eitaa logo
مشاور خانواده| خانم فرجام‌پور
4.6هزار دنبال‌کننده
15.5هزار عکس
4.5هزار ویدیو
133 فایل
💞کمک‌تون می‌کنم از زندگی لذت بیشتری ببرید💞 🌷#کبری فرجام‌پور هستم، نویسنده و مشاور تخصصی 👇 💞همسرداری و زناشویی 👼تربیت فرزند 🥰اصلاح مزاج ارتباط با ما و تبلیغات👇 @asheqemola #فوروارد_وکپی_ممنوع⛔ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
مشاهده در ایتا
دانلود
مواظبت بیش از حد باعث ایجاد فرزندانی فاقد اعتماد به ‌نفس می‌شود. اگر خواهان اطاعت مداوم بی‌چون‌وچرا از جانب فرزندمان باشیم، باعث پرورش کودکی خشمناک و یاغی خواهیم شد. و اگر زیاده از حد به فرزندمان اجازه بدهیم، به او می‌آموزیم که حق دارد بدون توجه به حقوق دیگران، هر چه می‌خواهد به دست آورد. پدر می‌تواند فرزندش را که چهار دست‌وپا روی چمن در حال جست‌ وجوست، زیر نظر بگیرد بی‌آنکه تمام مدت بغل دست او باشد. مادر می‌تواند به فرزند 5/2 ساله‌اش اجازه دهد که هنگام راه رفتن در پارک، به یک گربه یا یک حیوان بی آزار، نزدیک شود. بچه‌ای 5ساله احتیاج دارد دوچرخه ‌سواری را یاد بگیرد. حتی اگر در حین یادگیری چندین بار هم زمین بخورد. هنگامی می‌توانیم خودباوری را در فرزندمان شکل دهیم که ایمان و اعتمادمان را به او نشان داده و مطمئن باشیم که فرزندمان می‌تواند متناسب با سن و رشدش از عهده چالش‌ها برآید. @asraredarun
خداگونه باشیم.. هر اندازه که برای کودک پناهگاه امن‌تر و مطمئن‌تری باشیم به همان اندازه کودک در آینده به خدای خود تکیه و اعتماد بیشتری خواهد داشت. ما حق نداریم به خاطر کم تحملی امروز، آغوش امن خدا را از آینده او برباییم... @asraredarun
فرزندت اذیت و شیطنت می کند؟ نصف شب بدخوابی و گریه می کند؟ باید سعه صدر داشت، همینطور در ارتباط با همسران در زمان پیامبر اکرم (صلّی اللّه علیه وآله وسلم) فرزند یتیمی بود که خیلی پیامبر را اذیت می کرد، این بچه از دنیا رفت، به پیامبر گفتند راحت شدید از دست اذیت های این بچه، پیامبر فرمودند نه اصلا، بسیار ناراحتم چون تمام اذیت هایی که از این بچه من تحمل می کردم برایم ترفیع درجه بود و مرا به خدا نزدیکتر ومحبوب تر می کرد بسیاری از اذیتهایی که ازهمسران و فرزندانمان تحمل می کنیم باعث نزدیک شدن ما به پروردگار است [استادفیاض بخش] @asraredarun
پدرها، دلیل مهم موفقیت های علمی کودک. بچه‌ هایی که پدرانشان در امور تحصیلی آنان مشارکت دارند، بیشتر در فعالیت های فوق برنامه شرکت کرده، از مدرسه لذت برده و نمرات بهتری در دروس کسب می کنند. این مسأله بین پسران و دختران یکسان است. دو دلیل مهم برای تأثیر مشارکت پدران در پیشرفت و موفقیت‌ های علمی کودکان این است: ۱. معمولا کودکان با پیشرفت خود در پی جلب رضایت پدر هستند. ۲. مشارکت پدر، باعث برقراری رابطه عاطفی با کودک است و انگیزه کودک را افزایش می دهد.» @asraredarun
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
12.29M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💥اجرای نمایش عروسکی 📕ازکتاب من قهرمانم 💪 مدرسه شهید حاتم الوندیان 🏡@Khanehtma
هدایت شده از علیرضا پناهیان
7.9M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⚠️ حاضری وضع عادی زندگیت رو بهم بزنی؟ 🔥 جرم مردم مدینه بعد از پیامبر این بود که حاضر نشدند زندگی عادی خود را تغییر بدهند! 👈🏻 این کلیپ از جلسه اول مبحث "ضرورت شناخت امتحانات الهی" تهیه شده است. @Panahian_ir
سلام 🌹 در خدمتتون هستم با بحث مشاوره در رابطه با 👇 ✴️خانواده و مشکلات خانوادگی ✴️همسرداری ✴️سیاست‌های زنانه ✴️تربیت فرزند ✴️ازدواج ✴️اصلاح تغذیه ✴️مسائل اعتقادی (فرجام‌پور) جهت تنظیم نوبت به ای دی زیر پیام بدید 👇👇 @masoomi56 مبحث نکات و سیاست های همسرداری و طب اسلامی را در این کانال پیگیر باشید👇👇 http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 کانال فرم های مشاوره https://eitaa.com/joinchat/3032088595Cbc12a9d09e
سلام خواستم تشکر کنم بابت هماهنگ کردن زمان مشاوره، از خانم فرجام پور عزیز هم بابت مشاوره تشکر میکنم و همینطور از استاد حسینی بزرگوار که این علم رو برافراشتن خدا همه شما رو حفظ کنه ان شاالله، واقعا پیدا کردن مشاوری که مبانی اسلامی رو پیاده کنه خیلی سخت شده، باز هم از خانم فرجام پور عزیز تشکر میکنم که خیلی خوب راهنماییم کردن حس کردم خواهر بزرگتر من هستن 🔸🔸🔸🔸🔸🔸🔸🔸🔸🔸🔸 خدا را شکر 🌺 هر چه هست لطف خداست و بس🌹 محتاج دعای خیر شما خوبان هستم🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مشاور خانواده| خانم فرجام‌پور
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_هـشـتـاد ✍“نه” گفتم و قلبم مچاله شد.. “نه” گفتم و زما
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 ✍باید حدسش را میزدم. سرش را میبریدی از اصولش نمیگذشت. ابرویی بالا دادم: فکر نمیکنم حرف خاصی واسه گفتن باشه.. پس اجازه بدین رد شم.. ابرویی در هم کشید. این پسر اخم کردن هم بلد بود: اگه حرف خاصی نبود، امروزو مرخصی نمیگرفتم بیام اینجا.. پس باید.. “باید” اش زیادی محکم بود و استفاده از این کلمه در برابر سارا نوعی اعلام جنگ محسوب میشد. با حرص نفس کشیدم. تن صدایم کمی خشن شد: باید؟؟ باید چی؟؟ انگار قصد کوتاه آمدن نداشت. سخت و مردانه جواب داد: باید جواب سوالمو بدین.. کدام سوال؟؟ گیجی به وجودم تزریق شد و حالم را فراموش کردم: سوالِ ؟؟ چه سوالی؟؟ بدون نرمش در مقابلم ایستاد و دستانش را کنار بدنش پایین آورد: چرا به مادرم گفتین نه؟؟ این سوال چه معنی داشت؟؟؟ دوست داشتن؟؟ یا عصبانیت برایِ خورد شدنِ غرور جنگی اش؟؟ مخلوطی از احساسات مختلف به سمتم هجوم آورد. او چه میدانست از خرابیِ این روزهایم؟ و فقط زخم خورده ی یک جواب منفی و شکسته شدنِ غرورش بود.. کاش میشد پنج انگشتم را روی صورتش حک کنم تا شاید خنک شود این دلتنگیِ سر رفته از ظرفِ وجودم. سوالش را به همان تیزی قبل تکرار کرد. و من پرسیدم که مگر فرقی هم دارد؟؟ و او باز با لحنی سرکش جواب داد که اگر فرق نداشت، وقتش را اینجا تلف نمیکرد.و چه سرمایی داشت حرفهایش.. این مرد میتونست خیلی بد باشد.. بدتر از عثمان و زیباتر از صوفی. و چه میخواست؟؟ اینکه به من بفهماند با وجودِ سرطان و عمرِ کوتاه، منت به سرم گذاشته و خواستگاری کرده؟؟ اینکه باید با سر قبول میکردم و تشکر؟؟ زندگی برادرم را به او مدیون بودم. پس باید غرورش را برمیگردانم. من دیگر چیزی برایِ از دست دادن نداشتم. عصبی ونفس نفس زنان با صدایی بلند خطابش کردم: سرتو بگیر بالا و نگام کن.. اخمش عمیقتر شد . اما سر بلند نکرد.. اینبار با خشم بیشتر فریاد زدم که: سرت را بلند کن و خوب تماشا. حیاط امامزاده در آن وقت ظهر خیلی خلوت بود، اما صدایِ بلندم با آن زبانِ غریبِ آلمانی، توجه چند پیرزن را به طرفمان جلب کرد. سینه ی حسام به تندی بالا و پایین میرفت و این یعنی دوز عصبانیتش سر به فلک میکشید. با چشمانی به خون نشسته سر بلند و به صورتم نگاه انداخت. این اولین دیدارِ چشمانش بود.. رنگِ نگاهش درست مثل فاطمه خانم قهوه ای تیره بود. باید اعتراف میکردم یه نگاه حلاله.. -پس خوب تماشا کن.. میبینی، ابروهام تازه دراومده.. ولی خب با مداد پر رنگشون کردم. شالم را کمی عقب دادم ببین .. موهام واسه خاطر شیمی درمانی ریخته.. البته بگمااا، اگربا دقت به سرم دست بکشی، تارهایِ تازه جوونه زدشو میتونی حس کنی.. ولی خب، سرطانه دیگه.. یهو دیدی فردا دوباره رفتم زیر شیمی درمانی و هیچی از این یه سانت مو هم نموند.. صورتمو ببین.. عین اسکلت.. از کلِ هیکلم فقط یه مشت استخون مونده و یه جفت چشم آبی که امروز فرداست دیگه بره زیرِ خاک.. پس عقلا این آدم به درد زندگی نمیخوره.. چون علاوه بر امروز فردا بودن.. مدام یا درد داره یا تهوع.. همش هم یه گوشه افتاده و داره روزایِ باقی مونده رو با خساستِ خاصی نفس میکشه که یه وقت یه ثانیه از دستش در نره..حالا شما لطف کردی.. منت به سرم گذاشتی اومدی خواستگاری.. من از شما تشکر میکنم.. و واسه غرور خورد شدتون یه دنیا عذر خواهی میخواستی همینا رو بشنوی؟؟ اینکه اگه جواب منفی بود واسه ایرادهایی که خودم داشتم و شما در عین جوونمردی کامل بودی؟؟ باشه آقا من پام لبِ گوره. راحت شدی؟؟ دستانش مشت شد، آنقدر سفت و سخت که سفید شدنشان را میدیدم.. و بی هیچ حرفی با قدمهایی تند چند گام به عقب گذاشت و رفت.. منِ بیچاره از زورِ درد رویِ زمین نشستم و قدمهایِ خشم زده اش را نظاره گر شدم.. ⏪ ... 📝نویسنده: اسعد بلند دوست @asraredarun اسرار درون