوابید، میخواد زندگی رو به الهه زهر کنه! هان؟»
مادر صورت در هم کشید و با دلخوری جواب داد:
_«عبدالرحمن! ما تو این شهر این همه دختر و پسرِ شیعه و سُنی میشناسیم که با هم وصلت کردن و خوب و خوش دارن زندگی میکنن! این چه حرفیه که میزنی؟»🙁
پدر پایش را دراز کرد و با لحنی لبریز تردید پاسخ داد:
_«بله! ولی به شرطی که قول بدن واقعاً همدیگه رو اذیت نکنن!»😐
و حالا فرصت خوبی برای راضی کردن پدر بود که مادر لبخندی زد و با زیرکی زنانهاش آغاز کرد:😌
_«مریم خانم میگفت قبل از اینکه بیان بندر خیلی با مجید صحبت کردن! ولی مجید فکراشو کرده و همه شرایط رو قبول داره!»
و با صدایی آهسته و لحنی مهربانتر ادامه داد:
_«بلاخره این جوون چهار پنج ماهه که تو این خونه رفت و آمد داره! خودمون دیدیم که چه پسر نجیب و سر به راهیه! من که مادر الهه بودم یه بار یه نگاه بد از این پسر ندیدم! بلاخره با هم سرِ یه سفره نشستیم، با هم غذا خوردیم، ولی من یه بار ندیدم که به الهه چشم داشته باشه! بخدا واسه من همین کافیه که رو سرِ این جوون قسم بخورم!»😇😊
انتظار داشتم عبدالله هم در تأیید حرف مادر چیزی بگوید، اما انگار شیشه سکوتش به این سادگیها شکستنی نبود. سرش را پایین انداخته و با سرانگشتش گلهای فرش را به بازی گرفته بود.
ظرفها تمام شده و باز خودم را به هر کاری مشغول میکردم تا نخواهم از آشپزخانه بیرون بروم که پدر صدایم کرد:
_«الهه! بیا اینجا ببینم.»😠
شنیدن این جمله آن هم با لحن قاطع و آمیخته به ناراحتی پدر، کافی بود که تپش قلبم را تندتر کند. 💓😨
با قدمهایی کوتاه از آشپزخانه خارج شدم و در پاشنه در ایستادم که پدر با دست اشاره کرد تا بنشینم.
همین که نشستم، عبدالله سرش را بالا آورد و نگاهم کرد و نگاهش به قدری سنگین بود👀 که نتوانستم تحمل کنم و اینبار من سرم را پایین انداختم.😔 پدر پایش را جمع کرد و پرسید:
_«خودت چی میگی؟»
شرم و حیای دخترانهام با ترسی که همیشه از پدر در دل داشتم، به هم آمیخته و بر دهانم مُهر خاموشی زده بود که مادر گفت:
_«خُب مادر جون نظرت رو بگو!»
سرم را بالا آوردم. نگاه ناراحت پدر به انتظار پاسخ، به صورت گل انداختهام خیره مانده و نگاه پُر از حرف عبدالله، بیشتر آزارم میداد که سرم را کج کردم و با صدایی گرفته که انگار از پس سالها انتظار برای آمدن چنین روزی بر میآمد، پاسخ دادم:
_«نمیدونم... خُب من... نمیدونم چی بگم...»🙈🙊
⏪ ادامه دارد...
رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀
🌹🌹🌹🌹🌹
✍ نویسنده:خانم #فاطمه_ولی_نژاد
🌟🌟🌟🌟
منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
✍رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🔻 #قسمت_سی_وششم
اگر چه جوابم شبیه همه پاسخهای پُر نازِ دخترانه در هنگام آمدن خواستگار بود، ✨اما حقیقتی عاری از هر آلایشی بود.✨
سالها بود که منتظر آمدن چنین روزی بودم تا کسی به #طلبم بیاید که دیدن صورتش، شنیدن صدایش و حتی حس حضورش #مایهی_آرامش وجودم باشد و حالا رؤیای آرزویم تعبیر شده و او آمده بود! همانگونه که من میخواستم، ولی اینجای تقدیر را نخوانده بودم که آرزویم با یک جوان 🌸شیعه🌸در حقیقت نقش ببندد و این همان چیزی بود که زبانم را بند آورده و نفسم را به شماره انداخته بود.💗🙈
عبدالله نفس عمیقی کشید و مثل اینکه اوج سرگردانیام را فهمیده باشد، بلاخره سکوتش را شکست:
_«فکر کنم الهه میخواد بیشتر فکر کنه.» ولی مادر دلش میخواست هر چه زودتر مقدمات خوشبختی تنها دخترش را فراهم کند که با شیرین زبانی پیشنهاد داد:
_«من میگم حالا اجازه بدیم اینا یه جلسه بیان. صحبتهامون رو بکنیم، تا بعد ببینیم خدا چی میخواد!»😇😊
پدر بی آنکه چیزی بگوید، کنترل را برداشت و تلویزیون 📺را روشن کرد و این به معنای رضایتش به حرف مادر بود که عبدالله فکری کرد و رو به مادر گفت:
_«مامان نمیخوای یه مشورتی هم با ابراهیم و محمد بکنی؟»😕
که مادر سری جنباند و گفت:
_«آخه مادر جون هنوز که چیزی معلوم نیس. بذار حالا یه جلسه با هم صحبت کنیم، تا ببینیم چی میشه.»😊
و با این حرف مادر، این بحث سخت و سنگین تمام شد و بلاخره نفسم بالا آمد که از جا بلند شدم و به سمت اتاقم رفتم. وارد اتاق شدم و خواستم روی تختم دراز بکشم که عبدالله صدایم کرد:
_ «الهه!»
برگشتم و دیدم در چهارچوب درِ اتاق ایستاده و نگاهش همچنان سرد و سنگین است. لب تختم نشستم و او بیمقدمه پرسید:
_«چرا به من چیزی نگفتی؟»😕
نگاهش کردم و با صدایی که از عمق صداقتم بر میآمد، جواب دادم:😊
_«به خدا من از چیزی خبر نداشتم.»
قدم به اتاق گذاشت و همچنانکه به سمتم میآمد، با لحنی گرفته بازخواستم کرد:
_«یعنی تو از نگاهش هیچی حس نمیکردی؟»😟
و آفتاب نگاه نجیبش با همان پرده حیای همیشگی در برابر چشمانم درخشید تا صادقانه شهادت بدهم:
_«خودش نیس، ولی خداش هست! هیچ وقت تو نگاهش هیچی ندیدم!»
و شاید لحنم به قدری صادقانه بود که بلاخره حصار سرد رفتارش شکست، کنارم نشست و زیر لب زمزمه کرد:
_«من بهش خیلی نزدیک بودم، هر روز میدیدمش، ولی هیچ وقت فکرش هم نمیکردم!»
سپس نگاهش را به عمق چشمانم دوخت و با تردیدی که در صدایش موج میزد، سؤال کرد:
_«الهه! مطمئنی که میخوای اجازه بدی بیان خواستگاری؟!!!»🙁
و در مقابل نگاه پرسشگرم، لبخندی زد و با لحنی برادرانه نصیحتم کرد:
_«الهه جان! مجید مثل بقیه خواستگارات نیس! اون داره تو این خونه زندگی میکنه! خوب فکر کن! اگه یه بار به عنوان خواستگار بیاد تو این خونه و بعد تو جواب رَد بدی، دیگه رفت و آمدِ هر دوتون توی این خونه خیلی سخت میشه! اگه مطمئنی که قبولش داری، اجازه بده!»😐
از شنیدن این حرف، پشتم لرزید. تصور اینکه خواستگارم، در طبقه بالای همین خانه حضور دارد و نتیجه هر چه شود، باز هم او همینجا خواهد بود، ترسی عجیب در دلم انداخت. عبدالله نفس بلندی کشید و گفت:
_«البته حتماً مجید هم به این قضیه فکر کرده! حتماً اونم میدونه که اگه این خواستگاری به هر دلیلی به هم بخوره، زندگیاش تو این خونه دیگه مثل قبل نیس! پس حتماً پای حرفی که زده تا آخر میمونه! ولی تو هم باید تکلیفت رو با خودت روشن کنی!»😕
چشمانم غمگین به زیر افتاد 😔و عبدالله با گفتن
_«تو رو خدا خوب فکر کن!»
از کنارم بلند شد و از اتاق بیرون رفت.
با رفتن او، حجم سنگینی از احساسات بر دلم آوار شد. از ❤️محبتی که داشت بی سر و صدا در گوشههای قلبم جوانه میزد تا ترسی😨 که از حضور نزدیک او آن هم در هر شرایطی، در دلم افتاده بود و آنچه بیش از همه بر دیوار شیشهای قلبم ناخن میکشید، 🌸تشیع 🌸او بود که خاطرم را آشفته میکرد. احساس میکردم در ابتدای راهی طولانی و البته پُر جذبه ایستادهام که از پیمودنش ترسی شیرین در دلم میدوید و دلم آنچنان به پشتیبانی خدای خودم گرم بود که ایمان داشتم در انتهای این مسیر سخت، آسمانی نورانی انتظارم را میکشد. آینده روشنی که آرزوی قلبیام را برآورده خواهد کرد! آیندهای که این جوان 🌸شیعه🌸 را به یاری خدا و با همراهی من، به سوی مذهب 🌺اهل تسنن🌺 متمایل میکند و این همان اطمینانی بود که عبدالله از من طلب میکرد!
⏪ ادامه دارد...
رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀
🌹🌹🌹🌹🌹
✍ نویسنده:خانم #فاطمه_ولی_نژاد
🌟🌟🌟🌟
منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺شادمانه ایام ولادت نازدانه ارباب👏👏
#رقیه قبله ی حاجاتی ، رقیه عمه ساداتی...
🎤حاج #حسین_سیب_سرخی
❤️به عشق مدافعان حرم حضرت #زهرای_سه_ساله
👈 این جا صحبت از #عشق است ...❤️👇
🆔 @asheghaneruhollah
42.92M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌺شادمانه ایام ولادت نازدانه ارباب👏👏
همه دنیای حسین حضرت زهرای حسین #جااان_رقیه...
🎤حاج #حسین_سیب_سرخی
❤️به عشق مدافعان حرم حضرت #زهرای_سه_ساله
👈 این جا صحبت از #عشق است ...❤️👇
🆔 @asheghaneruhollah
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺شادمانه ایام ولادت نازدانه ارباب👏👏
صدای رحمت خدا ،صدای بارون میرسه
وقتی شب تولده #رقیه_خاتون میرسه
🎤کربلایی #مهدی_رعنایی
❤️به عشق مدافعان حرم حضرت #زهرای_سه_ساله
👈 این جا صحبت از #عشق است ...❤️👇
🆔 @asheghaneruhollah
✋ بفداک کلنا یا ریحانه الحسین(سلام الله علیها)
#اعلام_مراسم_هیئت_عاشقان_روح_الله
💐مراسم جشن باشکوه میلاد #نازدانه_ارباب ،حضرت رقیه(س)
#یاد_بود_شهدای_مدافع_حرم
👈به کلام خطیب توانا:
حجت الاسلام #سلیمانی
🎤به نفس گرم:
کربلایی #علی_صدر
📆چهارشنبه11 اردیبهشت 1398
🕖راس ساعت 21
🚩اصفهان،درچه،بلوار شهدا(اسلام آباد) کوی شهید بهشتی
#پرچم_هیئت
#ویژه_خواهران_و_برادران
😘دوستان اطلاع رسانی شود
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
✍رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت 🔻 #قسمت_سی_وششم اگر چه جوابم شبیه همه پاسخهای پُر نازِ دخترانه د
✍رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🔻 #قسمت_سی_وهفتم
گلهای سفید مریم در کنار شاخههای سرخ و صورتی سنبل که به همراه چند گل لیلیوم عطری در دلِ سبدی حصیری نشسته بود، رایحه خوشی را در فضای آشپزخانه پراکنده کرده و از پریشانیام میکاست که مادر در چهارچوب در ظاهر شد و با صدایی آهسته گفت:
_«الهه جان! چایی رو بیار!»
☕️فنجانها☕️ را از قبل در سینی چیده و ظرف رطب 🍠را هم کنار سینی گذاشته بودم و قوری چای هم روی سماور، آماده پذیرایی از میهمانان بود.
دستانم را که در آستین قرمز لباسم پوشیده بود، از زیر چادر زرشکی رنگم بیرون آورده و سینی چای را برداشتم و با گفتن ✨«بسم الله!»✨ قدم به اتاق پذیرایی گذاشتم.
با صدایی که میخواستم با پوششی از متانت، لرزشش را پنهان کنم، سلام کردم که آقای عادلی و عمو جواد و مریم خانم به احترامم از جا بلند شدند و به گرمی پاسخم را دادند. برای اولین بار بود که پس از فاش شدن احساسش،
👀نگاهمان درچشمان یکدیگر می نشست،👀 هرچند همچون همیشه کوتاه بود و او با لبخندی که حتی در چشمانش میدرخشید، سرش را به زیر انداخت.
حالا خوب میتوانستم معنای این نگاههای دریایی را در ساحل چشمانش بفهمم و چه نگاه متلاطمی بود که دلم را لرزاند!💓🙈
کت و شلوار نوک مدادی رنگی پوشیده بود که در کنار پیراهن سپیدش، جلوه خاصی به صورتش میبخشید. سینی
چـــ☕️ـــای را که مقابلش گرفتم، بیآنکه نگاهم کند، با تشکری گرم و کوتاه، فنجان چای را برداشت و دیدم انگشتانش نرم و آهسته میلرزد.
میهمانان طوری نشسته بودند که جای من در کنار مریم خانم قرار میگرفت. کنارش که نشستم، با مهربانی نگاهم کرد و با خندهای شیرین حالم را پرسید:😊
_«حالت خوبه عزیزم؟»
و من با لبخندی ملایم به تشکری کوتاه جوابش را دادم و نگاهم را به گلهای سفید نشسته در فرش سرخ اتاق دوختم که پدر با لحنی قاطع عمو جواد را مخاطب قرار داد:
_«آقا جواد! حتماً میدونید که ما سُنی هستیم. من خودم ترجیح میدادم که دامادم هم اهل سنت باشه، چون اعتقادم اینه که اینطوری با هم راحتتر زندگی میکنن. ولی خُب حالا شما این خواستگاری رو مطرح کردید و ما هم به احترام شما قبول کردیم.»✋
از لحن سرد و سنگین پدر، کاسه دلم ترک برداشت و احساسم فرو ریخت😔💔 که عمو جواد لبخندی زد و با متانت جواب داد:
_«حاج آقا! بنده هم حرف شما رو قبول دارم. قبل از اینم که مزاحم شما بشیم، خیلی با مجید صحبت کردم. ولی مجید نظرش با ما فرق میکنه.»
که پدر به میان حرفش آمد و روی سخنش را به سمت آقای عادلی گرداند:
_«خُب نظر شما چیه آقا مجید؟»
بیاراده نگاهم به صورتش افتاد که زیر پردهای از نجابت، با چشمانی لبریز از آرامش به پدر نگاه میکرد. در برابر سؤال بیمقدمه پدر، به اندازه یک نفس عمیق ساکت ماند و بعد با صدایی که از اعماق قلبش بر میآمد، شروع کرد:
_«حاج آقا! من اعتقاد دارم 🌸شیعه و سُنی🌺 برادرن. ما همهمون #مسلمونیم. همهمون به #خدا ایمان داریم، به #پیامبری حضرت محمد (صلیاللهعلیهوآله) اعتقاد داریم، کتاب همهمون #قرآنه و همهمون رو به یه #قبله نماز میخونیم. برای همین فکر میکنم که 🌸شیعه و سُنی🌺 میتونن خیلی راحت با هم زندگی کنن، همونطور که تو این چند ماه شما برای من مثل پدرم بودید. خدا شاهده که وقتی من سر سفره شما بودم، احساس میکردم کنار خونواده خودم هستم.»😊
پدر صورت در هم کشید و با حالت به نسبت خشنی پرسید:😠
_«یعنی پس فردا از دختر من ایراد نمیگیری که چرا اینجوری نماز میخونی یا چرا اینجوری وضو میگیری؟!!!»
لحن تند پدر، صورت عمو جواد را در هالهای از ناراحتی😒 فرو برد، خنده را روی صورت مریم خانم خشکاند و نگاه ملامتبار مادر را برایش خرید که آقای عادلی سینه سپر کرد و مردانه ضمانت داد:
_«حاج آقا! من به شما قول میدم تا لحظهای که زنده هستم، هیچ وقت بخاطر #اختلافات_مذهبی دختر خانم شما رو ناراحت نکنم! ایشون برای انجام اعمال مذهبی شون #آزادی کامل دارن، همونطوری که #هرمسلمونی این حق رو داره!»
لحنش آنچنان با صراحت و صداقت بود که پدر دیگر هیچ نگفت✋ و برای چند لحظه همه ساکت شدند. از آهنگ صدایش، احساس #امنیت عجیبی کردم، امنیتی که هیچ گاه در کنار هیچ یک از خواستگارانم تجربه نکرده بودم و شاید عبدالله احساس رضایتم را از آرامش چشمانم خواند که به تلافی سخن تلخ پدر، جواب آقای عادلی را به لبخندی صمیمانه داد:
_«مجید جان! همین عقیدهای که داری، خیال منو به عنوان برادر راحت کرد!»
و مادر برای تغییر فضا، لبخندی زد و با گفتن
_«بفرمایید! چیز قابل داری نیس!»
از میهمانان پذیرایی کرد.☕️🍰🍇
⏪ ادامه دارد...
رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀
🌹🌹🌹🌹🌹
✍ نویسنده:خانم #فاطمه_ولی_نژاد
🌟🌟🌟🌟
منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
✍رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🔻 #قسمت_سی_وهشتم
مریم خانم از پذیرایی مادر با خوشرویی تشکر کرد و در عوض پیشنهاد داد:
_«حاج خانم اگه اجازه میدید، مجید و الهه خانم با هم صحبت کنن!»
مادر برای کسب تکلیف نگاهی به پدر انداخت و پدر با سکوتش، رضایتش را اعلام کرد. با اشاره مادر از جا بلند شدم و به همراه هم به 🌴حیاط🌴 رفتیم و پس از چند لحظه، آقای عادلی و مریم خانم هم آمدند.
مادر تعارف کرد تا روی تخت مفروش کنار حیاط نشستیم و خودش به بهانه نشان دادن نخلها، مریم خانم را به گوشهای دیگر از حیاط بُرد تا ما راحتتر صحبت کنیم.
با اینکه فاصلهمان از هم زیاد بود، ولی حس حضورمان آنقدر بر دلمان سنگینی میکرد که هر دو ساکت سر به زیر انداخته و تنها طنین تپش قلبهایمان💓💓 را میشنیدیم، ولی همین اولین تجربه با هم بودن، آنچنان شیرین و لبریز آرامش بود که یقین کردم او همان کسی است که آن شب در میان گریههای نماز مغرب، از خدا خواسته بودم،
گرچه🌸شیعه🌸 بودنش همچون تابش تیز آفتاب صبح، رؤیای خوش سحرگاهیام را میدرید و تهِ دلم را میلرزاند و باز به خیال هدایتش به مذهب🌺اهل تسنن🌺 قرار میگرفتم. هر چند با پیوند عمیق و مستحکمی که به اعتبار مسلمان بودن بین قلبهایمان وجود داشت، در بستر همین دو مذهب متفاوت هم رؤیای خوش زندگی دست یافتنی بود.
