هدایت شده از تنهامسیرآرامش 💞
⭕️ یک ملت از سقوط هواپیما داغدار است اما فرق است میان مردم عزادار با کفتارهایی که به این بهانه میخواهند وحدت بوجود آمده در مردم بعد از تشییع حاج قاسم را از بین ببرند.
این اتفاق تلخ در بستر جنگ با دشمن اصلی کشور بوجود آمده و ان شاءالله انتقام این عزیزان را نیز از امریکا خواهیم گرفت.
✍ امیرحسین ثابتی
کمپین حمایت از #سردار_حاجی_زاده
#سپاه_امنیت_ایران
چشم به دهان #فتنه_گران نباشید
دشمن، دشمن است، امنیتی که با مجاهدتهای بسیار بدست آمد را، فدای یک اشتباه هرچند بزرگ نکنیم
از تاریخ درس بگیریم، قبل آنکه عبرت آیندگان
شویم
اللهم عجل لولیک الفرج
هدایت شده از تنهامسیرآرامش 💞
#توییت | این درد جانکاه کمتر از غم سردار سلیمانی نیست
⭕️ آخرین اخبار حوادث هواپیما👇🏼👇🏼👇🏼
http://eitaa.com/joinchat/63963136Ca672116ed5
داستان کودکانه😍🌹
برای کوچولو های نازنین👶🌺
ومامان های مهربون ☺️🌸
#داستان_کودکانه
پرواز🌹
پویا دسته فرمان را سفت چسبید.
آن را به عقب کشید. هواپیما با تکان سختی از زمین بلند شد.
پویا با لبخند به اطراف نگاه کرد.
آسمان صاف بود. فقط چند تکه ابر در آن دید. بالا و بالاتر رفت.
به وسطِ ابرهایی که شبیه پشمک بودند رسید. چشمانش را بست و زبانش را دراز کرد.
تکه ای ابر به زبانش چسبید. با خوشحالی آن را مزه کرد.
شیرین و خوشمزه بود. درست مثلِ پشمک واقعی.
چشمانش را باز کرد. خرسی از صندلی پشتِ سرش صدازد:"پس من چی؟"
پویا گفت:"الان دور می زنم. تو هم از این پشمک ها بخور."
دور زد و برگشت. وسطِ ابرها که رسید. خرسی بلند شد و دستش را دراز کرد. یک تکه ابرِ خوشمزه کَند و توی دهانش گذاشت.
پویا گفت:"محکم بشین که می خوام برم طرفِ کوه ها."
خرسی محکم به صندلی چسبید.
پویا هواپیما را به طرفِ کوه ها برد.
روی کوه، برف سفیدی بود.
به قله کوه رسید. دستش را دراز کرد و کمی برف برداشت. خرسی هم خم شد و دستش را پر از برف کرد.
هواپیما دوباره بالا رفت. هر دو برف هایشان را خوردند. خیلی خنک و خوشمزه بود.
خرسی گفت :"دوباره برف می خوام."
پویا به او نگاه کرد و گفت:"دیگه بسه. باید بریم خونه:"
خرسی از جا پرید و داد زد:"مواظب باش."
پویا جلو را نگاه کرد. وای هواپیما نزدیک کوه بود. نزدیک بود به آن بخورد.
دستش را روی صورتش گذاشت و فریاد زد.:"وای.. خدا... کمک..."
دستی روی شانه اش نشست.
"پویا ...پویا ...بیدارشو... داری خواب می بینی." چشمانش را باز کرد.
با نگرانی دور و برش را دید.
خرسی روی تخت؛ کنارش خواب بود.
مادر گفت:"زود بیا صبحانه بخور. مدرسه ات دیر می شه."
پویا از جا بلند و شد. به طرفِ قفسه رفت. هواپیما سرِ جایش بود.
آن را برداشت. لبخند زد و به طرفِ آشپزخانه رفت.
مادر و پدر، کنارِ سفره نشسته بودند. سلام داد و گفت:"مامان جون، بابا جون، به خاطرِ کادوی خوبتون متشکرم."
پدر خندید وگفت:"جایزه، کارنامه خوبته."
پویا گفت:"این و خرسی رو از همه اسباب بازی هام بیشتر دوست دارم."
دوباره به اتاق برگشت. تا برای رفتن به مدرسه آماده شود."
(فرجام پور)
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
دلنوشته ◾️😭
امشب لبم نیست خندان و خوشرو
چون چشم هایم باریده بر او 😭
بغضم شکسته در نای سینه
سردارم گشته کشته از کینه
آزاده مردی از دیار عشق
رزمنده ای در سرای دمشق
پشت دشمنان از او شکسته
تیر جفاشان از دور نشسته
بر سینه او، بر دست و بازو
چون نبودشان جرئت رو یا رو
اما که خونش غوغا به پا کرد
یک جهانی را یار مولا کرد ◾️😭
(فرجام پور)
شادی روح سردار عشق صلوات
اللهم صل علی محمد وال محمد وعجل فرجهم◾️
روحش شاد و یادش ماندگار◾️
اللهم عجل لولیک الفرج ◾️
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
┄┅─✵💝✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
صبح را آغاز میکنیم
با نام خدایی
که همین نزدیکیهاست
خدایی که در تارو پود ماست
خدایی که عشق را به ما هديه داد،
و عاشقی را
درسفره دل ما جای داد
الهی به امید
سلام صبح بخیر 🌹
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون