eitaa logo
مشاور خانواده| خانم فرجام‌پور
4.5هزار دنبال‌کننده
15.3هزار عکس
4.4هزار ویدیو
133 فایل
💞کمک‌تون می‌کنم از زندگی لذت بیشتری ببرید💞 🌷#کبری فرجام‌پور هستم، نویسنده و مشاور تخصصی 👇 💞همسرداری و زناشویی 👼تربیت فرزند 🥰اصلاح مزاج ارتباط با ما و تبلیغات👇 @asheqemola #فوروارد_وکپی_ممنوع⛔ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
مشاهده در ایتا
دانلود
کار از آن چه فکر می کردند سخت تر بود. ساعتی گذشت. هوا رو به تاریکی می رفت. کمی از حرارت و گرمای هوا کاسته شده بود. نیروهای تفحص دست از کار کشیدند. در تاریکی شب چیزی دیده نمی شد. امید با دیدن این صحنه عصایش را زمین زد و بلند شد. زهرا هراسان، نزدیکش آمد وگفت:" چی شده؟" امید با ناراحتی گفت:" مگه نمی بینی دارن وسایلشون رو جمع می کنن. خودم باید برم." عصایش را محکم به زمین زد و به طرف آن ها رفت. محسن به دنبالش راه افتاد وگفت:"امید جان نزدیک نشو. خطر ناکه." اما امید با سرعت جلو رفت. وقتی کنارِ حصارِبریده شده رسید، یکی از نیروها جلو آمد و گفت:" شرمنده برادر، نمی تونم اجازه بدم نزدیک بشی. لطفا برگرد." امید با صدای بلند گفت:"بر نمی گردم. شما که دارید می رید. خودم دنبالش می گردم." محسن کنارش آمد و بازویش را گرفت و گفت:" امید جان صبور باش." امید فریاد زد:" نمی شه...نمی تونم... محمد اونجاست... بعد اینا دارن رهاش می کنند و میرن... خودم تا صبح هم که شده دنبالش می گردم. پیداش می کنم.:" همه دورش جمع شدند. ولی کسی نمی توانست آرامش کند. بازویش را از دست محسن کشید و خودش را به آن طرف حصار پرت کرد. همزمان، زهرا فریادی کشید به طرفش دوید. محسن و آقای سرابی و بقیه همه هراسان به سمتش آمدند. حاجی با ناراحتی گفت:"چه کار می کنی برادر؟ این منطقه درست پاکسازی نشده." اما تلاش همه برای برگرداندنِ او، بی فایده بود. بی توجه به حرف ها و هشدار هایشان؛سینه خیز روی خاک ها روان شد. چند تن از نیروهای تفحص، کنارش آمدند و بازویش را گرفتند. ولی فریاد می زد و می رفت. محکم بازوانش را از دستانِ آن ها بیرون کشید. به راهش ادامه داد. به نقطه ی مورد نظرش که رسید، در حالیکه اشک از چشمانش می بارید، فریاد زد:" اینجاست. خودم دیدمش. اینجا را بگردید." بعد با دستانش شروع کرد به کَندنِ زمین. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
یکی از اعضای تیم تفحص، روبه دیگران کرد و گفت:"برید چراغ قوه هارا از توی ماشین بیارید. می مونیم تا به نتیجه برسیم:" یکی از نیروها به سمتش برگشت و.گفت:"حاجی نمی شه. خودتون هم می دونید. اینجا هیچ شهیدی نیست." حاجی که نگاهش روی امید بود. صدایش را بالا برد و گفت:"همین که گفتم. یالا زود باشید:" بعد کنار امید نشست و دستش را روی شانه او گذاشت و گفت:"نگران نباش جوون، خودم کمکت می کنم. بهتره شما برگردی.:" اما امید بی اعتنا به این حرف ها، به کار خود ادامه داد. محسن می خواست خودش را به امید برساند. ولی اجازه ندادند. همگی پشتِ حصار با نگرانی امید را نگاه می کردند. چراغ قوه ها که روشن شد. چند نفر دیگر، کنارِ امید نشستد و با وسایلشان مشغولِ کندن زمین شدند. هر چه بیشتر می کَندند؛ کمتر نتیجه می گرفتند. هیچ خبری نبود. حاجی سر بلند کرد و رو به امید گفت:"جوون، اینجا خبری نیست. من مطمئنم. فقط خواستم بهت ثابت بشه." از جا بلند شد و اشاره کرد که امید را هم بلند کنند. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
دونفر از نیروها نزدیک شدند. کنارِ امید نشستند و گفتند:" برادر بهترِ بلند شی. باید بریم." امید خیره به خاکِ تیره نشسته بود. پذیرفتنش برایش خیلی سخت می نمود. نمی توانست باور کند. "اگر اینجا شهیدی نیست، پس آن خواب، تپه، محمد.... اصلا امکان ندارد. حتما اینجاست. " اما واقعیت چیز دیگری است. اینجا خبری نیست. راست می گویند؛ اینجا شهیدی نیست. محمد نیست. اشک از گوشه چشمش چکید. با نا امیدی، سرش را روی خاک گذاشت. دلش می خواست همین جا بخوابد و هر چه تا به حال برایش پیش آمده مرور کند. بی تفاوت به اصرارِ دیگران برای بلند شدن، چشمانش را بست. گوش هایش هیچ نمی شنید. که ناگهان نوای ذکری دلنشین، گوشش را نوازش کرد. با تعجب چشمانش را باز کرد. در اطرافش کسی ذکر نمی گفت. دوباره گوشش را به خاک چسباند. خودش بود، صدای ذکر گفتن محمد از زیر خاک ها می آمد. فریاد زد:"اینجاست..اینجاست." نیروها در حالِ جمع کردنِ وسایلشان بودند. حاجی جلو آمد و گفت:"پسرم، درسته این قسمت ها به طورِ کامل تفحص نشده، ولی من خودم وجب به وجب این خاک را می شناسم. غیر ممکنه اینجا شهیدی باشه." امید فریاد زد:"دارم صداش رو می شنوم. هست... هست... اگر شما می خوایید برید. مختارید. خودم اینجا رو می کَنم." دوباره روی خاک افتاد و با پنجه هایش مشغولِ کندن شد. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
حاجی، نفسش را با حرص بیرون داد و زیر لب(لا اله الا الله) گفت. مستاصل به نیروها اشاره کرد که صبر کنند. خودش هم کنارِ امید ایستاد و به کارهایش خیره شد. امید با قدرت و مصمم، مشغول بود. محسن و دیگران از پشتِ حصار، با نگاهی که نگرانی از آن می بارید، به او چشم دوخته بودند. زهرا و زینب، آرام اشک می ریختند. اما امید بی توجه به اطراف، زمین را می کَند. چند دقیقه گذشت و باز هم خبری نشد. حاجی گفت:"پسرم درک می کنم. خواب دیدی، امیدواری، ولی باور کن، داری خودت را اذیت می کنی. بیا بریم. بهت قول می دم در اولین فرصت خودمون دوباره اینجا رو تفحص می کنیم." ولی امید اصلا توجه نمی کرد. گویی گوش هایش جز صدای مناجاتِ محمد چیزی نمی شنید. حاجی دوباره به بقیه اشاره کرد که وسایل را جمع کنند. تا امید هم به ناچار ِبا آن ها همراه شود. نیروها مشغول جمع و جور کردن شدند. وقتی دیدن امید دست بردار نیست، حاجی اشاره کرد که چراغ قوه ها را هم ببرند. همه در حال رفتن بودند. ولی امید توجه ای نداشت. حاجی به آرامی قدم برمی داشت و از امید دور می شد. امیدوار بود که او هم دست از تلاش بردارد و به دنبالشان بیاید. مرتب برمی گشت و به پشت سرش نگاه می کرد. وقتی نزدیکِ حصار شد، با نگاهِ نگرانِ بقیه و اعتراضشان؛ روبرو شد. آرام سر تکان داد و گفت:"الان ناامید می شه. خودش میاد." ناگهان صدای فریاد امید بلند شد. همه به سمتش بر گشتند. دستانش را به آسمان بلند کرده بود و فریاد می زد"خدا.... خدا....خدا...." زهرا دیگر طاقت نیاورد و بی اجازه حاجی، به سمت امید دوید. بقیه هم پشت سرش دویدند. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
حاجی از پشت سرشان فریاد زد:"نرید. خطرناکه." ولی کسی توجه ای نداشت. تمامِ حواس ها به امید بود و حالتی که داشت. از همه بیشتر، زهرا و محسن بودند که از صدا کردنِ نامِ خدا، توسط امید، متعجب شدند. زهرا نگرانِ حالش بود. وقتی کنارِ او رسید، روی خاک ها، کنارش به زمین افتاد. با تعجب به دستانش نگاه کرد. در حالیکه اشک می ریخت، با صدای لرزان، گفت:"چی شده امید؟" مشتش را بیشتر فشرد و گفت:"اینجاست.:" بعد دستش را پایین گرفت. رو به زهرا و بقیه مشتش را باز کرد. پلاکی توی دستش بود. صدای تکبیر و صلوات در دشت پیچید. حاجی با عجله جلو آمد و گفت:" امکان نداره." بعد نیروهایش را صدا زد و گفت:"بیایید اینجا رو با دقت بگردید." محسن امید را در آغوش گرفت و گفت:" آروم باش. حتما پیداش می کنند. فقط بیا بریم کنار. تا به کارشون برسند." امید دیگر اختیار اشک هایش را نداشت. آرام گفت:"وقتی هیچی پیدا نکردیم، دلم شکست. به همه چیز شک کردم. با ناراحتی به محمد گفتم؛ همه از تو به خوبی تعریف می کنند. ولی به من دروغ گفتی. چرا؟ آخه چرا من رو تا اینجا کشوندی؟ می خواستی حالم رو بگیری؟ داشتم گله می کردم ازش که یک هو این پلاک به دستم گیر کرد." محسن سرش را نوازش کرد و گفت:" من مطمئن بودم که محمد تو رو خواسته تا راه رو بهت نشون بده. من مطمئنم که تو رو لایق ترین دیده. خوش به حالت امید بهت حسودیم می شه." با اصرار حاجی، همه از صحنه دور شدند. امید را هم با خودشون بردند. نیروهای با دقت و احتیاط مشغولِ کار شدند. با اطلاعِ حاجی نیروهای جدید هم آمدند. ساعتی گذشت. همه کنارِ حصار جمع بودند و ذکر و دعا می گفتند. ولی امید گویی در عالمِ دیگر سِیر می کرد. پلاک را در دستانش می فشرد و به سینه می چسباند. گمشده ای که سال ها به دنبالش می گشت، اینجا و در این سرزمین خوبان یافته بود. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
زهرا و زینب فقط اشک می ریختند و نام عمو محمد، بر زبانشان بود. آقای سرابی، کمی دورتر، سرش را بین دستانش گرفته بود. محزون وآرام اشک می ریخت. بقیه هم کنترل اشک هایشان را نداشتند. شب به نیمه نزدیک می شد. هرکس گوشه ای دنج با خدا خلوت کرده بود. حالِ عجیبی که امید تا به آن موقع تجربه نکرده بود. حالِ خوشی که به آرامش درونی رهنمودش می کرد. همان آرامشی که سال ها برایش؛ آرزو شده بود. در تمامِ مهمانی ها، دورِهمی ها و نوشیدنی ها و......دنبالِ این گمشده بود. حالا میانِ دشتی پر از خاک، بی هیچ تکلف و لذتی از لذات دنیا، به تمامِ وجودش نفوذ کرده بود. پلاک را به سینه چسباند و به آسمان نگاه کرد وبا چشمانِ اشکبار؛ دوباره فریاد زد:"خدا..... خدا..... خدا.." چقدر بر زبان راندنِ این نام به او آرامش می داد. چه حسِ خوبی بود، داشتنِ (خدا) و امید تازه اورا پیدا کرده بود. دلش نمی خواست با تمامِ هستی، عوضش کند. چشمانش را بست. به یاد حرفهای علی افتاد(عشقِ حقیقی) همان که حاج صابر گفت. همان که همه خوبان گفتند.(عشق حقیقی) حالا معنای حرفشان را می فهمید. آنقدر فریاد زد که یک لحظه احساس کرد، نفسش در سینه حبس شده. از شدت شور و شوق، توان دم و بازدم ندارد. پلاک را محکم تر به سینه چسباند. سکوت کرد. زهرا نگران به چهره اش چشم دوخت. با نگرانی گفت:"امید حالت خوبه؟:" محسن سریع بلند شد و قمقمه آب را به سمتش گرفت و گفت:" امید جان یه کم آب بخور. نفس بگیر. :" وقتی جوابی نشنید؛ درِ قمقمه را باز کرد و به صورتِ او آب پاشید. امید از جا پرید و نفس و نفس زد. محسن گفت:"امید خوبی؟" یکباره بغضش ترکید و با صدای بلند شروع کرد به ضجه زدن. چنان ناله می کرد که دلِ سنگ و کوه آب می شد. صدای گریه همه در صدای او پیچیده بود. که صدای تکبیرِ نیروها بلند شد. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
همه با سرعت به سمتِ حاجی و نیروهایش دویدند. فریادِ (یا حسین) در دشت پیچید. چند تن از نیروها، از نزدیک شدنشان جلو گیری کردند. مجبور شدند دورتر بایستند و نگاه کنند. یک نفر داشت به دقت فیلم می گرفت و دیگران با احتیاط، وسایلی را از گودالی که کَنده بودند؛ بیرون می آوردند. امید، دل توی دلش نبود. بیقرارِ رفتن و دیدن بود. اما باید صبوری می کرد. زهرا به چهره پریشانِ او نگاه کرد و آرام گفت:" نگران نباش. همه چیز درست می شه. فقط صبور باش." سرش را به نشانه تاکید تکان داد. آقای سرابی کنارِ گوشِ زهرا گفت:" یعنی واقعا عمو محمد رو پیدا کردند؟" زهرا با بغض گفت:" نمی دونم.... نمی دونم...خدا کنه خودش باشه." زینب آرام اشک می ریخت. به آن ها نگاه کرد و گفت:"خودشه. من مطمئنم." محسن بازوی امید را گرفته بود و امیدوارانه فقط گوش می داد و زیر لب ذکر می گفت. چند لحظه ای در سکوت گذشت. امید خیره به روبرو بود. ولی هیاهوی درونش، رهایش نمی کرد. قبلش به سینه می کوبید و بیقراری می کرد. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
حاجی آرام قدم برمی داشت. سرش پایین بود و اشک چشمانش روان. هر چه نزدیک تر می آمد، بیقراری همه بیشتر می شد. همه منتظر بودند تا ببینند بالاخره آن ها چه پیدا کرده اند. یکی از نیروها با چراغ قوه، همراهی اش می کرد. بالاخره رسیدند. حاجی روی زمین نشست و دستانش را بالا برد. یک تکه پارچه سبز رنگ، که نایلونی روی آن قرار داشت. نفس ها در سینه حبس شده بود. امید به زحمت روی زمین نشست. بقیه هم دور تا دور حاجی حلقه زدند. پارچه سبز رنگ را آهسته روی زمین گذاشت. صدای صلوات در دشت پیچید. نایلون را برداشت و به سمتِ امید گرفت. امید دستانش را جلو برد و با احتیاط آن را گرفت. به زهرا اشاره کرد. او سرش را خم کرد. داخلِ نایلون، یک سربند و یک تکه پارچه از لباس شهید، یک انگشتری و قطعه ای کاغذ بود. جلوی چشمان متعجبِ همه؛ امید تکه کاغذ را بیرون آورد و بازش کرد. نورِچراغِ قوه روی آن افتاد. خاک آلوده و کهنه شده بود. ولی قابل خواندن. با دیدنِ نامِ مادرش در سطرِ اول نامه، به زهرا نگاه کرد. نامه ای از طرف محمد برای مادرش، که بعد از احوالپرسی، از او خواسته بود صبور باشد و بیتابی نکند. و نامِ زیبایی روی فرزندشان بگذارد. اشک جلوی دیدشان را گرفت. دیگر هیچ چیز نمی دیدند. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
امید نامه را روی چشمانش گذاشت و فریاد زد:"خدا....خدا....خدا..." همه ضجه می زدند. باورش سخت بود؛ بعد از این همه سال، محمد برگردد. اگر مادرش می فهمید، قطعا قالب تهی می کرد. محسن شوک زده، با چشمانی اشکبار، امید را می نگریست. ناگهان صدای امید قطع شد. رنگ از رخش پرید و بدنش بی حس ماند. محسن بلافاصله اورا در آغوش گرفت. آرام به سینه اش چسباند و گفت:" امید جان چی شدی؟ امید." زهرا و زینب، نگران و مضطر به امید نگاه می کردند. فقط او را صدا می زدند. آقای سرابی آن ها را دور کرد و خودش کنارِ محسن آمد. کمک کرد تا امید را روی زمین بخوابانند. محسن فریاد زد:" آب.... آب بیارید." همزمان چند قمقمه به سمتش گرفتند. درِیکی را باز کرد و آرام به صورتِ امید آب پاشید. و قمقمه را جلوی دهانش گرفت. اما لب هایش قفل شده بود. زهرا و زینب بیتابی می کردند و نگران حال امید بودند. یکی یک دانه خاله را باید سالم تحویل بدهند. حاجی نیروهای امداد را خبر کرد. سریع آمدند. کنارش نشستند و مشغولِ کارِ خود شدند. بالاخره حالِ امید بهتر شد و نشست. حاجی بقیه وسایلِ محمد را جمع کرده بود. به همه دستور داد تا برگردند. ابزارِ کارِ خودشان را همان جا گذاشتند تا صبح برای ادامه تفحص بیایند. دیگر صدایی از امید به گوش نمی رسید. از وقتی به هوش آمده بود. فقط و فقط به نقطه ای خیره شده و چیزی نمی گفت. محسن و بقیه با نگرانی همراهیش کردند تا سوار اتوبوس شود. روی صندلی که نشست، سرش را به پشتی آن تکیه داد. نفس عمیقی کشید. به سقف خیره ماند. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
همه در سکوت بودند و به آن چه گذشته بود؛ فکر می کردند. آن چه که باورش سخت بود. وقتی همه سوار شدند. حاجی و چند تن از نیروها هم داخل اتوبوس شدند. امید همچنان در عالم خودش سِیر می کرد که صدای صلوات بچه ها، او را به خود آورد. وقتی چشم چرخاند، حاجی را کنارِ خود دید. که دستانش را به سمتِ او دراز کرده. با تعجب، کمی جابه جا شد. حاجی لبخند زد و گفت:" برای آوردنِ این وسایل؛ تو از همه لایق تری." امید با ناباوری به آن ها نگاه کرد و بعد دستانش را گشود. پارچه سبز و کیسه نایلون را حاجی به دستش داد. کنارش نشست و اشِک چشمانش را پاک کرد و گفت:"نمی دونم بینِ تو و این شهید چه سِرّی هست. که خواسته با دستهای تو پیدا بشه. باور کن ما مطمئن بودیم، اینجا شهیدی نیست. بارها این اطراف را تفحص کرده بودیم. ولی چرا اون قسمت را نگشتیم؟ من مطمئنم که این یه نشونه است. یه نشونه خوب برای تو. ولی چرا تو؟ نمی دونم. خودِ شهید بهتر می دونه. حتما لیاقتش را داری. حتما مردِ خدایی." با شنیدنِ این حرف ها امید سر به زیر انداخت. به یادِ خوابش افتاد. "محمد گفت:" تو هم می تونی بیای پیشِ ما به شرطی که مثلِ ما بشی.:" یعنی الان مثلِ محمد شدم که قبول کرد کنارش باشم.؟" بغض گلویش را فشرد. سر به زیر انداخت و از خود شرمنده شد. نگاهی به وسایل انداخت. یک سربندِ سبز رنگ، با نگاهش از حاجی اجازه خواست. او هم سرش را تکان داد. سربند را بیرون آورد. با دقت نگاه کرد. با دیدن نوشته (یا فاطمه) قلبش به تپش افتاد. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
امید به حاجی نگاه کرد و بریده بریده گفت:"خودش.... خودش چی؟ اصلا بود یا نبود؟" حاجی پلک هایش را روی هم گذاشت. سرش را زیر انداخت و گفت:" صبح برمی گردیم. خیلی چیزها باید مشخص بشه." بعد سرش را بلند کرد و گفت:" مطمئن باش تو رو با خودم میارم. ولی امشب دیگه نمیشه. خیلی تاریکه. کار حساسه. اینجوری نمی شه." امید نفس عمیقی کشید. محسن از صندلی پشت، نگاهی کرد و گفت:" اجازه است ما هم ببینیم؟" امید سربند را به دستش داد. محسن صلواتی فرستاد و آن را در دست گرفت. بالا برد و به همه نشان داد. عطر صلوات در اتوبوس پیچید. راننده در حال حرکت؛ با صدای بلند گفت:" شادی روح شهدا صلوات.:" محسن سر بند را بوسید و روی چشمانش گذاشت. بعد به دست امید داد. ناگهان نوای دلنشین نوحه ای که جواد سر داد، در فصا پیچید:" (یادِ امام و شهدا؛ دل و می بره کرببلا دل و می بره کرببلا) همه با او همنوا شدند. (الهی هیچ مسافری، از رفیقاش جا نمونه) با شنیدنِ این بند، بند بندِ وجودِ امید، به رعشه افتاد. باز یادِ خوابش افتاد. با خودش آرزو کرد، کاش کنارِ محمد و بقیه شهدا بود. بچه ها همنوا ادامه دادند:" (به جونِ تو برای من، عزیز تر از برادرند به کی بگم، چجور بگم، بعضیاشون تو بیداری، بعضی هاشون تو رؤیاها جلوه ی مولا را دیدند، جذبه ی اقا را دیدند.) بغض به گلویش فشار آورد. اینها چه می گفتند؟ حرف؛ حرفِ دلِ امید بود و بس. کاش این بغض بشکند و عقده دلش باز شود. باز گوش جان سپرد:" (حضرتِ زهرای بتول؛ با اینکه ما نوکرشیم. مادرِ ما بود به خدا ، مادرِ ما بود به خدا. اما میون جبهه ها، شلمچه بیشتر از همه گرفته بوی فاطمه، گرفته بوی فاطمه. شبِ حمله همهمه بود، روی لبا زمزمه بود. توی دلا واهمه بود، دعوا سرِ سربند یا فاطمه بود. دعوا سرِ سربندِ یا فاطمه بود.) به اینجا که رسید، بغضش ترکید. سربند را روی چشم هایش گذاشت. و ضجه زد:" یا فاطمه..... یا زهرا.... یا خدا..." 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
همه با او هم صدا شدند. محمد؛ با دلِ این جوانان چه کرده بود که چون مادرِ فرزند از دست داده ناله می زدند. چشم ها چون ابر بهاری می بارید و ناله ها به آسمان، می رسید. زهرا و زینب و بقیه دخترها چادر روی صورت کشیده بودند و زار می زدند. اتوبوس وارد اردوگاه شد و ایستاد. همه آرام پیاده شدند. امید خیره به بیرون بود و سرش را به صندلی تکیه داده بود. دلش نمی خواست از آن حس و حال بیرون بیاید. بالاخره به کمک محسن و آقای سرابی پایین آمد. محسن گفت:"با اجازه تون ما بریم." آقای سرابی گفت:"کجا؟ امشب اینجا هستید. دیر وقته. صبح، با هم می ریم منطقه." امید به سختی راه می رفت. پایش حسابی درد آمده بود. توی یکی از اتاق ها برای آن دو تخت آماده کردند. امید روی تخت دراز کشید. از توی نایلون، انگشترِ محمد را درآورد. خاک هایش را با دست تمیز کرد. نگاهی به ذکر (یا علی) که روی آن حَک شده بود انداخت. ذکری که محسن موقع خداحافظی می گوید. پس محسن هم شبیه شهدا بود. غرقِ در افکارش بود. پازلی که تکه هایش یکی یکی پیدا می شد و کنارِ هم می چید. (پروژه... محسن... احمدآقا...بیمارستان...علی.. خوابش... جنوب... زهرا... منطقه.... محمد...محمد... محمد.. این محمد کیه؟؟ با دلم چه کرد؟... چرا من؟...من که شباهتی باهاش ندارم؟..) بی اختیار اشکش روان بود. محسن در حالیکه آستین هایش را پایین می کشید؛ وارد شد. نگاهی به او کرد و گفت:" امید جان، خوبی؟" سر تکان داد. محسن مهر را از جیبش بیرون آورد و گفت:" خدا را شکر که خوبی. سعی کن استراحت کنی. من دیگه خوابم نمی بره. نماز شب بخونم دیگه اذان صبح می شه." امید به سمتش برگشت. دلش می خواست نماز خواندش را تماشا کند. با خودش زمزمه کرد:" محسن هم شبیه شهداست." 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
گوشِ جان سپرد به ذکرهایی که از لب های محسن، به دلنشینی خارج می شد. نفس عمیقی کشید. چشم هایش را بست. تا بتواند روی تک تک کلمات و ذکرها تمرکز کند. دلش، با شنیدنِ آن ها آرام گرفت. نگاهی به انگشتر انداخت. یادگاری که می توانست دلِ مادرش را شاد کند. با تردید آن را به انگشتش فرو برد. خیره به نگینِ عقیقش شد. دوباره یادِ خوابش افتاد. لبخندِ محمد و ذکر و دعا و نمازش. صدای محمد در گوشش پیچید:"امیدم خوش آمدی." واقعا محمد اورا به این جا دعوت کرده؟ چرا؟ قبلا که از او خبری نداشت. همه چیز دست به دست هم داده بود. تا او امشب این جا باشد و تنها یادگاری و آخرین نامه ی محمد در دستش باشد. وای اگر مادرش بفهمد؟ باورش نمی شد که حاجی، این امانت ها را به او سپرده. دوباره نامه را باز کرد. با دقت، کلمه کلمه اش را خواند. با خواندنِ هر واژه، روحی تازه به کالبدش دمیده می شد. واژه ها با نوای ذکر و دعای محسن در هم آمیخته بود. حالی پیدا کرد؛ که تا آن موقع تجربه اش را نداشت. دلش در سینه قرار نمی گرفت. تشک و تخت را نتوانست تحمل کند. از جا کنده شد. امشبِ شبِ خوابیدن نبود. آرام و قرار نداشت. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
