eitaa logo
مشاور خانواده| خانم فرجام‌پور
4.7هزار دنبال‌کننده
15.6هزار عکس
4.5هزار ویدیو
135 فایل
💞کمک‌تون می‌کنم از زندگی لذت بیشتری ببرید💞 🌷#کبری فرجام‌پور هستم، نویسنده و مشاور تخصصی 👇 💞همسرداری و زناشویی 👼تربیت فرزند 🥰اصلاح مزاج ارتباط با ما و تبلیغات👇 @asheqemola #فوروارد_وکپی_ممنوع⛔ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
مشاهده در ایتا
دانلود
یادِ اولین تولدم بعد از برگشتنش افتادم. مگر می شد فراموش کنم. همان شبی که با قادر رفته بود شهر و برام کیک و کادو گرفته بود. حاضر بودم عمرم را بدم ولی آن شب دوباره تکرار بشه😔 قادر نگاهم کرد و گفت: _گندم جان، باید قبول کنی که بابا دیگه در جمع ما نیست. راهی را رفته که همه ما باید بریم. تا زمانی که بخوای با خیالاتت زندگی کنی، آرامشت به هم می ریزه. من حسابی این مدت حواسم بهت هست. می بینم که توی این عالم نیستی. این طوری نمی شه عزیزم، باید بپذیری که ما دیگه بابا را درجمع خودمون نداریم. با این کارهایی هم که می کنی بر نمی گرده. چون دیگه نمی تونه برگرده. گندم جان، ما از اینجا دور بودیم و درد و رنجی را که بابا می کشید ندیدیم. ولی من می دونم چقدر رنج کشید. بابا توی این دنیا خیلی سختی دید. رنج اسارت، رنجِ بیماری.... الان باید آرامش داشته باشه. ولی عزیز دلِ من با این همه بیتابی که تو می کنی، آنجا هم نمی تونه راحت باشه. گندم بگذر از بابا، بگذار راحت باشه. سرم را پایین انداخته بودم و بغض گلوم را می فشرد. حرفهای قادر همه درست بود. ولی پذیرفتنش سخت بود خیلی سخت.😩 https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون
بغضم را بازور فرو خوردم و نگاهی بهش انداختم و گفتم: _می دونم قادرجان ، ولی نمی تونم. برای من بابا همه چیزبود. همه چیز. من عاشقش بودم. فقط به خاطر این که ازش دور نشم، نمی خواستم ازدواج کنم. حالا چه طوری تحمل کنم؟ چه طوری طاقت بیارم؟ نمی شه. من نمی تونم.😩 سرم روی سینه اش چسباند و نوازشم کردو گفت: _می فهمم چی می گی. منم نمی گم فراموشش کن. اصلا مگه می شه فراموش کرد. من فقط می گم خودت را اذیت نکن. بابا راضی نیست. باید زندگی کنی ویاد بابا هم همیشه در قلبت باشه. اینطوری اون هم آرامش داره. باید بپذیری که دیگه در بین ما نیست. وگرنه نمی تونی با رنجِ نبودنش کنار بیای. خودت می دونی که خیلی دوستت داشت. پس الان هم شادی تو، اون را شاد می کنه. آرام در آغوشش اشک ریختم و بی صدا ناله کردم. تمام حرفهاش را قبول داشتم. حرفهاش مثل داروی آرام بخش بود. آن شب به حرفهاش خیلی فکر کردم و راحت تر از شبهای قبل خوابیدم. باز هم بابا ومن گندمزار بودیم. مثل بچه ها پیرهن چین دار پوشیده بودم و چشمهام را بسته بودم و میان گندمزار جرخ می خوردم. که بابا دستم را گرفت. صدای بلندِ خندیدنش را شنیدم و چشمهام را باز کردم. با بغض نگاهش کردم که دستم را رها کردو اخم کرد. گفتم: _بابا... کجایی؟ لبخند زد وگفت: _من کنارتم. ولی تو با گریه هات من را از خودت دور می کنی. ناراحتم می کنی. گندم جان بگذار کنارت باشم. دوستت دارم. با بغض گفتم: _منم دوستت دارم. دوباره دستم و گرفت و خندید و گفت: _پس بخند و بیا باهم چرخ بزنیم. خندیدم و دست دردست بابا توی مزرعه چرخ زدیم. از صدای خنده خودم از خواب بیدار شدم😊 https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون
هنوز لبخند روی لبهام بود که چشمهام را باز کردم. صدای اذان صبح توی گوشم پیچید. چند لحظه ای مات به سقف خیره شده بودم و به خوابی که دیدم فکر می کردم. تک تک کلمات بابا توی گوشم بود. (من کنارتم. ولی تو با گریه هات من را از خودت دور می کنی. ناراحتم می کنی) بابا گفت از دستم ناراحته. پس دیگه گریه نمی کنم. بلند شدم و وضو گرفتم. قادر را دیدم که گوشه اتاق روی صندلی مخصوص،توی تاریکی داره نماز می خونه. بابا قادر را خیلی دوست داشت. همیشه بهم سفارش می کرد که مواظبش باشم و براش همسر خوبی باشم. ولی این مدت، اصلا حواسم بهش نبود. اما می دیدم که اون چطور حواسش به من و بچه هاست. بارها لیلا می اومد و حالم را می پرسید و می گفت: _گندم جان به خاطر قادر مواظب خودت باش. خوب می دونستم که قادر مادرش را می فرستاد تا احوالم را بپرسه و مواظبم باشه. ولی من اصلا نمی تونستم به کسی یا جیزی غیر از بابا فکر کنم. اما امشب بابا خودش خواست که ناراحتی نکنم. با یاد آوری خوابم دوباره لبخند زدم. نمازم را خواندم. سر به سجده گذاشتم و گفتم : _خدایا شکرت. خدایا من را ببخش. خدایا خودت کمکم کن. خدایا بابا را به خودت می سپرم. دلم آرام شد. سبک شدم. دیگه نمی خواستم بخوابم. هنوز قادر داشت نماز می خواند. از اتاق بیرون رفتم به آشپزخانه رفتم و بعد از مدتها سماور را روشن کردم. تصمیم گرفتم که دیگه زندگی کنم.😊 https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون
کنار باغچه ایستادم و هوس کردم که گلهارا آب بدم. سطل را برداشتم و از آب حوض پر کردم و پای گلها ریختم. انگار گلها از خواب عمیقی بیدار شدند. لبخند زدند و سلام گفتند. گلها هم دلشون برای من تنگ شده بود. چقدر بابا به باغچه می رسید. خیلی این باغچه را دوست داشت. با لبخند به گلها سلام کردم و حالشون را پرسیدم. هوا داشت روشن می شدو من کنار باغچه با گلها حرف می زدم. یادِ سماور افتادم. رفتم آشپزخانه. اما با کمال تعجب دیدم که قوری روی سماوره.😳 چای ریختم و بردم توی اتاق. مامان سفره را پهن کرده بود و قادر کنار سفره نشسته بود. سلام گفتم و با لبخند گفتم: _شماها کِی بیدار شدید؟ مامان لبخند زد و جواب سلام را داد. قادر هم با لبخند بهم نگاه کردو گفت: _ما خواب نبودیم که بیدار بشیم.😊 _اِه یعنی بعد از نماز نخوابیدید؟ _نه عزیزم. داشتیم تورا تماشامی کردیم😊 _منو⁉️😳 برای چی⁉️ مامان خندید و گفت: _آخه امروز خیلی عجیب شدی😊 لبخند زدم و سرم را پایین انداختم و بعد خوابم را براشون تعریف کردم و گفتم: _بابا از دستم ناراحت بود. منم تصمیم گرفتم که دیگه طوری زندگی کنم که بابا خوشحال باشه. مامان نزدیک آمد و گونه ام را بوسید وگفت: _خدارا شکر. راستش منم خیلی نگرانت بودم. خیلی خوشحالم که تصمیم درستی گرفتی. هنوز لقمه اول را برنداشته بودم که صدای حسین بلند شد و بعد چهار دست و پا خودش را به ما رساند. بابا خیلی بچه ها را دوست داشت. زود پاشدم و در آغوش گرفتمش و بوسیدمش. خیلی وقت بود از به آغوش کشیدنش لذت نبرده بودم. واقعا شیرین بود. خدارا شکر کردم وبرای آرامش بابا دعا کردم. قادر راست می گفت، هیچ وقت بابا فراموش نمی شد. ولی باید پذیرفت که او در جای دیگه ای زندگی جدیدی را آغاز کرده. پس ماهم باید زندگی کنیم. پذیرش رنج ها، تحملشون را را حت تر می کنه. راحت و آرام شدم. از وقتی رنج فراق بابا را پذیرفتم.👌 https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون
کنار قادر نشستم و حسین را روی پام نشاندم. زینب هم بیدار شد وآمد. کنار قادر نشست که مامان صداش کردو برد تا دست و روش را بشوره. نفس عمیقی کشیدم. چشمم به قادر افتاد که داشت با لبخند نگاهم می کرد.😊 استکان چای را نزدیکش گذاشتم و تعارفش کردم. تشکر کرد و گفت: _خدارا شکر که بهتر شدی. راستش خیلی خوشحالم. دیشب حالت خوب نبود. نشد درست وحسابی تولدت را تبریک بگم. خندیدم و گفتم: _بی خیال. مامان و زینب آمدند و کنارمون نشستند. قادر از جیبش جعبه کوچکی را در آورد و به طرفم گرفت وگفت: _تولدت مبارک. الهی که همیشه سلامت وشاد باشی.😊 با تعجب به جعبه نگاه کردم و گفتم: _وای قادر، این چیه؟ کِی گرفتی؟ با این وضعیتت.😳 خندید و گفت: _حالا باز کن ببین خوشت میاد؟ناقابله.😊 مامان هم بعد از مدتها لبخند زد و گفت: _مبارکت باشه دخترم. یک دفعه درباز شد و آبجی فاطمه و بچه ها هم آمدند با دسته گل و جعبه کیک. تعجبم بیشتر شد و گفتم: _اینجا چه خبره؟ این کارها را کِی انجام دادید.؟ دخترها شروع کردن به دست زدن و دوره ام کردند و تولدت مبارک خواندند. بعد از مدتها چهره همه خندان شده بود. باورم نمی شد. یک لحظه انگار بابا را دیدم که کنار اتاق ایستاده و داره بهم لبخند می زنه. صداش توی گوشم پیچید"تولدت مبارک. گندم طلاییِ من"😊 لبخند زدم و از شادی بابا شاد شدم. همه یکی یکی کادوهاشون را دادند. بچه ها بعد از مدت ها حسابی شادی کردند و خندیدند. قادر، همه برنامه ها را ردیف کرده بود. از قبل کادو گرفته بود. روزِقبل هم سفارش داده بود یکی از دوستاش کیک و دسته گل بگیره و بیاره. تعجب کردم چرا من هیچی متوجه نشدم. سرش را نزدیک آورد و گفت: _کجایی؟ خندیدم و گفتم: _همین جا.😊 خندید وگفت: _خدارا شکر که برگشتی اینجا. خیلی از ما دور بودی. دلم برات تنگ شده بود. تولد دوباره ات مبارک. 😊 https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون
ساعتی بعد همه باهم به مزرعه رفتیم. دلم می خواست مثل خوابی که دیده بودم توی مزرعه دورِ خودم بچرخم. نفس عمیقی کشیدم. عطر زمین نمدار و علف های تازه مشامم را پر کرد. با کمک آبجی فاطمه زیر اندازی پهن کردیم. یک پتو هم چند لا کردم و پهن کردم. قادر با زحمت روی آن نشست. بچه ها با ذوق و شوق شروع به دویدن کردند. مامان حسین را بغل کرد و کنار جوی آب رفت. کنارِ قادر نشستم. خوشه های گندم طلایی شده بود. آنقدر زیبا بود که دلم نمی خواست لحظه ای چشم ازشون بردارم. آبجی فاطمه سبدی برداشت و به طرف بوته های گوجه وخیار رفت. اصلا نفهمیده بودم کِی این مزرعه، به بار نشسته بود. هر چیز بود، همه زحمتِ آبجی فاطمه و محمد بود. از سبدِ کنارِ دستم ظرفِ تنقلات را بیرون آوردم و مقداری در بشقابی ریختم و نزدیک قادر گذاشتم. با تعجب نگاهم کرد و گفت: _خوبی؟ خندیدم: _خیلی خوبم. امروز خیلی خوشحالم. چون فهمیدم خوشحالی بابا بسته به خوشحالی ماست. _خداراشکر که خوبی. راستش این مدت می خواستم باهات حرف بزنم ولی حالت خوب نبود. الان که بهتری یه چیزهایی را باید بهت بگم. راستش گندم جان، توی این مدت چند بار اداره سر زدم. قرار شد یک شغل اداری بهم بدن. دیگه نمی تونم سر مرز خدمت کنم. با این وضعت پاهام. چند روز ِ دیگه باید برم و یه سری کارهای اداری را انجام بدم و وسایلمون را هم جمع کنم بیارم. برای همیشه همین جا بمونیم. کنار خانواده هامون.😊 از شادی یک دفعه فریاد زدم: _وای قادر راست می گی؟ یعنی تمام شد؟ دیگر از اینجا دور نمی شیم؟ یک دفعه یاد بابا افتادم و روزهای آخرش که آرزو داشتم کنارش باشم ولی نشد. دوباره بغض کردم و اشکم سرازیر شد. قادر با تعجب نگاهم کرد و گفت: _گندم؟ دیگه چرا گریه می کنی؟ _چیزی نیست. اشکهام را پاک کردم و پاشدم رفتم کنارِ جوی آب و صورتم را با آب سرد شستم. قادر راست می گفت"بابا هیچ وقت فراموش نمی شد. فقط باید این واقعیت را می پذیرفتم که دیگه بین ما نیست" کاش می تونستم. ولی باید سعی خودم را می کردم. توکل کردم به خدا و ازش خواستم کمکم کنه. https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون
مُشتم را از آبِ خنکِ جوی پر کردم و به لبهام نزدیک کردم وگفتم: _السلام علیک یا ابا عبدالله. همیشه یاد امام حسین دلم را آرام می کرد. همان جا نشستم و به آبِ روان خیره شدم. زینب از پشتِ سرم بغلم کرد وخندید. برگشتم به سمتش، با صدای بلند می خندید. لبخند به لبم نشست و محکم بغلش کردم و بوسیدمش. باید مثلِ قبل مادری مهربان می شدم. از آبِ خنک به صورتش زدم و بعد هم گذاشتمش زمین و باهاش دنبال بازی کردم. بچه های آبجی فاطمه هم آمدند. مثلِ قبل همه باهم، با صدای بلند می خندیدیم و دنبال بازی می کردیم. مامان و قادر، تماشامون می کردند. حسین هم دوست داشت چار دست وپا بیاد که مامان نگهش داشته بود و قادر بازیش می داد. بعد از مدت ها حسابی از ته دل خندیدیم. ولی نه. ته دلم یادِ بابا بود. چند روز بعد قادر با یکی از همکارهاش رفتند شهرِ مرزی و دو روزی نبود. دلم براش تنگ شده بود. شاید لازم باشه که گاهی عزیزانمون از ما دور باشند تا قدرشون را بدونیم و بفهمیم که چقدر وجودشان برامون نیازه. کاش همیشه قدر هم را بدونیم. قدر باهم بودن. قدر محبت. https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون
وقتی برگشت، وسایلمون را هم با خودش آورده بود. با دیدنِ آنها نفس عمیقی کشیدم و خدا را شکر کردم. دیگه از مامان دور نمی شدم. خانه شهر را اجاره داده بودیم. وسایلمون را که خیلی هم نبود، توی یکی از اتاق ها گذاشتیم. مامان خوشحال بود. گلین خانم و لیلا آمدند و از ما خواستند که وسایلمان را ببریم خانه آنها؛ ولی قبول نکردم و گفتم شاید برگردیم شهر. ولی قادر گفت: _نه دیگه هیچ وقت از خانواده هامون دور نمی شیم. گفتم: _کارت چی می شه؟ خندید و گفت: _نگران نباش. فکر آنجا را هم کردم. می رم و برمی گردم. بگذار سختی راه برای من باشه؛ ولی شما رنج دوری را نکشیدید. دلم نمی آمد توی این راه اذیت بشه. ولی اصرار های من فایده نداشت. بالاخره بعد از چند سال، برای همیشه برگشتیم روستا. کنار عزیز ترین هامون. https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون
امروزِ که به این گندمزار نگاه می کنم، برایم یک شکلِ دیگر و یک رنگِ دیگری دارد. راستی چرا رنگِ گندمزار عوض شده؟ شاید هم من تا حالا این طوری بهش نگاه نکرده بودم. همیشه این فصلِ سال، این گندمزار، زیبایی خاصی دارد. مخصوصا وقتی که یک نسیم ملایم، آرام وطناز خودش را لابه لای خوشه ها و ساقه های گندم ها می کشاند. موجی ملایم وزیبا مانند امواجِ دریا، در لابه لای گندمزار، خود نمایی می کند ومن را به خاطراتم باز می گرداند. خاطرات تلخ و شیرینی که باعث شده امروز گندمزار را زیباتر یا شاید هم یک شکل دیگر ببینم. وای که چقدر زود گذشت وچقدر زود بزرگ شدم و ازدواج کردم و مادر شدم. آه از نهادم بلند شد. گذشته ها گذشته. ولی یاد وخاطره اش همیشه بامن است. اشتباهِ دوران نوجوانی ام، همیشه باعثِ آزارم هست. ولی خدا را شاکرم که یکی از مؤمنانش را برای همسری ام قرار داد. کنارِ قادر رشد کردم. گذشت، بردباری، مهربانی و ایمان واقعی را آموختم. تمامِ آرامش امروزم را مدیونِ لطف خدا و همسرِ مهربانم هستم. در سخت ترین روزهای زندگی، چون کوه پشتم بود. دلم قرص بود به بودنش و راحت، سختی ها را گذراندم. با اصرار قادرو کمک های خانواده هامون، موفق شدم درسم را تمام کنم. امروز هم از طرفِ مدرسه روستا، برای سالِ جدیدِ تحصیلی، دعوت به همکاری شدم. از این به بعد می تونم به عنوان معلم، به مردم روستا خدمت کنم و در مدرسه ای که که خودم درس خواندم. معلم باشم. سر وصدای بچه ها توی حیاط پیچیده. دل از گندمزار نمی کَنم. شاید چون این گندمزار از بچگی همدم و همرازم بوده. اینگونه برای هر دلتنگی ام به سراغش می آیم. ولی خوب می دانم که این گندمزار، آن گندمزارِ سابق نیست. چون دیگر پدرم نیست که با امید و آرزو و شادی بذر بپاشد و زمین مرده را زنده کند. https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون
ولی نه، چند سالی که بابا نیست، محمد و قادر دست به دست شدند و به کمک پدر قادر، گندمزار و مزرعه را آباد نگه داشتند. واقعا مرگ یک عزیز پایان دنیا نیست. باید زندگی کرد. دل از گندمزار می کَنم و نگاهم به شکم ورم کرده ام می افتد. این دوقلوها روزهای آخر عجب شیطنت می کنند. امروز با زحمت پله ها را بالا آمدم. در اتاق باز است زینب وارد می شود و می گوید: _مامان جان بابا آمد. به طرفش برمی گردم و با لبخند نگاهش می کنم. برای خودش خانمی شده. دلم می خواست خیره به گندمزار بمانم؛ ولی یادم افتاد که برای قادر بالا آمدن از پله ها خیلی سخت است. او نمی تواند از پله بالا بیاید. سلامتی اش را هدیه به مردمش کرد. تا در برپایی آرامش وطنش، سهمی داشته باشد. زینب دستم را می گیرد و می گوید: _بیا مامان، خودم کمکت می کنم. به مهربانیش لبخند می زنم. دستش را می گیرم و از اتاق بیرون می روم. پایین پله ها قادر ایستاده. هنوز هم مهربان و دوست داشتنی است. هر بار که می بینمش انگار اولین بار است که می بینمش یا اینکه سالهاست که ندیدمش. همیشه برای دیدنش شوق دارم. هنوز ننشسته و از همان جا نگاهش به بالای پله هاست. مرا که می بیند اول لبخند می زند و بعد اخم می کند. سلام می دهم. جوابم را می دهد و می گوید: _خانم شما آنجا چه کار می کنی؟ آرام پا روی پله می گذارم و می گویم: _نگران نباش حواسم هست. ولی همان موقع حواسم پرت می شود و پله بعدی از زیر پایم در می رود. وروی پله سوم می افتم. صدای فریاد زینب و مامان بلند می شودو قادر یا حسین می گوید. روی پله می نشینم ومی گویم طوری نشد. ولی خودم هم ترسیدم. بالاخره با کمکِ زینب ومامان پایین می آیم و قادر دستم را می گیرد روی اولین مبل راحتی می نشاند. مامان هم برایم شربت می آورد. لبخند می زنم که نگران نشوند. ولی درد امانم را می گیرد. همان شب، فاطمه و زهرا به دنیا می آیند. خدارا شکر سالم و زیبا یند. با موهای طلائی، درست مثل خودم. در اولین نگاه یاد بابا می افتم و گندمزار. خدا به من سه گندم طلایی داد. زینب و زهرا و فاطمه. بوسه بر رویشان زدم وخدارا بابت تمام نعمتهایش شکر کردم. اول نعمت هدایت که از اشتباه و خطا حفظم کرد. و پدر ومادر و همسر مؤمن و مهربانم و این فرزندان سالم وزیبا. کاش هیچ وقت نوجوانی اشتباه نکند. کاش از نوجوانی فقط تکیه گاهم را خدای خودم قرار می دادم. کاش به حکمت و مهربانی خدا، اعتماد می کردم و دلم را از روز اول به خودش می سپردم. خدایا شکرت. خدایا مرا ببخش و به بهترین مسیر هدایت کن. (پایان) https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون
امروزِ که به این گندمزار نگاه می کنم، برایم یک شکلِ دیگر و یک رنگِ دیگری دارد. راستی چرا رنگِ گندمزار عوض شده؟ شاید هم من تا حالا این طوری بهش نگاه نکرده بودم. همیشه این فصلِ سال، این گندمزار، زیبایی خاصی دارد. مخصوصا وقتی که یک نسیم ملایم، آرام وطناز خودش را لابه لای خوشه ها و ساقه های گندم ها می کشاند. موجی ملایم وزیبا مانند امواجِ دریا، در لابه لای گندمزار، خود نمایی می کند ومن را به خاطراتم باز می گرداند. خاطرات تلخ و شیرینی که باعث شده امروز گندمزار را زیباتر یا شاید هم یک شکل دیگر ببینم. وای که چقدر زود گذشت وچقدر زود بزرگ شدم و ازدواج کردم و مادر شدم. آه از نهادم بلند شد. گذشته ها گذشته. ولی یاد وخاطره اش همیشه بامن است. اشتباهِ دوران نوجوانی ام، همیشه باعثِ آزارم هست. ولی خدا را شاکرم که یکی از مؤمنانش را برای همسری ام قرار داد. کنارِ قادر رشد کردم. گذشت، بردباری، مهربانی و ایمان واقعی را آموختم. تمامِ آرامش امروزم را مدیونِ لطف خدا و همسرِ مهربانم هستم. در سخت ترین روزهای زندگی، چون کوه پشتم بود. دلم قرص بود به بودنش و راحت، سختی ها را گذراندم. با اصرار قادرو کمک های خانواده هامون، موفق شدم درسم را تمام کنم. امروز هم از طرفِ مدرسه روستا، برای سالِ جدیدِ تحصیلی، دعوت به همکاری شدم. از این به بعد می تونم به عنوان معلم، به مردم روستا خدمت کنم و در مدرسه ای که که خودم درس خواندم. معلم باشم. سر وصدای بچه ها توی حیاط پیچیده. دل از گندمزار نمی کَنم. شاید چون این گندمزار از بچگی همدم و همرازم بوده. اینگونه برای هر دلتنگی ام به سراغش می آیم. ولی خوب می دانم که این گندمزار، آن گندمزارِ سابق نیست. چون دیگر پدرم نیست که با امید و آرزو و شادی بذر بپاشد و زمین مرده را زنده کند. https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون
ولی نه، چند سالی که بابا نیست، محمد و قادر دست به دست شدند و به کمک پدر قادر، گندمزار و مزرعه را آباد نگه داشتند. واقعا مرگ یک عزیز پایان دنیا نیست. باید زندگی کرد. دل از گندمزار می کَنم و نگاهم به شکم ورم کرده ام می افتد. این دوقلوها روزهای آخر عجب شیطنت می کنند. امروز با زحمت پله ها را بالا آمدم. در اتاق باز است زینب وارد می شود و می گوید: _مامان جان بابا آمد. به طرفش برمی گردم و با لبخند نگاهش می کنم. برای خودش خانمی شده. دلم می خواست خیره به گندمزار بمانم؛ ولی یادم افتاد که برای قادر بالا آمدن از پله ها خیلی سخت است. او نمی تواند از پله بالا بیاید. سلامتی اش را هدیه به مردمش کرد. تا در برپایی آرامش وطنش، سهمی داشته باشد. زینب دستم را می گیرد و می گوید: _بیا مامان، خودم کمکت می کنم. به مهربانیش لبخند می زنم. دستش را می گیرم و از اتاق بیرون می روم. پایین پله ها قادر ایستاده. هنوز هم مهربان و دوست داشتنی است. هر بار که می بینمش انگار اولین بار است که می بینمش یا اینکه سالهاست که ندیدمش. همیشه برای دیدنش شوق دارم. هنوز ننشسته و از همان جا نگاهش به بالای پله هاست. مرا که می بیند اول لبخند می زند و بعد اخم می کند. سلام می دهم. جوابم را می دهد و می گوید: _خانم شما آنجا چه کار می کنی؟ آرام پا روی پله می گذارم و می گویم: _نگران نباش حواسم هست. ولی همان موقع حواسم پرت می شود و پله بعدی از زیر پایم در می رود. وروی پله سوم می افتم. صدای فریاد زینب و مامان بلند می شودو قادر یا حسین می گوید. روی پله می نشینم ومی گویم طوری نشد. ولی خودم هم ترسیدم. بالاخره با کمکِ زینب ومامان پایین می آیم و قادر دستم را می گیرد روی اولین مبل راحتی می نشاند. مامان هم برایم شربت می آورد. لبخند می زنم که نگران نشوند. ولی درد امانم را می گیرد. همان شب، فاطمه و زهرا به دنیا می آیند. خدارا شکر سالم و زیبا یند. با موهای طلائی، درست مثل خودم. در اولین نگاه یاد بابا می افتم و گندمزار. خدا به من سه گندم طلایی داد. زینب و زهرا و فاطمه. بوسه بر رویشان زدم وخدارا بابت تمام نعمتهایش شکر کردم. اول نعمت هدایت که از اشتباه و خطا حفظم کرد. و پدر ومادر و همسر مؤمن و مهربانم و این فرزندان سالم وزیبا. کاش هیچ وقت نوجوانی اشتباه نکند. کاش از نوجوانی فقط تکیه گاهم را خدای خودم قرار می دادم. کاش به حکمت و مهربانی خدا، اعتماد می کردم و دلم را از روز اول به خودش می سپردم. خدایا شکرت. خدایا مرا ببخش و به بهترین مسیر هدایت کن. (پایان) https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون