eitaa logo
مشاور خانواده| خانم فرجام‌پور
4.2هزار دنبال‌کننده
16.5هزار عکس
4.9هزار ویدیو
137 فایل
💞کمک‌تون می‌کنم از زندگی لذت بیشتری ببرید💞 🌷#کبری فرجام‌پور هستم، نویسنده و مشاور تخصصی 👇 💞همسرداری و زناشویی 👼تربیت فرزند 🥰اصلاح مزاج ارتباط با ما و تبلیغات👇 @asheqemola #فوروارد_وکپی_ممنوع⛔ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
مشاهده در ایتا
دانلود
آفرین مجدد به شما😊👏👏👏 دقیقا همینه✅ خدای مهربان برای نماز وقت گذاشته البته که نماز اول وقت بسیار با ارزشه و بسیار سفارش شده اما در مقام مقایسه اول اطاعت و محبت به پدر و مادر و بعد نماز اول وقت✅
وای😊 چرا ناراحتید؟ خب شخصیتشون این طوریه شاید هم دچار غلبه مزاجی صفرا باشند باهاشون در این باره با زبان خوش و مهربان صحبت کنید و بعد اصلاح مزاج براشون انجام بدید ان شاءالله حل میشه✅
خانم های عزیز برای ثبت نام دوره جدید اماده باشید فقط4⃣ روز تا جشنواره وقت هست👌 حتما دوستان تون را هم دعوت کنید تا به بهتر شدن زندگی شون کمک کنید👏👏👏👏👏👏 به زودی از سرفصل ها رونمایی می کنیم✅
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۲۴) صفورا به راحتی به خانه بخت رفت. ولی حرف‌هایش مرا به فکر واداشت. شاید کمی دیدم نسبت به ازدواج تغییر کرد. بخصوص که همه‌جا سخن از خوشبختی او بود. حتی چندین بار، وقتی ترانه کنارم بود با گوشی‌اش، با او تماس گرفتیم و صحبت کردیم. از زندگی‌اش بسیار راضی بود و هر بار مرا نصیحت می‌کرد که حتما به خواستگارهایی که می‌آیند، فکر کنم. تابستان رو به پایان بود و جشن ازدواج ترانه هم برپا شد. دایی و زن‌دایی، همراه ترانه به منزلمان آمدند. از هر دری سخن گفتند تا پدر را راضی کنند که به جشن عروسی برویم. دیگر پدر نتوانست بهانه بیاورد و مجبور شد، ما را به جشن ببرد. حیاط منزل دایی را برای خانم‌ها و حیاط خانواده داماد را که فاصله زیادی نداشت برای آقایان، آماده کردند. در حیاط یکی از همسایه‌ها هم غذا را تهیه دیدند. مادرم که از ترس پدر چادرش را هم زمین نگذاشت. لباس آستین بلند و پوشیده‌ای به تن کرده بودم ولی مادر مرتب سفارش می‌کرد، چادرم را برندارم. اما با دیدن دخترانی که همه لباس‌های رنگی و زیبا پوشیده بودند و مجلس را گرم می‌کردند، کمی خجل شدم که چادر به سر داشته باشم. هرچند جلوی در ورودی را پرده زده بودند و هیچ مردی وارد حیاط نمیشد، ولی به قول مادر شاید پرده کنار برود و یک لحظه حیاط از بیرون دید پیدا کند. جرات نکردم کامل حجابم را بردارم. چادرم را به دورم پیچیدم و نشستم ولی با روسری. ترانه از دور اشاره کرد که کنارش بروم. نشستم و تبریک گفتم. تشکر کرد و گفت: - خدا رو شکر، بابات رضایت داد بیاین. لبخند زوری زدم: - خب دیگه اخلاقش این‌طوریه. - اخلاق خوبی نداره اصلا. حالا ولش کن. خودت خوبی؟ - ممنونم خوبم. - شنیدم باز زهرا خانم داره زیر گوش مامانم پچ‌پچ میکنه که بعد از جشن ما باز هم وساطت کنه برای ناصر آقا. با تعجب نگاهش کردم: - یعنی چی؟ چرا اینا دست برنمی‌دارند؟ - آخه بابات بهشون رو داده. همه رو ندیده رد میکنه، به اینا رو میده. - تو رو خدا به مامانت بگو قبول نکنه. وای از الان استرس گرفتم. - استرس نداره، خب بگو نمی‌خوامت. - چند بار بگم؟ خودت که شاهدی. اصلا دست‌بردار نیستند. - حالا خودت رو ناراحت نکن. سر فرصت باید یه نقشه‌ای برای این ناصرخان بریزیم. - مثلا چی کار کنیم؟ با شنیدن صدای صفورا هر دو به سمتش برگشتیم: - به‌به عروس خانم، مبارکه. سلام مریم جان خوبی؟ از جا بلند شدم و در آغوش کشیدمش: - سلام، خوش اومدی. چقدر خوشحال شدم. گونه‌ام را بوسید: - منم خوشحالم می‌بینمت، دلم تنگ شده بود. ترانه با صدای بلند گفت: - مثلا عروسی منه. اینو می‌بوسی؟! یک‌باره، تبریک هم بهش بگو. هر سه خندیدیم و صفورا او را هم در آغوش گرفت و احوال‌پرسی کرد. هنوز از دیدنش در شوک بودم که به خانمی که کنارش بود اشاره کرد: - خواهر شوهرم هستند. با هم اومدیم. خانم محجبه و زیبارویی که پسربچه یک ساله‌ای در آغوش داشت. نزدیک‌تر شد و به ترانه تبریک گفت. صفورا مرا نیز معرفی کرد. بعد از احوال‌پرسی، با راهنمایی زن‌دایی کمی دورتر روی صندلی نشستند. چهره خواهر شوهرش خیلی به دلم نشست. ترانه صحبت می‌کرد ولی من تمام حواسم به خواهرشوهر صفورا و حرکاتش بود. چادرش را با چادر رنگی عوض کرد. روسری سفید گل‌درشتی به سر داشت. همان‌طور با حجاب نشست، اما چقدر زیبا و متین بود. با دیدن متانت و حجابش، دیگر از داشتن حجاب در جمع ناراحت نبودم. چادرم را مرتب کردم و به خاطرش به خودم بالیدم. با اشاره دست صفورا، از خدا خواسته، از کنار ترانه که با دختران دیگر صحبت می‌کرد، برخاستم و کنار آن‌ها رفتم. از لبخندها و صحبت‌های خواهرشوهرش، احساس آرامش داشتم. تا آخر شب کنارشان بودم و از هم‌صحبتی‌شان لذت بردم. در دلم به صفورا به خاطر داشتن چنین هم‌نشینی، غبطه خوردم. (فرجام‌پور) ⛔️کپی و فروارد ممنوع و حرام است ⛔️ @asraredarun اسرار درون ایتا و تلگرام
۲۵) منزل ترانه طبقه بالای خانه پدر شوهرش، یا همان دایی‌اش بود. با اینکه نزدیک بودیم ولی پدر اجازه نمی‌داد به دیدنش بروم. او هم که گرفتار کار منزل و همسرداری شده بود، کمتر به دیدنم می‌آمد. درس و مدرسه هم که تمام شده بود. مانده بودم تنها و بی هم‌صحبت. فکرِ داشتن گوشی تلفن همراه و ورود به فضای مجازی و گپ با دوستان هم از محالات بود. از خواندن کتاب‌های تست هم خسته شده بودم، چون مطمئن بودم پدر اجازه دانشگاه رفتن را نمی‌دهد. پاییز از راه رسید. فصلی که همیشه برایم دل‌انگیز بود، حالا غم‌انگیز شده بود. تنها سرگرمی‌ام نشستن کنار باغچه و گوش دادن به آواز کلاغ‌ها و قورباغه‌ها بود. البته تماشای رنگ به رنگ شدنِ تدریجی برگ درختان هم برایم جالب بود. از عروسی ترانه، مدت زیادی نگذشته بود که زن‌دایی به دیدن مادر آمد. خوب می‌دانستم که چه قصدی دارد؛ ولی درک نمی‌کردم با این همه مخالفت شدید من، چرا دست از سرم بر نمی‌داشتند. برای آوردن چای به آشپزخانه رفتم که زن‌دایی شروع کرد به پچ‌پچ کردن با مادر. به خیال خودش صدایش را پایین آورده بود ولی تازه مثل صحبت کردن عادی ما شده بود. از این افکار، خنده‌ام گرفت. به خیالشان نمی‌خواستند من بشنوم، ولی با اینکه در آشپزخانه صدای استکان و ریختن چای بود، به راحتی صحبت‌هایشان را می‌شنیدم. آهی کشیدم و به حال خودم غصه خوردم. با خودم عهد کردم سکوت کنم. باید از یک طریق دیگر وارد می‌شدم تا بتوانم برای همیشه این قائله را پایان دهم. با متانت و صبوری پذیرایی کردم. به روی خودم نیاوردم که چه شنیده‌ام. نشستم و حال ترانه را پرسیدم. زن‌دایی، با آب و تاب، شروع کرد به تعریف کردن از جلال و زندگی خوبی که ترانه دارد. خدا را شکر، بحث و صحبت را عوض کردم. (فرجام‌پور) ⛔️کپی و فروارد ممنوع و حرام است ⛔️ @asraredarun اسرار درون ایتا و تلگرام
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
┄┅─✵💝✵─┅┄ خدایا به توکل به اسم اعظمت می گشایيم دفتر امـــروزمان را ... باشد ڪه در پایان روز مُهر تایید بندگی زینت بخش دفترم باشد ... الهی به امید تو💚 سلام امام زمانم🌺🌺 سلام صبحتون پر نور💥 @asraredarun ┄┅─✵💝✵─┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
حاج سید مجید بنی فاطمهکانال عشاق الحسین_۲۰۲۲_۱۲_۱۶_۰۶_۵۰_۱۶_۳۵۲.mp3
زمان: حجم: 9.21M
سلامی از ذره به خورشید... سلامی از عطش به باران... سلامی از تاریکی به نور... سلامی از انتهای بی کسی به فرمانروای عالم... سلامی از نهایت دلواپسی به بیکران آرامش... سلامی به حجت خدا، به غریب ترین یاور، به تنهاترین پدر... @asraredarun