#اسرار_درون
خودشناسی و خداشناسی 🌹
سلام به خلیفه های خوب خدا🌹
امیدوارم حالِ دلتون خوبِ خوب باشد 🌸
وایام به کامتان باشد.
خب با ندای فطرتتون چه کردید 🤔
موفق شدید بهش توجه کنید ⁉️
🔹احسنت ✅
خدارا شکر تونستید صداش رو بشنوید و
پاسخش را بدید 👏👏
حالا ببینید چقدر حالتون بهتر شده 😍
بله همینه 👌
باید برگردیم درون خودمون و آرامش و حالِ خوب را در درونمون جستجو کنیم ✅
یک ضرب المثل داریم که میگه:
(از ماست که برماست)👌
وقرآن در سوره اسراء می فرماید:
(اِن احسنتم احسنتم لِانفسِکم )
اگر خوبی کنید به خودتان خوبی کردید✅
دقت کنید ، پس لازمه خوب شدن و خوب زندگی کردن ، فقط وفقط
شناختِ خومون و پاسخ دادان به ندای فطرتمونه ✅
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
کاش همه ما قبل از گرفتنِ هر تصمیمی
به درون خودمون رجوع می کردیم.
وقبل از انجام هر کاری، حتی یک کار خیلی کوچک . حتما وحتما به ندای فطرت درونیمون گوش می دادیم .
🔹آن وقت بود که خطایی نمی کردیم و
اشتباهی ازمون سر نمی زد 👌
💟پس خدای مهربون که ما را آفریده
با تمایلات مختلف ، در این دنیای پرفریب،
هرگز مارو تنها وبی یاور رها نکرده ✅
بلکه جُنودی از یاوران رو برای یاریمون همراهمون فرستاده .
💟یاوران درونی
مثلِ عقل
فطرت
صفات الهیه که در ما دمیده
💟ویاوران بیرونی
مثل ِ پیامبران
کتاب آسمانی
ائمه اطهار
خردمندان
وعلمای دین و مبلغین ✅
💟پس
(حسبنا الله ونعم الوکیل نعم المولی ونعم النصیر )
💟یا نعم النصیر به راه خودت یاریمان فرما ✅
تا بعد
در پناه خدا
التماس دعا 🌹
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
داستان کوکانه😍🌹
برای کوچولو های نازنین👶🌺
ومامان های نازنین ☺️🌸
#داستان_کودکانه
🌷به نام خدای مهربون🌷 🍮ناهارخوشمزه🍮 مرضیه ازدوستانش خداحافظی کرد وزنگ خونشون روزد وواردخونه شد 🏡🏡به مامانش وداداش حسین سلام کردمامانش گفت :مرضیه جان تاشمالباس هات روعوض کنی منم سفره رومی اندازم مرضیه گفت: وای مامان جون دست شمادردنکنه نمیدونی چقدرگرسنه هستم 😊😊ورفت تواتاقش لباس هاش روعوض کردودست وصورتش روشست واومدنشست سرسفره تاچمشمش به دیس لوبیاپلو🍲🍲افتاد اخم هاش رفت توهم🤔🤔باناراحتی به مامانش گفت :وااای مامان چرالوبیاپلورواینطوری درست کردی معلومه که اصلاخوشمزه نیست مامانش گفت: دخترگلم🌸🌸 چرااین حرف رومیزنی وشماکه هنوزغذارونخوردی چه طوری درباره مزه اش حرف میزنی 😊😊 حالایکم ازغذا بخورمطمئن باش ازطعم ومزه اش خوشت میاد مرضیه گریه کرد😭😭 وازسرسفره بلندشد وگفت من اصلاگرسنه نیستم ورفت تواتاقش وگرفت خوابید🛌🛌بعدازیک ساعت⏰⏰ مرضیه ازخواب بیدارشد واحساس گرسنگی کرد مامان وداداش حسین خواب بودن رفت تواشپزخونه ودیدمامانش یه بشقاب لوبیاپلوگذاشته رومیز🍲🍲مرضیه باخودش گفت حالایه قاشق ازاین غذابخورم ببینم مزه اش چه طوریه ؛ یه قاشق خوردودیدچقدرخوشمزه شده وتااخرغذاروخورد 😃😃مامانش ازخواب بیدارشده بودواومده بودتواشپزخونه وداشت بالبخندغذاخوردن مرضیه رونگاه میکرد 😊😊مرضیه مامانش رودید وگفت مامان جونم من ازشمابابت رفتارظهرم عذرخواهی میکنم🙏🙏من نباید بدون اینکه غذارومیخوردم درباره اش نظرمیدادم واقعاااالوبیاپلوی خیلی خوشمزه ای بود 😅😅مرضیه گفت :↩️قول میدم ازاین به بعد درباره چیزی که اطلاع ندارم نظری ندم↪️ مخصوصا درباره ی غذاهای خوشمزه ای که شمادرست میکنی 🍟🌭وپریدومامانش رویه بوس ابدارکرد😘
(محدثه)
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
#گندمزار_طلایی
قسمت 168
بالاخره امتحان ها تموم شد وبا بهترین نمره ها قبول شدم .
تونستم دل مامان و بابا رو شاد کنم.
با خوشحالی رفتم بالا .
کنارِ پنجره ای که شاهد ِ تمامِ غم ها وشادی های من بود.
وگندمزاری که همیشه دیدنش حالم رو خوب می کرد.
مخصوصا آن سال که با دستهای بابا سبز شده بود.
خوشه های گندم قد کشیده بود ولی هنوز سبز بود.
مونده بود تا زرد وطلایی بشه .
وهر وقت زرد وطلایی می شد یعنی سالروز تولدِ منه .
که آن سال برای رسیدنِش بیقراری می کردم.
چون می دونستم که بابا حتما برام یه خیال هایی داره .
باشادی گندمزار رو تماشا می کردم و تمام اتفاق های سال گذشته از جلوی چشمم رژه می رفت.
ولی به سپهر که رسیدم . ذهنم ثابت موند.
وای سپهر سپهر ...
چرا نمی تونم فراموشش کنم .
حالا که دیگه از اینجا رفته . هیچ وقت هم برنمی گرده .
با اون کاری که باهام کرد . ولی از دستش ناراحت نیستم چرا؟
یادِ اون شب افتادم .
بعداز عروسی ملیحه .
چرا طوری رفتار می کرد که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده .؟
چرا دوباره مهربون شده بود ؟
چرا دنبالم تا دمِ در اومد؟
باز چه نقشه ای داشت؟
حتما دوباره می خواست تحقیرم کن .
حتما با دیدینِ بابا نتونست چیزی بگه.
نمی دونم ؟
این رفتارهای ضد ونقیضش گیجم کرده بود.
هر کاری می کردم نمی تونستم بهش فکر نکنم .
چرا؟
چرا؟
دلم می خواست هر چی خاطره از سپهر و سحر داشتم فراموش کنم.
ولی نمی شد .
گیج شده بودم .
باید سرم رو یه جوری گرم کنم .تا ازاین خیالات بیرون بیام .
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
#گندمزار_طلایی
قسمت 169
از همان روز تصمیم گرفتم روی دار قالی بنشینم و دیگه نگذارم مامانم قالی ببافه .
هر چند بابا می گفت: دیگه نیاز نیست که دار قالی توی خونه باشه.
ولی این یکی رو باید تموم می کردم.
آبجی فاطمه هم اوقات بیکاریش می اومد کمک.
دخترها هم که دیگه از سر و کول مامان وبابا بالا می رفتند .
خونه پر شده شده بود از صدای شادی کودکانه شون.
به گمانم توی خونه عمه جرأت خندیدن هم نداشتند.
روزها مامان دستشون رو می گرفت ومی برد مزرعه .
و با بابا دوتایی کنار گندمزار برای خودشون سیفی کاری کرده بودند.
و ظهر با سبدی پر از گوجه وخیار و بادمجان وکدو و فلفل .....
به خانه می آمدند.
و اضافه اش را به همسایه ها می دادند.
این رسمِ روستا بود .
هر کس از محصولاتِ زمینش به کسی که آن محصول را نداشت می داد.
و آن سالها که بابا نبود.
اهالی روستا منو مامان رو با این رسمِ خوبشون شرمنده می کردند.
بالاخره گندمزار هم طلایی شد.
وزیر نورِخورشید می درخشید .
تماشایش دلِ هر کس را شاد می کرد.
مخصوصا وقتی که نسیمی بازیگوش ،
در لابه لای خوشه های گندم ، با شاهپرک ها قایم موشک بازی می کرد.
دلم را می برد و پر از شور وشعف می شدم.
هرگز از تماشای این صحنه سیر نمی شدم.
تا اینکه فصلِ درو شد .
دیگر تحمل نداشتم و با بابا برای درو رفتم.
هر چه گفت: این کارِ تونیست و سخته .
گفتم: باید بیایم .
وبالاخره حریفِ گندم طلائیش نشد.
پیشانیم رو بوسید و کلاه حصیری اش رو روی سرم گذاشت وگفت:
_پس باید اینو روی سرت بگذاری.
نمی خوام پوستِ سفید وقشنگت توی آفتاب بسوزه.
و هر وقت هم که گفتم باید برگردی خونه . قبول⁉️
وبا لخند جواب دادم:
_قبوله قبول 😊
وچه لذت بخش بود کنارِ بابا بودن و
چشیدنِ طعم خوشبختی زیرِ تیغِ آفتاب .
وغرقِ خوشبختی گوشه ای از مزرعه برای خودم مشغول ِ درو بودم .
که صدایی مرا از آن حالِ خوش بیرون آورد.
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
دلنوشته 🌹
بی قرارو دلشکسته می نشینم گوشه ای
چشم می دوزم به در گاه تو بی ره توشه ای
همچو یک قایق که لنگر بر گِلم انداخته
غم به تنهایی بساطش بر دلم انداخته
هم دلم هم چشم و هم عقل وسرم بی واهمه
غرق در امواج ِغم گشته به بحری بی خاتمه
کاش امشب شود مهرت نصیب این دلم
تا چو یک پروانه پر گیرد رها گردداین دلم
درپناه خدا
شبتون بهشت
التماس دعا 🌹
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون