#دلبرانه😍💖
دوست دارم به اندازه ❣
تموم ثانیه های زندگیم 😍💕❣💕
@asraredarun
┄┅─✵💞✵─┅┄
هدایت شده از فرم های مشاوره استاد فرجام پور
001.mp3
2.06M
🔶 رابطه صحیح زن و شوهر
بخش اول
🔺 احساس مالکیت یا امانت؟
دکتر حمید #حبشی
🔹@IslamlifeStyles
هدایت شده از مشاور خانواده| خانم فرجامپور
سلام 🌹
در خدمتتون هستم
با بحث مشاوره
در رابطه با 👇
✴️خانواده و مشکلات خانوادگی
✴️همسرداری
✴️سیاستهای زنانه
✴️تربیت فرزند
✴️ازدواج
✴️اصلاح تغذیه
✴️مسائل اعتقادی
(فرجامپور)
جهت تنظیم نوبت به ای دی زیر پیام بدید
👇👇
@masoomi56
مبحث نکات و سیاست های همسرداری و طب اسلامی را در این کانال پیگیر باشید👇👇
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
کانال فرم های مشاوره
https://eitaa.com/joinchat/3032088595Cbc12a9d09e
#نظر_شما
با سلام خدمت همه تنهامسیری های عزیز
تشکر از خانم فرجام پور عزیز که در نهایت صبوری و دلسوزی با کلام تاثیرگذارشون در لحظات سخت زندگی به بنده یاری رساندند.
برای ایشان سلامتی، سعادت و توفیق روزافزون از خداوند متعال خواستارم.
🔸🔸🔸🔸🔸🔸🔸🔸🔸
خدا را شکر🌹
هر چه هست لطف خداست و بس👌
محتاج دعای خیرتون هستم 🌺
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا
#قسمت_پنـجـاه_و_دوم
✍سر و صداهایِ بیرون از اتاق کمی غیرعادی بود. حسام با نفسی راحت، سرش را به دیوار تکیه داد: شروع شد! جمله ی زیرِ لبی اش، وحشتم را چند برابر کرد. چه چیزی شروع شده بود؟! لرزشی که به گِل نشسته بود، دوباره به چهار ستون بدنم مشت زد، انقدر که صدایِ بهم خوردنِ دندانهایم را به وضوح میشنیدم. نمیدانم هوا آنقدر سرد بود یا من احساسِ انجماد میکردم؟
صدایِ فریادهایِ عثمان به گوش میرسید: مدارک! اون مدارک رو از بین ببرید!
ناگهان با لگد زدن به در، وارد اتاق شد، چشمانش از فرط خشم به خون نشسته بود. بی معطلی به سراغِ من آمد. با خشونتی وصف ناپذیر بازویم را گرفت و بلندم کرد. حسام با چهره ای بی رنگ، و صدایی پرصلابت فریاد زد: بهش دست نزن! و قنداقِ اسحله ی عثمان بود که رویِ صورتش نشست؛ اما حسام فقط لبخند زد: چی فکر کردی؟ که اینجا تگزاسه و تو میتونی از بین این همه مامور فرار کنی؟ عثمان با دندانهایی گره خورده به سمتش هجوم برد و با فشردنِ گلویش، از زمین جدایش کرد: ببند دهنت رو! اینجا تگزاس نیست اما من بلدم تگزاسی عمل کنم. جفتتونو با خودم میبرم!
حسام خندید: من اگه جات بودم، تنهایی در میرفتم، ما رو جایی نمیتونی ببری، ارنست دستگیر شده پس خوش خدمتی فایده ای نداره، توام الان یه مهره ی سوخته ای، عین صوفی، خوب بهش نگاه کن آینده ی نه چندان دورت جلو چشمات پخشِ زمینه!!
عثمان با بهتی وحشیانه حسام را با دیوار کوبید: دروغه...
حسام با چشمانی آرام و صورتی متبسم، عثمان را خطاب قرار داد: واقعا شماها چی در مورد ایران فکر کردین؟ که مثل عراق و افغانستان و الی آخره؟ که میاین و میزنین و میدزدین و تخلیه اطلاعات میکنید و میرین؟ کسی هم کاری به کارتون نداره؟ نه دیگه، اشتباه میکنید! از لحظه ای که اولین جرقه ی استفاده از دانیال به سرتون خورد، تا قدم زدن کنار رودخونه و خوردن قهوه تو کافه های آلمان، تا دادنِ موبایل تو بیمارستان به سارا و فراری دادنش زیر نظر ما بودین!! اینجا، ایراااانه ایراااااااان...
باورم نمیشد، یعنی تمامِ مدت، زیرِ نگاهِ حسام و دوستانش بودم؟ اما دلیلِ این همه بازی چه بود؟
صدایِ ساییده شدنِ دندانهایِ عثمان رویِ یکدیگر به راحتی قابل شنیدن بود. با صدایی خفه شده از فرط خشم، حسام را زیرِ مشت و لگدش زندانی کرد: لعنتی! میکشمت آشغال...
بی اختیار شروع به جیغ زدن کردم. نمیدانستم دلیلش چیست؟! مظلومیتِ حسام یا ترسِ بی حد و حسابِ خودم؟!
چند مردی که از همراهانِ عثمان بودند از پنجره به بیرون پریدند. صدایِ تیراندازی در نقاطِ مختلف شنیده میشد. عثمان دستانش را بر گوشهایش فشار داد و به سمتم هجوم آورد: خفه شو! دهنت رو ببند!
آنقدر ترسیده بودم که مخلوطی از درد و وحشت، معجونی بی توقف از جیغهایِ بی اراده تحویلم داده بود. عثمان گلویم را فشار میداد و من نفس به نفس کبودتر میشدم.
ناگهان حسام با تمام توانِ تحلیل رفته اش، با او درگیر شد. عثمان محکوم به مرگ بود چه دستگیر میشد چه فرار میکرد پس حسودانه، همراه میطلبید برایِ سفرِ آخرتش. تازه نفسیِ عثمان بر تن زخمی حسام چربید و نا امید از بردنِ منِ جنازه شده از ترس با خود، فرار را بر قرار ترجیح داد. حسام نیمه هوشیار بر زمین میخ شده بود، کشان کشان خود را بالایِ سرش رساندم. شرایطش اگر بدتر از من نبود، یقین داشتم که بهترنیست...
نفسهایم به شماره افتاده بود. صدای فریادها و تیراندازی ها، مبهم به گوشم میرسید. صورتِ به خون نشسته ی حسام ثانیه به ثانیه مقابل چشمانم تار و تارتر میشد. چشمانِ بسته اش، هنوز هم مهربان بود. ناخواسته در کنارش نقشِ زمین شدم، تاریک و بی صدا...
⏪ #ادامہ_دارد...
📝نویسنده اسعد بلند دوست
@asraredarun
اسرار درون
┄┅─✵💝✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
خدایا شروع سـخن نامِ توست
وجودم به هر لحظه آرامِ توست
دل از نام و یادت بگـیرد قـرار
خوشم چون که باشی مرا در کنار
سلاااام
الهی به امیدتو
صبحتون بخیر💖
@asraredarun
┄┅─✵💝✵─┅┄
┄✦۞✦✺﷽✺✦۞✦┄
#حدیث_نور
✨امام صادق (علیهالسلام) فرمودند:
عالم باشى یا جاهل، خاموشى را برگزین تا بردبار به شمار آیى. زیرا خاموشى نزد دانایان زینت و در پیش نادانان پوشش است.✨
@asraredarun
┄✦۞✦✺💠✺✦۞✦┄
#الهی_نظری 🙏
حـاجـتِ آخـرِ ايـن قـوم خـدايا نـرسيد
صـاحب سبزترين خيمهی صحرا نرسيد
بی حـضورش دلِ من مجمع تنهايی شد
همه ی هـستی اين عاشق تنها نـرسيد...!!
😔💔
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#یـا_مولای_یا_صاحب_الزمان
@asraredarun
❀🍃✿🍃❀ ❀🍃✿🍃❀
4_5821073286276057839.mp3
13.23M
#خانواده_آسمانی ۶۰
#استاد_شجاعی
#سردار_سلیمانی
#آیتالله_مصباح_یزدی
عاشق که میشوی؛ در عشق حریص خواهی شد!
میخواهی سهم بیشتری از قلب محبوبت را داشته باشی!
کسی که عاشق اهل آسمان است؛ هر روز شهید میشود!
منیّتها، گناهان، مقاومتها، حسادتها و ... هر آنچه سیاهی است را برای محبوبش سَر میبُرد! تا بیشتر بخواهندش!
باید شهید باشی تا شهید شوی!
#من_و_خانواده_آسمانی
#شرح_لاالهالاالله
#مبارزه_با_نفس
@ostad_shojae
اجازه دهید کودکان با وسایل دور ریختنی کاردستی درست کنند
استفاده از دور ریختنی ها به هوش اقتصادی کودک کمک می کند. و به کودک یاد می دهد که مراقب محیط زیست باشد.
#تربیت_فرزند
@asraredarun
بچه های باهوش ولی بدون خلاقیت بچه هایی به شدت وظیفه شناس، درس خوان، مؤدب و همراه هستند و بسیار مورد علاقه ی معلم ها هستند. اما تحمل کوچکترین شکست را ندارند و اگر نمره ی 20 شان 19 شود دق می کنند. این بچه ها را والدین هم خیلی دوست دارند
در حالی که بهترین ترکیب حالت بچه های باهوش و خلاق است.
این بچه ها خیلی راحت نیستند. برای این که بچه های خلاق داشته باشید باید آماده باشید،
کودک متعادل و کودک آرزوها، کودک سختی است اگر برای پرورش مراحل بعدی این کودک آماده نباشید اذیت خواهید شد چون اصلاً بچه های راحتی نیستند.
@asraredarun
شیوه ی حرف زدن و برخورد والدین با کودک، در رشد شناختی و هیجانی کودکان تاثیر بسزایی دارد. در زیر به چهار نمونه از شیوههای درست صحبت کردن و برخورد با کودک میپردازیم.
خودت تصمیم بگیر؛
اینگونه به کودک میآموزیم که #مسئولیت کارش را خود، برعهده دارد و هر تصمیمی که بگیرد باید منتظر عواقب بد یا خوبش باشد.
دوستت دارم ولی این کار تو را نمیپسندم؛
کار درست و نادرست، را به صورت واضح برای کودک مشخص کنید، یعنی به او بیاموزید ما کار [درست] و کار [نادرست] داریم، نه بچهی خوب و بچهی بد.
از تو میخواهم مشکل من را حل کنی؛
اگر کودک رفتاری دارد که باعث رنجش شما میشود، به او بگویید که دچار مشکل شدهاید و از او بخواهید در حل مشکل به شما کمک کند.
احساس تو را درک میکنم؛
وقتی کودک عصبانی است و مثلا میگوید «از تو متنفرم» یا «خیلی بدی»، با شنیدن این پاسخ از سمت شما، از شدت عصبانیتاش کاسته شده و میتوانید با هم به حل مسئله بپردازید.
@asraredarun
براي اينكه حرمت نفس كودك ساخته شود تا هجده سالگی روزی پنجاه بار به جا،به موقع به فرزندتون بگید؛ " تو خوبی"
(نه تو باهوشی، تو خوشگلی، تو زرنگی، تنها بگید تو خوبی).
گاهی بهش بگویید نمی دونید تا بفهمه ندونستن بد نیست.
و گاهی اوقات هم ازش معذرت بخواید تا بدونه تنها او نیست که کار اشتباه میکنه!
در اين شرايط است كه كودك خود را بد، نادان و ناتوان نميبيند و حرمت نفسش شكل ميگيرد.
بچه را به مزارع و باغ ها ببريد تا منشأ غذاها را ببينند. تعطيلات به كجاها مي رويم؟ چه مي خوريم؟ پس اين كودكان چگونه عظمت هستي را درك كنند؟ وقتي پيك نيك هاي ما با غذاهاي صنعتي، كالباس و چيبس و نوشابه برگزار مي شود، چگونه مي توان انتظار داشت كه كودكان ما با طبيعت آشنا شوند و عظمت هستي را درك كنند. فست فود به عنوان بلا هميشه همراه مااست.
بچه را وقتي به مزارع مي بريد اجازه بگيريد كه بچه ها بتوانند از بوته ها بچینند. توي شاليزار نشاء كنند. زحمت و تلاش برنجكارها و دهقانان را ببينند. اين كارها و ديدن اين مسائل حس سپاسگزاري را در بچه ها و حتي در خود ما نيز تقويت مي كند. به اين شكل كودك مي تواند درك كند كه حالا كه من اين شيريني يا غذا را مي خورم چگونه و توسط چه كساني به دست من رسيده است. بازي فقط به معناي بازي با لگو و اسباب بازي نيست بلكه مهمترين شكل بازي در طبيعت صورت مي گيرد. در طبيعت مي توان بازي را زندگي كرد كه اين خود يك بازي سازنده است.
🍃لبخند بزن: وقتی با خانواده ات دور هم جمع شده اید
خیلی ها هستند آرزوی داشتن خانواده را دارند
لبخند بزن: وقتی داری سرکارت میروی.
خیلی ها هستند دربدر بدنبال کار وشغل هستند.
لبخندبزن: چون تو صحیح و سالم هستی.
خیلی ها هستند دارند بخاطر بازگشت سلامتی شان میلیونها خرج میکنند
لبخند بزن: چون تو زنده ای وروزی داده میشوی وهنوز فرصت برای جبران زمان داری
لبخند بزن: چون تو"خدا"را داری و اورا می پرستی و از او طلب کمک میکنی.
لبخند بزن: چون "تو"خودت هستی.
وخیلی ها آرزو دارند که چون "تو" باشند.
همیشه فرهنگ لبخند را در محیط زندگی خودت منتشر کن.
كودکان نه مجرم اندو نه دشمن ما
آنهاموجودات كوچكی اند كه در
دنیای پرقانون ما گیج و بی پناهند.
