#سالها_در_انتظار_یار
#قسمت_15
از پله ها پایین رفت و یک راست به سمتِ آشپزخانه حرکت کرد. خدمتکارشان، مژگان خانم، میز ناهار را چیده بود. صندلی را عقب کشید و پشتِ میز نشست.
لیوان را پر از آب کرد. قرص مسکن را دهانش گذاشت و آب لیوان را سر کشید.
مادر با لبخند وارد شد و گفت: "خوب خوابیدی امید جان؟"
امید هم لبخندی زد و گفت: "آره، ممنونم"
اما هنوز سردرد داشت. بعد از ناهار، به اتاقش رفت و دوباره روی تخت افتاد. چشمش به پوشه قرارداد افتاد. امروز باید کاری می کرد. دلش می خواست به دیدنِ محسن برود و تکلیف خودش و او را روشن کند؛ ولی آدرس و شماره تلفنی از او نداشت.
باید تا فردا صبر می کرد. کلافه و سر در گم بود.
از خانه ماندن خسته شده بود. کاش بهانه ای داشت و به خانه خاله زری می رفت.
صدای مادر از پشت در، افکارش را به هم ریخت.
در زد و وارد اتاق شد، نفس عمیقی کشید و با لبخند گفت: "این همه دسته گل داخلِ پذیرایی هست، سبد گل بزرگی که دوستات آوردن؛ چطور این دسته گل را آوردی اتاقت؟"
بعد به چهره خشک و جدی امید نِگاه کرد. امید صورتش را به طرف پنجره چرخاند و گفت: "مامان.. لطفا!..."
مادر لبخندش پهن تر شد و گفت: "لطفا چی؟ من که می دونم چی تو دلته؛ ببین اگر زهرا رو دوست داری باید به خاله بگیم. قبل از این که براش خواستگار بیاد و دیر بشه."
با شنیدن اسم خواستِگار، امید یک دفعه به سمت مادرش برگشت و گفت:"چی؟خواستگار؟ زهرا هنوز کوچیکه. درسش تموم نشده"
مادر با صدای بلند خندید و گفت: "خب دیگه مطمئن شدم. امید، حرفتو تو دلت نگه ندار. بذار من با خاله صحبت کنم. همین الانش هم زهرا کم خواستگار نداره ها! اگر دیر بجنبی پشیمون می شی."
امید اخمی کرد و گفت: "چی داری می گی مادر من؟ من هنوز تکلیف خودم توی این دنیا روشن نیست. بعد به فکر ازدواج باشم؟ نه! حتی نمی تونم بهش فکر کنم."
بعد آهی کشید. بلند شد و کنارِ پنجره رفت. زیر سایه سروهای بلند باغ، نادر را دید که زیراندازی پهن کرده و نماز می خواند.
پوز خندی زد و گفت: "اینو ببین چه دل خوشی داره"
مادرش نزدیک شد و دست روی شانه اش گذاشت و گفت: "مگه از دنیا چی می خوای؟ تو که همه چیز داری. چرا خودتو اذیت می کنی؟"
امید با تمسخر گفت: "آره دارم. همه چیز و هیچ چیز!"
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
#سالها_در_انتظار_یار
#قسمت_16
تمامِ شب را نتوانست بخوابد. افکار پریشان آزارش می داد.
نزدیکی های صبح، تازه خوابش برده بود که با صدای هشدارِ موبایل، از خواب پرید.
آن روز کلاس داشت. با زحمت خودش را از تخت جدا کرد.
هنوز کمی از عطر گل ها در اتاقش مانده بود. لبخند زد و نفس عمیقی کشید.
آماده شد و بعد از خوردنِ یک فنجان چای، از خانه بیرون زد.
اتومبیلش را روشن کرد و راه افتاد.
وارد دانشگاه که شد، یک راست به سمتِ سالن رفت. به امید این که محسن را در یکی از کلاس ها بیابد، قدم می زد و به اطرافش نگاه می کرد.
کلاس هایی را که احتمال می داد محسن در آن ها باشد، یکی یکی سر می زد؛ اما انگار خبری از محسن نبود.
به کلاس خودش رفت و منتظر نشست.
تا ظهر کلاس داشت. حتی فواصل استراحت بین کلاس ها را دنبال محسن گشت؛ ولی محسن نیامد.
بدجوری به هم ریخته بود و اصلا تمرکز نداشت. چیزی از درس نفهمید.
بعد از کلاس، یک راست به بیمارستان رفت. آنجا هم نتوانست محسن را پیدا کند.
یادِ امیر افتاد. دیده بود که گاهی با محسن در ارتباط است. سریع با او تماس گرفت و بعد از سلام و احوالپرسی، از محسن پرسید.
امیر نشانی و شماره تلفن محسن را به او داد. بی معطلی سوار شد و به طرف آن نشانی حرکت کرد.
تا آنجا راه زیادی بود. تمام طول مسیر مشغول فکر کردن بود.
با خودش می گفت: "اگر پروژه رو بهش برگردونم، به مامان و فک و فامیلا چی بگم؟
اگرم بهش ندم، چی به سر محسن و خونواده ش میاد؟ هزینه درمان مادرش کم نیست!"
مشتش را محکم روی فرمان کوبید. درد در ساقِ دستش پیچید.
هیچ راهی نداشت. باید پروژه را به محسن برمی گرداند. فکر می کرد حتما باید این کار را انجام بدهد؛ اما بعدش چه؟ چه کار باید می کرد!؟
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
4.27M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
وقتی دلت گرفت از رنج عالمین
گفته امام رضا فابک علی الحسین
#بطلب_ڪرببلا❤️😭
#صلی_الله_علیک_یا_اباعبدالله🌺
#شب_جمعه🌙
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
┄┅─✵💖✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
اِلهی
یا حَمیدُ بِحَقِّ مُحَمَد
یا عالی بِحَقِّ علی
یا فاطِرُ بِحَقِّ فاطمه
یا مُحْسِنُ بِحَقِّ الحسن
یا قدیمَ الاِ حسان بِحَقِّ الحُسَیْن
عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَجَ صاحبَ العصرِ والزَّمان
سلام امام زمانم🌺
سلام صبحتون بخیر🌹
┄✦۞✦✺﷽✺✦۞✦┄
#حدیث_نور
#جهاد_و_شهادت
✨حضرت محمد(صلیاللهعلیهوآلهوسلم) فرمودند:
در راه خدا جهاد کن و بدان اگر به شهادت رسیدی در نزد خدا حیات و روزی خواهی داشت و چنانچه (سالم) بازگشتی همانند روزی خواهی بود که به دنیا آمدی و دیگر گناهی بر تو نخواهد بود. ✨
#التماس_دعا_برای_ظهور
@asraredarun
┄┅─✵💖✵─┅┄
#انگیزشی💪
لبخند بزن به زندگی...😊👌
لبخند بزن
به نسیمی که مدام نوازشت میکند
لبخند بزن به دیروزی که خوش بود
و به امروزی که زیباست
و به فردایی که رویایی خواهد بود.
لبخند بزن
به آسمانی که برای لطافت زمین
زیر پایش، اشک شوق جاری میکند.
لبخند بزن به شقایقها، نیلوفر های آبی
لبخند بزن
به تمام گلهای عالم که از زمینی
سخت میرویند
و جهان را زیبا میسازند.
لبخند بزن
به خدایی که با نعمتهایش
لبخند را میهمان لبهایت میکند.
و فرمود،
آسمانها و زمین و هر چه در انهاست را برای تو رام کردم👌
پس از این همه نعمت لذت ببر و شاکر باش
الهی شکر، الحمدلله رب العالمین🌺
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
#برنامه_ترک_گناه و رسیدن به
#لذت_بندگی 93
#مبارزه_با_راحت_طلبی 13
"راحت طلبی اجتماعی"
🔰یکی از دوستان میگفت حاج آقا چرا شما تمرینات مبارزه با راحت طلبی رو در مورد نماز و قرآن و درس خوندن نذاشتید؟
🚸ببینید
تا وقتی که کسی "زندگیش" درست نباشه
"بندگیش" هم درست نخواهد شد
⛔️⛔️
مثلا اگه یه آدم تنبلی رو بهش بگن درس بخون!
این آدم چون راحت طلب هست
هر چقدر درس بخونه بدتر میشه
🆑
میگرده تا "راحت ترین شغل رو با بیشترین حقوق" پیدا کنه
دنبال اینه برای خودش "حقوق نجومی" درست کنه
⭕️این آدم دیگه خلاقیت هم نداره.
❌هر جا میره میخواد مثل زالو خون مردم رو بمکه.
⛔️یا کسانی که وعده انتخاباتی میدن و شعارشون مثلا ارتباط با جهان هست
و وقتی نگاه میکنی میبینی که "همه چیز رو وارد میکنن"
🅾 از سنگ پا گرفته تا مربا و حتی مداد تراش و...!!!
🚷میگفت افتخار ما اینه که به یه "خریدار حرفه ای" تبدیل شدیم!!
🚷معلومه که تربیت خانوادگی همچین مسئولانی خیلی غلط بوده.
⭕️جامعه ای که دنبال راحت طلبی و راحت طلبان بره
قطعا بدبخت خواهد شد.🆑
💯حتما توی قلب انرژی هسته ایش بتن میریزن و مردمش صداشون در نمیاد...
⭕️حتما تمام فرهنگ و اقتصادش رو به غارت میبرن و این راحت طلبانه سکوت خواهد کرد...
🚯راحت طلبی با ظاهر جذاب و حتی گاهی "در لباس روحانیت" میاد جلو.
گاهی با شعار صلح طلبی میاد جلو اما در واقع راحت طلبی هست.
🚫 اونم راحتی برای خودشون و اطرافیانشون نه راحتی مردم
👌اما ما دیگه بلند شدیم برای مبارزه با راحت طلبی☺️
⛔️چه در سطح فردی و چه در سطح اجتماعی.
دیگه فریب نخواهیم خورد...
ما باید کسانی که نشون دادن اهل مبارزه با راحت طلبی هستن رو انتخاب کنیم...
🌱✅➖➖💖
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
#برنامه_ترک_گناه و رسیدن به
#لذت_بندگی 94
🚸💯🚸✅🚸
#مبارزه_با_راحت_طلبی 14
✳️ ما دو نوع راحت طلبی داریم
✅ راحت طلبی خوب
❌و راحت طلبی بد.
✔️هیچ اشکالی نداره ما دنبال راحت طلبی خوب باشیم.
حاج آقا فرقش چیه؟
🔵یه مثال تقدیم میکنم دقت بفرمایید:
دو تا کشاورز رو تصور کنید
یکیشون از اول بهار تلاش میکنه تا با کار زیاد و حساب شده ی کشاورزی
محصولات خوبی رو به دست بیاره. بار ها راحت طلبیش رو میزنه و...
🌿🌱🍀🌳
و طبیعتا شب عید که میشه با فروش محصولاتش موجب "راحتی خودش و خانوادش" میشه✅✔️
✅این میشه راحت طلبی خوب.در واقع اون راحتی که بعد از تلاش به دست میاد.
🚷اما یه کشاورزی هم راحت طلبی بد داره
🚸یعنی از اول بهار نمیره سر کار و محصولی تولید نمیکنه و توی خونه میشینه
🚷و شب عید هم که میشه هیچ پولی نداره خرج کنه
و موجب "اذیت شدن خودش و خانوادش" میشه.
🔰این همه که میگیم آدم باید راحت طلبیش رو بزنه
🔴منظورمون راحت طلبی بد هست.
🔵وگرنه چه اشکالی داره آدم سختی تحمل کنه
برای اینکه زندگی "واقعا راحتی" داشته باشه.
🔶اگرچه اگه کسی واقعا راحتی میخواد باید همتش رو بذاره برای رسیدن به بهشت...
رسیدن به قرب الهی...
💞🌺اونجا نهایت لذت رو میبره.
🚸شیطان نامرد
همیشه ما رو با راحت طلبی بد
فریب میده و بدبخت میکنه....
🔷یه سوال؟
در طول روز
🔸دقیقا چندبار با راحت طلبی بدمون مبارزه میکنیم؟؟
نکنه آمار نداری؟
🌱✅➖➖💖
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
#سالها_در_انتظار_یار
#قسمت_17
بالاخره به محله محسن رسید. محله پایین شهر!
کوچه های باریک و تودرتو و خانه هایی کوچک با دیوارهای آجری یا سیمانی کوتاه.
در هر چند کوچه، یک دکان بقالی کوچک وجود داشت. کوچه ها را یکی یکی گشت و به کوچه مورد نظرش رسید. دلش می خواست سرزده برود و رو در رو با محسن صحبت کند.
دسته گلی را که خریده بود، برداشت.
بچه های کوچک با توپ پلاستیکی مشغولِ بازی بودند.
لباس های کهنه و دمپایی های پلاستیکی بچه ها توجه امید را جلب کرد. نگاهی به کفش تک تک آنها انداخت و بعد نگاه به دسته گلی که در دستش بود. آهی کشید و در دلش گفت: "با پول این دسته گل می شد برای این بچه ها کفش خرید!"
پلاک ها را یکی یکی شمرد و جلوی خانه محسن ایستاد. نگاهی به سرتا پای خانه انداخت و دستش را به سمت زنگ در برد. بعد از چند بار زنگ زدن، مادر محسن در را باز کرد.
سرش را پائین انداخت و سلام کرد و حالش را پرسید.
مادر محسن با خوشرویی جوابش را داد.
و پرسید: "ببخشید شما را به جا نمیارم"
امید لبخندی زد و گفت که از دوستان محسن است و با او کار دارد.
مادرمحسن با تعجب به سر و وضع امید نگاه کرد و گفت که محسن برای خرید داروهایش بیرون رفته. بعد به امید تعارف کرد تا داخل بیاید.
امید خواست چیزی بگوید که ناگهان مادر محسن خم شد و شکمش را گرفت و آخ گفت.
امید با نگرانی حالش را پرسید؛ او با زور و ناله گفت چیزی نیست؛ ولی یکباره از حال رفت و روی کف حیاط افتاد.
امید ترسید و با نگرانی به اطراف نگاه کرد. خانمی را در کوچه دید و او را صدا زد. زن سریع جلو آمد و صدا زد: "خاک بر سرم... پری خانم؟ پری خانم؟"
بعد رو به امید کرد و گفت: "باید ببریمش بیمارستان. حتما قند خونش افتاده."
امید هراسان دسته گل را در حیاط گذاشت و گفت: "کمک کنید ببریمش. من برم ماشینو روشن کنم"
با عجله به سمت ماشین رفت و تا جایی که جاداشت نزدیک آمد.
دو سه نفر از خانم های محل که از شنیدن صدا بیرون آمده بودند، کمک کردند و پری خانم را داخل اتومبیل گذاشتند. یکی از خانم ها که گویا با او صمیمی تر بود، کنارش نشست و به سمت بیمارستان حرکت کردند.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490