نغمه نفسهایمان در پژواک پرواز شاخههای نخل ها در دامن باد میپیچید و سکوتمان را پُر میکرد که او با صدایی آرام و لحنی لبریز حیا شروع کرد:
_«من به پدرتون، خونوادهتون و حتی خودتون حق میدم که بابت این اختلاف مذهبی نگران باشید. ولی من بهتون اطمینان میدم که این موضوع هیچ وقت بین من و شما فاصله نندازه!»😊 صدایش به آرامش لحظات صحبت کردن با پدر نبود و زیر ضرب سر انگشت احساسش میلرزید. من هیچ نگفتم و او همچنانکه سرش پایین بود، ادامه داد:
_«بعد از #رضایت_خدا، #آرامش زندگی برای من مهمترین چیزه. برای همین، همه تلاشم رو میکنم و از خدا هم میخوام که کمکم کنه تا بتونم #اسباب آرامش شما رو فراهم کنم.»☺️
سپس لبخندی زد و با لحنی متواضعانه از خودش گفت:
_«من سرمایهای ندارم. همه دارایی من همین پولی هستش که باهاش این خونه رو اجاره کردم و پسانداز این مدت که برای خرج مراسم کنار گذاشتم. حقوق پالایشگاه هم به لطف خدا، کفاف یه زندگی ساده رو میده.»
سپس زیر چشمی نیم نگاهی به صورتم انداخت، البته نه به حدی که نگاهش در چشمانم جا خوش کند و بلافاصله سر به زیر انداخت و زیر لب زمزمه کرد:
_«به هر حال شما تو خونه پدرتون خیلی راحت زندگی میکردید...»
که از پسِ پرده سکوت بیرون آمدم و به اشارهای قدرتمند، کلامش را شکستم:
_«روزی دست خداست!»
کلام قاطعانهام که شاید انتظارش را نداشت، سرش را بالا آورد و نگاهش را به نقطهای نامعلوم خیره کرد و من با آرامشی مؤمنانه ادامه دادم:
_«من از مادرم یاد گرفتم که توکلم به خدا باشه!»
و شاید همراهی صادقانهام به قدری به دلش نشست که نگرانی چشمانش به ساحل آرامش رسید و لبخندی کمرنگ صورتش را پوشاند.🙂✨
به اتاق که بازگشتیم، بحث جمع مردها، حول کسب و کار و اوضاع بازار میچرخید که با ورود ما، صحبتشان خاتمه یافت و مادر دوباره مشغول پذیرایی از میهمانان شد که عمو جواد رو به پدر کرد:
_«حاج آقا! بنده به خاطر کارم باید امشب برگردم تهران. خُب میدونید راه دوره و برای ما این رفت و آمد یه کم مشکله.»
پدر که متوجه منظور عمو جواد شده بود، دستی به محاسن کوتاهش کشید و با لحنی ملایم پاسخ داد:
«ما راضی به زحمت شما نیستیم. ولی باید با برادرهاش هم صحبت کنم. شما تشریف ببرید ما خبرتون میکنیم.»
و با این جمله پدر، ختم جلسه ✋ اعلام شد.
⏪ ادامه دارد...
رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀
🌹🌹🌹🌹🌹
✍ نویسنده:خانم #فاطمه_ولی_نژاد
🌟🌟🌟🌟
منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
🌴 #جـــان_شیعه_اهل_سنت 🌴 #قسمت_اول صدای قرائت آیت الکرسی مادر، بوی اسفند، اسباب پیچیده در بار کامیو
عرض سلام خدمت همه ی دوستان،ضمن خوش آمد گویی به عزیزانی که تازه به جمع ما پیوستند
شروع ✍رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت از #قسمت_اول
‼️رمان هرشب دو قسمت ،حوالی ساعت 10 قرار داده میشه