به آنها زندگی كردن بیاموزید،
مبادا با سختگیری به جایی برسند
كه فقط زنده اند و نیاموختند
چگونه زندگی کنند
#تربیت_فرزند
@asraredarun
هدایت شده از رسانه (۱۵ تا ۲۱ سالگی)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#بسیج
تفکر بسیجی یعنی.....
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
🔚4799🔜
هدایت شده از تنهامسیرآرامش 💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❇️ رعایت ادب شرط اصلی برای داشتن یک خانواده خوب
💥 کلیپ بسیااار عالی!
استاد پناهیان
🌺@IslamlifeStyles
هدایت شده از فرم های مشاوره استاد فرجام پور
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آیا شما هم نگرانید . . .
که فرزندان شما در گوگل با تصاویر و فیلمها و مطالب مستهجن مواجه نشند . . ؟!
🌿⃟؎•°
مشاور خانواده| خانم فرجامپور
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_پنـجـاه_و_دوم ✍سر و صداهایِ بیرون از اتاق کمی غیرعادی
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا
#قسمت_پنـجـاه_و_سـوم
✍ نمیدانم چقدرگذشت چند ساعت؟ یا چند روز؟ اما اولین دریافتیِ حسی ام، بویِ تندِ ضدعفونی کننده ی بیمارستان بود و نوری شدید که به ضربش، جمع میشد پلکهایِ سنگینم و صدایی که آشنا بود، آشنایی از جنسِ چایِ شیرین با طعم خدا، باز هم قرآن میخواند، قرآنی که در ناخودآگاهم نُت شد و بر موسیقاییِ خداپرستیم نشست...
در لجبازیِ با دیدن و ندیدن، تماشا پیروز شد. خودش بود حسام قرآن به دست، رویِ ویلچر با لباسِ بیمارانِ بیمارستان. لبخند زدم، خوشحال بودم که حالش خوب است، هم خودش، هم صدایش...
باز دلم جایِ خالیِ دانیال را فریاد زد. صدایم پر خش بود و مشت شده دا.. دانیال کجاست؟!
تعجب زده نگاهم کرد، اما تند چشمانش را دزدید. راستی چشمانش چه رنگی بود؟ هرگز فرصت شناساییش را نمیداد، این جوانِ با حیا...
لبخند به لب قرآنش را بوسید و روی میز گذاشت: الحمدلله به هوش اومدین، دیگه نگرانمون کرده بودین، مونده بودم که جوابِ دانیال رو چی بدم؟
با موجی بریده دوباره سوالم را تکرار کردم و او با تبسم سرش را تکان داد: همه ی خواهرا اینجورین یا شما زیادی اون تحفه رو دوست دارین؟آخه مشکل اینجاست که هر چی نگاه میکنم میبینم که چیزی واسه دوست داشتن نداره، نه تیپی نه قیافه ای نه هنری، از همه مهمتر، نه عقلی!
دوست داشتم بخندم: دانیال من همه چیز داشت، تیپ، قیافه، هنر، عقل و بهترین مهربانی هایِ برادرانه یِ دنیا...
صندلی اش را به سمت پنجره هل داد، پرده را کنار زد: ایران نیست!
نگران به صورتِ ریش دارش خیره شدم؛
-اما اصلا نگران نباشید، جاش امنه. من تمام ماجرا رو براتون تعریف میکنم.
مردی چاق و میانسال وارد اتاق شد: آقا سید، میشه بفرمایید من و همکارام چه گناهی کردیم که تو بیمارِ این بیمارستانی؟
حسام با لبهایی جمع شده از شدت خنده، دست در جیبش کرد و موزی درآورد: عه نبینم عصبانی باشیا موز بخور حرص نخور لاغر میشی، میمونی رو دستمون.
این جوان در کنارِ داشتنِ خدا، طبع شوخ هم داشت؟ خدا و شوخ طبعی منافات نداشتند؟!
پرستار سری تکان داد: بیا برو بچه سید! مادرت در به در داره دنبالت میگرده آخه مریضم انقدر سِرتِق؟ بری که دیگه اینورا پیدات نشه...
حسام خندید: آمینش رو بلند بگو! سرش را پایین انداخت و با صدایی پر متانت مرا خطاب قرار داد: سارا خانووم الان تازه بهوش اومدین فردا با اجازه پزشکتون میام و کلِ ماجرا رو براتون تعریف میکنم فعلا یا علی...
نام علی غریب ترین، اسم به گوشم بود؛ چون تا وقتی پدر بود به زبان آوردنش در خانه، فرقی با هنجارشکنی نداشت!
دو پرستار زن وارد اتاق شدند و حسام کَل کَل کنان با آن پرستار چاق از اتاق خارج شد و من خوابِ زمستانی را به انتظار کشیدن تا فردا ترجیح میدادم...
⏪ #ادامہ_دارد...
📝نویسنده:اسعد بلند دوست
@asraredarun
اسرار درون