ترانه🌹
به دنبال آدرسی، به کوچه ای در پایین شهر رفتم.
از جلوی درب خانه ای گذشتم. هنوز چند قدم دور نشده بودم که صدای زنی از پشت سر، ذهنم را درگیر کرد. او با صدای بلند می گفت:
-ترانه، صبر کن. کارت دارم.
سر جایم خشکم زد. بی اعتنا به عابرانی که از کنارم می گذشتند، ایستادم و به فکر فرو رفتم. صدا خیلی آشنا بود و ترانه!
این اسم هم با گوشم غریبه نبود. برگشتم و با تعجب به همان خانه نگاهی انداختم. آن خانه، با دیوارهای آجری کوتاه که شاخه های درخت مو از آن آویزان بود، عجیب در نگاهم، جلوه کرد.
آهسته به سمت درب خانه قدم برداشتم.
با دقت، تک تک آجرها و شاخه های درخت مو را از نظر گذراندم. اینجا چه خبر است؟
محو درب آهنی زنگار زده و چند رنگش شدم، که به شدت باز شد.
از صدای باز شدن در و فریاد کودکی که آن را گشود، از جا پریدم.
دختر بچه ای ژولیده و پریشان که با دیدنم، سرجا خشکش زد و بعد از کمی مکث شروع به گریه کردن نمود.
هاج و واج مانده بودم. نمی دانستم چه کنم.
صدای همان زن در گوشم پیچید:
-ترانه بیا تو، در رو در رو ببند؟
وقتی جوابی نشنید، پردهای که پشت در بود را کنار زد و دست ترانه را گرفت. در لحظه ای که او را به داخل می کشید، نگاهش به من افتاد که همان طور گیج و مبهوت ایستاده بودم.
مکثی کرد و با تعجب نگاهم کرد:
-شما؟ با کسی کار دارید؟
نفسم در سینه حبس شد. نمی توانستم باور کنم. بعد از پانزده سال زنی را می دیدم که اولین تجربه عاشقی را با او داشتم. محو چهره اش شدم و زبانم بند آمد.
با تعجب نگاهم کرد. بازوان ترانه را محکم گرفت. هر دو در سکوت خیره هم بودیم. آرام آرام، دستانش سست شد و ترانه از دستش گریخت.
رنگ رخسارش تغییر کرد. دستش را جلوی دهانش گذاشت. صدای ضعیفی از زیر دستش به گوشم رسید:
-باورم نمی شه، تو؟
چشمان مرطوبش را زیر انداخت. فوری داخل رفت و در را بست. صدای پیرمردی را شنیدم:
-لاله بابا، بیا کمکم کن. این بچهی یتیم رو هم اینقدر اذیت نکن.
پاهایم سست شد. همان جا کنار دیوار سُر خوردم و روی زمین نشستم. غرق شدم در خاطرات پانزده سال پیش. من، محله قدیمی، مغازه حاج احمد و دختر زیبارویش که دلم را ربوده بود.
هیچ وقت نتوانستم حرف دلم را بگویم. به امید روزی که موقعیتی برای خواستگاری داشته باشم؛ ولی وقتی از خدمت برگشتم، دیگر خبری از حاج احمد، مغازه و دخترش نبود.
خبر ازدواجش را که شنیدم، دنیا روی سرم خراب شد. تصمیم گرفتم هرگز ازدواج نکنم.
حالا در این محله قدیمی، در این خانه تقریبا مخروب، حاج احمد، لاله و ترانه..... ترانه.... ترانه.....
صدایی در گوشم پیچید.
(خیلی زود دیر می شود)
(فرجامپور)
⛔️کپی و فروارد ممنوع و حرام است ⛔️
@asraredarun
اسرار درون
ایتا و تلگرام
دلنوشته 🌹
درد دوری ات به جانم آتشی افروخته
بر لبم مُهری نهاد است تا دهانم دوخته
هر شبم بی همدمم تا صبح بی خوابم هنوز
غم به جانم رخنه کرده تا درونم سوخته
طاقتم سر رفته، امیدم به لطفت ماندگار
روی خوش بر من کنی چشمم به مهرت دوخته
چون رحیمی، با کرامت، صاحب لطفی خدا
بر وصالت این دلم هر آنچه داشته افروخته
(فرجامپور)
اللهم عجل لولیک الفرج 🌹
شبتون بهشت
التماس دعا🌹
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
هدایت شده از مشاور خانواده| خانم فرجامپور
ریپلی به قسمت اول رمان شبهای بدون او👆👆🌹
هدیه نگاه مهربانتان 🌹
دوستان جدیدالورود خوش آمدید🌹
منتطر نظرات سازنده تون هستم✅
⛔️کپی و فروارد رمان و داستان های کودکانه و دلنوشته ممنوع و حرام است⛔️
بقیه پست های کانال، کپی و فروارد بلا مانع است ✅
هدایت شده از مشاور خانواده| خانم فرجامپور
در خدمتتون هستم
با بحث مشاوره
در رابطه با
✴️خانواده و مشکلات خانوادگی
✴️همسرداری
✴️تربیت فرزند
✴️ازدواج
✴️اصلاح تغذیه
جهت تنظیم نوبت به ای دی زیر پیام بدید
👇👇
@masoomi56
مبحث نکات و سیاست های همسرداری و طب اسلامی را در این کانال پیگیر باشید👇👇
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
کانال فرم های مشاوره
https://eitaa.com/joinchat/3032088595Cbc12a9d09e
┄┅─✵💝✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
✨صبحتان متبرك بہ اسماء اللہ
یا اللہ و یا ڪریم
یا رحمن و یا رحیم
یا غفار و یا مجید
یا سبحان و یا حمید
سلاااام
الهی به امیدتو💖
@asraredarun
اسرار درون
┄┅─✵💝✵─┅┄
┄✦۞✦✺﷽✺✦۞✦┄
#حدیث_نور
✨امام صادق علیهالسلام فرمودند:
كم ترين سپاسگزارى، اين است كه انسان نعمت را (مستقيما) از خدا بداند و جز او علتى براى آن نداند و نيز به آنچه خداوند عطايش كرده، خرسند باشد و با نعمت او مرتكب گناه وى نشود و نعمت خدا را وسيله مخالفت با امر و نهى او قرار ندهد.✨
@asraredarun
اسرار درون
┄✦۞✦✺💠✺✦۞✦┄
#سلام_امام_مهربانم💚
قحطی به دینمان زده یا ایها العزیز
دارد ظهورتان به خدا دیر می شود
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
@asraredarun
اسرار درون
❀🍃✿🍃❀ ❀🍃✿🍃❀