#گندمزار_طلایی
قسمت154
تمام ِ حواسم به بابا بود.
بابایی که سالها منتظرش بودم وجای خالیش را در لحظه لحظه زندگیم با تمامِ وجودم حس می کردم.
بابایی که توی رؤیاهام بود و همیشه توی گندمزار می دیدمش.
ولی حالا چقدر پیر وشکسته شده بود.
بااونی که توی خواب می دیدم خیلی فرق داشت.
اختیار اشکهام رو نداشتم .
و دلم می خواست بغلش کنم .
تا قیامت اشک بریزم.
بالاخره یکی از آقایون زبان باز کرد وگفت:
راستش علی اقا تمامِ این مدت توی اردوگاه اسرا در عراق بوده.
ولی متأسفانه عراقی ها اسم ایشون رو توی لیستی که داده بودند نیاورده بودند.
غیر از علی آقا خیلی های دیگه بودند که بی نام ونشان توی اردوگاه های عراق بودند.
ولی خدا را شکر با توافقی که اخیراً انجام شد.
27 اسفند عده ای از اسرا را تحویل گرفتیم.
که خدارا شکر علی اقا هم از در اون گروه بود.
و این دو سه روز هم مهمان ما بود.
وقرار بود امروز خودمون بیایم که طاقت نیاورد و باهم اومدیم.
بماند که این چند روز هم با زور نگهش داشتیم.😊
حالا هم این پدر نازنینتون ، که برگشتنش
فقط وفقط یک معجزه است وبس.
سرم را بالا گرفتم و با چشم خیس به بالا نگاه کردم وخدارا شکر کردم.
وبعد به قاب ِعکسِ بابا توی سفره هفت سین نگاه کردم.
خدا می دونه که وقتی اون رو توی سفره هفت سین گذاشتم.
ازخدا فقط بابام رو می خواستم .
فکرش رو نمی کردم به آرزوم برسم .
خدایا شکرت .
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
#گندمزار_طلایی
قسمت 155
سفره را پهن کرده بودیم ودورش جمع شده بودیم.
ولی از ذوق اومدن بابا هیچ کدوم نمی تونستیم غذا بخوریم.
بابا خیلی زود با بچه ها جور شد و بچه ها از سرو کولش بالا می رفتند.
صدای قهقهه بابا توی خونه پیچیده بود.
چقدر خوب بود . این شادی از عمقِ وجود همه مون.
یاد بچگی هام می افتادم که چطوری از سرو کولش بالا می رفتم و چقدر قربون صدقه ام می رفت.
پیرو شکسته شده بود .چهره اش غمگین بود .
ولی خیلی زود همون بابای مهربون خودم شد.
چقدر دوستش داشتم .
فقط دورش گشتیم و برامون خاطره تعریف کرد.
ولی نه خاطره های تلخی که راحت می شد از توی چهره اش خوند.
عصر شد وتازه یادم افتاد که باید بریم عروسی ملیحه.
مامان گفت :
_من نمیام . بابا تنها می مونه .
که بابا گفت:
_کی گفته من تنها می مونم.؟
منم میام عروسی دلم میخوادهمه رو ببینم .دلم برای تک تک ِ مردم روستا تنگ شده .😊
از این حرفش خنده ام گرفت و دیگه طاقت نیاوردم و مثل بچگی هام پریدم بغلش .
وسر و صورتش را غرقِ بوسه کردم.
بلند بلند می خندید و منو محکم توی بغلش گرفته بود.
اصلا دلم نمی خواست ثانیه ای ازش جدا شم .
می ترسیدم دوباره از دست بدمش.
خلاصه آماده شدیم وراه افتادیم.
حتی توی کوچه دستش رو محکم گرفته بودم.
تمام دنیام و تمامِ عشق وآرزوم رو پیدا کرده بودم.
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
دلنوشته 🌹
می شود بزم عزا برخانه حیدر به پا
می نشیند گردِ غم برچهره ی دنیا ی ما
می شود هر مردو زن محزونِ درد بی دوا
چون که بی مادر شده هر عالِم و هربینوا
کاش آید منتقم گیرد تقاصِ خون یار
تا که عالم پذیرد رنگ و رویی از بهار
الهی بفاطمه عجل لولیک الفرج🌸
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
┄┅─✵💝✵─┅┄
اول کار است
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ
باب اسرار است
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ
نغمه جان است
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحیم
الهی به امید تو
سلام صبحتون بخیر وشادی 🌹
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
╭━═━⊰🍃💔🍃⊱━═━╮
#حدیث_نور
💚حضرت محمد صلیاللهعلیهوآله فرمودند:💚
ای فاطمه علیها السلام مژده باد! که در پیشگاه خدا مقامی شایسته داری که در آن مقام برای دوستان و شیعیانت شفاعت می کنی.
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
مشاور خانواده| خانم فرجامپور
#خانواده_متعالی 9 #جلسه_سی_و_هفت 👇👇
ریپلی به جلسه قبل👆👆🌹🌹
✨🌺بسم الله الرحمن الرحیم🌺✨
✨افوض امری الی الله ان الله بصیر بالعباد✨