✴️ برای اینکه تفاوتِ #فرهنگ_دینی با #فرهنگ_غیر_دینی بهتر مشخص بشه
یه مثالِ ساده امّا مهمّ رو تقدیم میکنیم.
👇👇👇🌹
🔹مثلاً در مورد لذّتِ غذا خوردن در #فرهنگ_غربی گفته میشه:
🔴 "ببین از چی خوشت میاد همونو بخور!"
✖️از چی خوشت نمیاد نخور!
✖️هر چقدر "دلت میخواد" بخور! 😒
🔺🔹🔻🔺
📡 مثلاً میبینید که #رسانه_های_غربگرا، هر روز غذاهای ساندویچی و چرب و شیرین رو ترویج میکنن
با استفاده از سس های مضر میخوان هر طور شده غذاهاشون رو خوشمزه کنن!
⭕️ فقط میخوان هر طور شده مردم از این که دارن غذا میخورن، لذّت ببرن!
🍩🍰♨️
⚠️ برای مردم هم این مهم نیست که چی بخورن که برای بدنشون مفید باشه!
نوشابه های مضر مثل پپسی و کوکاکولا و برخی غذاهای سرطان زا مثل پیتزا و همبرگر و .... هر روز بیش از پیش تبلیغ میشه!🍕🍔🍟
⛔️ با این که میدونن اینا همش برای بدن ضرر داره
امّا چون "هوای نفس آدما از اینا خوششون میاد" پس باید بخورن!😒
🚫💢🚫
🛃 که البته هدفِ اصلی تولید کنندگانِ این محصولاتِ خطرناک، "به دست آوردنِ ثروت" هست
💰اونا فقط میخوان پولِ بیشتری به دست بیارن و ذرّه ای دنبالِ سلامتی انسان ها نیستن
🔴 البته اهدافِ بلند مدّتی هم توسطِ #صهیونیست_ها برای این موضوعات برنامه ریزی شده که لازم هست به اون ها هم توجه بشه.
✅⭕️📛👆
🌺 ولی فرهنگ_دینی میگه: عزیزم برای اینکه از غذا خوردن لذّت ببری من بهت برنامه میدم💞
* اولا "تا گرسنه نشدی غذا نخور" 🍝
* بعدش هم اینکه "قبل از سیر شدن دست از غذا بکش" ☺️
👌ضمناً بین دو وعده غذایی، مراقب باش که غذاهای اضافی نخوری.
✅ انجام این کارا باعث میشه که "اتفاقاً از غذا خوردن خیلی بیشتر لذّت ببری"💖
"دیگه غذا سوار تو نیست بلکه تو سوارِ غذا خوردن هستی" 😊
🔶 پس سعی کن آروم و با حوصله غذا بخوری . همراهش بلافاصله آب نخور
🔷 و قبل از غذا و بعد از غذا دستات رو بشور. و نمک و ادویه جات و غذاهای طبیعی استفاده کن.
☑️👆👆🌷
🌺 در زمینه غذا خوردن، کلّی آداب و مستحبّات توی دین هست که اگه کسی به این دستورات عمل کنه
👈 توی ۹۰ سالگی هم پرهیز غذایی نداره و میتونه هر غذایی رو بخوره 😊
✔️ چون داره با برنامه لذّتِ غذا خوردن خودش رو تامین میکنه.
🌹💕🌷
🚸 امّا #فرهنگ_غربی کاری میکنه که آدم مثل ببعی ها بو بکشه
و هر چی خوشش اومد بخوره
و هیچ آدابی رو رعایت نکنه!🚫
🔺✅🔺➖🔵
#ولادت_عبدالعظیم_حسنی
جان به قربان تو ای سیّد پاکیزه سرشت
شهرری از تو بهشت است بهشت است بهشت
✍حاج غلامرضا سازگار
سالروز ولادت #حضرت_عبدالعظیم_حسنی (ع) گرامی باد
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
سلام دوستان وقتتون بخیر
ایام به کام 🌹
🔷از آنجایی که سؤال درباره یبوست زیاده.
تصمیم گرفتم امروز در این باره مطلب بگذارم
امیدوارم که مورد استفاده شما بزرگواران قرار بگیرد✅
التماس دعا 🌹
داستان کودکانه😍🌹
برای کوچولو های نازنین👶🌺
ومامان های مهربون ☺️🌸
#داستان_کودکانه
آزادی🌹
همه جا تاریک بود. امشب هم مثلِ هرشب. خسته و ناامید چشم دوخته بودم به کور سوی نوری که از شکافی کوچک می تابید.
تا افسردگی راهی نداشتم.
شاید هم افسرده شده بودم و خودم نمی دانستم.
غمگین به اطرافم نگاه کردم. دوست هایم هم دستِ کمی از من نداشتند.
همه ساکت و دلشکسته بودیم.
هر چه بیشتر می گذشت، حالم بدتر می شد و ناامید تر می شدم.
نگاهی به دور و برم کردم و گفتم:"بهتره بخوابیم. امشب هم خبری نیست."
همه آه کشیدند. ولی مگر می شد خوابید.
با آن همه غم و ناراحتی. احساس می کردم تمامِ تنم درد می کند. دلم می خواست بیرون بروم و برگ هایم را باز کنم. کششی به بدنم بدهم. از این جای تنگ و تاریک خسته بودم.
سعی کردم خودم را به خواب بزنم که صدایی به گوشم رسید. گوش تیز کردم.
باورم نمی شد. بالاخره نوری تابید و ما آزاد شدیم.
روی میز که قرار گرفتم. با لذت، برگ هایم را در اطراف پهن کردم.
وای چه زیبا بود لحظه آزادی و راحتی.
صدای گوشنوازی دلم را شاد کرد.
که گفت:" سهیل، از امشب دیگه حق نداری قبل از انجام تکالیفت، بازی کنی.
اول تکلیف، بعد بازی."
همه ما خوشحال شدیم که از این به بعد دیگر در کیفِ تنگ و تاریک زندانی نمی شویم.
(فرجام پور)
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
#دستان_سرد
#قسمت_258
امید دستانش را روی صورتش کشید و بعد از کمی مکث گفت:" راستش بعضی رفتارهاتون برام عجیبه."
محسن خندید و گفت:" وای من عاشقِ چیزای عجیب و غریبم. چه جالب! بگو مهندس جان:"
امید لبخندی زد. محسن همیشه با کوچک ترین سوژه لبخند را مهمان لبهایش می کرد. محسن کنارش نشست و گفت:" منتظرم؟"
امید گفت:"راستش برام عجیبه، شماها هزار تا درد و بدبختی دارید. یعنی خدایی که می گی هست، این همه بدبختی ریخته روی سرتون، باز می شینید سر سجاده و نماز می خونید و دعا می کنید. باز می گید مهربونه و دوستش دارید. اصلا سر در نمیارم.؟"
محسن دستش را روی پای امید گذاشت وگفت:" یه خورده توضیحش سخته.
ولی اگر ناراحت نشی چند تا مثال بزنم که راحت تر متوجه بشی. می خوام از زندگی شخصیت مثال بزنم. ناراحت نمی شی که؟"
امید گفت:" نه اصلا ناراحت نمی شم. فقط الان حسابی ذهنم مشغوله:"
محسن دستاش را توی هم قفل کرد. به روبرو خیره شد و گفت:" ببخشید ولی برای اینکه بهتر متوجه بشی، مجبورم این مثال رو بزنم. البته اولش بگم که توی این مدت که با هم هستیم، خوب شناختمت. می دونم که چقدر باگذشت و مهربونی. توی رفاقت هم که ماشاءالله کم نمی ذاری. ولی من با اجازه ات، از تمامِ مسائل زندگیت تا حدودی خبر دارم.نه اینکه بخوام فضولی کنم، نه. فقط متوجه شدم. اینو گفتم که اگه مثالی زدم، پیش خودت نگی من از کجا می دونم. حله؟"
امید نفس عمیقی کشید وگفت:" حله."
(فرجام پور)
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
#دستان_سرد
#قسمت_259
محسن دوباره به روبرو خیره شد وگفت:" ببخشیدا. توی این مدت، توی سختی های زندگیت، چه چیزی باعث می شد که زندگی را تحمل کنی؟ یعنی به چه امیدی زندگی می کردی؟"
امید کمی مکث کرد و گفت:" خب امیدِ به آینده. امیدوار بودم بتونم برای خودم زندگی خوبی بسازم."
محسن گفت:" آفرین. خب الآن چی؟"
امید گفت:" الآن، نمی دونم. :"
محسن گفت:" یعنی الان نمی خوای آینده ات را بسازی؟"
امید دستش را لابه لای موهاش کشید و گفت:" نه اینکه نخوام. ولی سردر گم هستم."
محسن گفت:" خب چرا تا حالا امید داشتی و الان نداری؟"
امید کمی مکث کرد و سرش را پایین انداخت و گفت:" راستش، به خاطر عشق و محبتی که توی دلم بود، به آینده امیدوار بودم. ولی الان دیگه نیست.
درسته مشکلاتم زیاد بود، ولی همون عشق و محبت، بهم نیرو می داد برای جلو رفتن و پیشرفت کردن."
محسن گفت:" آفرین. منظورم همین بود. عشق و محبت، که اگر نباشه، هیچ کس انگیزه ای برای زندگی نداره.:"
امید به سمتش برگشت و گفت:" چه ربطی به نماز خوندن داره؟"
محسن لبخند زد و گفت:" دِ همین دیگه. این نیرویی هم که ما رو سر سجاده می نشونه، همون عشق و محبته. نیرویی که کمکمون می کنه، درد و سختی زندگی رو راحت تحمل کنیم؛ همین عشق و محبته.
اصلا مگر آدم بدون عشق هم می شه.امید جان همه ما عاشقیم. توی دل هر کس عشق نباشه، شاید نمی شه اسمش رو آدم گذاشت. فقط باید عشق حقیقی رو پیدا کنیم. خب بقیه اش برای یه وقتِ دیگه. خودمم هنگ کردم."
بعد بلند بلند خندید.
از اتاق بیرون رفت و امید رو با دریایی از سؤال تنها گذاشت.
امید در خاطراتش غرق شد. تمامِ آنچه از کودکی بر او گذشته بود؛ چون تصویری روشن جلوی چشمانش نقش بست. و جمله محسن در سرش پیچید.
"عشقِ واقعی "
(فرجام پور)
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون