هدایت شده از رمانکده زوج خوشبخت ❤️
🇮🇷رمان امنیتی و عاشقانه نامزدشهادت 🇮🇷
🌸قسمت اول
ماشین را که از پارکینگ بیرون زدم،
سرایدار شرکت با نگرانی تأکید کرد؛
_خانم مهندس، خیلی مواظب باشید! میگن خیابون کلا بسته شده، یکی از بچهها میگفت خواسته بره، حمله کردن همه شیشهها ماشینش رو خورد کردن.
ترسی که از اخبار امروز به جانم افتاده بود،
با هشدارهای پیرمرد بیشتر به دلم چنگ میزد و چارهای نداشتم که با کلافگی پاسخ دادم
_چیکار کنم؟ بالاخره باید برم!
و اضطرابم را با فشردن پا روی پدال خالی کردم که گاز دادم و رفتم.
از ظهر گزارش همه همکاران و دوستان
خبر از شهری میداد که در این روز برفی اواخر آبانماه، گُر گرفته و آتشش بسیاری از خیابانها را بند آورده بود.
بخاری ماشین روشن بود ،
و در این هوای گرم و گرفته، بیشتر قلبم سنگین میشد.
مادر مدام تماس میگرفت
و با دلواپسی التماسم میکرد تا مراقب باشم، اما کاری از من ساخته نبود
که به محض ورود به خیابان اصلی،
آنچه نباید میشد، شد! روبرویم یک ردیف اتومبیلهای خاموش به خط ایستاده و مقابل این رانندگان تماشاچی، نمایشی وحشتناک اجرا میشد.
عده زیادی جمع شده و در هیاهوی جمعیت،
تعدادی حسابی در چشم بودند، با صورتهای پوشیده و چوب و زنجیری که در دست تاب میدادند. از سطلهای زباله آتش میپاشید و شدت دود به حد ی بود که حتی از پشت شیشههای بسته اتومبیل، نفسم را میسوزاند.
اتومبیل من در حاشیه خیابان بود و میدیدم که شیشههای بانک کنار خیابان شکسته و خرده شیشه از پیادهرو تا میان خیابان کشیده شده است.
حتی سقف پل عابر پیاده در انتهای خیابان، کاملاً منهدم شده بود و تخریبچیها همچنان به خودروها هشدار میدادند جلوتر نیایند. آنچنان نگاهم مبهوت مهلکه روبرویم شده بود که نمیدیدم دستان سردم روی
فرمان چطور میلرزد.
فقط آرزو میکردم لحظهای را ببینم که سالم به خانه رسیده و از این معرکه آتش و شیشه شکسته فرار کرده باشم. در سیاهی شب و نور زرد چراغهای حاشیه خیابان، منظره دود و آتش و همهمه
جمعیت، عین میدان جنگ بود!
اما میدان جنگ که در میانه شهر نیست،
جای زن و کودک و غیرنظامی هم نیست، خدایا این چه جنگی است؟
دو شب پیش که نرخ جدید #بنزین اعلام شد، هرچند سخت شاکی شدم اما فکرش را هم نمیکردم که آتش این شکایت، دامن خودم را هم بگیرد.
البته دامنم که نه، از شدت وحشت احساس میکردم امشب این جنگ جانم را میگیرد.
همه رانندهها اتومبیلها را خاموش کرده بودند و من هم از ترس،
در سکوت اتومبیل خاموشم میلرزیدم. میان اتومبیل من و میدان جنگ، فقط یک ردیف از خودروها فاصله بود و مدام احساس میکردم
تخریبچیها حتی با نگاهشان تهدیدم میکنند. باید چشمانم را میبستم تا این کابووس زودتر تمام شود که فریادی پلکم را شکافت. وحشتزده چشمانم را باز کردم.
با نگاهی که از ترس جایی را نمیدید، درفضای تاریک و دودگرفته خیابان میچرخیدم تا بفهمم چهخبر شده
که دیدم درست در کنار اتومبیل من......
🌸🍃ادامه دارد....
🇮🇷نویسنده؛ فاطمه ولی نژاد
رمانکده زوج خوشبخت ❤️/ ایتا
@romankadahz
#اَللّهُمَّعَجِّللِوَلیِّکَالفَرَجَوَالْعافِیَةوَالنَّصْرَ