eitaa logo
عصرانه (تقی شجاعی)
243 دنبال‌کننده
1هزار عکس
304 ویدیو
5 فایل
دخمه‌ای مجازی جهت داد زدن با صدای: #تقی_شجاعی 😎 ( فعال انفرادی🚶 نویسنده پلنگ‌زخمی، احتناک، وقتی‌بابا‌رئیس‌بود، پادشاه کرایه‌ای، شریان و...) ارتباط با ادمین: @Shojaei66 اینستاگرام: https://www.instagram.com/taghishojaei66?r=nametag
مشاهده در ایتا
دانلود
گاهی وقت‌ها دلم می‌خواهد تبدیل به سیگار شوم. حالا وقتی سیگار باشی دیگر برایت زیاد فرقی ندارد میان لب‌های محبوبی باشی که دوستش داری، یا سیاستمداری که فحشش می‌دهی. سیگار است دیگر، احساس که ندارد. دود دارد. شاید برای همین دودش است که می‌خواهم تبدیلش شوم، بروم توی آسمان. به این امید که بعدها حتما یک روز تبدیل به مِه یا باران می‌شوم و بر سر دنیایی که زیاد باهام حال نمی‌کرد فرود می‌آیم‌. اگر هم جلوی باران‌شدنم را گرفتند، حداقلش حل می‌شوم در آن آلودگیی که مدارس را تعطیل می‌کند و به ریش معلمی که سوالات سختی برای امتحان فردا طراحی کرده هارهار می‌خندم. و همنوا با همان خاکسترهای آلوده به روانِ دنیایی که دوست نداشت خنده‌هایم را ببیند می‌گویم: خاک بر سرت! که فکر کردی من توی کف هستم و توی کف منتظر می‌مانم که تو در آغوشِ اتوبانِ شلوغِ خودت برای من جا باز کنی... ✍ [ @asraneh313 ]
آن دنیا اگر قسمتم شد و بعد از سوختن و دود شدن گناهانم پیش از رسیدن به انتهای ابدیت، روانه‌ی بهشتم کردند، دلم می‌خواهد تنها باشم. سرم را بیندازم پایین و توی کلبه‌ی چوبی که سندش به نام شخص شخیص خودم است و دوروبرش پر است از درخت گلابی و موز و گیلاس و چند تا میوه دیگر که دوستشان دارم بنشینم و درباره فواید ابدیت کتاب بنویسم. هر از گاهی هم بیایم بیرون و با مرغ‌ها و خروس‌هایی که دور مزرعه شخصی‌ام مشغول چرا و چگونه هستند بازی کنم. بعدش بروم توی رودخانه‌ی معروف بهشت کرال سینه بروم تا آن ورِ بهشت و کرال پشت برگردم. وسط‌ها هم هرازگاهی برای استراحت شنای قورباغه بکنم. بعضی از روزها هم سوار اسبِ قهوه‌ای‌ام که اسمش را "پلنگ زخمی" گذاشته‌ام بشوم و چهارنعل از روی موانعِ تپه‌ی اعراف بپرم و در بالای دیوار جهنم به آنهایی که در حال سوختن هستند دو✌️ نشان بدهم و شکلک دربیاورم و خندان و شادان یورتمه برگردم. شبهای جمعه هم بروم کلاس دورهمی اولیای خلقت و هی ازشان درباره فلسفه خلقت سوال بپرسم و هی توی فکر بروم و هی بخندم و هی کیف کنم و سرآخر با کوله‌باری از لذت و دانش و ایمان، به منظور خوردن لقمه‌ای نان برگردم به کلبه‌ی چوبی‌ام. سر راهم هم اگر حورالعینی بهم شماره داد نگیرم و بهش لبخند بزنم و آنچنان با سرعت از کنارش بتازم که گِل‌های بهشت روی لباس حریر گُل‌گلی‌اش بپاشند. آخر شب، نوشته‌هایم را که انتشارات بهشت به خاطر ادبیات تمثیلیِ خز و داشتن صحنه‌های خاک‌برسری رد کرده مچاله کنم و بعد از بلاک کردن چند نفری که دنبال ضامن برای وام‌شان هستند توی تخت دو نفره که تنهایی تویش پهن شده‌ام لم بدهم و بخوابم. و بخوابم. و بخوابم. و صبح هنگام اذان با زنگ پیامک گوشی از خواب بیدار شوم و ببینم بانک ملی بهم پیام داده است. ناگهان متوجه شوم که پول توی حسابم نیست و بعد از یک سال پرداخت قسط، هنوز ۱۱۰ میلیون تومان از اقساط وام صد میلیونی‌ام مانده و این ماه سوم است که قسطش عقب افتاده و برای همین قرار است حساب خودم و ضامنم به زودی مسدود شود. ◇◇◇ ✍ [ @asraneh313 ]
خواب دیدم بالشت شده‌ام. تو مرا زیر سرت گذاشته بودی. زیر سرت. همان‌جایی که همیشه دلم می‌خواست ببینم تویش چه خبر است. کله‌ات داغ بود. و موهایت نمی‌توانست داغی چیزهایی را که توی کله‌ات است بگیرد. باورش سخت است ولی روسری نداشتی و من داشتم موهایت را می‌شمردم. به هزار و سیصد و شصت و شش که رسیدم غلت خوردی و آمار از دستم رفت. می‌خواستم توی گوشَت که در اختیارم قرار داده بودی بگویم: دوستت دارم. اما ناگهان دودی از گوش‌هایت بیرون آمد. دود داغی که منشااش کله‌ات بود. همانجایی که فکرها، عاطفه‌ها و احساس‌ها باهم جمع می‌شوند و درباره محبوبیت یا منفوریت یک نفر تصمیم می‌گیرند. با دقت دود را کنکاش کردم. توی دود با خطی ماورایی نوشته بود: مرده‌شورت را ببرند. اولش فکر کردم من را می‌گویی. بعد که سرت را چرخاندی و آن یکی گوشَت را روی دهانم گذاشتی، از آن یکی گوشَت هم دود دیگری بیرون آمد که تویش نوشته بود: خیلی منتظر شدم، ولی نیامدی. فهمیدم که نه. داشتی مرده‌شورِ دیگری را می‌بردی. از خواب که بیدار شدم دیگر بالشت نبودم. آدم بودم. یعنی شبیه آدم بودم. ولی به هرحال تو نبودی. و بالشتم از شدت عمق خوابِ گرمم خیس شده و توی سرمای آذر یخ زده بود. ◇◇◇ ✍ [ @asraneh313 ]
می‌دانی من قد بلندم. توی دنیا جا نمی‌شوم. قدبلندها توقعات‌شان از دنیا بلند است. و وقتی که بهشان نمی‌رسند به این نتیجه می‌رسند که دنیا خر است. و بسیار از اینکه بهشان سواری نمی‌دهد حرصشان می‌گیرد. برای همین هی خر را یعنی دنیا را گاز می‌گیرند. خر را هم که می‌دانی وقتی گاز بگیری یک گله گاو می‌شود. برای همین‌ چیزهاست که دنیا ما قدبلندها را دوست ندارد. هی شاخمان می‌زند هی شاخمان می‌زند هی که شاخمان می‌زند ما پرت می‌شویم آن طرف دنیا. آن طرف دنیا هم که دره است. بعدش ما می‌افتیم. و از دنیا اخراج می‌شویم. و تو می‌مانی با دنیایی که من تویش نیستم. راستی تو گفتی چند سانتیمتر هستی؟ 🍂🍂🍂 ✍ [ @asraneh313 ]
غول چراغ جادو از داخل خودکارم بیرون آمد و ازم پرسید: ارباب! از من چیزی بخواه تا مفت بهت بدهم. گفتم پسرجان الان مفت لگد هم به هیچکس نمی‌زنند تو چطور میخواهی هرچه بخواهم را بهم بدهی. گفت من فرق دارم. من غولم. گفتم اگر راست می‌گویی کاری کن امسال کش بیاید. گفت چندسال؟ با خودم گفتم حالا که سنگ مفت است و گنجشک مفت، بگذار اصلا از اول زندگی کنم. بهش گفتم ۳۷ سال. تفکری کرد و بعد گفت: باشد قبول. ولی کاش به جای این، یک آرزوی بهتر می‌کردی. گفتم چطور؟ گفت تو هزاربار هم اگر برگردی و ۹۹۹ زندگی قبلی را قضا کنی باز همان غلط‌های زندگیِ بار اول را تکرار خواهی کرد. تا خواستم آرزویم را عوض کنم و ازش بخواهم کنترل قیمت سکه را بدهد دست من تا خودم بالا پایینش کنم غول رفته بود داخل خودکارم و از توی شیشه‌ی آن داشت به من ۲ نشان می‌داد. منی که حالا دیگر باید ۳۷ سال صبر می‌کردم به الانی برسم که غول قرار است بار دیگر از خودکار بیرون بیاید. ♡♡♡ ✍ [ @asraneh313 ]
من همیشه ته هر چیز را دوست داشتم. انگار همه‌ی عمرم منتظر بودم همه چیز به تهش برسد ببینم بعدش چه می‌شود. همیشه می‌گفتم خب این هم از این قسمت سریال تلخ دنیا، برویم ببینیم قسمت‌های بعدی چه دارند. و قسمت‌های بعدی هم انگار چیزی برای من یکی نداشتند.‌ من بر خلاف تو و خیلی توهای دیگر، وقتی حالم خراب است می‌خوابم. می‌خوابم تا چشمم به چشم دنیا نیفتد. بیدار که می‌شوم چند ساعت از عمر خرابِ دنیا گذشته و می‌توانم امیدوار باشم که شاید این روگردانیِ من باعث بشود دنیا چند ساعتی روی دیگرش را نشانم بدهد. فقط چند ساعت، و فقط شاید. اما روزهایی از سال هم هست که دنیا روی دیگرش را تندتند نشانم می‌دهد. روزهایی که کوچه و خیابان شهر پر شده از چای زغالی. و شاید دودِ همان‌هاست که توی چشم دنیا رفته و اشکش را درآورده و وادارش کرده است روی خوش نشان بدهد به آدم‌ها. همیشه می‌گفتم رابطه‌ی حال خوش آدم‌ها با چای زغالیِ این روزها چیست. یکبار که داشتم از کنار زغال‌ها رد می‌شدم دیدم زغال‌ها داشتند گناه‌های شهر را می‌سوزاندند. آن لحظه دلم خواست زغال بشوم. و شدم. گناه‌هایم را سوزاندم و وقتی روضه تمام شد من هنوز داشتم می‌سوختم. سفیدِ سفید شده بودم. دیگر چیزی ازم نمانده بود. خاکسترِ خالص. سبک. رها. باد که آمد مرا با خودش برد تا ته دنیا. ته دنیا حالا دیگر خبری از حال خراب نبود. شاید هم خرابه‌ها با تمام خاطرات خراب‌شان تمام شده بودند. من اما کودکِ معصومیتم را در خرابه‌های دنیا از دست داده بودم. این چیزی بود که ته دنیا فهمیدم. ♧♧♧ ✍ [ @asraneh313 ]
مرا اگر ول کنند می‌روم توی کربلا بین آدمها، بین نیزه‌هایی که سر دارند، گم می‌شوم‌. هر کس هم احیانا پیدایم کرد بهش می‌گویم اشتباه گرفته است. آخر می‌دانی من چند تا اشتباه بزرگ توی زندگی‌ام داشته‌ام که کل عمرم را بیمه کرده است. باور کن. الان اگر صد سال اضافه هم عمر کنم این اشتباهات کفاف زندگی‌ام را می‌دهند. آنقدری هستند که با هر یک از آنها نتوانی از روی آرزوهای یک جوان بپری. نه؛ یعنی راستش آرزو راسته‌ی کار من نبود. خیلی هم دلش می‌خواست من بروم خواستگاری‌اش و حتی وقتی که داشتم می‌رفتم جنگ، برایم آش پشت پا پخت. ولی خب من یوسف‌تر از این حرف‌ها بودم و قبل از آنکه روی آشش روغن بریزد و برایم بیاورد از شهر خارج شدم. رفتم و شهید شدم و دیگر هیچ‌وقت چشمم بهش نیفتاد و توی کفم ماند. بعدها از زبان یکی از شهیدان زنده شنیدم که او هم رفته توی کربلا گم شده و هیچوقت پیدا نشده است. بعضی‌ها می‌گفتند کربلا آرزوها را برآورده می‌کند. ولی من که آرزو نداشتم. آرزو اصلا برای آنهایی بود که اهل ماندن‌ بودند. من گفتم بهت، خیلی وقت بود رفته بودم. من با پاهای خودم از دست رفته بودم. حالا ازت می‌خواهم دنبالم نگردی. من می‌خواهم خودم خودم را توی جمعیت گم کنم تا دست آدمهایی که فکر می‌کنند آش‌شان روغن دارد بهم نرسد. و الا توی کربلا که هیچکس الکی گم نمی‌شود. می‌شود؟ ♡♡♡ ✍ [‌ @asraneh313 ]
قبل‌ها موقع خواب می‌گفتم بِسمک‌اللّهُمّ اَموت و اَحیا. حالا اما احیا را نمی‌گویم. سر همون اَموتُ نقطه می‌گذارم و خوابم می‌برد. یعنی به عبارت دقیق‌تر می‌میرم. زنم می‌گفت. می‌گفت تو نمی‌خوابی، می‌افتی می‌میری. راست می‌گفت. من به مرگ بیشتر از زندگی انس دارم. حتی در اوج زندگی هم هی خیلی وقتها می‌افتم می‌میرم. روانشناسی که کتابم را خوانده بود می‌گفت شخصیت مریضی داری. برای همین است احیا را از دعای موقع خوابت حذف کرده‌ای. یا اینکه در قنوت نمازهایت عجل‌اللهم وفاتی می‌خوانی. بهش نگفتم آن چیزی که تو از من فهمیده‌ای نوک کوه یخ هم نیست. آدم‌های زیادی توی دنیا نیستند که فکر می‌کنند من مریضم. شاید به تعداد انگشتان دست و پای ده بیست نفر. من یک روز تمام زندگی‌ام را توی یک کتاب می‌نویسم و به همه ثابت می‌کنم که من سالم هستم. فقط گاهی وقتها که دارم زندگی می‌کنم حالم بد می‌شود... ✍ [ @asraneh313 ]
از من اگر بپرسی که نمی‌پرسی می‌گویم خدا زوری می‌خواهد همه را به بهشت ببرد. باور کن. سر راه هر کس یک چیزی قرار می‌دهد که حالش را بگیرد. یک نفر توی دنیا پیدا نمی‌کنی که حالش گرفته نشده باشد. خدا حال آدم‌هایش را قرض می‌گیرد که یک روزی بعد از آنکه پدرشان درآمد توی بهشت بهشان پس بدهد. البته خدا قرض‌ها را چندبرابر می‌دهد. نگران نباش. خیلی طول نمی‌کشد. فکر کردی الان مگر آدم‌ها چقدر عمر می‌کنند؟ برق‌ها دو ساعت بود که رفته بود. و من داشتم می‌رفتم کوه خضر برای یک کار مهم. بماند. به تو ربطی ندارد. تا اینجایش را هم برای اینکه حناق نگیرم دارم بهت می‌گویم. راستی آدم‌ها مگر با حناق هم می‌میرند؟ همین که خواستم آن کار مهم را بالای کوه خضر انجام بدهم برق‌ها آمد.‌ یعنی برق مغزم وصل شد و یک نفر از آن فرشته‌هایی که فکر می‌کنند خیلی بارشان است بهم گفت پسر! ولش کن. مگر چقدر دیگر مانده؟ خیلی بارش بود؛ حداقل اندازه‌ی خودم. من خیلی به این قضیه فکر کرده‌ام. خدا حتی وقتهایی که دارد کتکت می‌زند خدایی می‌کند. تو اما برای چی همه چیز را به همه کس می‌گویی؟ فکر کردی همه خدااند؟ ◇◇◇ ✍ [‌ @asraneh313 ]