#گندمزار_طلائی
#قسمت_295
نزدیک روستا که شدیم؛ گفت:
_گندم جان یه خواهشی ازت دارم.
_جانم! بفرما.
_خودت می دونی که جز بابام وبابات؛ کسی از شغلِ من خبر نداره.
بقیه فکر می کنند که من توی شرکت ساختمانی کارمی کنم . یعنی اول هم شغلم همین بود. ولی بعد که وارد این کارشدم؛ بابا گفت نیاز نیست دیگران بدانند. چون هر بارکه بری مأموریت مامانت می خواد هی غصه بخوره.
منم قبول کردم. چیزی نگفتم.
الان هم ازت خواهش می کنم؛ هر چقدر هم نگران و دلتنگ بودی؛ چیزی بروز ندی.
منم سعی می کنم آنجا تلفن پیدا کنم و به مغازه ی عمو رجب زنگ بزنم.
بعد نگاهی بهم اندخت وگفت:
_قبول؟
باز پکر شده بودم.
دوباره با لبخند گفت:
_خانم جان قبول؟😊
با این که دلم گرفته بود. ولی برای اینکه ناراحت نشه، لبخند زدم و گفتم:
_هر چی شما بگی. به روی جفت چشمهام.
با صدای بلند خندید و گفت:
_ممنونم گندم. خیلی دوستت دارم. خیلی ماهی 😊
ولی من واقعا نگرانش بودم.
دستش را روی دستم گذاشت وگفت:
_هر وقت دلت تنگ شدیا نگران شدی؛ آیه الکرسی بخون. دلت آرام می شه.
برای همه بچه هایی که مثل من دارند از مرزها حفاظت می کنند دعا کن.
گندم جان؛ همه اون بچه ها خانواده دارند. این را یادت باش.
با حرفهاش کمی دلم آرام شد. حق با قادر بود. باید قوی باشم.
با لبخند نگاهش کردم وگفتم:
_باز هم چشم. هرچی آقامون بگه 😊
بازهم با صدای بلند خندید و من شاد می شدم از دیدنِ خوشحالیش.
وبارها وبارها خدارا بابت داشتنش شکر کردم .
از همان جا شروع کردم به خواندنِ آیه الکرسی. دعا برای همه کسانی که مثلِ قادر؛ از خانواده هاشون دورند.
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
#سالها_در_انتظار_یار
#قسمت_295
با صدای اذانِ ظهر، دست از کار کشیدند.
همه برای نماز جماعت به احمد آقا اقتدا کردند.
صفوف نماز؛ کنارِ پیکرِ شهیدانِ تفحص شده به هم پیوست.
باورش سخت بود؛ دوشهیدِ دیگر کنارِ محمد بودند. همرزمانِ احمدآقا، که حالا بعد از سالها از هر کدام فقط تکه استخوانی و پلاک و چند نشانی پیدا شده بود. که تسکین دهد، دل های بیقرارِ مادرانی که چشم به راه مانده بودند و خبری از فرزندشان نداشتند. سال ها چشم انتظاری، برای مادری رنجدیده سخت تر از هر رنجِ دیگری بود.
اما آیا مادرانشان هنوز بودند؟ آیا تابِ تحملِ این همه چشم انتظاری را داشتند.
مادرِ محمد که سالها قبل؛ به فرزندِ شهیدش پیوسته بود. و به وصالِ او رسید. اما باید خانواده های آن دو شهید را می یافتند.
امید خیره به صفوفِ نماز شد.
هنوز تکبیره الاحرام را نگفته بودند که با تعجب مادرش را دید، که با عجله خود را کنارِ خواهرش جا داد. برای نماز قامت بست.
چشم گرداند به سمتِ پدر که با آبِ قمقمه وضو می گرفت.
چشمانش از حدقه بیرون زد.
در بینِ صفوف، چشمش به محسن افتاد، که با لبخند نگاهش می کرد.
باید تصمیمِ خودش را می گرفت.
لحظه سختی که باید انتخابِ درست انجام می داد.
چه چیزی درسته؟ یقینا؛ این راهی که شهدا رفتند. این جماعتِ با ایمان و آرام، این عشق و محبت.
و این (عشقِ حقیقی)
پس به سمتِ پدر رفت تا برای اولین بار؛ وضو گرفتن را از او بیاموزد.
و در کنارِ عشاق، قامتِ عشق ببندد.
کنارِ محسن ایستاد وتکیه بر عصایش زد.
برای اولین بار با جان و دل، با اطمینان و آرامش لب باز کرد.
(الله اکبر
اشهد ان لا اله الا الله
اشهد انّ محمد رسول الله
اشهد انّ علیا ولی الله.......)
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490