#گندمزار_طلائی
#قسمت_302
هر روز برای برگشتنِ قادر لحظه شماری می کردم.
خانه ای که باعثِ آرامشم بودو آغوش گرم وپر محبتِ بابا؛ هم دیگر نمی توانست دلِ بیقرارم را آرام کنه.
حتی وقتی می رفتم اتاقم و خیره می شدم به گندمزار؛ بازهم فقط و فقط اشک بود که از گوشه چشمم می چکیدو همدمم می شدو تصویر قادر را می دیدم. احساس می کردم که قیافه اش هم داره از یادم می ره.
چقدر سخت بود.
بالاخره اون روزهای سخت گذشت.
تعطیلات هم تمام شدو ملیحه هم به خانه اش برگشت.
به دلم شده بود که امشب می آید.
کلافه و سردر گم مرتب پله هارا بالا و پایین می رفتم. ساعتی خانه بودم و ساعتی به بهانه ای بیرون می رفتم تا کوچه را سرک می .کشیدم.
به امیدِ دیدنِ ماشین قادر.
همه صبورانه رفتارم را تحمل می کردند.
کسی پا پیچم نمی شدو من دل آشوب و منتظر دورِ خودم می چرخیدم.
شب شد و ازش خبری نشد. دیگه طاقتم تمام شده بود. منتظر جرقه ای بودم تا بغضم بترکد.
ثانیه ها به کندی می گذشت.
نیمه شب شد وخبری نشد.
همه خوابشان می آمد. ناچار به اتاقم پناه بردم.
هر چه کردم خوابم نبرد. صدایی از کوچه شنیدم. سراسیمه از پله ها پایین آمدم.
صدای بابا را شنیدم :
_صبر کن!باهم بریم بیرون. دیر وقته .
سرم را به نشانه تائید تکان دادم.
بابا دستم را گرفت و بوسه ای به پیشانی ام زدو باهم بیرون رفتیم.
باورم نمی شد.
خودش بود.
دلم می خواست از خوشحالی فریاد بزنم😍.
ولی نمی شد. همه جا تاریک بودو همه خواب بودند. از ماشین پیاده شد. دست بابا را رها کردم و خودم را بهش رساندم.
دیگه هیچی برام مهم نبود.
داشتم از دلتنگی می مردم. خودم را در آغوشش پرت کردم و زدم زیر گریه .
آرام من را از خودش جدا کردو توی چشمهام نگاه کردو اشکهام را با پشت دستش پاک کردو گفت:
_گندم جان تورا خدا گریه نکن. می دونی که نمی تونم ناراحتیت را ببینم.
خندیدم و گفتم:
_این گریه دیگه از خوشحالیه.😊
لبخندی زدو گفت:
_خدا راشکر که خوشحالی.😊
به سمت خانه راه افتادیم بابا نبود.
داخل حیاط که شدیم. بابا را دیدم که کنارِ حوض مشغول وضو گرفتنه.
جلو آمد و قادر را بغل کردو خوش آمدگفت.
خستگی از سر وصورتِ قادر می بارید.
رفتیم داخل و زود براش چای آماده کردم. وغذا گرم کردم.
تمامِ راه را یک سره رانندگی کرده بود. خسته بودو معلوم بود خیلی بی خوابی کشیده.
انگار همین چند روز کلی لاغر شده بود.
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
#سالها_در_انتظار_یار
#قسمت_302
مریم سرش را به پشتی صندلی تکیه داد و گفت:" وای خسته شدم."
امید با لبخند نگاهش کرد و گفت:" می خوای برات یه چیزی بگیرم، بخوری؟ حواسم بهت بود که غذات را درست و حسابی نخوردی."
مریم چشمانش را بست و گفت:" میل نداشتم. راستش اصلا گرسنه نیستم. انگارِ یک گاو رو درسته خوردم."
امید از حرفِ او خنده اش گرفت.
به خانه که رسیدند، امید در را باز کرد گفت:" بفرمایید." مریم وارد شد و چادرش را در آورد. روی اولین مبل نشست و گفت:" هیچ جا خونه خودِ آدم نمی شه."
صدای زنگ گوشی امید بلند شد.
تماس را وصل کرد. صدای سینا توی گوشش پیچید که داشت گریه می کرد.
امید با تعجب گفت:" چی شده؟"
سینا با گریه گفت:" امید... پویا... پویا.. تموم کرد."
امید با صدای بلند گفت:" یعنی چی؟"
سینا با گریه ادامه داد:" دیشب مهمونی بودیم. نمی دونم این احمق ها، نوشیدنی ها رو از کجا گرفته بودند. فقط یه ذره خورد..... نمی دونم توش چی بود....
همان جا حالش بد شد... امید اگر می خوای برای آخرین بار ببینیش بیا بیمارستان..."
امید با ناراحتی، دستش را لابه لای موهایش فرو برد. مریم با دیدنِ حالش جلو آمد و پرسید:" چی شده؟"
او هم ماجرا را برایش تعریف کرد و گفت:" باید زود برم بیمارستان. بالاخره این بچه ها کار دست خودشون دادند. وای چطوری باور کنم؟"
مریم آهی کشید و گفت:" بیچاره مادر هاشون. متأسفانه دیشب هم توی بیمارستان چند مورد داشتیم. یا فوت کردند یا چشم ها و کلیه هاشون را از دست دادند."
امید به سمتِ در رفت و با عجله کفش هایش را پوشید.
موقع خداحافظی مریم گفت:"امید جان مواظب خودت باش. منتظرتیم."
امید حرکت کرد. هنوز صدای گریه سینا توی گوشش بود. پیچِ کوچه را که رد کرد، تازه متوجه حرفِ مریم شد " (منتظرتیم) یعنی چی؟ با کی؟ یعنی..."
(پایان)
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490