eitaa logo
مسجد امام حسن عسکری ع
284 دنبال‌کننده
9.2هزار عکس
11.3هزار ویدیو
149 فایل
این کانال باهدف ترویج فرهنگ دینی اسلامی(مشاوره،تربیتی،احکام،اجتماعی،زندگی و.....)فعالیت میکند،لطفا مارا تبلیغ کنید، @masuodi ایدی مدیر جهت انتقادوپیشنهاد
مشاهده در ایتا
دانلود
💫 📚 ✍روزی کشاورزی متوجه شد ساعت طلای ميراث خانوادگی اش را در انبار علوفه گم کرده بعد از آنکه در ميان علوفه بسيار جستجو کرد و آن را نيافت از گروهی کودک که بيرون انبار مشغول بازی بودند کمک خواست و وعده داد هرکس آنرا پيدا کند جايزه ميگيرد. به محض اينکه اسم جايزه برده شد کودکان به درون انبار هجوم بردند و تمام کپه های علوفه را گشتند اما باز هم ساعت پيدا نشد. همينکه کودکان نااميد از انبار خارج شدند پسرکی نزد کشاورز آمد و از او خواست فرصتی ديگر به او بدهد. کشاورز نگاهی به او انداخت و با خود انديشيد:چرا که نه؟ کودک مصممی به نظر ميرسد، پس کودک به تنهايی درون انبار رفت و پس از مدتی به همراه ساعت از انبار خارج شد. کشاورز شادمان و متحير از او پرسيد چگونه موفق شدی درحالی که بقيه کودکان نتوانستند؟ کودک پاسخ داد: من کار زيادی نکردم، روی زمين نشستم و در سکوت کامل گوش دادم تا صدای تيک تاک ساعت را شنيدم و در همان جهت حرکت کردم و آنرا يافتم... "ذهن وقتی در آرامش است، بهتر از ذهن پرمشغله، کار ميکند. هر روز اجازه دهيد ذهن شما اندکی آرامش يابد تا ببينيد چطور بايد زندگی خود را آنگونه که می خواهيد سروسامان دهید @askari_masjed1
✨﷽✨ ✍پیرمردی که‌ شغلش ‌دامداری‌ بود‌، نقل‌ میکرد:‌‌‌‌‌ ✅گرگی در اتاقکی در آغل گوسفندان ما زائیده بود و سه چهار توله داشت و اوایل کار به طور مخفیانه مرتب به آنجا رفت و آمد می کرد و به بچه هایش میرسید ، چون ‌آسیبی ‌به‌ گوسفندان‌ نمیرساند‌ وبخاطر ترحم‌ به‌ این ‌حیوان‌‌‌‌‌‌‌‌‌ و بچه‌هایش‌، او را بیرون ‌نکردیم‌، ولی ‌کاملا ا‌و را زیر نظر‌ داشتم‌. ⇦این‌ ماده‌ گرگ ‌به ‌شکار میرفت‌ و هر بار مرغی‌، خرگوشی ‌، بره‌ای شکار میکرد و برای ‌مصرف ‌خود و بچه‌هایش ‌می آورد‌. اما با اینکه ‌رفت ‌آمد ‌او از آغل‌ گوسفندان ‌بود، هرگز متعرض‌گوسفندان ‌ما نمیشد‌. ما دقیقا آمار گوسفندان ‌و‌بره های‌ آنها ‌را داشتیم‌ وکاملا" مواظب‌ بودیم‌، بچه‌ها تقریبا‌ بزرگ ‌شده‌‌‌‌ بودند. یک‌بار و در غیاب ‌ماده ‌گرگ ‌که ‌برای ‌شکار رفته‌ بود، بچه‌های ‌او‌‌ یکی ‌از ‌بره‌ها را کشتند! ما صبرکردیم، ببینیم ‌چه ‌اتفاقی‌ خواهد افتاد‌؛ وقتی ‌ماده ‌گرگ ‌برگشت ‌و این ‌منظره ‌را دید، به ‌بچه‌هایش ‌حمله‌ور شد؛ آنها ‌را گاز می گرفت و میزد ‌و بچه‌ها ‌سر و صدا و جیغ ‌میکشیدند ‌و پس ‌از آن ‌نیز ‌همان‌ روز ‌آنها را برداشت‌‌ و از ‌آغل ‌ما رفت‌. روز بعد، با کمال ‌تعجب ‌دیدیم، گرگ، یک ‌بره‌ ای شکار کرده و آن‌ را نکشته ‌و زنده ‌آن‌ را از دیوار‌ آغل ‌گوسفندان ‌انداخت ‌رفت‌.» 💥این ‌یک ‌گرگ ‌است‌ و با سه‌ خصلت‌: درندگی وحشی‌بودن‌ و حیوانیت‌ شناخته‌ میشود‌ اما میفهمد، هرگاه ‌داخل ‌زندگی ‌کسی‌ شد و کسی ‌به ‌او ‌پناه‌ داد و احسان‌کرد به‌ او خیانت ‌نکند ‌و اگر‌ ضرری‌ به ‌او زد ‌جبران نماید 👌هر ذاتی رو میشه درست کرد،جز ذات خراب! @askari_masjed1
🔴امیر نگاهت باش تا اسیر گناهت نشوی ✍در بنی‌اسرائیل زنی زناکار بود، که هرکس با دیدن جمال او، به آلوده می‌شد! درب خانه‌اش به روی همه باز بود، در اطاقی نزدیک در، مشرف به بیرون نشسته بود و از این طریق مردان و جوانان را به می‌کشید، هرکس به نزد او می‌آمد، باید ده دینار برای انجام حاجتش به او می‌داد! عابدی از آنجا می‌گذشت، ناگهان چشمش به جمال خیره کننده زن افتاد، پول نداشت، پارچه‌ای نزدش بود فروخت، پولش را برای زن آورد و در کنار او نشست، وقتی چشم به او دوخت، آه از نهادش برآمد که‌ای وای بر من که مولایم ناظر به وضع من است، من و عمل حرام، من و مخالفت با حق! با این عمل تمام خوبی‌هایم از بین خواهد رفت! رنگ از صورت عابد پرید، زن پرسید این چه وضعی است. گفت: از خداوند می‌ترسم، زن گفت: وای بر تو! بسیاری از مردم آرزو دارند به اینجایی که تو آمدی بیایند.گفت: ای زن! من از خدا می‌ترسم، مال را به تو حلال کردم مرا رها کن بروم، از نزد زن خارج شد در حالی که بر خویش تأسف و حسرت می‌خورد و سخت می‌گریست! زن را در دل ترسی شدید عارض شد و گفت: این مرد اولین گناهی بود که می‌خواست مرتکب شود، این گونه به وحشت افتاد؛ من سال‌هاست غرق در گناهم، همان خدایی که از عذابش او ترسید، خدای من هم هست، باید من خیلی شدیدتر از او باشد؛ در همان حال کرد و در را بست و جامه کهنه‌ای پوشید و روی به عبادت آورد و پیش خود گفت: خدا اگر این مرد را پیدا کنم، به او پیشنهاد ازدواج می‌دهم، شاید با من کند! و من از این طریق با معالم دین و معارف حق آشنا شوم و برای عبادتم کمک باشد. بار و بنه خویش را برداشت و به قریه عابد رسید، از حال او پرسید، محلّش را نشان دادند؛ نزد عابد آمد و داستان ملاقات آن روز خود را با آن مرد الهی گفت، عابد فریادی زد و از دنیا رفت، زن شدیداً ناراحت شد. پرسید از نزدیکان او کسی هست که نیاز به ازدواج داشته باشد؟ گفتند: برادری دارد که مرد خداست ولی از شدت تنگدستی قادر به ازدواج نیست، زن حاضر شد با او ازدواج کند و خداوند بزرگ به آن مرد شایسته و زن بازگشته به حق پنج فرزند عطا کرد که همه از تبلیغ کنندگان دین شدند!! 📚برگرفته از کتاب عرفان اسلامی، ج 13، نوشته استاد حسین انصاریان ↶ 📝از انچه بر دیگران گذشت‌‌، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`° -------------------------- 📚با های مذهبی ما همراه باشید @askari_masjed1
📌 هوای بهشت... 🌎 از دنیا خسته شده بود. هوای بهشت در سر داشت. مدام از دنیای بعد از ظهور می‌گفت... 📖 @askari_masjed1
📌 پرونده اعمال... 🔸 بعد از بررسی پرونده اعمالش، به ادعای انتظار خودش خندید. آن‌روز هم، غرق در روزمرگی‌ها و بدون یاد امام گذشته بود. 📖 @askari_masjed1
🔳▪️🔳▪️🔳▪️🔳▪️🔳 «معامله» وضعیت بازار نابسامان بود. جوان بود و پر از امید. برای مخارج سنگین زندگی باید تجارتی می کرد که در آمد قابل توجه داشته باشد، اما خودش تجارت را نیاموخته بود از طرفی هم وجه قابل توجه برای کسب و کار نداشت. مطلع شد که شخصی برای تجارت به سفر می رود، تصمیم گرفت مقدار پولی که دارد به او بدهد تا با آن کار کند و برایش سودی بدست آورد. با خود گفت بهتر است با پدر مشورت کنم. آمد خدمت پدر و تصمیم خود را بیان داشت. پدر که دنیا دیده بود و به مسائل و احکام هم آشنائی داشت؛ صلاح او را در این معامله ندید و اورا منع کرد زیرا مردم در مورد آن تاجر دید مثبتی نداشتند و می گفتند او لب به شراب می زند. از خدمت پدر مرخص شد و با خود گفت من جوان امروزم، نباید پولم راکد بماند و باید در آمد و سود داشته باشم. پس تصمیم خود را عملی کرد و پولش را در دست آن تاجر به امانت سپرد تا برایش سودی بدست آورد. اما زمانیکه تاجر از سفر باز گشت برخلاف انتظارش، حتی اصل پول را هم به او باز نگردانید. هر چه دلیل آورد و تلاش کرد سودی نبخشید و سرمایه اش از دستش رفته بود. حالش بد و بهم ریخته بود و نمی دانست چه بکند. موقع ایام حج فرا رسیده بود، تصمیم گرفت به زیارت خانه خدا مشرف شود اما بسیار غمگین بود، کلاه بزرگی بر سرش رفته بود. در حال طواف بسیار دعا می کرد. «خدایا مرا ببخش و عوض پولم بهره مندم کن» اما تاجر آن کسی نبود که تغییر رویه دهد و پول را برگرداند و می گفت با آن پول سودی نکرده و اصل پول هم در سفر از بین رفته است... در همین حال که مشغول دعا بود، شخصی از پشت بر شانه اش زد و گفت: تو هیچ حقی بر خدا نداری که به تو عطا کند ای فرزند، آیا ندانستی که او شراب خوار است و سرمایه ات را به او سپردی! پسر گفت: من که ندیدم او شراب بخورد، مردم در مورد او می گفتند لب به شراب می زند!!. پدر گفت: آیا ندیدی که خدای متعال در کتابش فرمود: «پیامبر خدا، خدا و مومنین را تصدیق می کند-سوره توبه/ آيه 61.» پس تو هم باید به روش پیامبر خدا، سخنان مردم مومن را نادیده نمی گرفتی و در طرف معامله ی خود تحقیق بیشتر می نمودی. و آیا ندیدی که فرمود: «اموال خود را به انسانهای نادان ندهید. سوره نساء/ آيه 5.» پسرم اسماعیل؛ بدانکه،پیشنهاد شراب خوار در مورد ازدواج پذیرفته نیست، میانجیگری او قبول نشود،امانت به او سپرده نمی شود، پس کسی که به شراب خوار اعتماد کند بر خدا حقی ندارد. پس پسر،دست پدر( امام صادق علیه السلام) را بوسید و معذرت خواست... بحارالانوار، ج 78، ص 320. ✍️ به قلم: سرکار خانم مریم رضایت ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈ @askari_masjed1
📚حکایت مخترع دين و توبه امام صادق عليه السلام فرمود : مردي در زمانهاي گذشته زندگي مي كرد و مي خواست دنيا را از راه حلال بدست آورد ، و ثروتي فراهم نمايد كه نتوانست . از راه حرام كوشش كرد تا مالي بدست آورد نتوانست . شيطان برايش مجسم و آشكار شد و گفت : از حلال و حرام نتوانستي مالي پيدا كني ، مي خواهي من راهي به تو بياموزم كه اگر عمل كني به ثروت سرشاري برسي و عده اي هم پيرو پيدا كني ؟ گفت : آري مايلم . شيطان گفت : از نزد خودت ديني اختراع كن و مردم را به آن دعوت نما . او كيشي اختراع كرد و مردم گردش را گرفته و به مال زيادي دست يافت . روزي متوجه شد كار ناشايستي كرده و مردمي را گمراه نموده است ؛ تصميم گرفت به پيروانش بگويد كه گفته ها و دستوراتم باطل و اساسي نداشته است . هر چه گفت : آنها قبول نكردند و گفتند : حرفهاي گذشته ات حق بوده است و اكنون خودت در دينت شك كرده اي ؟ چون اين جواب را شنيد غل و زنجيري تهيه نمود و به گردن خود آويخت و مي گفت : اين زنجيرها را باز نمي كنم تا خداي توبه مرا قبول كند . خداوند به پيامبر صلي الله عليه و آله آن زمان وحي نمود كه به او بگويد : قسم به عزتم اگر آنقدر مرا بخواني و ناله كني كه بند بندت از هم جدا شود دعايت را مستجاب نمي كنم ، مگر كساني كه به مذهب تو مرده اند و آنها را گمراه كرده بودي به حقيقت كار خود اطلاع دهي و از كيش تو برگردند . نکته: توبه یعنی جبران. 📚پند تاریخ ج۴ ص۲۵۱، بحار ج۲ ص۲۷۷ -------------------------- 📚با های مذهبی ما همراه باشید @askari_masjed1
پادشاهی به همراه غلامش سوار کشتی شدند. غلام هرگز دریا را ندیده بود شروع به گریه و زاری کرد و همچنان می ترسید و هر کاری می کردند آرام نمی شد و پادشاه نمی دانست که باید چکار کند. حکیمی در کشتی بود به پادشاه گفت اگر اجازه بدهی من آرامش میکنم و پادشاه قبول کرد. حکیم گفت غلام را در دریا بیاندازند. پس از چند بار دست وپا زدن گفت تا اورا بیرون آوردند. رفت در گوشه ای ساکت و آرام نشست ودیگر هیچ نگفت. پادشاه بسیار تعجب کرد و گفت حکمت کار چه بود؟ گفت او مزه غرق شدن را نچشیده بودو قدر در کشتی بودن و سلامتی را نمی دانست. قدر عافیت کسی داند که به مصیبتی گرفتار اید. ‌‌‌ @askari_masjed1
معلم گفت: بچه ها هر کدام از شما دو بیت شعر زیبا بنویسد و فردا به کلاس بیاورد. هرکسی که شعر را آورد می‌تواند در قرعه کشی جایزه ۱۰۰هزارتومانی شرکت کند. زمان قرعه کشی فرا رسید... معلم گفت: هر کس نامش را روی کاغذ بنويسد تا قرعه کشی کنیم. نام سعید درآمد، همه خوشحال شدند خود معلم هم خوشحال شد. سعید به تازگی يتيم شده و وضع مالی خوبی نداشتند. معلم بعداً وقتی بقیه کاغذهایی که اسم بچه‌ها روش نوشته شده بود، از تعجب مبهوت شد!! روی همه آنها نوشته شده بود: سعید … مهربانی صادقانه را از کودکان بیاموزیم 🌺 ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ @askari_masjed1
💕 گنجشکی به خدا گفت: لانه کوچکی داشتم، آرامگاه خستگیم، سر پناه بی کسی‌ام بود، طوفان تو آن را از من گرفت! کجای دنیای تو را گرفته بودم؟ خدا در جواب گفت: ماری در راه لانه ات بود. تو خواب بودی، باد و باران را گفتم لانه ات را واژگون کند، آنگاه تو از کمین مار پر گشودی ، چه بسیار بلاها که به واسطه محبتم از تو دور کردم و تو ندانسته به دشمنی‌ام برخواستی! 🔸مردی به قصرها و خانه‌های زيبا می‌نگريست. به دوستش گفت: وقتی اين همه اموال رو تقسيم می‌كردند، ما كجا بوديم؟ دوست او دستش را گرفت و به بيمارستان برد و گفت: وقتی اين بيماری‌ها رو تقسيم می‌كردند، ما كجا بوديم؟ 🔻خدايا حُکم و حِکمت در دست توست . واسه داده ها و نداده هات شُكر 🌹 @askari_masjed1
📌 پرونده اعمال... 🔸 بعد از بررسی پرونده اعمالش، به ادعای انتظار خودش خندید. آن‌روز هم، غرق در روزمرگی‌ها و بدون یاد امام گذشته بود. 📖 @askari_masjed1
💢افطار به جزامی! 🔰در کوچه‌های خاکی و داغ در گوشه‌ای از مدینه، چند مرد با صورت‌های جذامی بر سر سفره‌ای ساده نشسته بودند. دستانشان نحیف، چهره‌هایشان تکیده و نگاهشان پر از اندوه بود، اما نه از درد بیماری، بلکه از زخم‌هایی که مردم با نگاه‌های آکنده از ترس و انزجار بر روحشان نشانده بودند. 🔸کسی با آن‌ها نمی‌نشست، کسی به آن‌ها لبخند نمی‌زد. انگار طرد شدن، سرنوشت ابدی‌شان بود. همان روز، در میان لقمه‌های نان خشک و غذاهای ساده، صدای پای کسی از دور شنیده شد. 🔹علی بن الحسین(علیه‌السلام) با وقار و آرامش از کنارشان می‌گذشت. یکی از بیماران، جرئت پیدا کرد و با صدایی لرزان گفت: ای پسر رسول خدا! آیا بر سفره‌ ما نمی‌نشینی؟ 🔸امام لحظه‌ای ایستاد. چشمانش با نگاهی پر از مهر، از چهره‌های رنج‌کشیده‌شان گذشت. لبخندی زد و با لحنی ملایم و گرم گفت: روزه هستم، اما شما را دعوت می‌کنم تا دو روز دیگر برای افطار به خانه من بیایید و مهمان من باشید. 🔹دو روز بعد بیماران با دل‌هایی پر از تردید و امید، راهی خانه‌ امام شدند. امام، سفره‌ای با غذاهای بسیار عالی گشود و خودش کنارشان نشست و از همان غذا خورد و با لبخند با آن‌ها سخن گفت. 📚وسائل، جلد 2، صفحه 457 📎 📎 📎 ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ @askari_masjed1