روی تخت نشست. دلش آرام نشد. کنارِ محسن، قرار گرفت و پایش را دراز کرد. محسن سر از سجده شکر برداشت. به او نگاه کرد و لبخند زد. با انگشتانش دانه تسبیح را انداخت و گفت:" این رو به نیت تو انداختم. راستش امید جان، بهت حسودیم می شه، خوش به حالت! یه عمرِ ما فقط ادعا داریم. ولی تو؟ چی بگم؟!" دست در گردنِ امید انداخت. او را به سمت خود کشید و پیشانی اش را بوسید. نفس عمیقی کشید و قطره اشکش را از گوشه چشمش پاک کرد و ادامه داد:" الان معنای حرفِ مادرم را درک می کنم. همیشه می گه(مردم را قضاوت نکنید. قضاوت با خداست.) الان حکمت کنارِ تو بودن را فهمیدم. کنارِتو قرار گرفتن، برای من یه امتحان بود. امتحانی که خدا برام در نظر گرفته بود تا ایمانم محک بخوره. امید جان من رو ببخش. البته؛ هیچ وقت فکر بد درباره ات نکردم. چون صفا و پاکی باطنت رو می دیدم. ولی این جوری باورت نکرده بودم. خوشا به سعادتت. محمد از بین همه تو رو انتخاب کرد. می دونی یعنی چی؟" امید سر به زیر انداخت و آرام اشک ریخت. محسن دست روی پایش گذاشت و گفت:" خوشحال باش برادر. تو برگزیده شدی. ان شاءالله که من هم توی این امتحان رو سپید باشم." امید سر بلند کرد و گفت:" این حرف ها را نمی فهمم. ولی محمد توی خوابم گفت(اگر می خوای بیای پیش ما باید مثل ما بشی.) اون موقع نفهمیدم یعنی چی. ولی این مدت و مخصوصا امروز، فهمیدم که اونا چه جوری بودند. ولی من اصلا شبیه اونا نیستم.:" سرش را زیر انداخت و اشک ریخت. محسن در آغوش گرفتش و گفت:" ولی حتما در وجودت دیدند که دعوتت کردند.." امید سرش را بلند کرد. بعد از چند ثانیه مکث گفت:" راستش... یعنی.... می خوام بدونم ... چه کار کنم شبیه اونا بشم؟" بعد محکم و با صراحت گفت:" می خوام جبران کنم. تمام گذشته رو. تمامِ اشتباهاتم رو. یعنی می شه؟ می خوام کارهایی که اونا انجام می دادند رو انجام بدم." دست محسن را گرفت و ادامه داد:" کمکم می کنی؟" محسن لبخند زد و گفت:" اگه کاری از دستم بیاد چشم." و دستش را به گرمی فشرد. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
محسن ذوق زده از حالِ خوش امید بود. دوباره به سجده شکر رفت و خدا را از صمیم قلبش شاکر شد. امید مبهوت او بود و شیفته آرامشی که داشت. آرام آرام و به زحمت، مانند محسن به سجده رفت. با او همنوا شد(الهی العفو) آرامشی به جانش نشست که تا آن زمان حسرتش را داشت. چشم روی هم گذاشت. با صدای صحبت کردنِ محسن وآقای سرابی؛ چشم گشود. متوجه شد که باید برای رفتن آماده شود. یادِ محمد افتاد. فوری برخاست. به کمک محسن آماده شد. به طرفِ اتوبوس رفتند. بچه ها همه آمده بودند. زهرا و زینب جلو آمدند و سلام دادند. زهرا سراپای امید را نگاه کرد و پرسید:" امروز بهتری؟" امید لبخند زد و گفت:" خوبم. فقط زودتر سوار بشید بریم." زهرا گفت:" راستش من به بابا و مامانم دیشب زنگ زدم. همه چیز رو گفتم. فکر کنم خودشون رو برسونند." امید سرش را تکان داد وگفت:" کار خوبی کردی. احمد آقا باید باشه." و به طرفِ اتوبوس رفت. مسیر طولانی تر و خسته کننده تر از روزِ قبل به نظر می رسید. حاجی و افرادش؛ زودتر رسیده بودند و با دقت خاصی به کار خودشان می پرداختند. به کسی اجازه نزدیک شدن ندادند. همه بیصبرانه منتظر بودند. جواد آرام زمزمه می کرد. تلفن زهرا زنگ خورد. احمد آقا بود که می گفت؛ به زودی خودشان را می رسانند. نیروهای تفحص، آرام و با دقت، هر آنچه را از دلِ خاک بیرون می آوردند، در نایلون می گذاشتند. کارشان طولانی شده بود. امید با تنی خیسِ عرق و کلافه، به روبرو چشم دوخته بود. بر عکس روزِ قبل؛ بچه ها مجهز نیامده بودند. با عجله و دست خالی راهی شده و جز قمقه های آب چیزی همراه نداشتند. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
دمای هوا، آزار دهنده شده بود. ولی هیچ کس؛ حس نمی کرد. همه منتظر، به حاجی و تیمش چشم دوخته بودند. صدای تکبیر و صلوات مرتب در دشت طنین انداز می شد. محسن روی شانه امید زد و گفت:"بهتره پشتِ سرت رو هم ببینی." امید برگشت و با تعجب، پدر و مادرش را دید که با احمد آقا و خاله زری، نزدیک می شدند. با زحمت از روی زمین بلند شد. عصایش را دست گرفت و با چشمانی که از تعجب گرد شده بود، به استقبال آن ها رفت. مادر با دیدنش، بر سرعتش افزود. پدر کتش را در دست گرفته بود و لبخند زنان نزدیک می شد. امید خود را در آغوش مادر انداخت و بی اختیار اشکش جاری شد. هر دو در آغوش هم اشک می ریختند. پدر دست روی شانه امید گذاشت و گفت:" بسه جوون، خودت رو اذیت نکن. " امید خود را از مادر جدا کرد. پدر آغوش گشود و او، خود را در آغوشش رها کرد. برای اولین بار، طعمِ آغوشِ گرمِ پدر را اینچنین با لذت می چشید. مادر اشک هایش را پاک کرد. زهرا و زینب، پدر ومادرشان را در آغوش گرفتند. بقیه هم نزدیک شدند و احوالپرسی کردند. امید با کمک پدرش به سمتِ حصار برگشت و گفت:"محمد اونجاست. پیداش کردند." بعد انگشتر و نامه محمد را از جیبش بیرون آورد. به دستِ مادر داد. با دیدنِ آن ها بعض گلوی مادر را فشرد. روی زمین نشست. هشدارهای پدر هم که می گفت(نشین خاکی می شی) هیچ اثری نکرد. نامه را گشود و بادیدنِ دست خط محمد، دیگر نتوانست، اشکش را کنترل کند. با صدای بلند ضجه زد. خاله زری و دخترها دوره اش کردند. تلاش آن ها برای آرام کردنش فایده ای نداشت. مادر نامه را به سینه چسباند و فریاد زد:"ای خدا.... ای خدا.... محمد.. محمد." بعد از سال ها داشت برای محمد عزاداری می کرد. بغض چندین ساله اش بالاخره ترکید و سر باز کرد. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
خاله زری سرش را در آغوش گرفت و گفت:"گریه کن، بذار عقده ها از دلت بیرون بیاد. عزاداری کن برای محمد. بذار اشک هات بباره. تو که نتونستی اون موقع براش عزاداری کنی. تو که نتونستی باور کنی که نیست. نتونستی برای بچه ات عزاداری کنی. الان هر چه دلت می خواد گریه کن." زهرا سریع قمقمه ای آب به دست مادر داد. احمد آقا، میان خاطراتش غرق شده بود، بی توجه به هشدارهای حاجی و تیمش؛ از حصار رد شد. صدای سفیرِ تیر و توپ، تانک و جنگده ها توی گوشش پیچید. بی توجه به اطراف جلو می رفت. کنارِ حاجی نشست. درونِ نایلون را نگاه کرد و گفت:"این محمده منه؟ محمد که این جوری نبود. محمد قدش بلند بود. سرش پر از مو بود. محمد چهره اش نورانی و زیبا بود. محمدِ من، خیلی قشنگ بود.:" همه اشک می ریختند. حاجی دست در گردنش انداخت و گفت:"صبور باش برادر." ولی احمد آقای شوخ و سرِ حال هم دیگر توانِ صبوری نداشت. ناله می زد و می گفت:" ببخشید برادر من لحظه آخر کنارت نبودم. من تنهات گذاشتم. محمد جان. تو این شکلی نبودی. ازکِی این شکلی شدی؟" امید و مادرش هم خواستند نزدیک شوند که حاجی اشاره کرد که بچه ها اجازه ندهند. جواد با چشمانِ اشک آلود؛ به حصار چسبید. صدایش را رها کرد و روضه حضرت عباس سر داد. (برادر جان، تو را به جانِ مادرت جسمِ مرا خیمه نبر. تا نفس دارم وتا زنده ام. من که تا ابد از روی عزیزانِ تو شرمنده ام.) همه با او همنوا شدند. دست ها بالا می رفت روی سینه ها می نشست. چقدر جا داشت در این دشت که از گرما و خشکی کم از دشت نینوا نبود؛ یاد آوری صحنه عاشورا و قرار گرفتنِ برادری بر بالینِ برادر شهیدش. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
با صدای اذانِ ظهر، دست از کار کشیدند. همه برای نماز جماعت به احمد آقا اقتدا کردند. صفوف نماز؛ کنارِ پیکرِ شهیدانِ تفحص شده به هم پیوست. باورش سخت بود؛ دوشهیدِ دیگر کنارِ محمد بودند. همرزمانِ احمدآقا، که حالا بعد از سالها از هر کدام فقط تکه استخوانی و پلاک و چند نشانی پیدا شده بود. که تسکین دهد، دل های بیقرارِ مادرانی که چشم به راه مانده بودند و خبری از فرزندشان نداشتند. سال ها چشم انتظاری، برای مادری رنجدیده سخت تر از هر رنجِ دیگری بود. اما آیا مادرانشان هنوز بودند؟ آیا تابِ تحملِ این همه چشم انتظاری را داشتند. مادرِ محمد که سالها قبل؛ به فرزندِ شهیدش پیوسته بود. و به وصالِ او رسید. اما باید خانواده های آن دو شهید را می یافتند. امید خیره به صفوفِ نماز شد. هنوز تکبیره الاحرام را نگفته بودند که با تعجب مادرش را دید، که با عجله خود را کنارِ خواهرش جا داد. برای نماز قامت بست. چشم گرداند به سمتِ پدر که با آبِ قمقمه وضو می گرفت. چشمانش از حدقه بیرون زد. در بینِ صفوف، چشمش به محسن افتاد، که با لبخند نگاهش می کرد. باید تصمیمِ خودش را می گرفت. لحظه سختی که باید انتخابِ درست انجام می داد. چه چیزی درسته؟ یقینا؛ این راهی که شهدا رفتند. این جماعتِ با ایمان و آرام، این عشق و محبت. و این (عشقِ حقیقی) پس به سمتِ پدر رفت تا برای اولین بار؛ وضو گرفتن را از او بیاموزد. و در کنارِ عشاق، قامتِ عشق ببندد. کنارِ محسن ایستاد وتکیه بر عصایش زد. برای اولین بار با جان و دل، با اطمینان و آرامش لب باز کرد. (الله اکبر اشهد ان لا اله الا الله اشهد انّ محمد رسول الله اشهد انّ علیا ولی الله.......) 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
برای اولین بار، لذتِ واقعی را از عشقِ حقیقی چشید. چه لذت بخش بود دوشادوشِ خوبان، کنارِ پیکر شهیدان، در سرزمینِ عاشقان، قامت عشق بستن. و چه زیبا و دلنشین بود، نوا و ذکر عاشقان، که با نوای فرشته های آسمان، آمیخته بود. چون جامِ شرابی زلال، تسکینِ روح و جسمش شد، اولین نماز و اولین حسِ بندگی کردن. با هر ذکر و رکوع و سجود، جانش مالامالِ شور و شعف و عشق می شد. چه حالی است حالِ بندگی کردن. چه حسی است، حسِ دیده شدن و پسندیده شدن از سوی معشوق. چه ناب است لحظاتِ عشق ورزیدن به منبع عشق. و چه آرامش بخش است، خود را در محراب عبادتِ خدای عاشقان دیدن. در دشتی که بهترین ها در آن رزمیده و جان باخته بودند. دور از زیور و زینتِ دنیا. دور از کینه و دروغ و نیرنگ. همه در کنارِ هم، با هر وضعیت اجتماعی و هر اندازه ثروت و مکنت. همه برای یکی. همه با هم سر به سجده بندگی گذاشتند. (آمدم با کوله باری از گنه، دل پر زِ درد بهر امیدی که بخشایی و قربانت شوم گرچه دارم رویِ همچون شب؛ ولی قلبم سپید. پر زمهرت آمدم تا غرقِ احسانت شوم) 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
دستش را آرام روی سنگِ نمدار کشید. شاخه گلی را از لابه لای دسته گل جدا کرد. آرام برگ برگش کرد و روی عکس حَک شده بر سنگ پاشید. به عکسِ محمد نگاه کرد. گویی در آن قابِ خشک هم لبخند به لب داشت و مهر و محبتش را نثار هر ببیننده می کرد. رو به مادرش گفت:" باورِ قدرتِ شهدا، برام سخته." مادر اشک چشمش را با گوشه چادر پاک کرد و گفت:"بله درسته. ولی من این قدرت را باور دارم. با رفتنِ محمد همه چیزم رو از دست دادم و خودم را گم کردم. حالا اون با برگشتنش؛ من رو دوباره زنده کرد. می دونی پسرم، من برای اینکه محمد سلامت برگرده خیلی دعا کردم. ولی وقتی خبرِ شهادتش را آوردند، دیگه از دعا کردن ناامید شدم. همسرم و فرزندم را از دست داده بودم. به همه چیز لج کردم. به خودم به زندگی، حتی به خدا. همین که از خدا دور شدم، انواع بیماری های روحی به سراغم اومد. آرامشم رو از دست دادم. هیچ چیز آرومم نمی کرد. وقتی با پدرت ازدواج کردم، به خیال خودم و دیگران به آرامش رسیدم. ولی با تمامِ تلاشی که پدرت برای شاد کردنم کرد، نشد که نشد. وقتی تو به دنیا اومدی، فکر کردم دیگه همه چیز به خوبی می گذره. ولی با دیدنِ عکسِ وحید با اون زن همه چیز دوباره به هم ریخت. آنقدر حالم بد شد که اجازه ندادم وحید توضیح بده. مسخره است، یه عمر داشتم خودم را برای چی اذیت می کردم. یه عکس؟" پوزخندی زد و ادامه داد:" ولی کاش اجازه داده بودم وحید بهم توضیح بده. محمد با برگشتنش آرامش را به همه ما هدیه داد. وقتی آروم شدم، وحید تونست بهم نزدیک بشه و همه چیز رو گفت. امید جان، اون زن فقط همکارش بود. ازدواجی در کار نبود. دوری وحید از من فقط به خاطر رفتارِ بدِ خودم بود. از بس بهش بد بین شده بودم و مرتب سؤال پیچش می کردم، ازم فاصله گرفته بود. نه به خاطرِ یه زنِ دیگه. شبها هم که خونه نمی اومده؛ توی دفترِ شرکت می خوابیده. خدا منو ببخشه. چقدر در حقش ظلم کردم. با قضاوت نابه جا و عجولانه، زندگی را به کام خودم و تو و پدرت زهر کردم. حالا درک می کنم، دلیلِ رفتارهای سردِ اونو. چقدر تنها و غمگین بوده.:" نفس عمیقی کشید و به عکس محمد خیره شد. امید گفت:" حتما خدا می بخشه. اگه نبخشه که بیچاره ایم." بعد به روبرو نگاه کرد و با لبخند نزدیک شدنِ مریم را نگریست. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
مریم با چهره همیشه مهربانش کنارِ او ایستاد و امید پرسید:"دردِ دلت با بابا تموم شد؟" مریم با لبخند به چشم های امید نگده کرد و گفت:" بله. تموم شد. فکر کنم از اینکه دوست و همرزمش بعد سالها برگشته کنارش، خوشحاله." مادر از جا بلند شد و گفت:" روح همگی شون شاد باشه. بالاخره الان یک ساله که محمد کنارشونه. حتما توی این یک سال کلی کنارِ هم بهشون خوش گذشته. بهتره بریم دیر می شه.:" امید با لبخند به مریم نگاه کرد گفت:" چه زود یک سال گذشت. یادش بخیر، بعد از برگشتن از جنوب بود، مرتب باید به خاطرِ پام می اومدم بیمارستان. بگذریم." بعد همه با هم خندیدند. سوارِ اتومبیل که شدند، مادر پرسید:"مریم جون مامان بهتره؟" مریم گفت:" بله خدا رو شکر. پیوندِ کلیه خوب جواب داده. دکترش هم راضیه. خدا مامانم را دوباره بهمون برگردوند. هر چی شکر کنیم کمه." مادر گفت :" خدا را شکر. این ها همه امتحانه. مامانت توی همه امتحان های زندگیش سربلند بیرون اومد. خوش به سعادتش." مریم کمی مکث کرد و گفت:" مادر جون، به نظرِ شما من برم خونه خودمون یا با شما بیام؟" مادر به طرفِ او برگشت و گفت:" دخترم، ببخشیدا! شما طرفِ دامادید، بهتره برید خونه و با آقای داماد تشریف بیارید. اصلا چرا تنها بری؟ دوتایی برید. من رو سر راه بگذارید خونه خاله زری و خودتون برید." مریم در آینه به امید نگاه کرد و گفت:" چشم هر چه نظر شما و آقامونه؟." لبخند پر از رضایت امید، هدیه نگاهِ منتظرش شد. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
زنگِ خانه خاله زری را که زدند، بدونِ معطلی در باز شد. با شنیدنِ صدای "بفرماییدِ" احمد آقا، همه کنار ایستادند، پری خانم با عصایش وارد شد. محسن گفت:"آبجی ملیحه، شما هم بفرمایید." ملیحه دستِ حسین را محکم گرفت و گفت:"مامان جون اذیت نکنیا." او هم سر تکان داد و گفت:" چشم مامان جون." و پشتِ سرِ مادر بزرگش پا به حیاط گذاشت. ملیحه رو به همسرش کرد و گفت:" حسن آقا، لطفا حواست به این وروجک باشه." و با مریم داخل شدند. حسن آقا، دستش را پشتِ کمرِمحسن گذاشت و گفت:" بفرما آقا داماد. بالاخره نمردیم و برادر خانممون رو داماد کردیم." محسن سر به زیر انداخت و گفت:" اختیار دارین. اول بزرگترا." حسن آقا بلند خندید و گفت:"از وقتی از سوریه برگشتی، خیلی تعارفی شدی؟" هر سه خندیدند و وارد شدند. خاله زری و احمد آقا همراه مریم و آقای سرابی جلوی در ورودی ساختمان، منتظر بودند. احوالپرسی کردند و تعارف کردند که وارد بشن. خاله زری، با امید دست داد و رویش را بوسید و گفت:"خاله جان، حواسم هست رفتی توی تیمِ اون وری ها؟ خودت هم یادت باشه." احمد آقا خندید و گفت:"خانم اذیتش نکن این آقای زن ذلیل رو." بعد همه بلند خندیدند و وارد ساختمان شدند. محسن آخرِ از همه با سبدِ گلی زیبا وارد شد. سر به زیر جلوی در ایستاده بود که خاله زری گفت:"زینب جان! آقا محسن را معطل نذار." زینب چادرِ سفیدِ گلدارش را جلوتر کشید و نزدیک شد. آرام سلام داد. دستش را جلو برد. محسن جوابش را داد و گل را در دستش گذاشت. زینب تشکر کرد. احمد آقا گفت:" خوش اومدی پسرم بفرما." همه نشستند و خاله زری و مریم و آقای سرابی مشغولِ پذیرایی بودند که صدای زنگ در بلند شد. این بار پدرِ امید بود که با جعبه ای شیرینی وارد شد. امید، مادرش و مریم، به استقبالش رفتند. دست همگی را به گرمی فشرد و پیشانی مریم را بوسید و گفت:" خوبی دخترم؟" مریم با لبخند پاسخش را داد. امید نفس عمیقی کشید و خدا را شکر کرد. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
بعد از شام، گفتنی ها را گفتند و احمدآقا صیغه محرمیت را برایشان خواند. قرارِ عقد و عروسی را برای یک ماه دیگر گذاشتند. همه خوشحال بودند و تبریک گفتند. مادر بزرگ و پری خانم، عصا به دست، نزدیک شدند و بعد از بوسیدن روی آن دو، کادوهایشان را دادند. بقیه هم به نوبت همین کار را انجام دادند. احمدآقا و آقا وحید، سرگرمِ صحبت بودند. ساعتی بعد همه خداحافظی کردند. بیرون که آمدند، محسن کنارِ امید آمد دستش را به شانه او گذاشت و گفت:" ممنونم داداش، خیلی زحمت کشیدی." امید لبخند زد و گفت:" مبارکت باشه. من کاره ای نیستم. از مریم خانم تشکر کن که زحمت صحبت کردن با زینب رو کشید." محسن گفت:" بله، اون که درست. خواهرِما که تکه. ولی مطمئن باش که لیاقتش را داری، وگرنه؛ ما خواهرمون را دستت نمی سپردیم." بعد همه خندیدند. محسن به سمت اتومبیلش رفت و گفت:" صبح توی دفتر منتظرتم." امید و مریم، از همه خداحافظی کردند و سوار اتومبیلشان شدند. به سمت منزل خودشان حرکت کردند. مریم سرش را به صندلی تکیه داد و گفت:" خدا را شکر. این هم از محسن." امید لبخند زد و گفت:" این را هم مدیون محمد هستیم. اولین آشناییشون توی جنوب بود." مریم گفت:" بله واقعا که شهدا وجودشون پر از برکته." امید خندید و گفت:" اگه این جوریه منم می خوام شهید بشم." مریم یکباره سرش را از صندلی جدا کرد وگفت: " یعنی چی، اون وقت؟" امید خندید و گفت:" یعنی به ما نمیاد؟" مریم چشم غره ای رفت و گفت:" امید جان؟ ... فعلا زودتر بریم که فردا هم من باید برم شیفت، هم خودت باید بری شرکت. دیگه شریکت برگشته و باید با دقت بیشتر کار کنی." امید لبخندی زد و گفت:" مگه تا حالا داداش شما نبود، کارا روی زمین مونده بود؟ خوبه که از اولین پروژه ای که انجام دادیم، استاد تهرانی آنقدر راضی بود که هر چی سفارش براش میاد، می فرسته برای ما. البته بییشتر به اعتبارِ من." مریم خندید وگفت:" خدا را شکر. بر منکرش لعنت.:" صدای خنده اشان؛ فضا را پر کرد. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
همگی کنارِ مزارِ محمد جمع بودند. اولین سالگرد، بعد از برگشتنش بود. بوی حلوا و عطرِ گلابِ ناب، در فضا پیچیده بود. نوای دلنشینِ زیارتِ عاشورا که از نای ِ وجودِ جواد بر می خاست، به عمقِ جان ها می نشست. همه با او زمزمه می کردند. امید گوشه ای نشسته بود. کتاب در دست، زمزمه می کرد. نگاهش به عکسِ روی مزار، دوخته شد. گویی چشم های محمد با او سخن می گفت. درست از زمانی که تصادف کرد و او را در خواب دید، لحظه ای نتوانست فراموشش کند. او قسمتی از وجودش شده بود. نفسِ عمیقی کشیدو خدا را بابتِ آشنا شدن با محمد، شکر کرد. زیارت عاشورا که تمام شد، جواد صدایش را رها کرد و نوحه ای خواند که همه همنوایش شدند. (یادِ امامِ شهدا، دل و می بره کرببلا....) سوزی که از عمق وجودش می جوشید و به گرمی روی زبانش می نشست، امید را متعجب می کرد. اشک از چشمانِ همه جاری بود. پدر؛ کنارِ گوش امید گفت:" امید جان حواستون به ساعت باشه. نزدیکِ اذانِ ظهره. از نماز جا نمونیم." امید سرش را تکان داد و گفت:" بله درسته. به نظر شما بهتر نیست، نماز را همین جا توی امامزاده بخونیم. بعد برای ناهار بریم؟" پدر گفت:" فکر خوبیه." صدای اذان که بلند شد، جواد نوحه را تمام کرد. صدای صلوات، در فضای امامزاده پیچید. همه برای نماز آماده شدند. امید کنارِ جواد رفت و گفت:" خدا قوت. ممنونم. ولی یه سؤال؛ این همه سوزِ توی صدات را از کجا میاری؟" جواد آهی کشید و گفت:" سوز را خودشون بهم دادند. منم مثلِ تو به این شهدا مدیونم. منم یه روزی بیراهه می رفتم. ولی لطفِ خدا شامل حالم شد و شهدا دستم رو گرفتند. خدا را شکر. تا عمر دارم مدیون شون هستم." امید دستش را روی شانه او گذاشت و گفت:" خدا را شکر. ولی همه ما مدیون شهدا هستیم." با هم به طرفِ امامزاده راه افتادند. بعد از نماز و ناهار؛ محسن و زینب برای خرید چند وسیله، از همه خداحافظی کردند و رفتند. آقای سرابی به زهرا گفت:" امروز خیلی خسته شدی، بهتره ما هم بریم تا کمی استراحت کنی. تازه اون کوچولو هم خسته شده." زهرا لبخندی زد و با پدر، مادرش و بقیه خداحافظی کرد و رفتند. امید جلو رفت و احمد آقا را در آغوش گرفت و گفت:" خدا شما را حفظ کنه. بابت همه چیز ممنونم" و دستش را به گرمی فشرد. احمد آقا لبخند زد و گفت:" خدا را بابت همه چیز شکر می کنم. ولی امید جان تو محمد رو به ما برگردوندی. ممنونم." بعد به دستش اشاره کرد و گفت:" خودت متوجه شدی که دیگه دست هات سرد نیست. برعکس خیلی گرمه." هر دو خندیدند و امید از همه خداحافظی کرد و با مریم سوار اتومبیل شدند و رفتند. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
مریم سرش را به پشتی صندلی تکیه داد و گفت:" وای خسته شدم." امید با لبخند نگاهش کرد و گفت:" می خوای برات یه چیزی بگیرم، بخوری؟ حواسم بهت بود که غذات را درست و حسابی نخوردی." مریم چشمانش را بست و گفت:" میل نداشتم. راستش اصلا گرسنه نیستم. انگارِ یک گاو رو درسته خوردم." امید از حرفِ او خنده اش گرفت. به خانه که رسیدند، امید در را باز کرد گفت:" بفرمایید." مریم وارد شد و چادرش را در آورد. روی اولین مبل نشست و گفت:" هیچ جا خونه خودِ آدم نمی شه." صدای زنگ گوشی امید بلند شد. تماس را وصل کرد. صدای سینا توی گوشش پیچید که داشت گریه می کرد. امید با تعجب گفت:" چی شده؟" سینا با گریه گفت:" امید... پویا... پویا.. تموم کرد." امید با صدای بلند گفت:" یعنی چی؟" سینا با گریه ادامه داد:" دیشب مهمونی بودیم. نمی دونم این احمق ها، نوشیدنی ها رو از کجا گرفته بودند. فقط یه ذره خورد..... نمی دونم توش چی بود.... همان جا حالش بد شد... امید اگر می خوای برای آخرین بار ببینیش بیا بیمارستان..." امید با ناراحتی، دستش را لابه لای موهایش فرو برد. مریم با دیدنِ حالش جلو آمد و پرسید:" چی شده؟" او هم ماجرا را برایش تعریف کرد و گفت:" باید زود برم بیمارستان. بالاخره این بچه ها کار دست خودشون دادند. وای چطوری باور کنم؟" مریم آهی کشید و گفت:" بیچاره مادر هاشون. متأسفانه دیشب هم توی بیمارستان چند مورد داشتیم. یا فوت کردند یا چشم ها و کلیه هاشون را از دست دادند." امید به سمتِ در رفت و با عجله کفش هایش را پوشید. موقع خداحافظی مریم گفت:"امید جان مواظب خودت باش. منتظرتیم." امید حرکت کرد. هنوز صدای گریه سینا توی گوشش بود. پیچِ کوچه را که رد کرد، تازه متوجه حرفِ مریم شد " (منتظرتیم) یعنی چی؟ با کی؟ یعنی..." (پایان) 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490