3.71M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎉💞🎉💞🎉
#ملاک حضرت خدیجه (س)
برای #ازدواج
#کلیپ خیلی جالبه 👌 🌹
حتما ببینید و منتشر کنید تا ملاک هامون کمی رنگ و بوی خدایی بگیره... ☹️
#انتخاب_همسر
#هر_دو_بخوانیم
هیچ کس نمیتونه توی زندگی شما وهمسرتون سرک بکشه!
مگر اینکه شما یا همسرتون ازقبل چراغ سبز روبهش نشون داده باشید.
❌مراقب این نوع رفتارهاتون باشید!
(قابل توجه کسایی که ازدخالتهای دیگران شکایت می کنن)
#همسردارى
همسرت عاشقت میشه اگر 👇
وقتی همسرتون شما رو صدا میزنه با عشق جوابشو بدین.
مثلا به جای اینکه بگین هان یا بله، بگید جان دلم، بله عزیزم و...
❌مطمئن باش کارتون بدون پاسخ نمی مونه احترام بذاری احترام دریافت می کنید.
#زنان_بخوانند
مردان زمانیکه شما سرتان را روی شانه یا گردن شان می گذارید احساس صمیمیت و نزدیکی و مالکیت می کنند
#او_را_همانگونه_که_هست_بخواه
همسرت را با تمام نقصهایش قبول کن!
🍃پیش از ازدواج باید او را به طور دقیق زیر ذره بین می گذاشتید و رصدش می کردید! حالا که دیگر ازدواج کرده اید، چشم و گوش هایتان را ببندید و دست از ازریابی کردن بردارید.
🍃 #انتقاد و #سرزنش شما بی فایده است. بپذیرید که دیگر زمان درست کردن همسرتان تمام شده است! چه بخواهید و چه نخواهید با اصرار به تغییر و اصلاح، نه تنها ره به جایی نمی برید بلکه از ترکستان هم سر در می آورید
#سیاست_های_زنانه
🔵خانوما زیاد لباس #تکراری نپوشین.
حتی اگه شوهرتون عاشق یه لباستونه.
چون دیگه تأثیر خودش رو از دست میده
🔵لباساتونو دسته بندی کنین و مثلا 6دست بذارین. باقی رو بذارین تو ساک یا چمدون و بذارین تو انبار .بعد سه ماه دوباره 6دست جدید بردارین.
اینجوری هم خودتون از لباساتون خسته نمیشین و براتون جدیده.
هم لباساتون دیرتر کهنه و بی رنگ و رو میشه
#همسرانه
باید مراقب باشیم هرگز و تحت هیچ شرایطی رنجش خود را از همسر خود پوشیده نگه نداریم.
زیرا رنجشهای کوچک در روحمان انباشته میشود و سرانجام به آستانه انفجار میرسد.
🌷#دلبرانه💖😍
مرد:میدونستی خیلی قشنگ میخندی؟
زن:میدونستی دلیله این خنده ها تویی؟❤️
🍃🌸
@asraredarun
هدایت شده از مشاور خانواده| خانم فرجامپور
سلام 🌹
در خدمتتون هستم
با بحث مشاوره
در رابطه با 👇
✴️خانواده و مشکلات خانوادگی
✴️همسرداری
✴️سیاستهای زنانه
✴️تربیت فرزند
✴️ازدواج
✴️اصلاح مزاج
✴️مسائل اعتقادی
(فرجامپور)
جهت تنظیم نوبت به ای دی زیر پیام بدید
👇👇
@asheqemola
مبحث نکات و سیاست های همسرداری و طب اسلامی را در این کانال پیگیر باشید👇👇
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
کانال فرم های مشاوره
https://eitaa.com/joinchat/3032088595Cbc12a9d09e
#نظر_شما
سلام
من درمورد مشکلات دوران بلوغ در خارج وداخل خانه وارتباطات پدر وپسر با خانم فرجام پور صحبت کردم،ایشون راهکارهای تربیتی و اصلاح مزاجی ارائه دادند.راهنمایی ایشون خوب بود منتها در عمل نتونستم روی همسرم تاثیر بگذارم،یعنی ایشون حاضر به مشاوره نشدند،در مورد پسرم صحبتهاشون موثر بود ومن در صحبت با پسرم پیاده کردم.
دستور مزاجی هم که درست وخوب بودند.
از تیم تنها مسیر وعلی الخصوص سرکارخانم فرجام پور تشکر میکنم.
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
خدا را شکر🌺
هر چه هست لطف خداست🌺
التماس دعا🌺
مشاور خانواده| خانم فرجامپور
..C᭄• 📌#تا_خدا_فاصله_ای_نیست #قسمت12 مادرم خیلی زیاد التماسش مادرم گفت پول امروزت هر چقدر باشه م
..C᭄•
📌#تا_خدا_فاصله_ای_نیست
#قسمت13
استادِ برادرم ما رو دید به مادرم گفت خواهر جان چرا نمیایی تو دنبال کی هستی...؟ یه مدته میبینمت میایی اینجا مادرم با گریه گفت من مادر احسان هستم تا اینو گفت ، همه بچهها دور مادرم جمع شدن ، بخدا بعضیها میومدن دست مادرم رو میبوسیدن همه میگفتن چرا احسان نمیاد؟ بخدا باشگاه بدون احسان سرده دیگه جو قبل رو نداره... مادرم گریه میکرد استادشون گفت برید سر تمرینات زود همه رفتن گفت مادر جان چیزی شده برای احسان اتفاقی افتاده؟
گفت پسرم چند هفته هست نمیاد خونه نمیدونم کجاست... گفت والله مادر جان ازش خبری ندارم بخدا آخه چرا مگه چیزی شده؟ باهامون اومد بیرون گفت بخدا تعجب میکنم احسان جوان بی عقلی نبود بیشتر از سنش میفهمید ، حتی شهریهی چند تا از شاگرد ها رو احسان میداد میگفت اینا وضع مالیشون خوب نیست من به جاشون میدم ، ولی نباید بفهمن؛ گفت مادر جان اگر کاری از من بر میاد بگید بخدا دریغ نمیکنم هر چی باشه... بعد چند روز تلفن خونمون زنگ خورد ؛ گوشی رو برداشتم یکی سلام کرد گفت شیون خان چطوری...؟
با خودم گفتم مزاحمه حرف نزدم گوشی رو گذاشتم؛ دوباره زنگ زد قطع کردم با خودم گفتم برادرم بود😳 چون برادرم گاه گاهی بهم میگفت #شیون_خان ولی صداش مثل برادرم نبود با خودم کلنجار میرفتم که چرا گوشی رو قطع کردم بعد دو روز باز زنگ زد سلام نکرد گفت قطع نکن منم #احسان... 😭تا اینو گفت گریم گرفت گفتم کاکه کجایی #فدات_بشم گفت مادر چه طوره؟ (مادرم خونه نبود) گفتم تو کجایی؟ گفت زیاد نمیتونم حرف بزنم الان کارتم تموم میشه بهم بگو مادرم چطوره از شدت گریه نمیدونستم حرف بزنم همش میگفت گریه نکن الان قطع میشه به مادر نگو که زنگ زدم و قطع شد....
🤔با خودم گفتم اگر مادرم اومد بهش میگم ولی بعد فکر کردم که اگر بگم مادرم از خونه بیرون نمیره و فقط جلو تلفن میشینه و این براش سَمه...
مادرم برگشت گفت چرا گریه میکنی خواستم بهش بگم ولی گفتم چیزی نیست دلتنگ احسانم گریه کرد و گفت دیگه چه فایده اون که نیست...
😔کفشاش رو آورد میبوسید گفتم مادر این چه کاریه میکنی...؟ گفت مادر نیستی تا بدونی چی میکشم الهی اینی که به سر من آمده به سر کسی نیاد ؛ این کفش احسانمه الان یعنی چی پوشیده بغلشون میکرد... سر سفره بشقاب برادرم رو غذا میریخت و میگفت الان میاد گشنشه بچهم ولی خودش چیزی نمیخورد همش به بشقاب نگاه میکرد گریه میکرد این کار و پیشهاش شده بود.... تا چند روز که دوباره یه تلفن زنگ خودد برادرم بود گفت اگر گریه کنی دیگه هیچ وقت بهت زنگ نمیزنم گریه نکن بهم بگو مادرم چطوره حالش خوبه...؟
منم گفتم بَده بخدا مریض شده از دوری تو.. گریهم گرفت گفتم تور خدا قطع نکن ، میخوام ببینمت...
گفت نمیشه گفتم توروجون مادر گفت دیگه این قسم رو نخور گناهه گفتم باشه هر چی تو بگی ولی بزار ببینمت...
مکث کرد گفت فردا صبح ساعت 11 بیا پارک فلان یه روسری مادر هم برام بیا اگر توانستی... صبح آنقدر هل شده بودم که روسری یادم رفت ساعت 10 رفتم خیییلی سرد بود...تا ساعت 11 صبر کردم یه موتور سیکلت که کلاه کاست سرش بود آمد درست جلوم ایستاد گفت... خانم یه افتخار میدی به ما...؟ ازش دور شدم پیاده شد دنبالم اومد باز تیکه میانداخت پشتم بهش بود داشتم ازش دور میشدم با خودم گفتم خدایا الان برادرم برسه بخدا باهاش دعوا میکنه ولکن نبود😢 ، باز متلک زد... کیفم رو بلند کردم که بزنمش تا برگشتم خدایا این #برادرمه... ولی از آون همه هیکل یه استخوان که انگار یه پوست کشیده بودن روش مونده بود....گریهم گرفت بغلش کردم گفت بسه همه دارن نگاهمون میکنن عیبه گفتم به من چه دارم برادرم رو بغل میکنم گفت اونا که نمیدونن که خواهرمی بسه دیگه... ولی ولش نمیکردم تا بزور گفت بسته دیگه همه داشتن نگاهمون میکردن...گفت بیا بریم دوست ندارم اینجا باشیم سوار موتر شدیم رفتیم بیرون شهر از شدت سرما پوستم داشت کَنده میشد ولی درونم گرم گرم بود چون عزیزترین کسم رو از پشت بغل کرده بودم ، وقتی رسیدیم همش داشتم نگاهش میکردم به #صورت_زیبا و به #ریش خرماییش نور عجیبی داشت از نگاه کردنش سیر نمیشدم که گفت چیه داری به چی نگاه میکنی...؟!گفتم چرا اینطوری شدی چقدر لاغر شدی چرا سرت رو تراشیدی گفت چیزی نیست اینطوری دوست دارم ؛ از مادرم بگو چرا مریضه مریضیش چیه بردینش #دکتر...؟
خواستم بهش بگم که اون شب حمله قلبی زده ولی نخواستم ناراحتش کنم گفتم چیزی نیست خوب میشه...
😢گفتم #کاکه برگرد بخدا همه #پشیمونن ، گفت محاله دیگه بر گردم چرا اون شب پشتم در نیومد از عموهام میترسید بخدا اگر اشاره میکرد هر 4 تا رو میزدم دیگه برام مهم نیست نمیخوام هیچ وقت ببینمش گفتم کی؟! گفت پدرت (حتی نگفت پدرم)
📝نویسنده:حزین خوش نظر
ادامهدارد...😊
@asraredarun
اسرار درون