هدایت شده از علیرضا پناهیان
9.86M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹 حدیث کمنظیر از حضرت زهرا(س)
👈🏻 توصیه مادرانهای که با آن نگاهت به دنیا تغییر میکند..
#تصویری
@Panahian_ir
#قرآن_زندگی
💧 استغفار ...
☔️«تنها نسخه بخـشـش گناهان»
🌴پیامبر شعیب(علیه السلام)
به قومش فرمود:
🍂«و اسْتَغْفِرُواْ رَبَّكُمْ »
واز پرودگارتان #آمرزش بطلبید!
🌷پیامبر هود(علیه السلام)به قومش فـــــرمود:
💗«وَيَا قَوْمِ اسْتَغْفِرُواْ رَبَّكُمْ»
و ای قــــوم من!از پـــروردگارتان #آمــــرزش بطلبید...!
🌹پیامبر نوح(علیه السلام) به قومــش فرمود:
💖«فَقُلْتُ اسْتَغْفِرُوا رَبَّكُمْ إِنَّهُ كَانَ غَفَّارًا»
پـس به آنها گفتم:از پــــروردگار خویـــــش #آمرزش بخواهید....
بی گمـان او بسیار آمرزنده است.
☑️خداوند متــــعال میـــــفرماید:
«برای رســــیدن به #آمرزش
پروردگارتان شتاب کنــید».
📙(آل عمران/133)
💖اَسْتَغْفِرُاللّهَ و َ اَتُــــوبُ اِلَيْهِ💖
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
سلام دوستان لطفا حتما حتما بخونید
و با " دقت "
•••》
وقتی آیه 53 سوره یوسف رو میخوندم که حضرت یوسف میگه :
و من نفس خود را تبرعه نمی کنم ، چرا که نفس قطعا به بدی امر می کند ؛ مگر کسی را که خدا رحم کند ، زیرا پروردگار من آمرزنده مهربان است "
دوستان وقتی یوسف پیامبر ؛ با اون حسن جمال با اون مقام نبوت وپیامبری خودش و... میگه:
"من نفس خود را تبرعه نمی کنم "
وقتی که یوسف پیامبر میگه :
"مگر کسی که خدا رحم کند"
دوستان کی میتونه تو این دنیا ادعاش بشه که کارش درسته ...
کی میتونه خودش رو پاک بدونه و حتما بهشتی ...
دوستان بخاطر همینه که میگم خدا رو زیاد یاد کنید و با نماز خوندن ازش تشکر کنید . . .
تا با بهرمندی نیکو ، زندگی خوبی هم تو دنیا و هم در آخرت داشته باشید
⭐زیرا پروردگار من آمرزنده مهربان است⭐
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
داستان کوکانه😍🌹
برای کوچولو های نازنین👶🌺
ومامان های نازنین ☺️🌸
#داستان_کودکانه
دوستی 🌹
دوستی سگ گله و اسب پرسرعت
به نام خدا
روزی روزگاری در ده کوچکی چوپانی زندگی مکرد
چوپان 450 تا گوسفند و 123تا بز داشت
1یک روز یکیاز بزغالهها به نزدیکی غار گرگ رفت
گرگ میخواست خربزه بخورد
وقتی بزغاله رادید خربزه را در رود خانه انداخت🌎
بعد به بز غاله گفت من گرگ گیاه خوارهستم🍄
اسب که داشت از انجامی گذشت 🐴
انهارادید وقتی گرگ رفتت دیگش را اماده کند اسب پیش بز رفت🐐🐎
وگفت اون به تو دروغ گفته است 😟
سوارشو🦄
بزغاله پشت اسب سوارشد🐐
اسب با سرعت نور او را به گله رساند🐑 چوپان از این ماجرا خبر نداشت اون داشت خواب میدید😮
خواب میدید گوشت مرغ میخورد🐔
سگ گله تشکر کرد و دوستی سگ🐩واسب 🐎شکل گرفت
محمد حسین دری
پایان
@dastanhay_mohamadhisyn
#گندمزار_طلایی
قسمت 152
با تعحب برگشتم ونگاهش کردم.
لبخندی روی لبهاش بود.
می خواستم بازوم رو از توی دستش بیرون بکشم.
که صدای جیغِ مامانم بلند شد.
هردو به طرفش برگشتیم.
که یک آن دیدم مامان روی زمین افتاد.
هردو به طرفش دویدیم و آبجی وآقا محمد هم از خانه بیرون آمدند.
سرِ مامان را بلند کردم و توی بغلم گرفتم .
و باصدای بلند صداش می کردم.
دیگه حواسم به آن غریبه نبود که محمد فریاد زد.
_یا امام هشتم !
دایی😳
نفهمیدم منظورش چیه؟
همان طور که ابجی با لیوانِ آب قند میامد .
از صدای محمد اونم جیغ زد:
_بابا 😳
با تعجب نگاه کردم .
بابا !
یعنی چی؟
بابا داشت با لبخند نگاهم می کردم.
وآرام بیخِ گوشم گفت:
_گندم طلایی من 😊
باورم نمی شد .
مات مونده بودم که لیوان اب قند رو از ابجی گرفت و به لبهای مامان نزدیکش کردو آروم صداش کرد:
_زینبِ من !
تورو خدا بخور !
توی صداش چی بود که همه مون را سحر کرده بود .
چه کار باید می کردم؟
نمی دونم . فقط حس کردم خودم هم دارم از حال می رم.
مامان آرو م آروم چشمهاش رو باز کرد.
یه دفعه زد زیرِ گریه 😭
سرش را به سینه ام چسبوندم و بدونِ مقدمه با هاش همراه شدم .
محمد وبابا دیده بوسی واحوالپرسی می کردند.
دخترها را بغل کرده بود و می بوسید .
وآبجی فاطمه ایستاده اشک می ریخت.
بعد از این همه سال .
این همه تنهایی وبدبختی .
لال شده بودم .
که دستش را آورد آروم روی دستم گذاشت.
_خیلی دلم براتون تنگ شده بود.
دیگه طاقت نیاوردم و روی دستش افتادم.
دستش رو می بوسیدم واشک می ریختم .😭
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
#گندمزار_طلایی
قسمت 153
سالها بود که محروم بودم از این دستهای مردونه .
از حمایتش و از محبتش.
واومدنش فقط وفقط یه معجزه بود .
وقتی که ناامید شده بودم از حمایت سپهر.
وهمه بهش احتیاج داشتیم.
که خدای مهربون بهمون برش گردوند.
دست برسرم کشید وروی سرم رو بوسید.
بلند شدم و به چشمهای خیسش نگاه کردم.
صدای یا الله بلند شد.
تازه یادم افتاد که درِ حیاط بازه .
ازجا پا شدیم ورفتیم داخل تا چادر بپوشیم.
با صدای بفرمای بابا ، چند مرد با جعبه شیرینی وارد شدند.
مامان بیرون رفت وتعارفشون کرد وداخل اومدند.
و محمد شروع به پذیرایی کرد.
وما فقط ساکت بودیم ومنتظر .
که یکیشون شروع کرد به صحبت:
_باید ببخشید که سرزده اومدیم.
قراربود ماقبل از اومدنِ علی اقا بهتون خبر بدیم .
ولی علی آقا طاقت نیاوردو گفت باید خودم هم بیام .
این شد که باهم اومدیم .
هنوز سر در نمی آوردیم جریان چیه؟
طاقت نیاوردم وپرسیدم:
_ببخشید یعنی چی؟
از کجا؟
بابام کجا بوده؟
بابا یه لبخندِ تلخی زد وسرش رو پایین انداخت.
احساس کردم که از حرفهام غمگین شد.
ولی چرا ؟
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون