༻🌸༺
⛔️ کلمــــــــــاتی کــــــــه اگــــــــر
در نمـــــــــاز غــــــــلط اداء شــــــوند
معـــــــانی آنهـــــــا تغییـر می کنـــــد:
✓معنى درست: الرَّحمنِ الرَّحيم (بخشنده و مهربان)
✘معنى غلط: اَلرَّهمنِ الرَّهيم (مرهم گذار)
✓درست:الحمدللّه (ستايش مخصوص خداست)
✘غلط: الهمد: (هلاك و خاموشي)
✓درست: اَلعالَمين (جهانيان)
✘غلط: اَلعالِمين: (دانشمندان)
✓درست: نَستَعين (ياري مي جوييم)
✘غلط: نَستئين (طلب وقت مي كنيم)
✓درست: نَعبُد (عبادت مي كنيم)
✘غلط: نئبُد (هميشه مي مانيم)
✓درست: اَنعَمت (نعمت دادي)
✘غلط: اَنئَمت (ناله ضعيف درآوردي)
✓درست: مُستَقيم (راست)
✘غلط: مُستَغيم (طلب ابري شدن آسمان)
✓درست: اَحَد (یگانه)
✘غلط:اَهَد (زمين گود)
✓درست: المَغضُوب (غضب شده)
✘غلط: المَقضُوب (شاخه بريده شده)
✓درست: عَلى (بر)
✘غلط: اَلا (آگاه باش)
✓درست:اَلضّالين (گمراهان)
✘غلط:ذالین (خوارشدگان)
✓درست: صالِحین (شايستگان)
✘غلط:سالِحین (غلط كنندگان)
✓درست:قل (بگو)
✘غلط: غل (بگیر. هلاک کن)
✓درست:مُحَمّد (ستوده)
✘غلط: مُهَمّد (هلاك شده)
✓درست: صَمد (بى نياز)
✘غلط: سمَد (ايستاده متحير)
✓درست: صلّ (درود بفرست)
✘غلط: سلّ (شمشیر بكش)
✓درست: سُبحان (منزه)
✘غلط: سُبهان (عقل او را بخاطر پیریش می گیریم)
✓درست: بِحَمدِه (به ستايش او)
✘غلط: بِهَمدِه (به هلاك كردن او)
✓درست: عَظيم (بزرگ)
✘غلط:عَزيم (اراده كننده)
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
✅آیتالله مولوی قندهاری(ره):
🔻مرحوم نخودکی در اواخر عمر شریفشان یک مقداری متأثّر شده بودند که چرا بعضیها را با آن دعاها و ... شفا داده بودند و کارهایشان را روبهراه کرده بودند.
لذا در آن سالهای آخر دیگر این کارها را نمیکردند.
🔹ایشان میفرمودند:
🔻مرحوم نخودکی یک موقعی در صحن انقلاب آمده بودند. وقتی از کنار یکی از آنهایی که خودشان را به پنجره فولاد میبندند و اشک و ناله دارند، رد شده بودند، به او گفته بودند: خوش به سعادتت.
🔻او هم متوجّه نشده بود که ایشان کیست و ایشان را نمیشناخت، چون مردم از همه جا میآمدند.
🔹لذا گفته بود:
چه میگویی شیخ! خوش به حالت؟! ما گرفتاریم که خودمان را بستیم، خوش به حالمان؟! ما از روی عجز و گرفتاری است که آمدیم خودمان را به پنجره فولاد بستیم، چه خوش به حالی؟! به تعبیر عامیانه نفست از جای گرم درمیآید که میگویی: خوش به حالت؟!!
🔹ایشان هم با خونسردی جواب داده بودند و مجدّد فرموده بودند:
اتّفاقاً خوش به حالت!
🔹آن شخص گفته بود:
آقا! میشود بگویی چرا این قدر به ما میگویی: خوش به حالت؟! به تعبیر آیتالله مولوی، اینقدر با حسرت میگویی: خوش به حالت؟!
🔹مرحوم نخودکی در جواب او فرموده بودند:
🔻خدا تو را دوستت دارد، پروردگار عالم تو را میخواهد.
🔻اگر تو را نمیخواست، زود جوابت را میداد. اگر ثامنالحجج تو را نمیخواست، زود جواب تو را میداد و میگفت: برو. بعد گفته بود: بیانصاف! اگر گرفتار نمیشدی، یک بار میآمدی خودت را به پنجره فولاد ببندی؟!
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
🍃باتقواترین مردم کیست؟🍃
رسول خدا صلّی الله علیه وآله
🔹أتْقَى النَّاسِ مَنْ قَالَ الْحَقَّ فِيمَا لَهُ وَ عَلَيْه
💠 باتقواترین مردم کسی است که حق را بگوید در آنچه به نفع اوست و آنچه به ضرر اوست.
📚«من لا یحضره الفقیه» ج ۴ ص ۳۹۵
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
✍🏻شیطان به موسی(ع)گفت:
سه وقت به انسان مسلط میشوم
1️⃣وقتی ازخودش راضی باشد.
2️⃣اعمال خوبش را زیاد بداند.
3️⃣گناهانش راکم وکوچک بداند.
📚کافی ج2 ص314
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
علامه طباطبائی رحمه الله می فرمود :
گوشه نشینی ، ملازم با معرفت و یا موجب آن نیست ؛ ولی کسی که می خواهد اهل معرفت شود باید معاشرتش را مخصوصاً با اهل غفلت و اهل دنیا کم کند و فرش هر مجلسی نباشد و کار شبانه روزی او در مجالس بیهوده صرف نشود و و از معاشرت های بی فایده و بی مغز تا می تواند اجتناب نماید و طوری نشود که با همه و در هر مجلسی حاضر شود.
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
داستان کوکانه😍🌹
برای کوچولو های نازنین👶🌺
ومامان های نازنین ☺️🌸
#داستان_کودکانه
ماشین های پرویز خان🌹
روزی روزگاری ادم خوب وپولداری
توی یک مزرعه زندگی می کرد.
به نامِ پرویز خان👨
او چهارتا خودرو داشت
یک سانتافه🚙
یک 207🚗
یک نیسان 🚚
ویک بنزِ قدیمی 🚘
روزی او به پارکینگ می رود
نیسان با خوشحال می گوید :پرویز خان امروز بامن برویم.
207 می گوید :نه قربان خواهش می کنم من را ببرید.
بنز قدیمی می گوید:پرویز خان درسته من پیر شدم ولی سرِ حالم
خواهش می کنم بامن بیرون برید.😔
سانتافه که تاحالا ساکت بود .
می گوید: ولی من از همه بهترم من را ببرید.✅
پرویز خان گفت:
نوبت شماهم می شود.
وسوار سانتافه شد و رفت.
فردای ان روز هم سوار بنزِ قدیمی شد ورفت.
نیسان و207 می گفتند ماهم قدیمی هستیم ولی سوار ما نمی شود.😔
بااین ماشینِ پیر واین تازه وارد می رود.
بهتر ه ما دیگه اینجا نمونیم.
وباهم دیگه رفتند.
پرویز خان واردِ پارکینگ شد.
وگفت:نیسان کجاست ؟
می خوام باهاش بار ببرم
وبا 207 می خواهم به کارواش بروم.
سانتافه گفت: انها رفتند.
وپرویز خان رفت وانها را پیدا کردو اورد .
او به انها گفت :
من بتز قدیمی وسانتافه را برای
عروسی برده بودم وبه دوستانم دادم.
وشمارا برای کارهای دیگه لازم دارم.
وانها فهمیدند
هر کسی را برای کاری ساخته اند🌹
وتا اخر عمرشان کنار هم ماندند
@dastanhay
#گندمزار_طلایی
قسمت 160
تا وارد شدم .
صدای جیغ سحر بلند شد وسریع رفتم .
طرفِ ویلا.
ماشینشون روشن وآماده بود .
وکسی نبود همه داخل بودند.
از همون جا داد زدم :
_سحر چی شده؟
کسی جوابم رو نداد .
آرام رفتم جلو.
توی اتاقِ مادرش جمع بودند .
باز هم سحر را صدا زدم که برگشت طرفم.
موهاش پریشون بود وفقط ضجه می زد.
به خودم جرأت دادم و رفتم جلو.
مادرش روی تخت افتاده بود وبه سختی نفس می کشید. سِرم توی دستش بود.
و دکتر بالا سرش بود .ومعلوم بودکه خیلی نگرانه .
کنار سحر نشستم وسرش رو توی آغوشم گرفتم و نوازش کردم .
خدمتکارشون با یک لیوان آب قند اومد. اونو طرف سحر گرفت .
و گفت:
_خانوم اینو بخورین.
_نه نمی خورم 😭
بیدرنگ لیوان رو از دستش گرفتم و به لبهای سحر نزدیک کردم.
_سحر تورو خدا بخور .
یه نگاهی بهم انداخت .انگار تازه متوجه من شده بود.
و با چشم های حیرت زده لیوان رو از دستم گرفت و چند جرعه خورد.
انگار حالش بهتر شده بود.
به سمتِ مامانش برگشت.
گفتم:
_نگران نباش حتما خوب می شه .
یک دفعه صدایی منو به خودم آورد .
_نه حالش خیلی بده .
یعنی این دفعه خیلی بد شده .
با تعجب برگشتم .
باورم نمی شد.
چقدر کم عقلی کردم . حساب این جاش رو نکرده بودم .
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
#گندمزار_طلایی
قسمت 161
با شنیدن صداش سرم وپایین انداختم و
از جام بلند شدم .
که دوباره گفت:
_ممنونم که اومدی .
ولی داریم مامان رو می بریم بیمارستان حالش خیلی بده .
فعلا ماهم از اینجا می ریم.
لال شده بودم .هیچی نمی تونستم بگم .
یادِ چند روز پیش افتادم .
و رفتار ِبدش با من .
بدون هیچ حرفی به طرف در راه افتادم.
که دوباره صدام زد:
_گندم !
باشنیدنِ اسمم از زبونش . خشکم زد.
بغض گلوم رو فشرد.دیگه نمی خواستم تحقیر بشم.
از اومدنم توی این خونه پشیمون شدم.
با سرعت قدم برداشتم .
که خودش رو بهم رسوند. و جلوی راهم را گرفت.سرم پائین بود.
سرش رو خم کرد توی صورتم و گفت:
_اینو نگفتم که بری.
قلبم داشت از جا کنده می شد.
نمی دونم زبونِ درازم کجا رفته بود .
لال شده بودم.
ولی نباید کم می آوردم.
نکنه پیشِ خودش خیالِ بد کنه .باید جوابش رو می دادم .
تمامِ توانم رو جمع کردم. سحر هم ساکت شده بود وبه ما زل زده بود.
تپش قلبم بالا رفته بود.
سرم رو بالا اوردم و زٍُل زدم توی چشمهاش
و با حرص نگاهش کردم .
با لبخندی تلخ بهم نگاه می کرد .
شاید وقت تلافی کردنِ نبود .
اونم با اون اوضاعِ مادرش .
ولی من......
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون