🖤 یادِ ایام🖤
آنها که حج رفتهاند میگویند در سیکیلومتریِ مکه، تابلوی بزرگی زدهاند با این عنوان که: «فَقَط لِلمُسلمین»؛
یعنی غیرمسلمان نباید واردِ حریمِ کعبه شود.
الان اما سیکیلومتر کمتر به کربلا مانده؛ ننوشتهاند «فَقَط لِلمُریدین...»؛ که اگر مینوشتند همینجا غَربال میشدی...
حال که غربالت نمیکنند بنگر و بیندیش که مُریدان را چه شاخصهایست، که اگر روزی روزگاری چنین تابلویی بر سرراهِ کربلا آویختند وا نمانی.
حواست به من هست؟! روزِ آخرِ پیادهروی است...
#سید_من_حسینی
#تقی_شجاعی
#سفرنامه_اربعین
[ @asraneh313 ]
📚برشی از کتاب #سید_من_حسینی
در میان اسامی موکبها نگاهم میافتد به موکبی به نام مختار ثقفی که به خط درشت نوشته شده و کنارش عکس بزرگی از "فریبرز عربنیا" را با زره در سکانسی که در پشتبامهای کوفه آتش به راه انداخته بود گذاشتهاند.
از این زاویه که نگاه میکنم بازیگر شدن چقدر دشوار است. گاهی نقش شخصیتی را قبول میکنی که بعدها میشوی نماد او.
در این راستا یادم میآید وقتی ده دوازده سال داشتم، در ایام محرم هرازگاهی که به روستای پدریمان میرفتیم آنجا مراسم تعزیهخوانی برگزار میشد. من معمولا در این تعزیهها نقش شخصیتهایی چون: سکینه، ابراهیم (یکی از طفلان مسلم) را ایفا میکردم.
لازم به ذکر است که من آن موقعها هم قدّم نسبت به میانگین قدِ همسن و سالهایم بلندتر بود و بیچاره آنهایی که نقش امام و حضرت اباالفضل را بازی میکردند موقع خداحافظی با اهل حرم که باید سکینه را در آغوش میگرفتند همیشه به مشکل برمیخوردند!
باری، وقتی بزرگتر شدم و به کُنه این قضیه و مسئولیت قبول این نقشها پی بردم، زانپس دیگر هرچه نقش بهم پیشنهاد دادند رد کردم.
از جمله نقشهایی که بعد از رسیدن به جوانی هی بهم پیشنهاد میکردند و من هی قبول نمیکردم عبارت بود از نقش حضرت علیاکبر، حضرت زینب، و یکبار هم شمر!
تصور کن با این قد بروی نقش علیاکبر را در تعزیه بازی کنی و بعدِ فراغت از ایام محرم و صفر بیایی بشوی "من".
شمر را هم بخاطر اختلاطی که ممکن بود شخصیتم با شخصیتش دست دهد رد کردم.
#سید_من_حسینی
#تقی_شجاعی
#سفرنامه_اربعین
[ @asraneh313 ]
☑️ روزگاری در همین مکان، این مردی که اکنون دارند اینگونه صدایش میکنند؛ وقتی میخواست لب به سخن بگشاید همهمهها و هلهلههایی راه میافتاد تا صدایش به گوش هیچ فطرتی نرسد. سخنی که برای شنیدنش مسلمانبودن لازم نبود، انسانبودن کافی بود.
☑️ خدا چه غرامتها که نمیدهد. چه نازپرودهها که قربانی نمیکند. یک نفر نیست از خدا بپرسد برای که؟ برای چه داری اینقدر هزینه میدهی؟ برای مخلوقاتی که نماز پشتبهقبله میخوانند، قرآن برای تزیین سرنیزه دوست دارند و امام را موجود محترمی میدانند که صبر و انتظار و دعا به جان و مال ماموم جزو اصلیترین شرح وظایفش است؟
☑️ "من" آرام جلد عوض میکند. وحشی میشود. قلادهای به طول یک عمر، به عرضِ ارض دورِ وجودت انداخته و دورت میکند...
هرچه صدایت میزنند نمیشنوی. نمیخواهی که بشنوی. حتی اگر این صدا صدای برترین مخلوق هستی و خوشترین لحنِ مانده از اَلَست باشد. حتی اگر این صدا صدای حسین باشد.
☑️ "گریستن" از دست چشمهاتان برمیآید؛ هرچند "شنیدن" از دست گوشهاتان برنیامد.
بیاختیار بگریید. با اختیار نشستید و کربلاییها را بدرقه کردید. اختیارتان را خرجِ نرفتن با حسین کردید؛ حال، دورِ پسرش، خواهرش و دخترانش را بگیرید و بگریید...
☑️ روضهها دارد بینالحرمین برای خواهری که دست تقدیر، دستش را از هر دو برادر شسته است...
- حسین! لااقل اباالفضل را برایم میگذاشتی. این چه سهمالارثی بود که نصیب من شد؟ مگر نه اینکه من خواهرم؟ سهم خواهر را اینطور میدهند؟
سرها را با خود بردهای؛
و من ماندهام میان پاهایی خاراندود شده
که نای رفتن ندارند.
مرا دارند کجا میبرند حسین؟ میان نامهنگارانی که مادرم را، پدرم را و برادرانم را ازم گرفتند؟
من این غمها را با که قسمت کنم؟
من منزلها را به عشق تو پیمودم و تا اینجا آمدم.
اکنون به عشق چه؟ همسفرِ کِه شوم؟
این امانتیهایت را چطور از شر شمر نگاه دارم؟
رقیهات حسین... رقیهات تا کجا دوام میآورد بیبابایی را؟
#سید_من_حسینی
#سفرنامه_اربعین
#تقی_شجاعی
[ @asraneh313 ]
📚 #برشی_از_کتاب
جامههای وصلهدار. وصلههای دریدهشده. کمانهای کج. اشباحا بلا ارواح. ارواحا بلا اشباح. حاضرانِ غایب. سخنگویانِ لال. شنوندگانِ کر. بینندگانِ نابینا...
🍃🍃🍃
دوست دارم بروم در میان کوفه بگردم. مردمانش را روی باسکول وزن کنم.
دَه "من" از "کوفی" را علی ع، با یک "من" از "شامی" عوض میکرد...
دوست دارم بروم بایستم مالک بر سرم فریاد بکشد، عمار نصیحتم کند و تمّار از عاقبتم بگوید...
دوست دارم خواصِ تاریخِ کوفه را دور میزی جمع کنم تا باهم مناظره کنند. ابوموسی اشعری را. عمار یاسر را. شریح قاضی را. سلیمانبنصرد. اشعثبنقیس. حبیببنمظاهر...
🍃🍃
میخواهم از محرابِ مسجدِ کوفه، سجدهای بردارم؛ تنها قسمتی از کوفه که مزهی رستگاری را چشیده است...
کوفه که میشنوم یادِ عواطف بیمغز میافتم.
🍃
باری با خود میگویم: آن کس را که به کربلا رو آورده با کوفه چه کار؟ عطای لقای کوفه و کوفی را به شیخهای خانهنشینِ آرد در دهان میبخشم و برمیخیزم.
♡♡♡
#سید_من_حسینی
#سفرنامه_اربعین
#تقی_شجاعی
[ @asraneh313 ]
📚#برشی_از_کتاب
برای اینکه داخلِ گور، کم نیاوری و زَهرهات از تنهایی نتّرکد؛ باید در تمام مدتی که داخل دنیا هستی حواست به چیزهایی باشد که دارند تو را از "تنهایی" دور می کنند. گروه، رفیق، خانواده، پدر، مادر، خواهر، برادر، زن، مادرزن... و قِس علی هذا.
حالا اینها جزو آنهایی هستند که برحسب تکلیف، باید وابستهشان شوی! وابستگی درحدِ پیوندِ کووالانسیِ برگشت پذیر.
گاهی آدمی با آنهایی پیوندِ یکطرفهی برگشتناپذیر برقرار میکند که تنهاییاش را در خودشان تجزیه و جذب میکنند. به گونهای که دیگر با هیچ کاتالیزوری نمیتوان این ترکیبِ جدیدِ عجیبِ دورشده از اصلِ مُسلّمِ گور! را دستکاری کرد و از دلش، «من»ی را بیرون آورد که تنها به دنیا آمده، قرار است تنها برگردد و تنها مبعوث شود؛
سلامٌ عَلَیهِ یَومَ وُلِدَ وَ یَومَ یَموتُ و یَومَ یُبعَثُ «تنها»!
حال، این آدم را؛ این ترکیب را، درحالتِ احتضار بنگر که چنگ بر گریبانِ حاضرانِ دوروبرش میاندازد و همانندِ کودکی که دارند از مادر و اسباببازیهایش جدا میکنند بر سرِ حُضّار و عزرائیل فریاد میزند: من نمیخواهم، نمیآیم... رهایم کنید بگذارید به حالِ خودم زنده بمانم!
♡♡♡
#سید_من_حسینی
#تقی_شجاعی
#سفرنامه_اربعین
[ @asraneh313 ]
حوالیِ حدِّ ترخّصِ کربلا؛ صداهایی که از تاریخ، اینجا ماندهاند به گوش میرسد: صدای نفَسهای اسبِ حُربن یزید ریاحی.
صدای شیههی اسبِ لشگریان.
صدای صدایی که بر سرِ حُر بلند می شود؛ آزمونِ استخدامیِ عاشورا برای حُر و هزاران نفرِ دیگر.
مصاحبه ی شفاهی.
ظرفیتِ پذیرش: به تعدادِ آدم های تاریخ.
نتایجِ نهایی: در کربلا اعلام می شود...
حُر حالا به این بُرهه از تاریخ آمده و این جا موکب زده است. به جبرانِ راهی که 1400 سال قبل به سمت کوفه بسته، اینک راهی به سمت کربلا گشوده است.
حُر؛ نمکگیرِ نمازی که پشت سرِ حسین(ع) می خوانَد و آبی که از دستان عباس(ع) می گیرد...
اما هزار نفری هم همراهِ حُر هستند که امروز به اقتدای حسین؛ سجده می کنند و روزِ بعد به اقتدای شمر؛ سجاده آتش می زنند.
امروز از دستِ عباس آب می نوشند و فردا لبِ آب دستش را قطع می کنند...
🍂🍂🍂
چقدر شاق است نگاه کردن به صفحاتِ تاریخ و لب و دندان گزیدن از سیاهههایی که بشر به بار گذاشته است. به قدری شاق که عمههای شرترین بشرها به أحسنترین وجهها از عهدهی آن برمیآیند! اما امان از آن لحظاتِ نابِ انتخاب که بزرگانِ خاندانِ انسانی هم در تردیدشان وامی مانند.
حُر اما وانمی مانَد. نه که وانمی مانَد، «من »هایی را هم که درطولِ تاریخ وامانده اند نهیب می زند:
راه بر امام هم اگر بستی باز آی...
- ثَکَلَتنی أُمّی!
حُر راستهی کارِ من است.
من در «برگشتن» به حُر اقتدا می کنم ...
♡♡♡
#سید_من_حسینی
#تقی_شجاعی
#سفرنامه_اربعین
#اربعین
[ @asraneh313 ]
اینجا کربلاست.
مصافِ تمامِ کفر با تمامِ ایمان.
مصافِ انسان و شیطان.
مصافِ درد و درمان.
مرد با «من».
آدم با «هوا».
نفس با قفس.
اینجا کربلاست.
من ازپشتِ خیمه های شامِ آخر دارم مردِ تنهایی را می بینم که در تنهاییِ شب، خارهای زمین را از میدانِ نگاهِ بشریت می کَند.
اینجا کربلاست.
من از چادرِ خیمه ای، صدای ناله ی چادرسیاهی را می شنوم که صبر را دعوت به صبر می کند...
اینجا کربلاست؛ که زمان در اینجا متوقف شده، زمین در این جا غسلِ خون گرفته و زمانه در اینجا کمانه می کند به سمتِ فطرت ها...
اینجا کربلاست؛ سجده گاهِ آدم برای قبولیِ توبه اش.
اینجا کربلاست که شیاطین را در چندفرسخیِ اینجا با شهاب می رانند.
اینجا کربلاست که کوفیان را هم حتی به خود آورده و من را هم...
اینجا کربلاست و من از زیرِ نورِ ماهِ گرفته ای دارم با شما حرف می زنم...
اینجا کربلاست...
راهش را برای ما باز کرده اند. با خون. با اشک. آه. درد. بغض. کمرهای خمیده. قابِ عکس های گَردگرفته. مزارهای بی نام. نام دارانِ بی مزار. چادرهای تَر شده از اشک. خون. خارهایی که توسطِ پاهای نحیفِ دخترکی سه ساله از سرراهِ کربلایی ها برداشته شده...
و به راستی ما چه نامرد مردمانی هستیم که کربلایی شدنِمان نمی آید. در یک کلمه، یک جمله، یک بند: «بنی اسرائیلی که به امام شان می گویند: برو هوا که خوب شد ما هم می آییم! هوا را که خوب کردی صدای مان کن.»
تو خودت اگر جای تاریخ بودی تکان نمی خوردی؟ تو اگر فقط یک ساعت، فقط یک ساعت جای یک روز از این تقویم بودی، چشمانت سیاهی نمی رفت؟ در همان یک شصتمِ ساعتِ آن روز، شب نمی شدی...؟
این رسمش نبود...
این نبود آخرِ سجده ای که اولش، سرِ آن دعوا شد... این آن امانتیای نبود که اِبا کردند آسمان ها و زمین از پذیرفتنش. حال که دارند نگاه مان می کنند جا دارد بگویند: اگر این بود که ما هم بلد بودیم! بهتر از شما هم حتی...
#برشی_از_کتاب:
#سید_من_حسینی
#سفرنامه_اربعین
#تقی_شجاعی
[ @asraneh313 ]