#گندمزار_طلایی
قسمت 190
انگار پاهام به زمین چسبیده بود .
قدرت حرکت نداشتم .قلبم به تپش افتاده بود .
وخوب می دونستم که گونه هام گل انداخته .
صداش توی گوشم پیچید:
_صبر کن گندم.
من باید باهات حرف بزنم وتو باید گوش کنی.
این حقِ منه.
پس وایسا و گوش کن.
بچه ها پاهام رو چسبیده بودند ونگران نگاهم می کردند.
به چشم های ترسیده شون نگاه کردم.
قدرت رفتن نداشتم .
دلم می خواست بشنوم . دلیل بی وفاییش رو.
روی زمین نشستم و بچه هارو در آغوش گرفتم وبوسیدم:
_نترسید چیزی نیست.
فقط می خواهیم حرف بزنیم.
شما برید بازی .
نگران بودند ولی از خودم جداشون کردم.
صدای پاش رو از پشت سرم شنیدم.
نزدیک شد و روبروم نشست.
سرم رو پایین انداختم.
صدام کرد:
_گندم ، باید حرفهام رو بشنوی.
جوابی ندادم .
دوباره گفت:
_حق نداری بامن این طوری رفتار کنی.
تو نمی دونی چه اتفاق هایی این مدت افتاده.
تو دلیل اون کار من رو نمی دونی .
یه دفعه صداش لرزید و سرش رو پائین انداخت.
احساس کردم توی صدای مردونه اش بغضی وجود داره.
سرم رو بلند کردم و توی صورتش نگاه کردم.
چقدر تغییر کرده بود .
قیافه اش مردونه شده بود.
ولی هنوز همون سپهر بود .
زیبا وجذاب و خوش لباس.
داشتم نگاهش می کردم که سرش را بالا گرفت،
نگاهم به چشمهاش افتاد.
انگار نمناک شده بود و خیلی راحت می شد از پشت اون نمِ اشک ، غم رو وید .
آره
سپهر همیشه شاد و مغرور ؛
روبروی من نشسته بود . با چشمانی غمبار و حالتی زار.
چرا؟
چی به سرش اومده؟
مگه غیر از حرفهایی که ملیحه گفت.
چیزه دیگه ای هم می تونست باشه؟
نمی دونم .
ولی دلم براش سوخت .
موندم تا بقیه حرفهاش را بگه .
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
#گندمزار_طلایی
قسمت 191
بچه ها نزدیک ما بازی می کردند.
صدای جوی آب و آواز پرنده ها گوش را نوازش می کرد.
و هرچه به سمت غروب می رفت.
عطر علف خشک بیشتر به مشام می رسید.
و خنکی نسیم آرام و مهربون صورتم رو نوازش می کرد.
هنوز داشتم به چشمهای به غم نشسته اش نگاه می کردم.
انگار نگاهمون همه چیز را می گفت.
نگاه من گله از بی وفایی داشت .
و نگاه اون پر از عذرِ تقصیر بود.
صدای سمانه را که شنیدم چشم ازش گرفتم.
با اینکه حرفی نزده بود .خواستم از جا م بلند شم و برم.
که آستینِ لباسم را گرفت و کشید.
_نه نرو .
گندم تو باید حرفهای منو گوش کنی.
خواهش می کنم.
نگاهی به آستینم که هنوز توی دستش بود انداختم.
و دوباره ساکت نشستم روبه روش.
آستینم رو وِل کرد.
سرش رو پایین انداخت و آهی کشیدو گفت:
_راستش گفتنِ این حرفها برام راحت نیست.
ولی باید بگم .
دیگه نمی تونم تحمل کنم .
تو باید همه چیز رو بدونی.
همه چیز رو.
از اول تا آخر.
که البته هنوز به آخر نرسیده .
خواستم بگم من همه چیز رو می دونم.
ولی نشد.
نتونستم .
نمی دونم چرا زبانم قفل شده بود.
شاید هم من واقعا همه چیز رو نمی دونستم.
شاید چیزهایی که ملیحه برام گفت ، فقط بخشی از ماجرا بوده .
پس همه ماجرا چیه؟
باید می موندم و می شنیدم .
چاره ای نبود .
وگرنه یک عالمه سوال ِ بی پاسخ توی ذهنم می موند .
پس سرم رو پایین انداختم وآماده نشستم برای شنیدن.
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
دلنوشته 🌹
یارب
آمدم امشب که من باعشق مهمانت شوم
مثلِ هر شب خوانمت یا که غزل خوانت شوم
آمدم با کوله باری از گنه دل پر زدرد
بهر امیدی که بخشایی و قربانت شوم
گرچه دارم رویِ همچون شب ولی قلبم
سپید
پر زمهرت آمدم تا غرقِ احسانت شوم
گرگنه کاری چو من داند که لطفت بی حداست
آید و گوید که یارب من چه حیرانت شوم
شبتون بهشت
دلتون آرام
التماس دعا 🌹
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
┄┅─✵💝✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
چه زیباست که هر صبح
همراه با خورشید
به خدا سلام کنیم💚
نام خدا را
نجوا کنیم و آرام بگوییم
الهی به امید تو💚
سلام صبحتون بخیر 🌹
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
╭━═━⊰🍃💔🍃⊱━═━╮
#حدیث_نور
💚امام صادق علیه السلام فرمودند:💚
به آموختن حدیث به نوجوانانتان پیش از آن که منحرفین آنان را گمراه سازند، اقدام نمائید.
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
مشاور خانواده| خانم فرجامپور
#خانواده_متعالی 11 #جلسه_چهل_و_پنج 👇👇
ریپلی به جلسه قبل 👆👆👆🌹
✨🌺بسم الله الرحمن الرحیم🌺✨
✨افوض امری الی الله ان الله بصیر بالعباد✨
دیروز یه مثال زدیم
گفتیم میخایید مسواک بزنین برا خدا مسواک بزنین
حالااینو دقت ڪنیـــــد👇