#گندمزار_طلائی
#قسمت_301
روزها به سختی می گذشت.
هر روز که می گذشت بی تاب تر می شدم. دیگه مطمین بودم که همه از حال وروزم پِی به دردِ درونم می برند. دیگه نمی تونستم پنهان کنم. دردی را که از دوری قادرمی کشیدم.دلم می خواست تنها باشم ولی اجازه نمی دادند. تا تنها می شدم به بهانه های مختلف صدایم می کردند وسرم را به کاری گرم می کردند.
ولی هیچ کدام از این رفتارهاشون نمی تونست تصلای دلِ بیقرارم باشه.
بالاخره یه روز عمو رجب بقال محله کسی را دنبالم فرستاد که قادر تلفن زده بیا.
سر از پا نمی شناختم. با عجله خودم را رساندم.
گوشی تلفن گوشه ای از معازه اش بود. با رفتنِ من؛ گوشی را به دستم دادو خودش از معازه بیرون رفت.
صدای قادر را که شنیدم؛ فقط تونستم سلام بگم وبعد بغضِ چند روزه ام ترکید و صدای هق هق گریه ام بلندشد.
نمی خواستم ناراحت بشه؛ ولی واقعا دستِ خودم نبود.
آرام و مهربان دلداریم می داد.
_گندم جان، عزیزم، مگر چند روزه من ازت دورم. به این زودی دلت تنگ شده؟
عزیزم باید صبور باشی.
راستی عیدت مبارک 😊
خنده ام گرفت از حرفش. چون من اصلا از عید چیزی نفهمیده بودم بدونِ او.
اشکهام و پاک کردم و گفتم:
_عید شما هم مبارک.
_خدارا شکر گریه هات تمام شد؟
_دست خودم نیست. به خدا دلم تنگ شده 😩
_منم دلم تنگ شده.😊
_قادرجان؟
_جانم عزیزم؟
_کِی برمی گردی؟
یه دفعه زد زیر خنده و گفت :
_یه چیزی بگم قول می دی ناراحت نشی؟
_چی شده؟
_چیزی نیست نگران نشو . فقط من باید چند روز بیشتر بمونم. شاید تا آخر تعطیلات نتونم بیام. خواستم در جریان باشی.
_وای نه 😩
نمی تونم دیگه. تورا خدا زودتر بیا.
_چشم عزیزم سعی خودم را می کنم.
فقط قول بده صبور باشی.
_سخته به خدا خیلی سخته 😭
_گندم جان، دوریت برای منم سخته.
ولی عزیزم چاره ای نیست. در عوض برگردم، چند روز خانه ام. قول می دم هر جا دوست داری ببرمت.
دیگه نتونستم چیزی بگم.
بغض کرده بودم.
با بدبختی تونستم ازش دل بکنم و خداحافظی کردم.
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
#سالها_در_انتظار_یار
#قسمت_301
همگی کنارِ مزارِ محمد جمع بودند. اولین سالگرد، بعد از برگشتنش بود.
بوی حلوا و عطرِ گلابِ ناب، در فضا پیچیده بود.
نوای دلنشینِ زیارتِ عاشورا که از نای ِ وجودِ جواد بر می خاست، به عمقِ جان ها می نشست. همه با او زمزمه می کردند.
امید گوشه ای نشسته بود. کتاب در دست، زمزمه می کرد. نگاهش به عکسِ روی مزار، دوخته شد. گویی چشم های محمد با او سخن می گفت. درست از زمانی که تصادف کرد و او را در خواب دید، لحظه ای نتوانست فراموشش کند.
او قسمتی از وجودش شده بود.
نفسِ عمیقی کشیدو خدا را بابتِ آشنا شدن با محمد، شکر کرد.
زیارت عاشورا که تمام شد، جواد صدایش را رها کرد و نوحه ای خواند که همه همنوایش شدند.
(یادِ امامِ شهدا، دل و می بره کرببلا....)
سوزی که از عمق وجودش می جوشید و به گرمی روی زبانش می نشست، امید را متعجب می کرد.
اشک از چشمانِ همه جاری بود.
پدر؛ کنارِ گوش امید گفت:" امید جان حواستون به ساعت باشه. نزدیکِ اذانِ ظهره. از نماز جا نمونیم."
امید سرش را تکان داد و گفت:" بله درسته. به نظر شما بهتر نیست، نماز را همین جا توی امامزاده بخونیم. بعد برای ناهار بریم؟"
پدر گفت:" فکر خوبیه."
صدای اذان که بلند شد، جواد نوحه را تمام کرد. صدای صلوات، در فضای امامزاده پیچید.
همه برای نماز آماده شدند.
امید کنارِ جواد رفت و گفت:" خدا قوت. ممنونم. ولی یه سؤال؛ این همه سوزِ توی صدات را از کجا میاری؟"
جواد آهی کشید و گفت:" سوز را خودشون بهم دادند. منم مثلِ تو به این شهدا مدیونم. منم یه روزی بیراهه می رفتم. ولی لطفِ خدا شامل حالم شد و شهدا دستم رو گرفتند. خدا را شکر. تا عمر دارم مدیون شون هستم."
امید دستش را روی شانه او گذاشت و گفت:" خدا را شکر. ولی همه ما مدیون شهدا هستیم."
با هم به طرفِ امامزاده راه افتادند.
بعد از نماز و ناهار؛ محسن و زینب برای خرید چند وسیله، از همه خداحافظی کردند و رفتند. آقای سرابی به زهرا گفت:" امروز خیلی خسته شدی، بهتره ما هم بریم تا کمی استراحت کنی. تازه اون کوچولو هم خسته شده."
زهرا لبخندی زد و با پدر، مادرش و بقیه خداحافظی کرد و رفتند.
امید جلو رفت و احمد آقا را در آغوش گرفت و گفت:" خدا شما را حفظ کنه. بابت همه چیز ممنونم" و دستش را به گرمی فشرد. احمد آقا لبخند زد و گفت:" خدا را بابت همه چیز شکر می کنم. ولی امید جان تو محمد رو به ما برگردوندی. ممنونم." بعد به دستش اشاره کرد و گفت:" خودت متوجه شدی که دیگه دست هات سرد نیست. برعکس خیلی گرمه."
هر دو خندیدند و امید از همه خداحافظی کرد و با مریم سوار اتومبیل
شدند و رفتند.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490