#گندمزار_طلائی
#قسمت_440
کنار قادر نشستم و حسین را روی پام نشاندم.
زینب هم بیدار شد وآمد.
کنار قادر نشست که مامان صداش کردو برد تا دست و روش را بشوره.
نفس عمیقی کشیدم. چشمم به قادر افتاد که داشت با لبخند نگاهم می کرد.😊
استکان چای را نزدیکش گذاشتم و تعارفش کردم.
تشکر کرد و گفت:
_خدارا شکر که بهتر شدی.
راستش خیلی خوشحالم.
دیشب حالت خوب نبود. نشد درست وحسابی تولدت را تبریک بگم.
خندیدم و گفتم:
_بی خیال.
مامان و زینب آمدند و کنارمون نشستند.
قادر از جیبش جعبه کوچکی را در آورد و به طرفم گرفت وگفت:
_تولدت مبارک. الهی که همیشه سلامت وشاد باشی.😊
با تعجب به جعبه نگاه کردم و گفتم:
_وای قادر، این چیه؟ کِی گرفتی؟
با این وضعیتت.😳
خندید و گفت:
_حالا باز کن ببین خوشت میاد؟ناقابله.😊
مامان هم بعد از مدتها لبخند زد و گفت:
_مبارکت باشه دخترم.
یک دفعه درباز شد و آبجی فاطمه و بچه ها هم آمدند با دسته گل و جعبه کیک.
تعجبم بیشتر شد و گفتم:
_اینجا چه خبره؟ این کارها را کِی انجام دادید.؟
دخترها شروع کردن به دست زدن و دوره ام کردند و تولدت مبارک خواندند.
بعد از مدتها چهره همه خندان شده بود.
باورم نمی شد.
یک لحظه انگار بابا را دیدم که کنار اتاق ایستاده و داره بهم لبخند می زنه. صداش توی گوشم پیچید"تولدت مبارک. گندم طلاییِ من"😊
لبخند زدم و از شادی بابا شاد شدم.
همه یکی یکی کادوهاشون را دادند.
بچه ها بعد از مدت ها حسابی شادی کردند و خندیدند.
قادر، همه برنامه ها را ردیف کرده بود.
از قبل کادو گرفته بود.
روزِقبل هم سفارش داده بود یکی از دوستاش کیک و دسته گل بگیره و بیاره.
تعجب کردم چرا من هیچی متوجه نشدم.
سرش را نزدیک آورد و گفت:
_کجایی؟
خندیدم و گفتم:
_همین جا.😊
خندید وگفت:
_خدارا شکر که برگشتی اینجا.
خیلی از ما دور بودی. دلم برات تنگ شده بود. تولد دوباره ات مبارک. 😊
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون