#داستان_کودکانه
نذری 🌹
اسکناس ها را یکی یکی از قلکش بیرون آورد.
با دقت آنها را باز کرد و روی هم گذاشت.
با ذوق و شوق آنها را شمرد.
خیلی بیشتر از آنچه فکر می کرد بودند.
با خوشحالی آنها را برداشت و به آشپزخانه رفت.
مادرش را صدا زدو گفت:
_مامان جان ببینین چقدر پول دارم.
مادرش خم شد. دستهای کوچکِ امین را در دست گرفت و بوسه ای به گونه اش زد و گفت:
_آفرین پسرم. این نتیجه پس انداز کردنه. حالا می خوای باهاشون چه کار کنی؟
چشمانِ امین از خوشحالی برق می زد.
زدو گفت:
_باهم بریم بیرون من می خوام اسباب بازی بخرم.
مادرش گفت:
_صبر کن فردا می ریم جمکران؛ می تونی آنجا خرید کنی.
امین منتظر فردا بود.
صبح زود به طرف جمکران حرکت کردند.
امین مرتب اسکناس هایش را از جیبش بیرون می آورد و می شمرد.
با خودش فکر می کرد که چه بخرد؟
وقتی رسیدند. اول برای نماز به مسجد جمکران رفتند.
بعد به بازار رفتند.
امین مغازه های اسباب بازی فروشی را نگاه می کرد. صدایِ سرود به گوشش رسید.
به طرفِ صدا رفت و با پدر و مادرش وارد فروشگاه کتاب شدند.
سرود قشنگی در باره امام زمان پخش می شد.
امین به پدرش گفت:
_بابا جان من می خوام سی دی وکتاب بخرم.
پدر ش لبخند زد و گفت:
_آفرین خوبه.
یک دفعه امین فکری کرد.
یادِ همکلاسی هایش افتاد.
آنها باید برای نیمه شعبان سرود تمرین می کردند.
اسکناس هایش را بیرون آورد. به آنها نگاه کرد. با خودش گفت:"اگر سی دی بخرم؛ پس اسباب بازی چی؟"
از فروشگاه کتاب بیرون آمد. نگاهی به اسباب بازی ها کرد. دلش می خواست همه را بخرد.
مادرش اورا صدا زد وگفت:
_پسرم تو یه عالمه اسباب بازی داری.
نیمه شعبان نزدیکه. من هر سال نذری شربت درست می کنم. تو هم می تونی نذری برای دوستانت سی دی وکتاب بخری.
تازه بچه ها با این کار تو امام زمان را بهتر می شناسند.
امین لبخند زد. به فروشگاه برگشت و تمام اسکناس هایش را داد و سی دی و کتاب خرید.
در راه برگشت؛ امین خیلی خوشحال بود. تا خانه ِکتابش را خواند.
(فرجام.پور)
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
#گندمزار_طلائی
#قسمت_402
با صدای آرام لیلا به خودم آمدم.
_گندم جان پاشو مادر نمازت قضا نشه.
باورم نمی شد. خوابم برده بود. اون هم چه خوابی.
چند وقت بود که خواب راحت نکرده بودم.
یک دفعه یاد حسین افتادم. از جا پریدم.
_وای حسین...
_نگران نباش. شیشه شیر بهش دادم خوابیده.
باورم نمی شد. حسین گریه کرده بود و من نفهمیده بودم.
با لبخند نگاهم کردو گفت:
_بیدار شدو گریه کرد. آمدم دیدم خوابی دلم نیامد بیدارت کنم.
بالاخره ما هم بچه داری بلدیم.😊
شرمنده شدم از این همه محبتش.
دلم شور قادر را زد. چند شبی که از بیمارستان آمده بود؛ تا صبح مواظبش بودم.
گاهی از زور درد بیدار می شد.
می دونستم اگر خواب باشم بیدارم نمی کنه. برای همین سعی می کردم، بیدار باشم. ولی آن شب به دور از قادر و بچه ها، مثلا رفتم توی اتاق درس بخونم و مزاحم خوابشون نباشم. ولی کتاب به دست خوابم برده بود.😔
قادر داشت نشسته نماز می خوند.
حتی با آن وضعیت و آن دردی که می کشید، حاضر نبود، در حالت دراز کش نماز بخونه. خوب می فهمیدم که برای هر خم و راست شدن، حتی نشسته چه دردی می کشه.
جز دعا کردن و یاری خواستن از خدا کاری از دستم نمی آمد.
قصد داشتم به بابا تلفن بزنم و حالش را بپرسم. اما بابا پیشدستی کرد و اول صبح تماس گرفت.
کار هر روزش بود وگاهی روزی چند بار تماس می گرفت و حال مارا می پرسید و با قادر صحبت می کرد.
اما صدای سرفه هاش آزارم می داد.
هر بار می پرسیدم:
_باباجان خوبی؟
و در جوابم می گفت:
_نگران نباش دخترم. خوبم. مواظب همسرت باش.
بعد هم کلی برام دعا می کرد، به خاطر پرستاری از یک جانباز.
چقدر احتیاج داشتم به شنیدن دعای خیرش و نفس گرمش. فقط کاش سرفه نمی کرد.😔
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
#گندمزار_طلائی
#قسمت_403
بعضی از روزها که دوستان قادر و همکارانش می آمدند.
کارم خیلی زیاد می شد.
مخصوصا اگر حسین بد خواب می شد.
دیگر بغل لیلا هم نمی ماند. گریه می کرد و از بغلم پایین نمی آمد.
واقعا کلافه می شدم.
مخصوصا که امتحان های آخر ترم هم نزدیک بود. از طرفی دلتنگ و بیتابِ بابا بودم.
دلم می خواست به روستا بریم و برای همیشه آنجا بمانیم.
با وضعیتی که قادر داشت، امکان سفر نبود.
پس باید صبوری می کردم.
باید هر چه دلم می خواست را زیر پا می گذاشتم و منتظر می شدم تا ببینم خدای مهربون برام چه تقدیری نوشته.
احساس می کردم قادرهم از خانه نشستن، کلافه شده.
بیشتر پی گیر اخبار از تلویزیون بود.
گاهی حس می کردم که دیگر تحملش تمام می شه.
خیلی سخت بود برای مردی که آرام و قرار نداشت و مرتب فعالیت می کرد و همّ وغمش دفاع از مرزها بود و کمک به دیگران، حالا گوشه ای بنشیند و محتاج یاری باشد.
گاهی حتی فرصت نمی کردم کمی کنارش بنشینم تا درد دل کند.
فقط موقع غذا خوردن سفره را کنارش پهن می کردم. آن وقت هم اگر گریه های حسین می گذاشت، ما کنارِ هم غذا می خوردیم.
بالاخره حسین را با بدبختی خواباندم.
لیلا با زینب برای خریدِ مایحتاج خانه رفتند.
فرصتی شد تا کمی کنارش بنشینم.
پای چپش تیر خورده بود. استخوانش شکسته بود. بعد از عمل باید توی گچ می ماند.
واین خیلی برایش سخت بود.
سینی چای را کنارش گذاشتم و نشستم.
نا خدا گاه " آخِی " گفتم.
به طرفم برگشت وبا ناراحتی گفت:
_گندم جان ببخشید.😔
لبخند زدم و گفتم:
_بابتِ😊
_خیلی داری زحمت می کشی. من هم که کاری ازدستم نمیاد.
شدم زحمت اضافه برات.
اخم هام را تو هم کردم وگفتم:
_به به حرف های جدید می شنوم.
از کِی تا حالا رسیدگی به همسر شده زحمت ⁉️🤔
_خوب می دونم چقدر خسته می شی با بچه ها، با مهمانداری و کار ِخونه و رسیدگی به من.
_نه خیر هم اینها که گفتی همیشه بوده.
غیر از رسیدگی به همسر که تازه توفیقش را پیدا کردم 😁
بعد هم بلند بلند خندیدم. دلم نمی خواست بیش از دردی که از پاش می کشه درد دیگه ای هم داشته باشه.
خندید و گفت:
_خیلی ماهی گندم طلائی من😊
دستش را گرفتم و گفتم:
_می دونی چقدر آرزو داشتم که توی خانه کنارم باشی.
چقدر آرزو داشتم بتونم برات کاری کنم و محبت هات را جبران کنم.
حالا خدا بهم یه فرصت داده. هم تو کنارمی هم می تونم یه ذره از خوبی هات را جبران کنمِ.
البته من دوست نداشتم این طوری بشه.
ولی خواست خدا بود. راضی ام.
همین که هستی خدا را شکر.
نکنه خودت ناراحتی کنار منی 😁
_نه عزیزم . خودت می دونی چقدر دوستت دارم. ولی این طوری، با بچه کوچک و این همه کار...
_تورا خدا بس کن دیگه. من می گم راضی ام و خوشحال. بعد تو ناراحتی؟
بیا فکر کنیم خوب شدی چه کار کنیم؟
_همان کاری را که قرار بود انجام بدیم.
بر می گردیم روستا. چون با این وضعیت من دیگه نمی تونم سر کارم بمونم.
ِاز خوشحالی فریاد زدم:
_وای راست می گی 😍
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
دلنوشته 🌹
یارب
دلم از بی وفائی ها گرفته
درونش غم به تنهایی نشسته
به هرکس دل ببندم غیر الله
شود دشمن به حالِ زار وخسته
الهی این دلم را بهر خود کن
تمام حاصلِ عمرم برباد رفته
الهی یاد تو باشد قرارم
نگیری قرار از دلِ خسته
اللهم عجل لوایک الفرج🌸
شبتون بهشت
دلتون آرام
التماس دعا 🌹
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
╭━═━⊰🍃💔🍃⊱━═━╮
#حدیث_نور
💚حضرت محمد صلیاللهعلیهوآله فرمودند:💚
سه چيز است كه خداوند به سبب آنها جز بر خير و خوبى نمى افزايد:
تواضع كه خداوند به سبب آن جز بلند مرتبگى نمى افزايد،
شكسته نفسى كه خداوند به سبب آن جز عزّت نمى افزايد و
مناعت طبع كه خداوند به سبب آن جز بى نيازى نمى افزايد.
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
#ان_شاء_الله_بزودی
فرزند آن بشکسته پهلو خواهد آمد
با رمز یا الله و یا هو خواهد آمد
والفجر یعنی شیعیان وقتی نمانده
با ذو الجناح و ذوالفقار، او خواهد آمد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
هدایت شده از علیرضا پناهیان
921114-Panahian-ShahrRey-ZiarateKhuban-18k.mp3
4.62M
🔉 زیارت خوبان
📅 ۱ جلسه | سال ۹۲ | شهر ری
🔻جایگاه حضرت عبدالعظیم حسنی(ع) نزد اهل بیت(ع)
🔻بررسی روابط شیعیان در توصیه امام رضا(ع) به عبدالعظیم حسنی(ع)
@Panahian_ir
@Panahian_mp3
#وقتی_توبه_حقیقی_کردیم
#وابستگیمان_به_دنیا_اندک_میشود
#سبک_میشویم_و_پرواز_میکنیم❗️
🌺 #آیت_الله_حائری_شیرازی
🍃همیـن که #توبه قبـول شـد
دیگـر آدم نمیتوانـد روی زمیـن بماند؛ بالن را دیده ای؟
🍃سبک که میشود، #اوج میگیرد و نمی شـود روی زمیـن نگهش داشـت!
🍃آدمی تا گناهـش #بخشیـده شـد #وابستـگیاش به دنیا کم میشود، #سبک میشود و اوج میگیرد.!
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
#نور_عبادات_را_از_بین_نبریم
🍃اعمال وعبادات ما همگی نور دارد، باید اثر و نور این ها را با مراقبه و محافظت نگه داریم وازدست ندهیم.
ما متاسفانه غالبا ولخرج هستیم؛ ولخرج نور! اگر از عبادتی نوری کسب کنیم ، آن را حفظ نمیکنیم. فورا بارفتارمان آن را خرج میکنیم وازبین میبریم!
نماز شب میخوانیم بعد غیبت میکنیم و نور نمازشب ازبین میرود، یک نورانیت هم اگر شب به ما بدهند، صبح خرجش میکنیم! یک دعا میخوانیم، با جواب تلخی که مثلا به مادرمان میدهیم، از بین میبریم!
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
⚫️ شهادت حضرت حمزه و وفات حضرت عبدالعظیم حسنی علیهماالسلام، محضر مبارک امام زمان علیهالسلام و محبین ایشان تسلیت باد.
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
#باسخن_بیهوده
#گرانبهاترین_سرمایه_زندگیتو
#سوزوندی🔥😓
#حاج_آقا_مجتبی_تهرانی
🌼تضییع عمر خود❗️
بزرگترین و گران بهاترین سرمایۀ انسان، عمر اوست که با سخن بیهوده این عمر شریف را بی فایده مصرف می کند.
🔸انسان آن چیزی را که تحصیل می کند، در رابطه با تداوم وجودی او در این عالم است که از آن تعبیر به عمر می شود. اگر انسان کلام بیهوده بگوید؛ یعنی سخنی بگوید که نه فایدۀ مشروع دنیوی دارد و نه فایدۀ اُخروی، حدّاقل آن مقطع زمانی را که می توانست برای جهان آخرتش بهره گیری کند، از دست می دهد.
🔹اگر انسان همین زمانی که دارد صحبت بیهوده می کند، سکوت کند و سکوتش همراه با تفکّر نسبت به صفات و افعال حق باشد و به تعبیر دیگر، از نظر درونی به یاد حق باشد، فکر او ذکر است. حتّی اگر هیچ نگوید، با هر نَفَسی که در این سکوت می کشد، گنجینۀ بزرگی را برای خود ذخیره می کند.
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
📌#تــــــــوبه
💎خداوند در قرآن میفرماید:
🍃قُل یا عِبادِیَ الَّذینَ أَسْرَفُوا عَلیَ أَنْفُسِهِم لاتَقنَطُوا مِن رَحمَةِ اللهِ إِنَّ اللهَ یَغفِرُ الذُّنُوبَ جَمِیعاً إِنَّهُ هُوَ الغَفُورُ الرَّحِیمُ وَ أَنِیبُوا إِلی رَبِّکُم وَ أَسلِمُوا لَهُ مِن قَبلِ أن یَأتِیَکُم العَذابُ ثُمَّ لاتُنصَرُونَ🍃
🔶 «بگو ای بندگان من که بر خود اسراف و ستم کردهاید! از رحمت خداوند نومید نشوید که خدا همه گناهان را میآمرزد، به درستی که خداوند بخشنده مهربان است. و به درگاه پروردگارتان باز گردید و در برابر او تسلیم شوید، پیش از آنکه عذاب به سراغ شما آید، سپس از سوی هیچ کس یاری نشوید.»🔴
💠در واقع این ندای الهی همیشه در گوش بندگان است که:
⚜هر چه که هستی بیا گر چه که پستی بیا توبه شکستی بیا دوست نظر میکند
⚜نیمه شب خلوت است مظهر هر رأفت است عاشق شوریده را دوست نظر میکند
⚜ای شده غرق گناه خواب گران تا به کی
⚜چارة درد تو را دیدة تر میکند
☘ زمر/ 53 و 54.
🍃 بِهِشت٬جَهنَم٬بَرزَخ٬قَبر🍃
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
✅دنیایی از فوائد آیه الکرسی
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖✅رفع درد چشم
🔹🔸🔹🔸🔹🔸
برای رفع درد چشم آیه الکرسی را بخواند. حضرت علی (ع) فرمود: «هنگامی که یکی از شما از درد چشم شکایت کرد آیه الکرسی را بخواند و باید در نفس خودش یقین داشته باشد که او شفا می دهد سپس به درستی که او درد چشم را خوب می کند. ان شاء الله»
✅ #رواشدن_حاجت
🔹🔸🔹🔸🔹🔸
برای روا شدن حاجت، 41 مرتبه هنگام غروب آفتاب خوانده شود.
✅ #خسته_نشدن_از_راه_رفتن
🔹🔸🔹🔸🔹🔸
اگر آیه الکرسی را به پای خود بدمید ذکر در راه رفتن خسته نمی شوید.
✅ #بیدارشدن_فرد_خوابیده
🔹🔸🔹🔸🔹🔸
اگر آیه الکرسی را هفت مرتبه در بالین شخصی خوابیده بخوانند، بیدار می شود.
✅ #دیده_نشدن
🔹🔸🔹🔸🔹🔸
اگر کسی بخواهد به جایی برود و کسی او را نبیند هفتاد مرتبه بخواند.
✅ #رهایی_ازتشنگی
🔹🔸🔹🔸🔹🔹🔸
اگر در صحرایی از تشنگی بیم هلاک داشته باشد، 22 مرتبه بخواند، خداوند آب را به او می رساند.
✅ #بازشدن€قفل
🔹🔸🔹🔸🔹🔸
اگر کسی در شب 707 بار بر قفلی که بسته باشد بخواند مفتوح شود به شرط آنکه مشروع و حلال باشد.
✅ #امان_ماندن_از_آسیب_دشمن
🔹🔸🔹🔸🔹🔸
اگر 41 مرتبه بر مشتی خاک بخواند و بدمد و به روی دشمن بپاشد از دشمن ضرری به وی نرسد.
✅ #رفع_عذاب_از_میت
🔹🔸🔹🔸🔹🔸
اگر کسی 7 مرتبه بر مشتی خاک خوانده و در قبر مرده بریزد خداوند آن میت را عذاب نمی کند و رحمت الهی بر صاحب آن قبر فرود می آید.
✅ #آواره_کردن_دشمن_ظالم
🔹🔸🔹🔸🔹🔸
اگر بخواهد دشمن ظالم را آواره گرداند 41 بار بر تخم جاروب خواند و در میان ایشان بریزد، متفرق و آواره شوند.
✅ #خلاصی_از_زنجیر
🔹🔸🔹🔸🔹🔸
اگر کسی را در زنجیر کنند، در شب 1001 مرتبه بخواند همان روز خلاص شود.
✅ #شفای_بیمار
🔹🔸🔹🔸🔹🔸
برای شفای بیمار، 3 روز هنگام صبح 106 بار آیه الکرسی خوانده شود.
✅ #شفای_سردرد
🔹🔸🔹🔸🔹🔸
برای رفع دردسر هفت بار خوانده شود.
✅ $گشودن_بسته_شده
🔹🔸🔻🔸🔹🔸
اگر آیه الکرسی را 41 بار بر آب بخواند و آنگاه آب را بخواند، در صورتی که بسته شده باشد باز گشاده گردد.
✅ #سالم_به_مقصد_رسیدن
🔹🔸🔹🔸🔹🔸
اگر کسی در کشتی یا در ماشین یا هواپیما نشسته اشت، هفت بار بخواند به سلامت به مقصد می رسد.
✅ #جلب_دوستی
🔹🔸🔹🔹🔸🔹🔸
اگر ایه الکرسی بر شربت خوانده شود هر کس که شربت به او خورانده شود، دوست وی گردد.
✅ #بازگشت_به_وطن
🔹🔸🔹🔸🔹🔸
اگر در جایی بماند و وسیله برگشتن نداشته باشد هفده روز 70 مرتبه به این نیت بخواند هر چه زودتر به وطن خویش برخواهد گشت.
✅ #تقویت_حافظه
🔹🔸🔹🔸🔹🔸
21 بار خواندن ایه الکرسی (البته تا هم فیها خالدون) برای حافظه مفید
منبع:📚اسراروفوائدوختم آیه الکرسی
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
🌺اولين سوال چند دوربين در طول شبانه روز مارو نگاه مي كند با ذكر سند؟
🍁دوربین اول خداوند(آیه ی 14 سوره علق)
🍁دوربین دوم پیامبر اکرم(آیه 45 سوره ی احزاب)
🍁دوربین سوم امامان معصوم(آیه 105 سوره توبه)
🍁دوربین چهارم دوربین شهدا (آیه 154 سوره بقره)
🍁دوربین پنجم دوربین ملائک که خیلی نزدیک بخدا هستن(آیه 18 سور قاف)
🍁دوربین ششم دوربین زمین(آیه 4 سوره زلزله)
🍁دوربین هفتم دوربین زمان است (آیه 1 سوره بروج)
🍁دوربین هشتم اعضا و جوارح ما هستن (آیه 20، آیه 21 سوره فصلت)
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
✅فرزند علامه حسن زاده در رابطه با رفتار علامه با فرزندان و خانواده می فرمایند:
🔻پدر یک دفتر جیبی کوچک داشتند که هنوز باید در میان وسایل شخصیشان باشد ، آن را خیلی منظم خط کشی کرده و مواردی را در آن نام برده بودند. از جمله نماز ، روزه ، برخورد با مردم ، برخورد با فرزندان و خانواده ، برخورد با شاگردان و.....
🔻هر روز برای هر کدام از این موارد به خودشان نمره می دادند.
🔻یک بار که دفترچه ایشان را نگاه می کردم دیدم یکی از مواردی که نمره آن بالا بود ، رفتار با فرزندان و خانواده بود.
🔻نهایت احترام را نسبت به مادرمان داشتند ، سر سفره هیچگاه از ایشان نشنیدم به مادر بگویند این غذا چیست که درست کرده ای و اعتراض کنند.
مادر هرچه سر سفره می گذاشت می خوردند و تشکر می کردند.
#قابل_توجه_بعضی_ها!!!!
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
✨﷽✨
✅خشتي از طلا و خشتي از نقره
✍رسول خدا (ص) فرمودند:
وقتي مرا به معراج بردند، وارد بهشت شدم. در آنجا فرشتگاني ديدم كه با خشت طلا و خشت نقره ساختماني مي سازند ولي گاهي دست از كار مي كشند از فرشتگان پرسيدم:
شما چرا گاهي كار مي كنيد و گاهي از كار دست مي كشيد؟ سبب چيست؟پاسخ دادند: هر وقت مصالح ساختماني به ما برسد مشغول مي شويم و هرگاه نرسد از كار باز مي ايستيم.گفتم: مصالح ساختماني شما چيست؟
💥جواب دادند: سبحان الله و الحمدلله و لا اله الا الله و الله اكبر وقتي مؤمن اين ذكر را مي گويد ما ساختمان را مي سازيم. وقتي كه ساكت مي شود ما نيز دست از كار مي كشيم.
📚بحار جلد ۷۳ صفحه صفحه ۲۴۶
📚بحار جلد ۱۸ صفحه ۲۹۲
📚بحار جلد ۹۳ صفحه ۸۳
【 الّلهُــمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــــ الْفَــرَج 】
🍃 بِهِشت٬جَهنَم٬بَرزَخ٬قَبر🍃
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
داستان کودکانه😍🌹
برای کوچولو های نازنین👶🌺
ومامان های مهربون ☺️🌸
#داستان_کودکانه
قاصدک🌹
امین با مادرش از خانه بیرون آمدند.
روی گل سرخِ باغچه قاصدکی را دید که به آرامی تکان می خورد.
با خوشحالی گفت:
_مامان جان قاصدک.
مادرش لبخند زد وگفت:
_امروز یک خبر خوب می شنوی.
بندِ کفش هایش را بست و محکم گره زد.
دست مادرش را گرفت و به طرف بازار راه افتادند.
خوشحال بود.
قرار بود مادرش برایش لباس بخرد.
چون تولد نیما بود.
امین یک پیرهن انتخاب کرد و مادر برایش خرید.
برای نیما کادو خریدند.
به مادرش گفت:
_مامان جان، این پیرهن هم خبر خوب بود؟
مادر گونه اش را بوسید وگفت:
_بله شاید. اما شاید خبرهای بهتری هم در راه باشه.
از مغازه که بیرون آمدند، پسرکی روی پله نشسته بود و موز می خورد.
امین به موز نگاه کرد. پسرک تند تند موزش را گاز می زد و می خورد.
خیلی دلش می خواست او هم موز بخورد.
مادرش برای خرید گوجه فرنگی به مغازه رفت. امین بیرون ایستاده بود.
چشمش به دسته ی موز ها افتاد.
"وای چه موز های خوشمزه ای"
سریع وارد معازه شد و مادرش را صدا کرد.
_مادر جان برام موز می خری؟
مادر نگاهی به اسکناس در دستش انداخت و گفت:
_الان نه. چند روز دیگه.
امین از مغازه بیرون آمد. دوباره موزها را نگاه کرد.
یادِ موز خوردنِ پسرک افتاد.
با خودش گفت:"اگر یک موز از اینجا بردارم کسی نمی فهمه"
دستش را دراز کرد و به موز ها زد.
آب دهانش را قورت داد.
چند روزِ دیگر دیر بود. الان موز می خواست.
دستش را روی موز ها کشید.
یک دفعه یادِ حرفِ مامان افتاد.
"به مالِ دیگران اصلا نباید دست زد."
ولی سخت بود. دلش موز می خواست. همین الان ِ الان.
دختر بچه ای را دید که دستِ مادرش را می کشیدو می گفت:
_موز می خوام.
مادرش اورا به سمتِ دیگری کشید.
دخترک با مادرش رفت.
دستش را از موزها دور کرد. برگشت و پشتش را به موزها کرد.
روی سیب ها قاصدکی نشسته بود.
لبخند زد"حتما یه خبر خوب دیگه در راه است"
مادرش بیرون آمد و دستش را گرفت و به خانه رفتند.
شب که بابا آمد، امین با خوشحالی جلو دوید و سلام کرد.
بابا کیسه پر از موز را به دستش داد.
(فرجام پور)
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
#گندمزار_طلائی
#قسمت_404
از اینکه می تونستم برای همیشه کنار خانواده ام باشم خیلی خوشحال بودم.
بعد از دوهفته که قادر مرخص شده بود،
خانواده قادر به دیدنش آمدند و بعد از یک شب که کنارمون ماندند، لیلا را هم با خودشون بردند.
درست موقع امتحان های آخر ترم.
بعد از رفتنِ لیلا حسابی دست تنها شدم.
گاهی مینا خانم می آمد و زینب را خانه شون می برد و چند ساعتی مواظبش بود.
همسرش هم که برای کارهای قادر کمک می کرد. حتی بقیه همسایه ها هم هر کاری از دستشون برمی آمد انجام می دادند.
من پرستار قادر بودم و حواسم به حسین بود.
برای درس خوندن هم خیلی وقت کم می آوردم.
بالاخره امتحان ها شروع شد.
خیلی سخت بود، با زحمت حسین را می خواباندم و درس می خواندم.
خیلی وقتها کتاب به دست خوابم می برد.
ولی باید تلاش می کردم. تا لحظه ورود به جلسه امتحان کتاب دستم بود.
روزهای امتحان، بچه ها را می بردم خانه مینا خانم. آن بنده خدا ازشون نگهداری می کرد تا برگردم.
دلم پیش بچه ها بود.
از همه دیرتر می رفتم و از همه زودتر از سر امتحان پا می شدم.
هر روز هم حال بابا بدتر می شد و نگرانش بودم.
خیلی دلم می خواست کنارش باشم وپرستاریش را کنم.
دلم آشوب بود.
با وضعیت قادر اصلا نمی شد.
نمی دونستم غم کدام را بخورم؟😔
ولی باید صبور بودم و مقاوم.
چون دلم نمی خواست قادر بیش از این عذاب بکشه.
فقط می گفتم"خدایا کمکم کن"
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
#گندمزار_طلائی
#قسمت_405
دلم می خواست زودتر قادر بهتر بشه تا بتونم برم بابا را ببینم.
یک روز که دلم خیلی شور می زد، زنگ زدم خانه شون ولی کسی بر نداشت.
به همراه بابا زنگ زدم. جواب نداد.
حسابی نگران شدم. به آبجی فاطمه زنگ زدم.
بعد از چند تا بوق برداشت. با صدای بغض آلودی که سعی می کرد طبیعی به نظر بیاد، جوابم را داد.
احوالپرسی می کرد ولی من حواسم به لحن صداش بود.
حتما طوری شده بود.
بغض کردم و گفتم:
_آبجی بی خیال، بابا کجاست؟
چرا جواب نمی ده ؟😭
_وای گندم! چرا گریه می کنی؟
به خدا بابا خوبه؟
گندم بس کن تورا خدا.
ولی من اشک می ریختم و از ته دل زار می زدم. تمام دلتنگی های اون مدت را
ریخته بودم توی چشمهام و اشک شده بود می بارید😭
انگار فقط دنبال بهانه بودم برای گریه کردن.
هنوز بچه ها خواب بودند و در اتاقی دیگر فقط گوشی تلفن دستم بود و اشک می ریختم. دیگه نمی شنیدم، فاطمه چی داره می گه.
بغضی که ترکیده شد و اشکی که می بارید.
اصلا دیگه اختیارش را نداشتم.
چقدر بی کس و تنها بودم.
چه قدر دوری و سختی کشیدم.
چقدر سخت بود بچه داری و پرستاری و از همه بدتر دلتنگی بابا و بی کسی😭
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون