💚امیرالمومنین(ع):
.
هر کس که به وقت یاری رهبرش در خواب باشد زیر لگد دشمنش بیدار می شود
.
غررالحکم ص422💚
.
.
💚فردا روز یاری رهبر است،، همه لبیک گویان می آییم.. انشاءالله
🇮🇷✊🇮🇷✊
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
امام رضا علیه السلام
آن که از جماعت مسلمانان جدایی جوید،بند اسلام را از گردن نهاده است و مرگی جاهلانه خواهد داشت
مجلسی ۱۳۶۳،ج۱۴ص۵۳
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
هدایت شده از تنهامسیرآرامش 💞
4.71M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✅چطور #برکت زندگیمون رو افزایش بدیم
هر کی میخواد پولدار بشه گوش بده!
استاد پناهیان
🎁 @IslamLifeStyles
داستان کوکانه😍🌹
برای کوچولو های نازنین👶🌺
ومامان های نازنین ☺️🌸
#داستان_کودکانه
زندگی مورچه ها🐜🐜 زهرا همراه مامان وباباش رفته بودن پارک یک لحظه چشم
زهرا به زمین افتاد ودید که یک عالمه مورچه تویه صف پشت سرهم دارن حرکت میکنن وتودهنشون هم یه دونه هست 😳😳
زهراغرق تماشای مورچه هاشده بود که یکدفعه یه صدایی شنید که گفت سلام اسم من موری هست دوست داری باهم بریم وزندگی مامورچه هاروازنزدیک ببین
زهرا باخوشحالی گفت:
بله🙏🙏موری گفت مامورچه هاداخل تنه درختان یازیرزمین به صورت دسته جمعی زندگی میکنیم🐜🐜
زهراگفت :میشه کارهای مورچه هاروبرای من توضیح بدی 😊😊
موری گفت :مورچه هابه سه دسته تقسیم میشن یکی ملکه که وظیفه اش تخمگذاریه ویه سری ازمورچه هاهم مورچه سربازهستن که ازملکه وغذاهای ذخیره شده محافظت میکنند ودسته بعد مورچه های کارگرهستن که باید برن وغذاجمع اوری کنن 🍪🍪وبرای زمستان ذخیره کنن 🌧🌧🌧موری گفت :راستی میدونی مورچه هاتابیست برابروزنشون میتونن جسمی روحرکت کنن😳😳وحتی درشب هم میتونن مسیربرگشت به لانه هاشون روهم پیداکنن وباایجادصداباهمدیگرارتباط برقرارمی کنن😱😱موری گفت: یه چیزجالبتراینه که مورچه هابینی ندارن ولی حس بویایی شون خیلی قویه میدونی چرا؟😨😨چون روسرمورچه هایک جفت شاخک وجودداره که مرتب درحال جنبیدنه ومورچه هاازطریق این شاخکها بوروحس میکنن 🤔🤔یه دفعه موری گفت واااای من ازدوستام خیلی عقب افتادم باید برم تابه اونهابرسم واززهرا خداحافظی کرد.
زهراخیلی خوشحال شدکه تونسته اطلاعات خوبی درباره زندگی مورچه هاپیداکنه😊😊
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
#گندمزار_طلایی
قسمت 156
ملیحه از دستم ناراحت بود که دیر رفتم .
ولی وقتی فهمید بابام بر گشته انقدر خوشحال شد که نگو.😍
خیلی داشت بهمون خوش می گذشت.
که سحربا یه دستِ گل وارد شد.
اگه بگم از دیدنش خوشحال شدم دروغه.
درسته بخشیده بودمش و حالا که بابا برگشته دیگه دلم نمی خواست با خاطراتِ تلخِ گذشته خودم رو ناراحت کنم.
ولی با دیدینش یه طوری شدم.
اومد به ملیحه تبریک گفت و من هم یه سلام خشک وخالی بهش دادم.
بعد هم رفت یه گوشه برای خودش نشست.
وقتی خوب نگاهش کردم .دیدم ملیحه راست می گفت اون مغرور بود .
ان شب هم یک لباسِ قشنگ پوشیده بود که هیچ کس توی روستا از اون لباس نداشت.
و با غرورخاصی نشسته بود.
ولی وقتی یادِ داستانِ زندگیش افتادم.
دلم براش سوخت.
اون هیچ کس رو نداشت.
من توی این سالهایی که بابا نبود. مامان رو داشتم .وحالا هر دورو .
ولی اون نه پدرش را داشت.
نه مادرش سالم بود وبه دردش می خورد.
باصدای ملیحه به خودم اومدم.
_گندم از دیدنش ناراحت که نشدی؟
بعد هم به سحر اشاره کرد.
_نه چرا باید ناراحت بشم.
دیگه کاری باهاشون ندارم.
_خوبه .
این طوری خودت راحت تری .
عروسی ملیحه باعث شده بود که همه اهالی دور هم جمع بشن و برای یک شب همه شاد باشن.
مخصوصا که نسیمِ بهاری با خودش عطر گلها را ارمغان می آورد برای مهمان هایی که توی حیاط بودند.
مردها توی حیاط بزرگ خانه بودند.
وزن ها توی دوتا اتاقِ تو در تو .
که پنجره داشت به حیاط .
ومن کنارِ ملیحه بودم .
ومرتب سرم را از پنجره بیرون می کردم تا بابام رو که روبروم نشسته ببینم.
بیشتر حواسم توی حیاط بود تا توی اتاق.
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
#گندمزار_طلایی
قسمت 157
دخترها حسابی مجلس را گرم کرده بودند.
خوبی مجالس ما این بود که داماد اصلا قسمت زنونه نمی اومد.
و خانم ها آزاد بودند.
ملیحه ارام وخوشحال بود.
و خانواده اش و خانواده داماد جشن آبرو مندانه ای براش برگزار کرده بودند.
که آرزوی هر دختری بود.
منم با اومدن بابا احساس می گردم هیچی کم ندارم.
وبعد از سالها اولین باری بود که ازته دلم می خندیدم وخوشحال بودم.
قیافه مامانم شاد بود. وخدارا شکر می کردم که مامانم خوشحاله.
وبابا که مردم روستا دوره اش کرده بودند.
وبا لخند باهاشون همکلام شده بود.
خدایا شکر چه سالِ نوی خوبی شد.
و سال جدیدبرامون با شادی شروع شده بود.
کاش همیشه همه شاد باشند.
شام راکه دادند .
مهمان ها برای بدرقه عروس وداماد آماده می شدند.
وملیحه مشغول خدا حافظی با مهمان ها شدو من کنارش ایستاده بودم.
نا خدا گاه چشمم به سحر افتاد.
یه خانمی چیزی توی گوشش گفت و اون هم مثلِ برق ازجا پرید.
حواسم بهش بود که با عجله اومد سمتِ ملیحه و گفت:
_ملیحه جان ان شاءالله خوشبخت بشی من باید برم .
ملیحه پرسید:
_چیزی شده ؟
_نه نه چیزی نیست.
بعد هم هراسون رفت .
نمی دونم چرا ولی دلم گواهی بد می داد
اما چیزی ازش نپرسیدم .
اما ذهنم در گیر شده بود که حتما یه اتفاقی افتاده .
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون