eitaa logo
مشاور خانواده| خانم فرجام‌پور
5هزار دنبال‌کننده
15.3هزار عکس
4.4هزار ویدیو
133 فایل
💞کمک‌تون می‌کنم از زندگی لذت بیشتری ببرید💞 🌷#کبری فرجام‌پور هستم، نویسنده و مشاور تخصصی 👇 💞همسرداری و زناشویی 👼تربیت فرزند 🥰اصلاح مزاج ارتباط با ما و تبلیغات👇 @asheqemola #فوروارد_وکپی_ممنوع⛔ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
مشاهده در ایتا
دانلود
جلوی در خانه؛ برایمان گوسفند قربانی کردند و اسفند دود کردند. قادر بازویم را گرفته بود و مواظبم بود. چون من چادرم را روی صورتم کشیده بودم و جایی را نمی دیدم. وارد حیاطشان که شدیم. گلین خانم جلو آمد وچادرم را کمی عقب کشید وپیشانی ام را بوسید گفت: _گندم جان؛ مادر به خونه خودت خوش اومدی. لبخندی زدم ولی توی دلم خالی شد. یعنی من دیگه از خونه پدری رفت بودم. مش حیدر و به دنبالش لیلاو آقاصفر و یلدا یکی یکی آمدند و پیشانی من وقادر را بوسیدند و تبریک وخوش آمد گفتند. بودنِ کنارِ قادر برایم آرامش بخش بود. ولی دور شدن از خانواده ام برایم خیلی سخت بود. هنوز هیچی نشده دلم برایشان تنگ شده بود وانگار که قرن ها ازشون دور بوده ام.😢 بازوی قادر را محکم گرفتم. متوجه حالم شدو آرام کنار گوشم گقت: _چی شده ؟حالت خوبه؟ با بغض نگاهش کردم😢 هول شد واین دفعه بلند تر گفت: _چی شده گندم؟😳 یلدا جلو آمد دستِ دیگرم را گرفت و گفت : _بهتره بیایید توی اتاق. ومارا به اتاقی برد که کسی نبود. صدای ساز وآواز از بیرون می آمد و در آن هوای سرد همه بیرون بودند. مرا نشاند وسریع رفت بیرون. قادر کنارم نشست وبه صورتم نگاه کرد. سرم را پایین انداخته بودم وبغض داشتم. با نگرانی پرسید: _چی شده گندم جان ؟ دلم داره می ترکه .بگو دیگه . بغضم را فرو خوردم وگفتم: _چیزی نیست. فقط دلم برای مامان وبابام تنگ می شه.😢 یه دفعه با صدای بلند خندید وگفت : _آخه من فدات بشم . مامان وبابات که همین جایند. هنوز که از پیششون نرفتیم. _ولی من دیگه از اون خونه اومدم بیرون.😔 _گندم جان؛ تو هر وقت بخوای می تونی بری خونه تون. اونجا برای همیشه خونه توئه. نگران نباش. وبعد سرم را به سینه اش چسباند و روی سرم را بوسید. و گفت: _خدایا شکرت. احساس کردم که اونم بغض کرده . ازم کمی فاصله گرفت تا چشمهاش را نبینم . همان موقع یلدا با لیوان آب قند وارد شدو کنارم نشست. _امروز خیلی خسته شدی. فعلا که همه مهمان ها بیرونند . یه کم استراحت کن . _ممنونم ولی نمی شه که. قادرنگاهی بهم کردو گفت: _آخه چرا نمی شه؟ خودت را اذیت نکن یه ساعتی استراحت کن . نگران چیزی هم نباش . بعد هر دو از اتاق بیرون رفتند ودر راهم بستند . https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون
امید نامه را روی چشمانش گذاشت و فریاد زد:"خدا....خدا....خدا..." همه ضجه می زدند. باورش سخت بود؛ بعد از این همه سال، محمد برگردد. اگر مادرش می فهمید، قطعا قالب تهی می کرد. محسن شوک زده، با چشمانی اشکبار، امید را می نگریست. ناگهان صدای امید قطع شد. رنگ از رخش پرید و بدنش بی حس ماند. محسن بلافاصله اورا در آغوش گرفت. آرام به سینه اش چسباند و گفت:" امید جان چی شدی؟ امید." زهرا و زینب، نگران و مضطر به امید نگاه می کردند. فقط او را صدا می زدند. آقای سرابی آن ها را دور کرد و خودش کنارِ محسن آمد. کمک کرد تا امید را روی زمین بخوابانند. محسن فریاد زد:" آب.... آب بیارید." همزمان چند قمقمه به سمتش گرفتند. درِیکی را باز کرد و آرام به صورتِ امید آب پاشید. و قمقمه را جلوی دهانش گرفت. اما لب هایش قفل شده بود. زهرا و زینب بیتابی می کردند و نگران حال امید بودند. یکی یک دانه خاله را باید سالم تحویل بدهند. حاجی نیروهای امداد را خبر کرد. سریع آمدند. کنارش نشستند و مشغولِ کارِ خود شدند. بالاخره حالِ امید بهتر شد و نشست. حاجی بقیه وسایلِ محمد را جمع کرده بود. به همه دستور داد تا برگردند. ابزارِ کارِ خودشان را همان جا گذاشتند تا صبح برای ادامه تفحص بیایند. دیگر صدایی از امید به گوش نمی رسید. از وقتی به هوش آمده بود. فقط و فقط به نقطه ای خیره شده و چیزی نمی گفت. محسن و بقیه با نگرانی همراهیش کردند تا سوار اتوبوس شود. روی صندلی که نشست، سرش را به پشتی آن تکیه داد. نفس عمیقی کشید. به سقف خیره ماند. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490